eitaa logo
بوی ظهور، رسانه ظهور
167 دنبال‌کننده
30.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
115 فایل
اللهم عجل لولیک الفرج ارسال نظرات شما @sh_gerami داستانهای مهدوی @booye_zohooremahdi گروه بوی ظهور https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 سن تکلیف و بیداری اسلامی (احکام) @senne_taklif_va_bidari_islami
مشاهده در ایتا
دانلود
3.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گزارش نماینده مجلس کانادا از اربعین حسینی 🏴
ياد آن شاعر دلداده به خیر که دمادم میگفت خبر آمد خبری در راه است سرخوش آن دل که از آن آگاه است ولی ای کاش خبر می آمد که خدا مى خواهد پرده از غیبت مهدی زمان بر دارد پرده از روزنه ی عشق و امید پرده از راز نهان بردارد کاش روزی خبرآید که تسلای دل‌خلق خدا از فراسوی افق می آید مهدی، آن یوسف گم گشته‌ی زهرا و على از شب هجر به کنعان دلم می‌آید ▪️اللّهُمَّ عَجِّل فَرجَ ▫️مولانا و سيدنا المهدی عليه‌السلام
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌠(داستان 474) قسمت 8 🌺دیدار یار در کربلا🌺 🌸ای حبیب! تو چه کار کردی؟🌸 🌼 ... همین طور با امام حسین علیه‌السّلام حرف می‌زدم، روضهٔ آقا علی اصغر علیه‌السّلام را می‌خواندم و قسمشان می‌دادم به آقا علی اصغر، روضهٔ آقا علی اکبر علیه‌السّلام را می‌خواندم و قسمشان می‌دادم به آقا علی اکبرشان، روضهٔ خواهرش حضرت زینب سلام الله علیها را می‌خواندم و به خواهرش حضرت زینب قسمش می‌دادم و می‌گفتم یا امام حسین مرا مورد تأیید خودتان و امام زمانم قرار بدهید، من آمده‌ام مهر تأییدم را از شما بگیرم آقا، حالم را نمی‌فهمیدم ولی احساس می‌کردم که دیگر نمی‌توانم خیلی زیارت کنم. پس از آن رفتیم خدمت آقا ابالفضل العباس علیه‌السّلام تا رسیدم به دم در حرم مطهر آقا، دو زانو آمدم زمین، اُبهت آقا مرا منقلب کرده بود، درست در حال زیارت می‌مردم و زنده می‌شدم، می‌مردم و زنده می‌شدم، انگار آخرین زیارتم بود که می‌کردم، یک حال عجیبی داشتم که قابل بیان کردن نیست، زیارت با توجهی بود، زیارت کردیم و آمدیم هتل. در هتل به ما گفتند که برای نماز صبح آماده باشید که با هم به زیارت می‌رویم. آمدم بخوابم، دیدم خوابم نمی‌برد، هر چی لباس داشتم شستم، حتی کفشهایم را شستم، یک حال خوبی داشتم احساس می‌کردم که می‌خواهم بروم سفر، رفتم حمام غسل زیارت کردم تا پاک پاک باشم تا چهار صبح همهٔ کارهایم را انجام دادم خوابم نمی‌برد، ساعت چهار خواهر زاده‌ام آمدند و گفتند می‌خواهیم برویم حرم، لباسهای نو را پوشیدم و رفتیم زیارت، بعد از اینکه زیارت کردم، دو رکعت نماز توبه زیر بقعهٔ مطهر حضرت خواندم، هم وقت اذان و هم موقع نماز صبح به ذهنم افتاده بود که این نماز، آخرین نماز من است که دارم می‌خوانم!. آمدیم هتل بعد از صبحانه خواهر زاده‌ام آمد و گفت: می‌خواهیم برویم تلّ زینبیه، می‌خواهیم برویم کف العباس، لباسهای نو را پوشیدم، وضو گرفتم و خیلی با توجه رفتیم تل زینبیه و خیمه گاه، بعد گفتند بروید کف العباس، همین طور در راه که داشتیم می‌رفتیم در راه درد دل می‌کردم که می‌شه با آن دستهای بریده مهر تأییده مرا بدهید، این چشم‌های کور مرا شفا بدهید، می‌شود آن دستهای بریده را به این جان و سینهٔ من بکشید و این سینهٔ مرا شفا بدهید. همین طور داشتم با آقا ابالفضل حرف می‌زدم، حال خیلی خوبی داشتم. 💥مـوج انـفـجـار💥 🌼 دم درب باب القبله امام حسین علیه‌السّلام که رسیدیم یک کارتونی جلوی ما بود، ... (ادامه دارد) ... 📚: امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشّریف و جوان عاشق، ص ۵۳ الی ۷۲. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 👑موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🍃(داستان 474) قسمت 9 🌺دیدار یار در کربلا🌺 💥مـوج انـفـجـار💥 🌼 دم درب باب القبله امام حسین علیه‌السّلام که رسیدیم یک کارتونی جلوی ما بود، ناگهان یک نوری زد و یک دودی بلند شد و یک شعله بیرون زد، همان چیزهایی که آقا اباعبدالله الحسین علیه‌السّلام در عالم خواب به من گفته بودند، همان‌ها دقیقاً اتفاق افتاد، تا من به یاد خوابم افتادم دیدم پسر خواهرم به شدت پرتاب شد بالا و افتاد زمین و پر از خون شد! در همین حال با موج انفجار من هم به آسمان بالا رفتم و متوجه شدم که عملیات انفجاری انجام دادند و آن کارتون هم هفت یا هشت کیلو مواد منفجره بود که منفجر شده بود و نمی‌دانم که چقدر طول کشید ولی فقط یادم می‌آید که فقط داشتم خدا را شکر می‌کردم، مکرر شکر می‌کردم، بدون دلهره و اضطراب و نگرانی، اصلاً ترسی نداشتم. 🌷توسل به امام زمان روحی فداه🌷 🌼 خیلی حال خوبی داشتم یک دفعه یاد امام زمان روحی فداه افتادم و گفتم آقا کجایی، صلی‌الله علیک یا شریک القرآن، صلی‌الله علیک یا قاطع البرهان! چندین مرتبه این ذکر را گفتم، هنوز روی این موج بودم و تازه متوجه شدم که انگار استخوانهای پای مرا داخل آسیاب گذاشته‌اند و یک سنگ بزرگ هم روی بدنم قرار داده‌اند و احساس می‌کردم این استخوانهای پایم دارد خرد می‌شود. اما با تمام این حرف‌ها چنان حس خوبی داشتم که انگار خدا مرا در آغوش کشیده بود. خیلی خوشحال بودم، تمام چیزهایی که توی آسمان بود غرق در خون بود و این گهوارهٔ موج انفجار بدون اینکه مرا پرت کند مرا آرام گذاشت روی زمین، ... (ادامه دارد) ... 📚: امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشّریف و جوان عاشق، ص ۵۳ الی ۷۲. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi