🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌏موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌴(داستان 633) قسمت 5
🌼 *اسماعیل غافل* 🌼
🌿 ... با تردید و تعجب جلو رفت
- سلام آقا اسماعیل.
اسماعیل تبسمی کرد و گفت:
سلام مشهدی قربان حالت چطورهِ!
سری تکان داد و گفت:
- الحمدللَّه خوبم، انگار امام رضا علیه السلام ما را حواله دادند به شما، اگر میشود لطف کنید این گمشده ما را بدهید.
دست هایش را روی چشم هایش گذاشت و گفت:
- به روی چشم. شما چند لحظه همین جا باش من الآن میآیم.
از صحن قدس خارج شد و با رفتن خود، مشهدی قربان را به فکر فرو برد. نکند او هم از همان اولیای خدایی که وصفشان را شنیدم باشد.
نکند او با حضرت رضا علیه السلام ارتباط خاص داشته باشد. خدا خودش میداند، که ما تا به حال، چقدر بی احترامی به اسماعیل کردیم، همه اهل روستا او را فردی غافل میدانند در حالی که...
در همین فکرها بود که اسماعیل برگشت، تا رسید دستش را دراز کرد:
- بفرما مشهدی؛ این هم مقداری پول برای شما، بشمار ببین درست است.
مشهدی تشکر کرد و پول را گرفت. یک نگاهی به گنبد انداخت و شروع کرد به شمردن.
- آره دقیقاً شصتا است، خدا خیرت بدهد، خیلی خوشحالم کردی.
اسماعیل با خنده ای جواب داد:
وظیفهام بود کاری نکردم، حالا کی بر میگردی تا دنبالتان بیایم و با هم برگردیم.
مشهدی نگاه متواضعانه ای به چشمهای اسماعیل کرد و گفت:
- نه! خودم میروم، مزاحم شما نمی شوم.
- نه! مزاحمتی نیست من باید شما را به منزل برسانم.
مشهدی به ساعتش نگاه کرد و گفت: ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان چهارم: اسماعیل غافل - صفحه ۴۹ و ۵۰.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#اسماعیل_غافل
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌏موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌴(داستان 633) قسمت 6
🌼 *اسماعیل غافل* 🌼
🌿 ... مشهدی به ساعتش نگاه کرد و گفت:
- الآن دوّم برج است من بیست و نهم ان شاء اللَّه میروم.
- پس بیست و نهم همین موقع همین جا منتظر شما هستم.
مشهدی دستش را روی سینه گذاشت و با تشکر از آقا اسماعیل، از او جدا شد.
در این چند روز که مشغول زیارت بود. فکر اسماعیل، رهایش نمی کرد. آخر اسماعیل را هیچ کس تا حالا در حال عبادت ندیده است و به خاطر همین معروف شده بود به اسماعیل غافل. مشهدی، حسابی کلافه شده بود، اصلاً سر در نمی آورد که چرا امام رضا علیه السلام او را به اسماعیل حواله داده است.
با این حال، زیارت خیلی خوبی بود، یک زیارت نامه هم به نیابت از حاجیه خانمش خواند. اتاقی که گرفته بود نزدیک حرم بود به خاطر همین توفیق یارش شده بود و در این چند روز، تمام نمازها را در حرم میخواند.
روزها سپری شد. روز موعود فرا رسید، صبح زود به صحن قدس رفت، اسماعیل را دید که زودتر از او سر قرار آمده، جلو رفت، ساک را زمین گذاشت تا با او خوش و بشی بکند. بعد از حال و احوال، اسماعیل ساک را برداشت و گفت: برویم.
مشهدی درحالی که خم شده بود تا ساک را از اسماعیل بگیرد، گفت:
شما زحمت نکشید، اجازه بدهید خودم بر میدارم.
اسماعیل در حال حرکت گفت: اختیار دارید، من خیلی خوشحالم که بتوانم خادم زائر امام رضا علیه السلام باشم.
مشهدی دنبال اسماعیل راه افتاد، اولش فکر میکرد که حالا آقا اسماعیل او را تا ترمینال همراهی خواهد کرد ولی وقتی دید که اسماعیل او را به کوچه و پس کوچهها میبرد، کمی نگران شد. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان چهارم: اسماعیل غافل - صفحه ۵۰ و ۵۱.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#اسماعیل_غافل
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌏موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌴(داستان 633) قسمت 7
🌼 *اسماعیل غافل* 🌼
🌿 ... مشهدی دنبال اسماعیل راه افتاد، اولش فکر میکرد که حالا آقا اسماعیل او را تا ترمینال همراهی خواهد کرد ولی وقتی دید که اسماعیل او را به کوچه و پس کوچهها میبرد، کمی نگران شد.
می خواست چیزی بگوید که آقا اسماعیل در یک کوچه خلوت ایستاد رو به مشهدی قربان کرد و گفت:
مشهدی! لطف کن هر چه میگویم خوب گوش کن.
- چشم آقا اسماعیل، بفرمایید.
آقا اسماعیل کمی خم شد و گفت:
- لطف کن بیا پشت من سوار شو.
مشهدی با تعجب گفت:
- یعنی چه آقا، من همچین جسارتی نمی کنم، آخر برای چی؟
اسماعیل که هنوز کمرش خم بود، گفت:
- مشهدی مگر نگفتم که حرفم را گوش کن؟
مشهدی با نگرانی گفت:
- آخر حرف درستی نمی زنی.
اسماعیل صدایش را کمی بالا برد و گفت:
- یااللَّه سوار شو که کار داریم.
مشهدی هم چاره ای جز سوار شدن ندید، با شرمندگی ساکش را به دست گرفت و سوار شد. دو سه قدم راه رفتند مثل این که زمین زیر پایشان میچرخید، بعد از همان دو سه قدم به جایی رسیدند.
اسماعیل گفت: مشهدی نمی خواهی پیاده شوی؟!
مشهدی، که هم گیج شده بود و هم شرمنده، پیاده شد و گفت:
خیلی ببخشید دستور خودتان بود.
آقا اسماعیل با خنده گفت:
- حالا برو مقداری هیزم بیاور تا یک چای درست کنیم بخوریم.
مشهدی همین که خواست به جمع آوری هیزم مشغول بشود با کمال تعجب دید در باغ خودش در شهریار کرج پا گذاشته است، داشت دیوانه میشد. سریع پیش اسماعیل رفت و بی مقدمه گفت:
آقا اسماعیل من دو تا سؤال از شما دارم تو را به امام زمان علیه السلام قسم میدهم جوابم را بده، قول میدهم به هیچ کس نگویم.
آقا اسماعیل با روی باز گفت:
- هر چه میخواهی بپرس؟ ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان چهارم: اسماعیل غافل - صفحه ۵۱ الی ۵۳.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#اسماعیل_غافل
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌏موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌴(داستان 633) قسمت 8
🌼 *اسماعیل غافل* 🌼
🌿 ... آقا اسماعیل با روی باز گفت:
- هر چه میخواهی بپرس؟
- اوّل این که با این کرامات که من از تو دیدم چرا به تو اسماعیل غافل میگویند؟ و دوّم این که از کجا میدانستی که پول من شصت برگ اسکناس بود؟
آقا اسماعیل خندید و گفت: اولاً مردم حقّ دارند به من بگویند اسماعیل غافل، چون که من کم در بین مردم عبادت میکنم و بیشتر نمازهایم را پشت سر امام زمان علیه السلام میخوانم. امّا سؤال دوّمت که از کجا مقدار پول را میدانستم، جوابش این است که شما به امام رضا علیه السلام متوسل شدید، در این عصر واسطه فیض، امام زمان علیه السلام هستند و هر فیضی به شیعیان برسد، از طریق وساطت امام زمان علیه السلام است، وقتی امام رضا علیه السلام خواستند به شما عنایت کنند، حواله کردند به امام زمان علیه السلام، حضرت هم به من فرمودند که این مقدار پول برای شما بیاورم.
دهان مشهدی قربان از تعجب باز مانده بود، دوست داشت اسماعیل او را به نوکری خودش قبول میکرد و همیشه با او مأنوس میشد.
کاش میتوانست از آقا اسماعیل بپرسد:
آقا اسماعیل چیکار کردی به این مقام رسیدی؟
آقا اسماعیل هم لبخندی بزند و بگوید:
کار خاصی نکردم، از اوّل حواسم بود که دور هیچ گناهی نگردم و واجباتم را انجام دهم، خیلی هم سعی کردم تسلیم محض حضرت باشم و در کارهایم رضایت حضرت را مد نظر داشته باشم و مهم تر از همه، یاد حضرت بود که آن را در دلم، زنده کردم و با یاد او روزم را شروع و به پایان میرساندم.
مشهدی که حالا خیلی به آقا اسماعیل علاقمند شده بود، فکر جبران گذشته را میکرد، رو به آقا اسماعیل گفت:
- اگر اجازه میدهید مردم را از این جریان باخبر کنم تا فکرشان درباره شما عوض شود.
آقا اسماعیل لبخندی زد و گفت: مشهدی قربان، شتر دیدی ندیدی.
📗 برگرفته از کتاب: تشرف یافتگان
🎙️ نقل از: حجتالاسلام والمسلمین عالی
💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان چهارم: اسماعیل غافل - صفحه ۵۳ الی ۵۵.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#اسماعیل_غافل
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌻(داستان 634) قسمت 1
🌺 *عطر حضور*🌺
🍃 آفتاب به وسط آسمان رسیده بود که لباس هایم را پوشیدم، عمامهام را به سرگذاشتم و به سمت «مسجد ترک ها» حرکت کردم. مدّتها بود که در این مسجد پیش نماز بودم.
- خدایا چه شده، چرا این قدر لب جاده شلوغه. نکند تصادف شده؛ اگر تصادف شده چرا مردم صف کشیدند، انگار منتظر کسی هستند!؟
رفتم جلوتر. صدای دو نفر را شنیدم که با هم مشغول گفت و گو بودند:
- فکر کنم با خانمش بیاید من یک بار دیدمش.
- چاخان، تو کجا، زن شاه کجا، چرا دروغ میگی، مگه مجبورت کردند.
- ای آقا دروغم چیه، وقتی ما رو بردند سربازی، یک بار با شاه اومدند که از سربازها سان ببینند، اونجا دیدمش.»
از ظاهر قضیه پیدا بود که شاه عازم مشهد شده است، مردم هم مطلع شده اند و منتظرند که وقتی از این مسیر رد میشود او را تماشا کنند.
ماشاء اللَّه به این جمعیت، زن و مرد، پیر و جوان همه آمدند که خلاصه از ثوابش محروم نشوند.
برای این که مطمئن شوم رفتم جلوتر، از یکی از پیرمردهای روستا پرسیدم:
- مشتی جعفر! سلامٌ علیکم.
مشتی جعفر که انتظار دیدن مرا نداشت دستپاچه شد و گفت:
- سلام علیکم حاج آقا، سلام از ماست.
- چه خبره مشتی، مردم شلوغ کردن؟!
- راستش قراره شاه بیاد مشهد، ما هم اومدیم یک نگاهی بهش بندازیم. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان پنجم: عطر حضور - صفحه ۵۵ و ۵۶.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#عطر_حضور
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌻(داستان 634) قسمت 2
🌺 *عطر حضور*🌺
🍃 ... - چه خبره مشتی، مردم شلوغ کردن؟!
- راستش قراره شاه بیاد مشهد، ما هم اومدیم یک نگاهی بهش بندازیم.
- مش جعفر، نگاه نداره که، یعنی تو فکر میکنی اینها واقعاً میرند زیارت، و امام رضا علیه السلام از دستشون راضیت. نه بابا! همه این کارها ظاهرسازیه. مش جعفر وقت نمازه، بیا بریم نمازمون را اوّل وقت بخونیم تا خدا و پیامبر رو از دستمون راضی و خوشحال کنیم.
- حاج آقا شما تشریف ببرید تا اذان و اقامه را بگید ما هم یااللَّه میگیم و تو رکوع به شما میرسیم ان شاء اللَّه. »
از مشتی جعفر جدا شدم و پشت این زنجیره انسانی راه افتادم. هر از چند گاهی هم با صدای بلند میگفتم: «عجّلوا بالصلاة قبل الموت. مردم! گول این ظاهر سازیها را نخورید، بیایید برویم نماز اوّل وقت.»
امّا هیچ فایده ای نداشت، جمعیّت هم چنان منتظر بودند که شاه که در اسلامش هم باید شک کرد از آن محل عبور کند.
یاد حدیثی افتادم که فرموده اند: اسلام، غریب شروع شد و غریب هم تمام میشود.
حزن عجیبی روی دلم نشسته بود، پاهایم توان تحمل بدنم را نداشت. تا مسجد راهی نبود امّا خیلی طولانی به نظرم آمد. به در مسجد رسیدم، داخل حیاط مسجد شدم، سوت و کور، هرچه خادمِ مسجد را صدا زدم جوابی نیامد، سراغ همسر پیرمرد را گرفتم: «صغری نه نه، صغری نه نه. »
انگار که پیرمرد دست زنش را گرفته و رفته که از قافله جا نمانده باشد. از داخل حیاط به در ورودی شبستان نگاه کردم، هر روز سه چهار جفت گیوه که معلوم بود مال پیردمردهای محل است کنار در، خودنمایی میکردند ولی امروز دریغ از لنگه کفشی.
آه سردی از عمق جانم بلند شد. با تمام سوز گفتم: «خدایا! این همه راه آمدم که یک نماز جماعتی برگزار کنم امّا خودت میبینی که چه شد، خدایا! حداقل یک نفر را بفرست تا یک نماز جماعت دو نفری باهم بخوانیم.» ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان پنجم: عطر حضور - صفحه ۵۶ و ۵۷.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#عطر_حضور
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌻(داستان 634) قسمت 3
🌺 *عطر حضور*🌺
🍃 ... آه سردی از عمق جانم بلند شد. با تمام سوز گفتم: «خدایا! این همه راه آمدم که یک نماز جماعتی برگزار کنم امّا خودت میبینی که چه شد، خدایا! حداقل یک نفر را بفرست تا یک نماز جماعت دو نفری باهم بخوانیم.»
وسط حیاط مسجد ایستادم، دست هایم را به طرف آسمان بلند کرده و همین طور دعا میکردم، با دلی شکسته و سینه ای پر از آه و سوز. میخواستم به سمت شبستان مسجد بروم که صدای پای عابری که روی شنهای کنار مسجد راه میرفت توجّه مرا به خود جلب کرد.
به سمت در مسجد نگاه کردم، آقایی وارد شد، به محض ورود گفت:
- «سلامٌ علیک»
- «سلامٌ علیکم و رحمة اللَّه»
و بدون توقف، به داخل شبستان رفت.
خوشحال شدم پشت سرشان داخل شبستان مسجد شدم، طبق معمول که من امام جماعت بودم، رفتم که نماز را شروع کنم تا ایشان هم به من اقتدا کنند و نماز جماعتی خوانده باشیم؛ امّا ناخودآگاه، پشت سر آن آقا ایستادم و آن آقا، در محراب ایستادند.
شروع کردند به گفتن اذان و اقامه، اللَّه اکبر از این صوت دلنشین! از خود بی خود شده بودم، باید میگفتم آقا امام جماعت مسجد منم چرا شما جلو ایستاده اید، امّا همه چیز از هوشم رفته بود.
تکبیر نماز را گفتند: اللَّه اکبر.
اقتدا کردم و با شنیدن بسم اللَّه الرحمن الرحیم، بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد. خدایا این چه نمازی است، چه صوتی، چه حضوری! به رکوع خم شدیم، تمام در و دیوار مسجد هم به رکوع آمده بودند و در سجده که دیگر نمی توان گفت چه گذشت، فقط ای کاش میتوانستم و اجازه داشتم که صدای گریهام را بلند کنم. احساس میکردم دیگر نمی توانم به این خوبی نماز بخوانم، از دنیا و مافیها، غافل شده بودم، در حال دیدن جلوه ای از ذات خدا بودم.
ای خدا! اگر این نماز مورد پسند توست، پس نمازهای مرا چه کسی میپسندد؟! نه حضوری، نه حالی، نه اشکی، خدایا! همین یک نماز برای عرضه به حضورت مرا کافیست.
نماز به پایان رسید: «السلام علیکم و رحمة اللَّه و برکاته. » ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان پنجم: عطر حضور - صفحه ۵۷ و ۵۸.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#عطر_حضور
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌻(داستان 634) قسمت 4
🌺 *عطر حضور*🌺
🍃 ... نماز به پایان رسید: «السلام علیکم و رحمة اللَّه و برکاته. »
به آرامشی رسیده بودم وصف ناشدنی که ناگاه متوجه شدم که مشغول ذکر تسبیحات فاطمه زهرا علیها السلام شده اند، امّا نه مثل من که خیلی سریع و بی توجّه ۳۴ بار اللَّه اکبر را بدون این که یک اللَّه اکبر را فهمیده باشم میگویم، بلکه آهسته و با آرامشی خاص، ۳۴ بار اللَّه اکبر، ۳۳ بار الحمد للَّه و ۳۳ بار سبحان اللَّه رو گفت. تازه فهمیدم تسبیحات حضرت زهرا علیها السلام یعنی چه!
از جای برخاست و عزم خروج از مسجد را کرد، گفتم دنبالش بروم بپرسم آقا شما کی هستید که در نمازت در و دیوار هم به [شما] اقتدا میکنند و صدایت، قلب را [به] یاد خدا به تپش میاندازد. آقا شما چه کسی هستی؟ من پشت سر بسیار کسان نماز خواندهام ولی این نماز از جنس این دنیا نبود، تو را به حقّ نماز زیبایت، خودت را معرفی کن و حداقل آدرسی بده تا هر از چند گاهی برای تقویت نمازهایم به پیش شما آمده و اقتدا کنم.
تا کفش هایم را پوشیدم از در مسجد خارج شدند، سریع رفتم ولی هیچ کس را در کوچه مسجد ندیدم. به سرعت اطراف مسجد را گشتم امّا دریغ از ملاقاتی دیگر.
از آن روز مردم هم میگویند که نمازهایت فرق کرده و باحال تر شده، چه کار کرده ای؟
می گفتم: «چون نماز اوّل وقت را بر دیدن شاه ترجیح دادم این موهبت را خدا به من عنایت کرده است. »
راست هم میگفتند، تا میخواستم نماز را شروع کنم، صدای دلنشین آن اللَّه اکبر در گوشم طنین انداز میشد و ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان پنجم: عطر حضور - صفحه ۵۸ الی ۶۰.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#عطر_حضور