🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
👑موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌴(داستان 640) قسمت 8
🌼 توبه روحانی 🌼
🍃 ... همه جمعیت از تعجّب دهانشان باز مانده بود، مردم مانده بودند که شیخ حسن شوخی اش گرفته یا این حرفها را جدّی زده است.
۱۲ سال نماز، مگر شوخی است که به همین راحتی قضا شود؟
کارد به مردم میزدی خونشان در نمی آمد. حسن آقا، ساکت منتظر عکس العمل مردم بود. مردم هم منتظر همدیگر.
حاج یحیی پدرخانم حسن آقا از جایش بلند شد و رو به جمعیت گفت:
این حاج آقای ما، اهل تواضع و شکسته نفسی است... میخواهد... حسن آقا حرف حاج یحیی را قطع کرد و خیلی جدّی گفت:
خیر، حرف از این چیزها گذشته است و من واقعیت را گفتم دیگر خودتان میدانید.
این را گفت و آمد تا از مسجد خارج شود امّا در حلقه محاصره مردم خشمگین افتاد...
تنها و بی کس با دست و پایی خونی و لباسهای پاره شده از خشم مردم آواره بیابان شده بود.
شهر شاهرود را پشت سر گذاشت و خسته کنار تخته سنگی نشست و به عاقبت و آینده خودش فکر میکرد.
خدایا! حالا که همه مرا از خودشان راندند، حتی زن و بچهام نیز مرا بیرون کردند به کجا بروم و چه کنم؟ چه آینده ای در انتظارم خواهد بود؟ خدایا خودت میدانی که توبه کردهام و از این مسیر شیطانی برگشته ام، خودت به دادم برس...
از جایش بلند شد تا حرکتش را ادامه دهد که متوجه شخصی از دور شد که در حال آمدن بود. خواست خودش را مخفی کند تا آن شخص وضع دلخراشش را نبیند امّا مگر میشد در این بیابان، کمین گاهی پیدا کرد. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان اول: توبه روحانی - صفحه ۱۴ و ۱۵.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#امید_آخر
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#توبه_روحانی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
👑موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌴(داستان 640) قسمت 9
🌼 توبه روحانی 🌼
🍃 ... از جایش بلند شد تا حرکتش را ادامه دهد که متوجه شخصی از دور شد که در حال آمدن بود. خواست خودش را مخفی کند تا آن شخص وضع دلخراشش را نبیند امّا مگر میشد در این بیابان، کمین گاهی پیدا کرد.
آن شخص به سمت حسن آقا آمد و به محض رسیدن، سلام کرد.
حسن آقا به حالتی شرمنده، جواب سلامش را داد.
- به کجا میروید؟
- مقصد خاصی ندارم، در این بیابان آواره شده ام....
- من به تهران میروم اگر مایلید باهم همراه باشیم.
حسن آقا که تنهایی و غربت، غم هایش را افزون کرده بود با خوشحالی جوابش را داد و وقتی آن شخص از حال و روز و اوضاع و احوال حسن آقا پرسید او تمام جریان را برایش تعریف کرد.
آن شخص به حسن آقا گفت:
خوب حالا برای جبران کارت، به تهران برو و درس طلبگی بخوان و یک طلبه با تقوا و فاضل شو.
حسن آقا با ناامیدی گفت:
خیلی دوست دارم امّا من الآن حدود سی و سه چهار سالم است و دیگر نمی توانم درس بخوانم.
توکّلت به خدا باشد ان شاء اللَّه میتوانی.
اصرار وی، حسن آقا را مصمّم کرد تا به محض رسیدن به تهران به یکی از حوزههای تهران برود و درس طلبگی را شروع کند.
به اوایل شهر تهران رسیده بودند که آن شخص به حسن آقا گفت: ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان اول: توبه روحانی - صفحه ۱۵ و ۱۶.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#امید_آخر
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#توبه_روحانی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
👑موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌴(داستان 640) قسمت 10
🌼 توبه روحانی 🌼
🍃 ... به اوایل شهر تهران رسیده بودند که آن شخص به حسن آقا گفت: حالا که میخواهی طلبه شوی به در خانه آیت اللَّه کرمانشاهی برو و بگو کلید حجره ۹ مدرسه را به شما بدهد و از ایشان درخواست کن که کلاس درس شرح امثله (درس سال اول حوزه) را برای شما بگذارد و اگر گفت من وقت ندارم بگو نیم ساعت قبل از اذان که در خانه هستی، همان نیم ساعت را برای من درس بگو...
در ضمن اگر با من کاری داشت من در مسجد... هستم.
حسن آقا که از معلومات و لطف رفیقش بهره مند شده بود، دلش نمی آمد با او خداحافظی کند امّا چاره ای نبود و باید میرفت. به سمت منزل آیة اللَّه کرمانشاهی رفت، در خانه را زد و وقتی درخواست کلید حجره را کرد، جناب آیة اللَّه بدون هیچ پرسشی، کلید را به حسن آقا داد.
حسن آقا پس از گرفتن کلید گفت:
اگر میشود درس شرح امثله را برای من بگویید.
- وقت ندارم من از صبح مشغول تدریس وکارهای حوزه هستم.
- نیم ساعت قبل از ظهر که به منزل میآیید، همین نیم ساعت را اگر مرحمت بفرمایید ممنون میشوم.
با قبول کردن آیة اللَّه، حسن آقا طلبگی را شروع کرد. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان اول: توبه روحانی - صفحه ۱۶.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#امید_آخر
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#توبه_روحانی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
👑موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌴(داستان 640) قسمت 11
🌼 توبه روحانی 🌼
🍃 ... با قبول کردن آیة اللَّه، حسن آقا طلبگی را شروع کرد.
گاه گاهی هم که دلش برای رفیقش تنگ میشد به مسجد محل وعده میرفت و با او درد دل میکرد.
هفته ای گذشت و همسر آیة اللَّه متوجه شد که غیبت حاج آقا قبل از ظهر به خاطر این کلاس است، کتاب را مخفی کرد تا درس تعطیل شود و همان طور هم شد.
حسن آقا که پیش رفیقش رفته بود جریان تعطیلی کلاس را هم گفت:
آن شخص گفت: به آیة اللَّه بگو کتابش را خانمش در بقچه ای قرمز رنگ زیر رختخوابها مخفی کرده است.
حسن آقا خوشحال به منزل آیة اللَّه رفت و او را از جای کتاب مطّلع کرد. آیة اللَّه وقتی رختخوابها را کنار زد با بقچه ای قرمز رنگ مواجه شد، به محض باز کردن بقچه و دیدن کتاب، لحظه ای همان جا خشکش زد، که این پسر این مسائل را از کجا میداند.
سریع خودش را به حسن آقا رساند و گفت: شما این مسائل را از کجا میدانید. اینکه من نیم ساعت قبل از ظهر وقتم خالی است و اینکه کتاب را همسرم زیر رختخوابها مخفی کرده است.
اصلاً عجیب تر اینکه من خودم هم نمی دانم که چطور شد قبول کردم به شما درس بدهم، شرح امثله را یک طلبه پایه دوّم هم میتواند درس بدهد. اینکه چرا من نشناخته کلید حجره را به شما دادم اینها واقعاً عجیب است.
حسن آقا لبخندی زد و گفت: این مسائل را رفیقم به من گفته است. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان اول: توبه روحانی - صفحه ۱۶ الی ۱۸.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#امید_آخر
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#توبه_روحانی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
👑موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌴(داستان 640) قسمت 12
🌼 توبه روحانی 🌼
🍃 ... حسن آقا لبخندی زد و گفت: این مسائل را رفیقم به من گفته است.
آیة اللَّه با تعجب پرسید: رفیقت کیست، اسمش چیست؟
حسن آقا گفت اسمش را یکبار پرسیدم گفت، سید مهدی.
اشک در چشمان آیة اللَّه جمع شد، خیلی سریع درخواست کرد: میشود از رفیقتان یک وقت ملاقات برای ما بگیری؟
حسن آقا با اطمینان گفت: وقت گرفتن نمی خواهد، این رفیق من، آنقدر مهربان و دوست داشتنی است که برای دیدنش وقت قبلی نمی خواهد، تشریف بیاورید همین حالا برویم.
آیة اللَّه که جریان را فهمیده بود گفت: نه شما لطف کنید امروز که رفتید یک وقت ملاقات بگیرید.
حسن آقا از استادش خداحافظی کرد و به سمت مسجد محل وعده رفت.
بعد از سلام و احوالپرسی گفت: آقا سید مهدی! استادمان یک وقت میخواهد تا شما را ببیند. آقا سید مهدی فرمودند: به استادتان بگو وقت گرفتن نمی خواهد هر وقت شما هم مثل شیخ حسن، خودتان را شکستید پا روی نفس خودتان گذاشتید، من خودم به دیدن شما میآیم.
شیخ حسن که هنوز از جریان ملاقاتش با قطب عالم امکان خبردار نشده بود فردای آن روز پیش آیة اللَّه رفت تا پیغام رفیقش را برساند.
وقتی پیغام را به آیة اللَّه رساند، آیة اللَّه همان جا روی زمین نشست مثل ابر بهاری شروع به اشک ریختن کرد.
شیخ حسن با تعجب پرسید: استاد جریان چیست؟ آیا شما رفیق مرا میشناسید.
آیة اللَّه با همان حالت گفت: عزیزم! رفیق شما در این مدّت، امام زمان علیه السلام بوده است.
شیخ حسن که حسابی گیج شده بود با تعجب گفت:
یعنی شما میگویید من... من... امکان ندارد مگر میشود...؟!
دیگر ایستادن را جایز ندانست، با چشمانی پر از اشک مسیر تا مسجد محل وعده را دوید امّا دیگر هرگز رفیقش را در آنجا ندید. [۱]
💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان اول: توبه روحانی - صفحه ۱۸ و ۱۹.
📚[۱]: ۱. کتاب عنایات حضرت مهدی علیه السلام، به علما و طلاب، محمد رضا باقی، ص ۱۳۰.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#امید_آخر
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#توبه_روحانی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌏موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌳(داستان 641) قسمت 1
🌸 هـانـیـه 🌸
☘ بسمه تعالی
با رفتن خواستگار و پدر و مادرش، غم و غصّه شدیدی به دلم نشست و با افکار پریشان به داخل اتاق برگشتم، روی همان فرش پوسیده که از ترس آبرو، پتو روی آن انداخته بودیم نشستم و با صدای آرام، خدیجه همسرم را که در آشپزخانه بود صدا زدم.
خدیجه که از حال و روزم خبردار بود با چشمانی پر از اشک به طرفم آمد و گفت: به دلش نشسته ولی باز هم سکوت کرده و چیزی نمی گوید.
گفتم: یک موقع به خاطر جهیزیه و این حرف ها، جواب منفی ندهد! هرجوری شده جهیزیه ای آبرومند برایش تهیه میکنم، تو هم گریه نکن زن! امیدت به خدا باشد.
خدیجه با پشت دست، اشک را از روی صورتش پاک کرد و گفت:
از کجا میخواهی بیاوری، ما که خرج خودمان را هم با زحمت در میآوریم.
خیلی ناراحت بودم، فشار شدیدی بر قلبم وارد میشد، طفلکی هانیه، خواستگار قبلی را هم به خاطر همین مسأله رد کرد ولی ما متوجه نشدیم و فکر کردیم طرف را نپسندیده. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان دوم: هانیه - صفحه ۲۱ و ۲۲.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#امید_آخر
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#هانیه