eitaa logo
داستانهای مهدوی
161 دنبال‌کننده
735 عکس
35 ویدیو
6 فایل
داستانها، ملاقات و معجزات حضرت مهدی (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) ارتباط با ادمین @sh_gerami گروه بوی ظهور https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 کانال «بوی ظهور رسانه ظهور» @booye_zohoor_resane_zohoor
مشاهده در ایتا
دانلود
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 👑موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 640) قسمت 12 🌼 توبه روحانی 🌼 🍃 ... حسن آقا لبخندی زد و گفت: این مسائل را رفیقم به من گفته است. آیة اللَّه با تعجب پرسید: رفیقت کیست، اسمش چیست؟ حسن آقا گفت اسمش را یکبار پرسیدم گفت، سید مهدی. اشک در چشمان آیة اللَّه جمع شد، خیلی سریع درخواست کرد: می‌شود از رفیقتان یک وقت ملاقات برای ما بگیری؟ حسن آقا با اطمینان گفت: وقت گرفتن نمی خواهد، این رفیق من، آنقدر مهربان و دوست داشتنی است که برای دیدنش وقت قبلی نمی خواهد، تشریف بیاورید همین حالا برویم. آیة اللَّه که جریان را فهمیده بود گفت: نه شما لطف کنید امروز که رفتید یک وقت ملاقات بگیرید. حسن آقا از استادش خداحافظی کرد و به سمت مسجد محل وعده رفت. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: آقا سید مهدی! استادمان یک وقت می‌خواهد تا شما را ببیند. آقا سید مهدی فرمودند: به استادتان بگو وقت گرفتن نمی خواهد هر وقت شما هم مثل شیخ حسن، خودتان را شکستید پا روی نفس خودتان گذاشتید، من خودم به دیدن شما می‌آیم. شیخ حسن که هنوز از جریان ملاقاتش با قطب عالم امکان خبردار نشده بود فردای آن روز پیش آیة اللَّه رفت تا پیغام رفیقش را برساند. وقتی پیغام را به آیة اللَّه رساند، آیة اللَّه همان جا روی زمین نشست مثل ابر بهاری شروع به اشک ریختن کرد. شیخ حسن با تعجب پرسید: استاد جریان چیست؟ آیا شما رفیق مرا می‌شناسید. آیة اللَّه با همان حالت گفت: عزیزم! رفیق شما در این مدّت، امام زمان علیه السلام بوده است. شیخ حسن که حسابی گیج شده بود با تعجب گفت: یعنی شما می‌گویید من... من... امکان ندارد مگر می‌شود...؟! دیگر ایستادن را جایز ندانست، با چشمانی پر از اشک مسیر تا مسجد محل وعده را دوید امّا دیگر هرگز رفیقش را در آنجا ندید. [۱] 💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان اول: توبه روحانی - صفحه ۱۸ و ۱۹. 📚[۱]: ۱. کتاب عنایات حضرت مهدی علیه السلام، به علما و طلاب، محمد رضا باقی، ص ۱۳۰. گروه  ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌏موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 641) قسمت 1 🌸 هـانـیـه 🌸 ☘ بسمه تعالی با رفتن خواستگار و پدر و مادرش، غم و غصّه شدیدی به دلم نشست و با افکار پریشان به داخل اتاق برگشتم، روی همان فرش پوسیده که از ترس آبرو، پتو روی آن انداخته بودیم نشستم و با صدای آرام، خدیجه همسرم را که در آشپزخانه بود صدا زدم. خدیجه که از حال و روزم خبردار بود با چشمانی پر از اشک به طرفم آمد و گفت: به دلش نشسته ولی باز هم سکوت کرده و چیزی نمی گوید. گفتم: یک موقع به خاطر جهیزیه و این حرف ها، جواب منفی ندهد! هرجوری شده جهیزیه ای آبرومند برایش تهیه می‌کنم، تو هم گریه نکن زن! امیدت به خدا باشد. خدیجه با پشت دست، اشک را از روی صورتش پاک کرد و گفت: از کجا می‌خواهی بیاوری، ما که خرج خودمان را هم با زحمت در می‌آوریم. خیلی ناراحت بودم، فشار شدیدی بر قلبم وارد می‌شد، طفلکی هانیه، خواستگار قبلی را هم به خاطر همین مسأله رد کرد ولی ما متوجه نشدیم و فکر کردیم طرف را نپسندیده. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم: هانیه - صفحه ۲۱ و ۲۲. گروه  ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌏موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 641) قسمت 2 🌸 هـانـیـه 🌸 ☘ ... خیلی ناراحت بودم، فشار شدیدی بر قلبم وارد می‌شد، طفلکی هانیه، خواستگار قبلی را هم به خاطر همین مسأله رد کرد ولی ما متوجه نشدیم و فکر کردیم طرف را نپسندیده. با این حال وقتی خدیجه نگران چیزی می‌شد، دیگر حال و روز خودم برایم مهم نبود. برای اینکه فضا را عوض کنم با چهره ای ظاهراً شاد به خدیجه گفتم حالا پاشو برو چند استکان چای بریز بیار، فکر این مسائل را هم نکن توکلت به خدا باشد. او به آشپزخانه رفت ولی خود من هم کمتر از او فکرم مشغول نبود. منتها خیلی بروز نمی دادم. به هر حال وقتی مطمئن شدم که دخترم با این وصلت موافق است، جواب مثبت را به خواستگارش دادیم ولی از آنها تا زمان عروسی، مهلتی گرفتیم تا بتوانیم مقداری جهیزیه آماده کنیم. هوای گرم بندر لنگه، تاب و توان را از آدم می‌برد ولی مجبور بودم در این گرما اضافه کاری کنم تا با پس انداز مختصری که از این راه به دست می‌آورم، گوشه ای از جهیزیه دخترم را تهیه کنم. هربار که احساس می‌کردم گرما تاب و توان را از من گرفته و حال کار کردن ندارم، چهره غمگین هانیه جلوی چشمانم نمایان می‌شد و انگیزه مرا برای کار کردن، حتی در گرمای بالای ۴۰ درجه بندر، بیشتر می‌کرد. همسرم نیز در خانه مشغول گلدوزی و خیاطی شده بود تا با دستمزد کمی که از این بابت می‌گیرد کمک حالم باشد. وقتی اصرار هانیه برای کار کردن در بیرون خانه فایده ای نداشت او هم همکار مادرش شد و بیشتر کارهای خانه را انجام می‌داد. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم: هانیه - صفحه ۲۲ و ۲۳. گروه  ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌏موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 641) قسمت 3 🌸 هـانـیـه 🌸 ☘ ... وقتی اصرار هانیه برای کار کردن در بیرون خانه فایده ای نداشت او هم همکار مادرش شد و بیشتر کارهای خانه را انجام می‌داد. ۱۰ ماه گذشت تا اینکه مقداری پول جمع کردیم، مقداری هم از رفقا قرض کردم و با عیال و دخترم راهی بازار شدیم. با خوشحالی مغازه‌ها را می‌گشتیم، قیمت‌ها را بالا پایین می‌کردیم تا یک جنس خوب با قیمت مناسب پیدا کنیم. بعد از ساعت‌ها گشتن، یخچال و فرشی به سلیقه هانیه خریدیم. از مغازه فرش فروشی به مغازه کمد فروشی رفتیم و با هزار چک و چونه، کمدی ساده و ارزان خریدیم. هانیه و مادرش به بازار پلاستیک فروشی رفتند تا چند تکه جنس پلاستیکی تهیه کنند. من از آنها جدا شدم تا وانت باری بگیرم و وسایل خریداری شده را که در مغازه امانت گذاشته بودیم به خانه ببرم. وقتی از مغازه کمد فروشی بیرون آمدم، چشمم به وانت آبی رنگی خورد که آن طرف خیابان پارک کرده بود. شخصی هم با دستمال قرمز رنگی که دور گردنش نمایان بود کنار ماشین ایستاده بود. به سراغش رفتم، خیلی دندان گردی نکرد و قیمت پیشنهادی من را قبول کرد. با دستمالش که گهگاهی به صورت و پیشانیش می‌کشید دستی به شیشه جلوی وانت کشید و خیلی تیز سوار شد، عقب عقب آمد تا به مغازه کمد فروشی رسید. بعد از بار زدن کمد، سراغ یخچال و فرش رفتیم، خیلی خوشحال بودم که لااقل چند قلم جنس برای دخترم گرفته ام. بعد از چند دقیقه به منزل رسیدیم، راننده اصرار کرد که در را باز کنم تا وسایل را داخل حیاط ببریم، من هم از این پیشنهاد خوشحال شدم چرا که هیچ کس را برای کمک کردن نداشتم. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم: هانیه - صفحه ۲۳ و ۲۴. گروه  ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌏موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 641) قسمت 4 🌸 هـانـیـه 🌸 ☘ ... بعد از چند دقیقه به منزل رسیدیم، راننده اصرار کرد که در را باز کنم تا وسایل را داخل حیاط ببریم، من هم از این پیشنهاد خوشحال شدم چرا که هیچ کس را برای کمک کردن نداشتم. از ماشین پیاده شدم، کلید را از جیب شلوارم در آوردم. تا در را باز کردم صدای گاز ماشین، پاهایم را سُست کرد، هرچه داد زدم محلی نگذاشت و تا می‌توانست سرعت ماشین را زیاد کرد و از محل دور شد. چشمانم سیاهی رفت، دیوارها دور سرم می‌چرخیدند، روی زمین نشستم و مات و مبهوت به آخر کوچه خیره شدم. قدرت هیچ کاری را نداشتم، با زحمت بدن بی حسم را داخل حیاط بردم و با بی حالی گوشه ای افتادم. بعد از مدّتی، صدای ماشینی توجّه‌ام را جلب کرد. گوشه چشمی به نیمه باز در انداختم، یک تاکسی بود که هانیه و مادرش از آن پیاده شدند و از صندوق عقب ماشین، مقداری وسایل پلاستیکی بیرون آوردند. با دیدن حال زار من، وسایل پلاستیکی از روی دست خانمم به زمین ریخت، از دیدن من با این وضعیت، وحشت کرده بودند و هرچه می‌گفتند چه شده، چرا روی زمین نشسته ای... پاسخی برایشان نداشتم. هانیه سراسیمه رفت تا آب قندی برایم بیاورد. مانده بودم باید چه کار کنم. مدّت‌ها جان کندن در آفتاب گرم بندر لنگه، مدّت‌ها سوزن زدن شبانه روزی خدیجه و هانیه، همه را نیست و نابود می‌دیدم. در یک آن، یاد حرف شیعیان افتادم، آنها می‌گفتند ما امامی داریم که یکی از القاب او مغیث (فریادرس) است. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم: هانیه - صفحه ۲۴ و ۲۵. گروه  ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌏موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 641) قسمت 5 🌸 هـانـیـه 🌸 ☘ ... در یک آن، یاد حرف شیعیان افتادم، آنها می‌گفتند ما امامی داریم که یکی از القاب او مغیث (فریادرس) است. رو به آسمان کردم، مضطرانه گفتم: خدایا! اگر شیعیان راست می‌گویند و امامشان واقعاً مغیث است پس بگو، به فریاد من برسد و اگر فریادرس به داد من برسد و مرا از این مشکل رها کند، من هم به او معتقد می‌شوم. این‌ها را گفتم و با تمام وجود فریاد زدم «یا مغیث! یا مغیث! » آب قند را که هانیه آماده کرده بود خوردم، حالم بهتر شده و دست و پایم کمی جان گرفته بود. آمدم از جایم بلند شوم که صدای ترمزِ ماشینی مرا به سمت در کشاند. قبل از رسیدن به در، صدای زنگ در بلند شد. به محض باز کردن در، همان راننده را دیدم که سرش را پایین انداخته بود و با دستمال قرمزش ور می‌رفت. نگاهی به ماشین انداختم، دیدم وسایل، سالم سرجایشان هستند. دستش را گرفتم، ترسیده بود. گفتم: کاری با شما ندارم فقط بیا داخل و توضیح بده چرا برگشتی؟ با ترس و دلهره وارد حیاط شد و کنار ایوان نشست و گفت: راستش ما کارمان همین است، بار خوبی که به تورمان می‌خورد، نقشه می‌کشیم و در اوّلین فرصت که صاحب بار از ماشین پیاده می‌شود، گاز ماشین را می‌گیریم و فرار می‌کنیم. وقتی بار شما را دزدیدم، با سرعت به خانه رفتم، رسیدم دم در خانه، از ماشین پیاده شدم و در حیاط را باز کردم تا ماشین را داخل حیاط ببرم. وقتی سوار ماشین شدم در حیاط بسته شد. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم: هانیه - صفحه ۲۵ و ۲۶. گروه  ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor