eitaa logo
داستانهای مهدوی
201 دنبال‌کننده
861 عکس
35 ویدیو
6 فایل
داستانها، ملاقات و معجزات حضرت مهدی (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) ارتباط با ادمین @sh_gerami گروه بوی ظهور https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 کانال «بوی ظهور رسانه ظهور» @booye_zohoor_resane_zohoor
مشاهده در ایتا
دانلود
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌏موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 641) قسمت 3 🌸 هـانـیـه 🌸 ☘ ... وقتی اصرار هانیه برای کار کردن در بیرون خانه فایده ای نداشت او هم همکار مادرش شد و بیشتر کارهای خانه را انجام می‌داد. ۱۰ ماه گذشت تا اینکه مقداری پول جمع کردیم، مقداری هم از رفقا قرض کردم و با عیال و دخترم راهی بازار شدیم. با خوشحالی مغازه‌ها را می‌گشتیم، قیمت‌ها را بالا پایین می‌کردیم تا یک جنس خوب با قیمت مناسب پیدا کنیم. بعد از ساعت‌ها گشتن، یخچال و فرشی به سلیقه هانیه خریدیم. از مغازه فرش فروشی به مغازه کمد فروشی رفتیم و با هزار چک و چونه، کمدی ساده و ارزان خریدیم. هانیه و مادرش به بازار پلاستیک فروشی رفتند تا چند تکه جنس پلاستیکی تهیه کنند. من از آنها جدا شدم تا وانت باری بگیرم و وسایل خریداری شده را که در مغازه امانت گذاشته بودیم به خانه ببرم. وقتی از مغازه کمد فروشی بیرون آمدم، چشمم به وانت آبی رنگی خورد که آن طرف خیابان پارک کرده بود. شخصی هم با دستمال قرمز رنگی که دور گردنش نمایان بود کنار ماشین ایستاده بود. به سراغش رفتم، خیلی دندان گردی نکرد و قیمت پیشنهادی من را قبول کرد. با دستمالش که گهگاهی به صورت و پیشانیش می‌کشید دستی به شیشه جلوی وانت کشید و خیلی تیز سوار شد، عقب عقب آمد تا به مغازه کمد فروشی رسید. بعد از بار زدن کمد، سراغ یخچال و فرش رفتیم، خیلی خوشحال بودم که لااقل چند قلم جنس برای دخترم گرفته ام. بعد از چند دقیقه به منزل رسیدیم، راننده اصرار کرد که در را باز کنم تا وسایل را داخل حیاط ببریم، من هم از این پیشنهاد خوشحال شدم چرا که هیچ کس را برای کمک کردن نداشتم. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم: هانیه - صفحه ۲۳ و ۲۴. گروه  ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌏موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 641) قسمت 4 🌸 هـانـیـه 🌸 ☘ ... بعد از چند دقیقه به منزل رسیدیم، راننده اصرار کرد که در را باز کنم تا وسایل را داخل حیاط ببریم، من هم از این پیشنهاد خوشحال شدم چرا که هیچ کس را برای کمک کردن نداشتم. از ماشین پیاده شدم، کلید را از جیب شلوارم در آوردم. تا در را باز کردم صدای گاز ماشین، پاهایم را سُست کرد، هرچه داد زدم محلی نگذاشت و تا می‌توانست سرعت ماشین را زیاد کرد و از محل دور شد. چشمانم سیاهی رفت، دیوارها دور سرم می‌چرخیدند، روی زمین نشستم و مات و مبهوت به آخر کوچه خیره شدم. قدرت هیچ کاری را نداشتم، با زحمت بدن بی حسم را داخل حیاط بردم و با بی حالی گوشه ای افتادم. بعد از مدّتی، صدای ماشینی توجّه‌ام را جلب کرد. گوشه چشمی به نیمه باز در انداختم، یک تاکسی بود که هانیه و مادرش از آن پیاده شدند و از صندوق عقب ماشین، مقداری وسایل پلاستیکی بیرون آوردند. با دیدن حال زار من، وسایل پلاستیکی از روی دست خانمم به زمین ریخت، از دیدن من با این وضعیت، وحشت کرده بودند و هرچه می‌گفتند چه شده، چرا روی زمین نشسته ای... پاسخی برایشان نداشتم. هانیه سراسیمه رفت تا آب قندی برایم بیاورد. مانده بودم باید چه کار کنم. مدّت‌ها جان کندن در آفتاب گرم بندر لنگه، مدّت‌ها سوزن زدن شبانه روزی خدیجه و هانیه، همه را نیست و نابود می‌دیدم. در یک آن، یاد حرف شیعیان افتادم، آنها می‌گفتند ما امامی داریم که یکی از القاب او مغیث (فریادرس) است. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم: هانیه - صفحه ۲۴ و ۲۵. گروه  ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌏موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 641) قسمت 5 🌸 هـانـیـه 🌸 ☘ ... در یک آن، یاد حرف شیعیان افتادم، آنها می‌گفتند ما امامی داریم که یکی از القاب او مغیث (فریادرس) است. رو به آسمان کردم، مضطرانه گفتم: خدایا! اگر شیعیان راست می‌گویند و امامشان واقعاً مغیث است پس بگو، به فریاد من برسد و اگر فریادرس به داد من برسد و مرا از این مشکل رها کند، من هم به او معتقد می‌شوم. این‌ها را گفتم و با تمام وجود فریاد زدم «یا مغیث! یا مغیث! » آب قند را که هانیه آماده کرده بود خوردم، حالم بهتر شده و دست و پایم کمی جان گرفته بود. آمدم از جایم بلند شوم که صدای ترمزِ ماشینی مرا به سمت در کشاند. قبل از رسیدن به در، صدای زنگ در بلند شد. به محض باز کردن در، همان راننده را دیدم که سرش را پایین انداخته بود و با دستمال قرمزش ور می‌رفت. نگاهی به ماشین انداختم، دیدم وسایل، سالم سرجایشان هستند. دستش را گرفتم، ترسیده بود. گفتم: کاری با شما ندارم فقط بیا داخل و توضیح بده چرا برگشتی؟ با ترس و دلهره وارد حیاط شد و کنار ایوان نشست و گفت: راستش ما کارمان همین است، بار خوبی که به تورمان می‌خورد، نقشه می‌کشیم و در اوّلین فرصت که صاحب بار از ماشین پیاده می‌شود، گاز ماشین را می‌گیریم و فرار می‌کنیم. وقتی بار شما را دزدیدم، با سرعت به خانه رفتم، رسیدم دم در خانه، از ماشین پیاده شدم و در حیاط را باز کردم تا ماشین را داخل حیاط ببرم. وقتی سوار ماشین شدم در حیاط بسته شد. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم: هانیه - صفحه ۲۵ و ۲۶. گروه  ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌏موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 641) قسمت 6 🌸 هـانـیـه 🌸 ☘ ... وقتی بار شما را دزدیدم، با سرعت به خانه رفتم، رسیدم دم در خانه، از ماشین پیاده شدم و در حیاط را باز کردم تا ماشین را داخل حیاط ببرم. وقتی سوار ماشین شدم در حیاط بسته شد. چون عجله داشتم و می‌ترسیدم که شما مرا تعقیب کرده باشید با عصبانیت از ماشین پیاده شده و درها را مجدداً کامل باز کردم و به محض سوار شدن به ماشین، باز هم در بسته شد. دفعه سوّم هم این اتفاق افتاد ولی دفعه چهارم، انگار یک نفر پشت در ایستاده و درها را محکم می‌بندد. پیاده شدم و پشت در را نگاه کردم، کسی نبود. ترسیده بودم، این در تا به حال یک بار هم خود به خود بسته نشده بود، بادی هم نمی آمد که بگویم در را باد می‌بندد. گفتم این آقا که بارش را دزدیده‌ام یا جادوگر است یا به بالا وصل است که خدا این قدر هوایش را دارد. پشیمان شدم و بار را آوردم. تا این را گفت گرمی قطرات اشک را روی گونه‌ام احساس کردم، همانجا تصمیم خود را برای شیعه شدن گرفتم ولی از ترس فامیل، هیچ کسی را از این ماجرا با خبر نکردم جز خدیجه و هانیه.[۱] 💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم: هانیه - صفحه ۲۶. 📚[۱]: نقل از آیة اللَّه العظمی تبریزی رحمه الله، مجله انتظار، ج ۵. گروه  ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🍀(داستان 642) قسمت 1 🌺 سید ابوالحسن اصفهانی 🌺 🌿 بسم اللَّه الرّحمن الرّحیم همه دور هم نشسته بودیم، سید هرجا می‌نشست آنجا بالای مجلس می‌شد. ابهت سید مجلس را فرا گرفته بود. بزرگان دیگری هم بودند. در اتاق باز شد. شخصی شبیه نامه رسان وارد اتاق شد. همانجا دمِ در کیفش را باز کرد، نامه ای را در آورد و گفت: «این نامه برای ابوالحسن اصفهانی آمده است. » من که کارهای دفتری سید را انجام می‌دادم بلند شدم و نامه را با تشکر از پیک گرفتم و به دست سید دادم. سید با نگاهی به آدرس فرستنده، با تعجب نامه را باز کرد و مشغول خواندن آن شد. همه نگاه‌ها به سید خیره شده بود. یکدفعه لبخندی بر روی لبانش نقش بست. همه کنجکاو شدیم که بدانیم در این نامه چه نوشته شده که سید را به خنده وادار کرده است. سید که متوجه کنجکاوی ما شده بود شروع کرد به خواندن نامه آن هم با صدای بلند. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان سوم: سید ابوالحسن اصفهانی - صفحه ۲۷ و ۲۸. گروه  ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🍀(داستان 642) قسمت 2 🌺 سید ابوالحسن اصفهانی 🌺 🌿 ... سید که متوجه کنجکاوی ما شده بود شروع کرد به خواندن نامه آن هم با صدای بلند. نامه از طرف بحرالعلوم یمنی یکی از علمای زیدیه بود. او ضمن تمسخر عقاید شیعیان در مورد امام غایب، از سید ابوالحسن، استدلال برای وجود حضرت مهدی علیه السلام را خواسته بود و طوری در نامه بحث کرده بود که گویا یقین داشت شیعیان دلیل محکمی برای اثبات وجود امامشان ندارند. لبخند سید به ظاهر از جهت پافشاری بحرالعلوم یمنی در صحبت‌های سُست و مسخره کردن سرداب سامرّا بود. بعد از خواندن نامه، هر کسی نظری می‌داد. یکی می‌گفت: اگر صد استدلال هم برای این افراد بیاوریم چون تعصب دارند قبول نمی کنند. دیگری می‌گفت: وظیفه ما بحث علمی است، چه قبول کند چه نکند. و صحبت‌های دیگر.... جلسه تمام شد. آخر شب سید به من گفت: جواب نامه بحرالعلوم را همین امشب بنویس و فردا بفرست. من که در ذهنم دنبال بهترین استدلال برای وجود مقدّس امام زمان علیه السلام می‌گشتم گفتم: آقا چه بنویسم؟ سید با آرامش خاصی فرمود: «بنویس آقای بحرالعلوم! پاشو بیا اینجا تا امام زمان علیه السلام را به شما نشان دهم». سید این را گفت و رفت. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان سوم: سید ابوالحسن اصفهانی - صفحه ۲۸ و ۲۹. گروه  ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🍀(داستان 642) قسمت 3 🌺 سید ابوالحسن اصفهانی 🌺 🌿 ... سید با آرامش خاصی فرمود: «بنویس آقای بحرالعلوم! پاشو بیا اینجا تا امام زمان علیه السلام را به شما نشان دهم». سید این را گفت و رفت. قدرت اینکه دنبال سید بروم را نداشتم. مات و مبهوت دور شدنش را نظاره گر بودم. « با خودم گفتم مگر می‌شود به همین راحتی امام زمان علیه السلام را دید یا نشان کسی داد؟!»[۱] آن شب تا صبح خوابم نبرد. مانده بودم چه کنم. آیا واقعاً می‌تواند این کار را بکند. اگر من جواب نامه را بنویسم و بحرالعلوم یمنی بیاید و سید نتواند این کار را انجام دهد برای شیعه خیلی بد می‌شود و آبرو و حیثیتمان زیر سؤال می‌رود. به سراغ پسر سید رفتم و گفتم: «آقا در مورد جواب بحرالعلوم یمنی فرموده اند که بنویسم بیا اینجا تا امام زمان علیه السلام را نشانت دهم». ایشان لبخندی زد و گفت: هرچه گفته، همان را بنویس. با تعجب پرسیدم: یعنی می‌گویی بنویسم بیا اینجا تا امام زمان علیه السلام را نشانت بدهیم. گفت: چطور در این سال‌ها سید را نشناخته ای، او نماینده امام عصر علیه السلام است. اگر گفته، حتماً می‌تواند، مطمئن باش. بعد از حرف پسر سید از غفلتی که سراغم آمده بود شرمنده شدم. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان سوم: سید ابوالحسن اصفهانی - صفحه ۲۹ و ۳۰. 📚[۱]: اشاره گذرا به استدلال‌های وجود امام زمان علیه السلام: علمای غیر شیعه، همگی حدیث ثقلین را قبول دارند و در کتب خود آورده اند که پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله فرمودند: إنّی ترکت فیکم الثقلین کتاب اللَّه و عترتی... لن یفترقا حتی یردا علی الحوض؛ من در میان شما دو چیز گران بها می‌گذارم کتاب خدا و عترتم، این دو از هم جدا نمی شوند تا در نزد حوض کوثر بر من وارد می‌شوند. طبق این حدیث باید کتاب خدا و عترت، همیشه با هم باشند. لذا چاره ای نیست جز اینکه شخصی را از عترت رسول خدا معرفی کنند. باز هم طبق روایتی خودشان نقل کرده اند که نبی مکرم صلی الله علیه وآله فرمودند: جانشینان بعد از من، دوازده نفر از عترتم هستند. استدلال دیگر این روایت است «من مات ولم یعرف امام زمانه مات میتة الجاهلیه» هرکس بمیرد و امام زمانش را نشناسد، به مرگ جاهلیت مرده است. اهل سنّت باید جواب دهند که امام زمان شان کیست که اگر او را نشناسند به مرگ جاهلیت مرده اند؟! خود اهل سنّت روایت دارند که رسول خدا صلی الله علیه وآله فرمود: «اگر زمین لحظه ای بدون حجّت خدا بماند، اهلش را فرو می‌برد» خود بگویند الآن حجّت خدا کیست؟ آیا زمین فعلی نیاز به حجّت ندارد و فقط زمین زمان رسول اللَّه صلی الله علیه وآله نیاز به حجت دارد؟! گروه  ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🍀(داستان 642) قسمت 4 🌺 سید ابوالحسن اصفهانی 🌺 🌿 ... بعد از حرف پسر سید از غفلتی که سراغم آمده بود شرمنده شدم. گویی کرامات سید را به کل فراموش کرده بودم، مگر نه این است که سید مرجع کل شیعیان است و نایب عام امام زمان علیه السلام. قوّت قلب گرفتم. همان موقع، کاغذ و قلمی برداشتم و برای بحرالعلوم یمنی نوشتم که اگر استدلال می‌خواهی بیا اینجا تا امام زمان علیه السلام را نشانت بدهیم. حدود دو ماه از این جریان گذشت. طبق معمول هر شب، سید را برای اقامه نماز جماعت در حرم حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام همراهی می‌کردم. مردم مثل همیشه، سید را چون نگین در برگرفتند. با اینکه فشار جمعیت زیاد بود و حتی خود من در اذیت و فشار بودم ولی سید با رویی باز، با همه برخورد می‌کرد. نماز عشاء که تمام شد، مرد عربی آمد کنارمان نشست رو به سید کرد و گفت: «بحرالعلوم یمنی به نجف آمده و در محله "وشراق" منزلی گرفته» سید خیلی آرام گفت: همین امشب به دیدنش می‌رویم. با اطمینانی که به سید داشتم باز هم نگرانی به سراغم آمد. همان شب سید با تعدادی از علماء به دیدن بحرالعلوم رفتند. در آنجا بعد از تعارفات، بحرالعلوم شروع به صحبت کرد و می‌خواست بحث مورد نظر را مطرح کند. سید فرمود: الآن وقت صحبت کردن نیست فردا شب به منزل ما بیایید تا با هم صحبت کنیم. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان سوم: سید ابوالحسن اصفهانی - صفحه ۳۰ و ۳۱. گروه  ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🍀(داستان 642) قسمت 5 🌺 سید ابوالحسن اصفهانی 🌺 🌿 ... سید فرمود: الآن وقت صحبت کردن نیست فردا شب به منزل ما بیایید تا با هم صحبت کنیم. از بحرالعلوم، خداحافظی کردیم و به خانه آمدیم. سید مثل شب‌های گذشته مشغول کارهایش شد، انگار نه انگار که فردا شب به این آقا قول دیدن امام زمان علیه السلام را داده است. آرامش سید نگرانی مرا تبدیل به اشتیاق و شوق کرده بود. آن شب حال عجیبی داشتم. [۱] گویی فردا من هم قرار ملاقات با حضرت را دارم. با امید و آرزو، سر به بالین گذاشتم، چه کسی می‌داند، شاید فردا بعد از سال‌ها دوری و فراق، وصال محقق شود. در همان حال، به سید ابوالحسن فکر می‌کردم و این چند سالی که در خدمت او بودم. در این سال ها، کوچک ترین گناه یا حتی مکروهی را از او ندیدم. پول هنگفتی که به عنوان سهم امام به سید سپرده می‌شد، هیچ موقع مورد سوء استفاده قرار نمی گرفت، واقعاً اگر امام زمان علیه السلام به بزرگ ترین مرجع تقلید شیعه، نظر رحمت و رأفت نداشته باشد پس به چه کسی نظر دارد؟! با مرور خصوصیات اخلاقی سید ابوالحسن و صدق گفتار و کردارش که سالیان زیادی دل مرا شیفته خود کرده بود، یقین کردم که فردا اتفاق مهمّی خواهد افتاد. خدایا یعنی می‌شود؟! » همین که این فکر در ذهنم خطور کرد قلبم به شدّت گرفت و با ترکیدن بغض گلویم، اشک از گوشه چشمانم جاری شد و همین طور با حضرت به درد دل پرداختم: ای مولای من! سال‌ها خدمت فقیه شما را کرده‌ام به این امید که روزی چشمم به جمال زیبایتان بیفتد، حالا یک عالِمی که شیعه هم نیست و هنوز از راه نرسیده باید با شما دیدار داشته باشد آن وقت من.... آهی کشیدم و این شعر را با خود زمزمه کردم. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان سوم: سید ابوالحسن اصفهانی - صفحه ۳۲ و ۳۳. 📚[۱]: زبان حال ناقل تشرف است. گروه  ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🍀(داستان 642) قسمت 6 🌺 سید ابوالحسن اصفهانی 🌺 🌿 ... آهی کشیدم و این شعر را با خود زمزمه کردم. زان یار دلنوازم شکری است با شکایت گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت بی مزد بود و منّت هر خدمتی که کردم یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت شب موعود فرا رسید. بحرالعلوم و پسرش به خانه سید ابوالحسن آمدند. بعد از صرف شام، سید به خادمش گفت: «مشهدی حسین! چراغ را روشن کن می‌خواهیم برویم بیرون» مشهدی حسین که پیرمرد با صفای خانه سید بود و دلباختگی اش به سید در رفتار و کارهایش هویدا بود، سراغ چراغ رفت. سید با اشاره ای به بحرالعلوم و پسرش فرمود: «اگر آماده اید برویم» بحرالعلوم نگاهی به پسرش انداخت و بعد از مکث کوتاهی بلند شد. هر سه به همراه مشهدی حسین راه افتادند. من و پسر سید هم آماده شدیم تا دنبالشان برویم که سید برگشت و فرمود: «هیچکدامتان نیایید» قدم هایمان از حرکت ایستاد. نه می‌توانستیم از این فرصت بزرگ چشم پوشی کنیم و نه ادب اجازه می‌داد که حرف سید را اطاعت نکنیم. آنها رفتند و ما با دلی اندوهناک و چشمی حسرت آلود بر قدم‌های مشهدی حسین نگاه می‌کردیم. [۱] شب از نیمه گذشته، انتظارمان برای آمدن آنها فایده ای نداشت، به پسر سید گفتم: من دیشب دیر خوابیدم با اجازه می‌روم استراحت کنم. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان سوم: سید ابوالحسن اصفهانی - صفحه ۳۲ الی ۳۴. 📚[۱]: سروده نقال تشرف: درد فراق یار را من به بیان و گفت و گو شرح نمی توان دهم نکته به نکته مو به مو جامه صبر بردرم چند به یاد روی شه قطعه به قطعه نخ به نخ تار به تار و پو به پو می طلبم نشانه از هر که رهم نمی دهد گفته بگفته دم به دم دسته به دسته سو به سو اشک به دامن آورم روز و شبان به یاد شه دجله به دجله یم به یم رود به رود و جو به جو گروه  ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🍀(داستان 642) قسمت 7 🌺 سید ابوالحسن اصفهانی 🌺 🌿 ... شب از نیمه گذشته، انتظارمان برای آمدن آنها فایده ای نداشت، به پسر سید گفتم: من دیشب دیر خوابیدم با اجازه می‌روم استراحت کنم. آن شب با اینکه خیلی دیر خوابیدم، از شوق شنیدن جریان دیشب خیلی زود از خواب بیدار شدم و سراغ ابراهیم پسر بحرالعلوم رفتم. در چهره اش بهجت و معنویت خاصی دیده می‌شد. پرسیدم: دیشب کجا رفتید؟ خندید و با خوشحالی گفت: «الحمد للَّه ما به برکت سیدابوالحسن شیعه شدیم». خیلی خوشحال شدم و با تعجب بیشتر پرسیدم: «مگر دیشب چه اتفاقی افتاد» ابراهیم گفت: دیشب ما در وادی السلام به مقام حضرت حجّت علیه السلام رفتیم. وقتی به حصار مقام رسیدیم، سیدابوالحسن چراغ را از مشهدی حسین گرفت و به او گفت: شما اینجا بنشین تا ما برگردیم. پیرمرد با چشمانی پر از اشک کنار حصار مقام حضرت حجّت علیه السلام نشست و ما سه نفری وارد شدیم. سید چراغ را روی زمین گذاشت و کنار چاه رفت و با آرامش خاصی وضو گرفت. بدون اینکه چیزی به ما بگوید، داخل مقام شد. از رفتارش فهمیدیم که ما نباید داخل مقام برویم. با پدرم بیرون مقام حضرت حجّت علیه السلام قدم می‌زدیم که متوجه شدیم، سید مشغول نماز شده است. پدرم چون به مذهب تشیع معتقد نبود می‌خندید و کارهای سید را به تمسخر می‌گرفت. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان سوم: سید ابوالحسن اصفهانی - صفحه ۳۴ و ۳۵. گروه  ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🍀(داستان 642) قسمت 8 🌺 سید ابوالحسن اصفهانی 🌺 🌿 ... با پدرم بیرون مقام حضرت حجّت علیه السلام قدم می‌زدیم که متوجه شدیم، سید مشغول نماز شده است. پدرم چون به مذهب تشیع معتقد نبود می‌خندید و کارهای سید را به تمسخر می‌گرفت. بعد از مدّتی صدای استغاثه سید با ذکر یابن الحسن به گوشمان رسید. او عاجزانه چندبار یابن الحسن، یابن الحسن را تکرار کرد. بعد از مدّتی سکوت، متوجه شدیم که سید با کسی مشغول صحبت است. پدرم که در حال قدم زدن بود، ایستاد و با تعجب به من گفت: کسی اینجا نبوده است، سید با چه کسی صحبت می‌کند؟! دو سه دقیقه با دقت، صدای صحبت‌های او را گوش دادیم ولی تشخیص ندادیم که صحبت درباره چیست. ناگهان سید پدرم را صدا زد که «بحرالعلوم داخل شو!» پدرم با اضطراب داخل شد، من هم خواستم پشت سرش، داخل مقام شوم که سید فرمود: «نه! شما نیا» همانجا ایستادم. بعد از مدّت خیلی کمی، باز به قدر چهار، پنج دقیقه صدای صحبت شنیدم امّا صحبت‌ها را تشخیص نمی دادم. ناگهان نوری که از آفتاب روشن تر بود در مقام حجّت تابید. به محض روشن شدن مقام، صدای صیحه پدرم را شنیدم. بلافاصله سید مرا صدا زد: «ابراهیم! بیا که پدرت از حال رفت.» من سریع با ظرفی که کنار چاه بود، آب برداشتم و به داخل مقام رفتم. سید گفت: شانه هایش را بمال تا به حال بیاید. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان سوم: سید ابوالحسن اصفهانی - صفحه ۳۵ و ۳۶. گروه  ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor