eitaa logo
داستانهای مهدوی
161 دنبال‌کننده
735 عکس
35 ویدیو
6 فایل
داستانها، ملاقات و معجزات حضرت مهدی (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) ارتباط با ادمین @sh_gerami گروه بوی ظهور https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 کانال «بوی ظهور رسانه ظهور» @booye_zohoor_resane_zohoor
مشاهده در ایتا
دانلود
🌤السّلام علیک یا بقیة اللّه في ارضه🌤 🌟✨شب میلاد حضرت مهدی (عج)✨🌟 🌹حکیمه خاتون (س) روایت میکند که روزی به مجلس امام حسن عسکری(ع) رفتم و مدتی از کلام گوهربار آن سرور اخیار مستنفیذ شدم. هنگامی که قصد رفتن داشتم، حضرت فرمود: ای عمه! امشب نزد ما بمان که خلف آل محمّد (ص) امشب متولد میشود ، و آن شب نیمه شعبان بود. گفتم: یابن رسول اللّه (ص) از کدامیک از زنان پاکت این فرزند ارجمند متولد خواهد شد. فرمود: از نرجس. گفتم: علامت حاملگی در او نمیبینم. فرمود: مَثَل، مثل مادر موسی کلیم است که در او آثار حمل تا هنگام ولادت ظاهر نبود. 🌷 پس آن شب به امر آن حضرت در آن خانه ماندم. نزدیک به نصف شب برخاستم، وضو گرفتم و نماز شب به جای آوردم و چون از نماز فارغ شدم، گمان کردم که نزدیک صبح است با خود گفتم که به زودی خورشید طلوع میکند و آن بدر منیر که طلوع او در این شب موعود بود، طلوع نکرد. ناگهان صدای حضرت ابومحمّد (ع) را از حجره شنیدم که فرمود: عجله نکن و ساعتی صبر کن. 🍃 من از فکری که کرده بودم خجالت کشیدم و از اتاق بیرون آمدم و به اتاقی که نرجس در آن بود رفتم. چون به در اتاق رسیدم، نرجس به استقبال من آمد، من دیدم که بدنش میلرزد و بسیار مضطرب است، او را دربر گرفتم... و به درون اتاق بردم و قل هواللّه احد و انا انزلناه و آیة الکرسی را میخواندم و به او میدمیدم. ناگاه شنیدم که حضرت ابوالقاسم محمّد(مهدی) از درون شکم مادرش این سوره ها را با من میخواند... (حضرت مهدی موعود) به طرف قبله متولد گردید و در همان لحظه صورت مبارک بر زمین نهاده و (حضرت حق) را سجده نمود. پس من آن دُر(گوهر) یگانه را برداشتم و در آغوش گرفتم. همان موقع صدای ابومحمّد (ع) را شنیدم که فرمود: ای عمه! قرة العين مرا بیاور. پس آن (حضرت) را به نزد پدر ماجدش بردم. آن حضرت او را از من گرفته، بر ران راست خود نشانید و زبان معجز بیان خود را در دهان او نهاد و آن خلف ساعتی زبان مبارک پدر را مکید (و در حدیقةالشیعه ذکر شده که زبان خود را به چشمش مالید آن گاه در دهانش گردانید) و اذان در گوش او گفته و دست بر سرش کشید و بر زانوی خود نشانید و فرمود: یا بنی انطق باذن الله (ای پسرک من ، به اذن خدا سخن بگو). 🌸 پس اولین کلمه ای که حضرت صاحب الزمان(عج) به زبان آورد، استعاذه بود! فرمود: " اعوذ باللّه السمیع العلیم من الشیطان الرجیم بسم اللّه الرّحمن الرّحیم و نرید ان نمن علی الذین استضعفو فی الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثین و نمکن لهم فی الارض و نری فرعون و هامان و جنودهما ما کانو یحذرون."  بعد از آن فرمود: " صلی اللّه علی محمّد المصطفی (ص) و علی المرتضی (ع) و فاطمةالزهرا (س) و الحسن المجتبی(ع) و الحسین الشهید بکربلا(ع) و علی بن الحسین(ع) و محمدبن علی(ع) و جعفربن محمد(ع) و موسی بن جعفر(ع) و علی بن موسی(ع) و محمد بن علی(ع) و علی بن محمد(ع) و حسن بن علی(ع) ابی." 🌻 و نیز روایت میکند که در آن وقت که خلف آل محمد (ص) متولد شد، پرندگان سبز رنگی دیدم که در اطراف خانه پرواز میکردند و حضرت امام حسن عسکری (ع) به یکی از آن پرندگان نگاه کرد و او را به نزد خود طلبید و فرمود: این فرزند ارجمند مرا محافظت کن تا آن وقت که حقتعالی رخصت دهد و او ظاهر شود. پس این آیه شریفه را تلاوت فرمود: "ان اللّه بالغ امره قد جعل اللّه لکل شیء قدرا." .... گفتم: یابن رسول اللّه(ص) این پرندگان عجیب خوشرنگ و خوش صدایند. فرمود: این پرندگان سبز که میبینی، ملائکه رحمت هستند و آن پرنده ای که سفارش فرزند خود را به او کردم ، جبرئیل است. بعد از آن، ابو محمّد(ع) فرمود: ای عمه! این فرزند را پیش مادرش ببر. " کی تقر عینها و لا تحزن ان وعداللّه حق و لکن اکثر الناس لا یعلمون." پس به دستور حضرت، آن نور چشم نبوت و جلالت را پیش مادرش بردم. (و در روایت است که، در هنگامی که حضرت صاحب الزمان(عج) از مادر جدا شد، به دو زانو در آمد و انگشت سبابه را به جانب آسمان بلند کرده و شهادتین بر زبان مبارک جاری ساخت. بعد از آن عطسه کرد و فرمود: "زعمت الظلمة ان حجة الله داحضة و لو اذن الله لنا فى الكلام لزال الشك." (یعنی؛ ظالمان گمان میکنند که حجت الهی باطل است و در زمانی از زمانها میتواند از روی زمین مفقود شود. اگر خدایتعالی به من رخصت سخن گفتن میداد، به حجت و دلیل، دشمن را قانع میکردم و دیگر شکی باقی نمی ماند.) 💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیِّک الْفَرَج💠 💫🌹اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُمْ🌹💫 🌤🌹التماس دعای فرج🌹🌤 گروه 🌦🌹بوی ظهور🌹🌦 https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 644) قسمت ۱ 💐 بهترین روز 💐 🌾 بوی کبابی که قاسم در حال درست کردنش بود، به همه خانواده‌هایی که اطراف ما نشسته بودند حال و هوایی دیگر داده بود. آقا جلیل سفره را پهن کرده بود و ماست و سبزی ریحون و نون و نمک و دیگر مخلّفات را با کمک محمود، خیلی منظم و با کلاس چیده بودند. من هم رفتم تا از چشمه کنار رودخانه کمی آب برای خوردن و چایی درست کردن بیاورم. صدای برگ درختان که به کمک باد به صدا درآمده بودند، چهره طبیعت را زیباتر کرده بود، بوی کباب و چمن که به هم آمیخته شده بودند بد جوری مشام آدم را غلغلک می‌داد. بالاخره انتظار به سر رسید و همگی دور سفره نشستیم. کباب‌ها آنقدر زیاد بود که سرش با هم دعوا نکنیم، چون تجربه کرده بودیم که هر وقت غذا کم بود آخرش به سر و کله همدیگر می‌پریدیم. بعد از ناهار، همه بی حال کنار سفره باز ولو شدیم و ساعتی خوابیدیم. زودتر از همه آقا جلیل بیدار شد، من هم که نزدیکش بودم با تکان او بیدار شدم، تا نگاهش به من افتاد خیلی آرام گفت: «هیس»! بعد هم از کنار گلیم، نخی کند و رفت سراغ محمود، و خیلی آرام نخ را داخل بینی بنده خدا کرد. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان پنجم: بهترین روز - صفحه ۴۷ و ۴۸. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 644) قسمت ۲ 💐 بهترین روز 💐 🌾 ... زودتر از همه آقا جلیل بیدار شد، من هم که نزدیکش بودم با تکان او بیدار شدم، تا نگاهش به من افتاد خیلی آرام گفت: «هیس»! بعد هم از کنار گلیم، نخی کند و رفت سراغ محمود، و خیلی آرام نخ را داخل بینی بنده خدا کرد. محمود که مست خواب بود با دست، محکم بینی اش را مالید ولی آقا جلیل ول کنش نبود تا بالاخره محمود را از خواب بیدار کرد. محمود هم تا بیدار شد و نخ را دست آقا جلیل دید بی هوا دو سه تا حرف آبدار با صدای بلند حواله آقا جلیل کرد که ناگاه نگاه‌های اطرافیان به سمت محمود و بساط ما منحرف شد. همه بیدار شدند. دور هم نشستیم و شروع کردیم مثل همیشه به گفتن چرندیات و حرف‌های بی ربط و مسخره کردن همدیگر. بعضی موقع‌ها هم آنقدر بلند می‌خندیدیم که همه خانواده‌ها با تعجب به ما خیره می‌شدند. این کار همیشگی بچه‌ها بود، هر هفته جمعه ها، بساط بازی و خندیدن و مسخره کردن دیگران کارمان شده بود. من با اینکه خیلی جمعشان را دوست داشتم و از کارهایشان خوشم می‌آمد امّا از مسخره کردن دیگران، بسیار دلگیر می‌شدم هر چند در ظاهر با آنها همراهی می‌کردم. جمعه‌ها یکی پس از دیگری به همین منوال سپری شد تا اینکه در جمعه ای که سر و صدای بچه‌ها خیلی بیشتر از روزهای دیگر بود، آقایی کنار بساطمان آمد و گفت: «اگر همین حالا بساطتان را جمع نکنید، از راه دیگری وارد می‌شوم» ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان پنجم: بهترین روز - صفحه ۴۸ و ۴۹. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 644) قسمت ۳ 💐 بهترین روز 💐 🌾 ... جمعه‌ها یکی پس از دیگری به همین منوال سپری شد تا اینکه در جمعه ای که سر و صدای بچه‌ها خیلی بیشتر از روزهای دیگر بود، آقایی کنار بساطمان آمد و گفت: «اگر همین حالا بساطتان را جمع نکنید، از راه دیگری وارد می‌شوم» قاسم از جایش بلند شد و دستش را به کمرش چسباند و با صدای بلندتری گفت: «مثلاً چه کار می‌کنی؟ » ما که همه منتظر یک درگیری و کتک کاری بودیم، یک دفعه با صدای آرام آن مرد به خودمان آمدیم: «شما فکر می‌کنید خدا ما را آفریده و بدن سالم به ما داده تا مشغول این کارهای لهو و لعب شویم، واقعاً قصد و غرض خدا از آفریدن ماها، این بوده»؟ آقا جلیل سگرمه هایش را در هم کرد و گفت: «قربونت آقاجون از منبر بیا پایین، دستت درد نکنه، استفاده کردیم». به محض تمام شدن حرف آقا جلیل، صدای بلند خنده بچه‌ها جای حرفی برای بنده خدا نگذاشت، به همین خاطر با عصبانیت از ما جدا شد. بچه‌ها باز هم مشغول سرگرمی‌های خودشان شدند امّا من حالم خیلی خوش نبود. از بچه‌ها فاصله گرفتم و کنار جوی آب روی سبزه‌ها نشستم و به فکر فرو رفتم: «واقعاً خدا ما را برای چی آفریده؟ بازی کردن، خوردن و خوابیدن؟! مسخره کردن دیگران؟! نه، فکر نمی کنم برای این کارها به دنیا آمده باشیم. اگر هدف خدا از خلقت ما این کارها باشد، پس حیوان‌ها خیلی از ما جلوتر هستند مطمئناً ما برای چیز دیگری آفریده شده ایم». هر چقدر سعی می‌کردم خودم را به خوشی بزنم و از این فکر ذهنم را خالی کنم نمی شد. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان پنجم: بهترین روز - صفحه ۴۸ الی ۵۰. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 644) قسمت ۴ 💐 بهترین روز 💐 🌾 ... هر چقدر سعی می‌کردم خودم را به خوشی بزنم و از این فکر ذهنم را خالی کنم نمی شد. مدت‌ها به این مسأله فکر کردم تا اینکه صدای داد و فریاد آقا جلیل و محمود که به هم آب می‌پاشیدند رشته افکارم را پاره کرد. احساس کردم دیگر از کارهایشان خوشم نمی آید. بدون هیچ مقدمه ای به سمت بساطمان رفتم و بی آن که با کسی حرفی بزنم مشغول جمع کردن وسایلم شدم. رفقا به هم نگاهی کردند و با چشمانشان از کار من سؤال می‌کردند. آقا جلیل گفت: «داداش حسن! انگار می‌خواهی رفیق نیمه راه باشی»؟ خیلی جدّی گفتم: «شرمنده آقا جلیل! من دیگه نمی توانم با شما باشم». مثل اینکه حرفم را جدی نگرفته باشد خیلی شل گفت: «از این شوخی‌ها نکن که به گروه خون ما نمی خوره». بی توجّه به حرف هایش، ساکم را برداشتم و به راه افتادم. قاسم جلویم را گرفت: «حسن اگر رفتی دیگر نه ما نه تو». هر کسی چیزی گفت و کاری می‌کرد که من نروم ولی من تصمیم خود را گرفته بودم، بی توجّه به حرف هایشان از آنها جدا شدم ولی آنها هنوز باورشان نشده بود. محمود با شتاب به سمتم آمد و با گرفتن ساک از دستم گفت: «بچه بازی درنیار حسن، ببین داری چطور عیشمان را خراب می‌کنی». ساک را از دستش گرفتم و گفتم: ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان پنجم: بهترین روز - صفحه ۵۰ و ۵۱. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor