🌦امام مهدی عجلاللهتعالیفرجهالشریف ذخیره امامت🌦
☀امام زمان (عج)، انتظار و رسالت منتظران در اندیشه امام خمینی رحمهاللهعلیه☀
🔹 قسمت 1
🔸 مقدمه :
💠﴿هُوَ الَّذِیٓ أَرْسَلَ رَسُولَهُ٬ بِالْهُدَیٰ وَ دِینِ الْحَقِّ لِیُظْهِرَهُ٬ عَلَی الدِّینِ کُلِّهِ وَلَوْ کَرِهَ الْمُشْرِکُونَ﴾.(1)
✨« خدا رسول خود را با هدایت و دین و آئین حق فرستاد تا دینش که حق است بر همه ادیان غالب گردد؛ ولو مشرکین به این کار راضی و خشنود نباشند.»
👈 طبق بیان آیات و روایات بسیار از جمله آیه فوق اراده پروردگار عالم بر این تعلق گرفته است که نور اسلام تکامل یافته و جهانگیر شود. این پیروزی بزرگ و غلبه دین مبین اسلام بر همه ادیان و سایه افکندن نور الهی بر سراسر گیتی هنگامی است که امام مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) از آل محمّد (ص) قیام نماید.
(ادامه دارد) ...
➖〰➖〰➖〰➖
📚: امام مهدی عجلاللهتعالیفرجهالشریف ذخیره امامت؛ امام زمان (عج)، انتظار و رسالت منتظران در اندیشه امام خمینی رحمهاللهعلیه، ص ۱۳.
📚:1- سوره توبه، آیه ۳۳.
🌹💫بوی ظهور💫🌹
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
@resane_zohoor
🍃 🌸 یا بن الحسن(عج) 🌸 🍃
هر چند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
با ندبهٔ ما نیامدی، حرفی نیست
یک جمعه تو گریه کن که ما برگردیم
🌷اَللّهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌷
✨بوی ظهور✨
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
💐موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌴(داستان 430) قسمت 7
🌷یـار پـنـهـان🌷
💎 ... یک روز که رفته بودم حرم حضرت عبدالعظیم علیهالسّلام، تا زیارت کنم، یک دفعه قلبم ریخت، آره خودش بود، پنجرههای ضریح را گرفته بود و شانههایش از شدت گریه تکان میخورد، حال عجیبی داشت. خوشحال شدم، ایستادم تا زیارتش تمام شد، وقتی بیرون رفت دنبالش رفتم. خیابان اول را پشت سر گذاشت در خیابان دوم به ایستگاه اتوبوس رسید. مدّتی ایستاد من هم از دور نظارهگر بودم. اتوبوس بعد از مدّتی آمد. سوار اتوبوس واحد شد، سریع یک تاکسی دربست گرفتم و گفتم: «دنبال اتوبوس برو.» آرام و قرار نداشتم راننده تاکسی هم مشکوک شده بود. اتوبوس ایستاد از اتوبوس پیاده شد. رفت آن طرف خیابان، یک اتوبوس دیگر سوار شد. من هم یک تاکسی دیگر دربست گرفتم و دنبالش رفتم. بعد از چند ایستگاه از اتوبوس پیاده شد و داخل کوچهای رفت. آرام تعقیبش میکردم، تا این که رفت داخل خانهای که در سفید رنگی داشت. آمدم سر کوچه، داخل مغازه بقالی شدم. بعد از سلام گفتم: «آقا شما اهل این محل را میشناسید؟» چشمهای ریزش را بیشتر باز کرد و گفت: «بله، چطور مگر، آمدهاید خواستگاری؟» لبخند زدم و گفتم: «نه بابا، از ما دیگر گذشته، میخواستم بدانم آن در سفید که کنار تیر برق است، خانهٔ کیست؟» سگرمههایش را در هم کرد و گفت: «این آقا که شما میگویید، خیلی مرموز است اصلاً کارهایش معلوم نیست. من هم زیاد کاری به کارهایش ندارم.» با تعجب گفتم: «چیکار میکند که مرموز شده؟» «یک مغازه بقالی دارد، همان که میبینی رو به روی خانهاش هست. الان هم بسته است. میآید جلوی در مغازهاش مینشیند، قرآن را دستش میگیرد و فقط به قرآن، نگاه میکند و هی ورق میزند، هر کی میخواهد بیاید، هر که میخواهد برود، هیچ کاری ندارد، با خانمهای بد حجاب و با بچهها معامله نمیکند. تا صدای الله اکبر اذان بلند میشود، مغازه را بسته و به خانه میرود. دیگر خدمت شما عرض کنم که ....» حرفش را قطع کردم و گفتم: «خیلی ممنون لطف کردید.» با کنجکاوی خاصی پرسید: «نگفتی برای چه میخواهی، قیافهات هم که به ساواک نمیخورد.» خندیدم و گفتم: «دست شما درد نکند، امر خیره انشاءالله.» «مبارکه ....» خوشحال بودم که خانهاش را پیدا کردم. رفتم و فردا که شنبه بود آمدم، دیدم روی صندلی نشسته و قرآن میخواند. در دلم بسمالله گفتم و جلو رفتم. ...
(ادامه دارد) ...
📚: ملاقات جوانان با امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشّریف، ص ۵۸ الی ۶۹؛ برگرفته از کتاب: فریاد رس.
گروه⛅🌹بوى ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi