eitaa logo
داستانهای مهدوی
163 دنبال‌کننده
738 عکس
35 ویدیو
6 فایل
داستانها، ملاقات و معجزات حضرت مهدی (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) ارتباط با ادمین @sh_gerami گروه بوی ظهور https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 کانال «بوی ظهور رسانه ظهور» @booye_zohoor_resane_zohoor
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 644) قسمت ۱ 💐 بهترین روز 💐 🌾 بوی کبابی که قاسم در حال درست کردنش بود، به همه خانواده‌هایی که اطراف ما نشسته بودند حال و هوایی دیگر داده بود. آقا جلیل سفره را پهن کرده بود و ماست و سبزی ریحون و نون و نمک و دیگر مخلّفات را با کمک محمود، خیلی منظم و با کلاس چیده بودند. من هم رفتم تا از چشمه کنار رودخانه کمی آب برای خوردن و چایی درست کردن بیاورم. صدای برگ درختان که به کمک باد به صدا درآمده بودند، چهره طبیعت را زیباتر کرده بود، بوی کباب و چمن که به هم آمیخته شده بودند بد جوری مشام آدم را غلغلک می‌داد. بالاخره انتظار به سر رسید و همگی دور سفره نشستیم. کباب‌ها آنقدر زیاد بود که سرش با هم دعوا نکنیم، چون تجربه کرده بودیم که هر وقت غذا کم بود آخرش به سر و کله همدیگر می‌پریدیم. بعد از ناهار، همه بی حال کنار سفره باز ولو شدیم و ساعتی خوابیدیم. زودتر از همه آقا جلیل بیدار شد، من هم که نزدیکش بودم با تکان او بیدار شدم، تا نگاهش به من افتاد خیلی آرام گفت: «هیس»! بعد هم از کنار گلیم، نخی کند و رفت سراغ محمود، و خیلی آرام نخ را داخل بینی بنده خدا کرد. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان پنجم: بهترین روز - صفحه ۴۷ و ۴۸. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 644) قسمت ۲ 💐 بهترین روز 💐 🌾 ... زودتر از همه آقا جلیل بیدار شد، من هم که نزدیکش بودم با تکان او بیدار شدم، تا نگاهش به من افتاد خیلی آرام گفت: «هیس»! بعد هم از کنار گلیم، نخی کند و رفت سراغ محمود، و خیلی آرام نخ را داخل بینی بنده خدا کرد. محمود که مست خواب بود با دست، محکم بینی اش را مالید ولی آقا جلیل ول کنش نبود تا بالاخره محمود را از خواب بیدار کرد. محمود هم تا بیدار شد و نخ را دست آقا جلیل دید بی هوا دو سه تا حرف آبدار با صدای بلند حواله آقا جلیل کرد که ناگاه نگاه‌های اطرافیان به سمت محمود و بساط ما منحرف شد. همه بیدار شدند. دور هم نشستیم و شروع کردیم مثل همیشه به گفتن چرندیات و حرف‌های بی ربط و مسخره کردن همدیگر. بعضی موقع‌ها هم آنقدر بلند می‌خندیدیم که همه خانواده‌ها با تعجب به ما خیره می‌شدند. این کار همیشگی بچه‌ها بود، هر هفته جمعه ها، بساط بازی و خندیدن و مسخره کردن دیگران کارمان شده بود. من با اینکه خیلی جمعشان را دوست داشتم و از کارهایشان خوشم می‌آمد امّا از مسخره کردن دیگران، بسیار دلگیر می‌شدم هر چند در ظاهر با آنها همراهی می‌کردم. جمعه‌ها یکی پس از دیگری به همین منوال سپری شد تا اینکه در جمعه ای که سر و صدای بچه‌ها خیلی بیشتر از روزهای دیگر بود، آقایی کنار بساطمان آمد و گفت: «اگر همین حالا بساطتان را جمع نکنید، از راه دیگری وارد می‌شوم» ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان پنجم: بهترین روز - صفحه ۴۸ و ۴۹. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 644) قسمت ۳ 💐 بهترین روز 💐 🌾 ... جمعه‌ها یکی پس از دیگری به همین منوال سپری شد تا اینکه در جمعه ای که سر و صدای بچه‌ها خیلی بیشتر از روزهای دیگر بود، آقایی کنار بساطمان آمد و گفت: «اگر همین حالا بساطتان را جمع نکنید، از راه دیگری وارد می‌شوم» قاسم از جایش بلند شد و دستش را به کمرش چسباند و با صدای بلندتری گفت: «مثلاً چه کار می‌کنی؟ » ما که همه منتظر یک درگیری و کتک کاری بودیم، یک دفعه با صدای آرام آن مرد به خودمان آمدیم: «شما فکر می‌کنید خدا ما را آفریده و بدن سالم به ما داده تا مشغول این کارهای لهو و لعب شویم، واقعاً قصد و غرض خدا از آفریدن ماها، این بوده»؟ آقا جلیل سگرمه هایش را در هم کرد و گفت: «قربونت آقاجون از منبر بیا پایین، دستت درد نکنه، استفاده کردیم». به محض تمام شدن حرف آقا جلیل، صدای بلند خنده بچه‌ها جای حرفی برای بنده خدا نگذاشت، به همین خاطر با عصبانیت از ما جدا شد. بچه‌ها باز هم مشغول سرگرمی‌های خودشان شدند امّا من حالم خیلی خوش نبود. از بچه‌ها فاصله گرفتم و کنار جوی آب روی سبزه‌ها نشستم و به فکر فرو رفتم: «واقعاً خدا ما را برای چی آفریده؟ بازی کردن، خوردن و خوابیدن؟! مسخره کردن دیگران؟! نه، فکر نمی کنم برای این کارها به دنیا آمده باشیم. اگر هدف خدا از خلقت ما این کارها باشد، پس حیوان‌ها خیلی از ما جلوتر هستند مطمئناً ما برای چیز دیگری آفریده شده ایم». هر چقدر سعی می‌کردم خودم را به خوشی بزنم و از این فکر ذهنم را خالی کنم نمی شد. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان پنجم: بهترین روز - صفحه ۴۸ الی ۵۰. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 644) قسمت ۴ 💐 بهترین روز 💐 🌾 ... هر چقدر سعی می‌کردم خودم را به خوشی بزنم و از این فکر ذهنم را خالی کنم نمی شد. مدت‌ها به این مسأله فکر کردم تا اینکه صدای داد و فریاد آقا جلیل و محمود که به هم آب می‌پاشیدند رشته افکارم را پاره کرد. احساس کردم دیگر از کارهایشان خوشم نمی آید. بدون هیچ مقدمه ای به سمت بساطمان رفتم و بی آن که با کسی حرفی بزنم مشغول جمع کردن وسایلم شدم. رفقا به هم نگاهی کردند و با چشمانشان از کار من سؤال می‌کردند. آقا جلیل گفت: «داداش حسن! انگار می‌خواهی رفیق نیمه راه باشی»؟ خیلی جدّی گفتم: «شرمنده آقا جلیل! من دیگه نمی توانم با شما باشم». مثل اینکه حرفم را جدی نگرفته باشد خیلی شل گفت: «از این شوخی‌ها نکن که به گروه خون ما نمی خوره». بی توجّه به حرف هایش، ساکم را برداشتم و به راه افتادم. قاسم جلویم را گرفت: «حسن اگر رفتی دیگر نه ما نه تو». هر کسی چیزی گفت و کاری می‌کرد که من نروم ولی من تصمیم خود را گرفته بودم، بی توجّه به حرف هایشان از آنها جدا شدم ولی آنها هنوز باورشان نشده بود. محمود با شتاب به سمتم آمد و با گرفتن ساک از دستم گفت: «بچه بازی درنیار حسن، ببین داری چطور عیشمان را خراب می‌کنی». ساک را از دستش گرفتم و گفتم: ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان پنجم: بهترین روز - صفحه ۵۰ و ۵۱. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 644) قسمت ۵ 💐 بهترین روز 💐 🌾 ... ساک را از دستش گرفتم و گفتم: «تا حالا بچه بازی در می‌آوردم از این به بعد می‌خواهم مردانه زندگی کنم». این را گفتم و سرعتم را بیشتر کردم. بچه‌ها هنوز باورشان نشده بود که من در حال جدایی از آنها هستم، به خاطر همین دنبالم دویدند تا مرا منصرف کنند، من هم سرعتم را زیادتر کردم و از آنها برای همیشه جدا شدم. به شهر رسیدم، حال و حوصله رفتن به خانه را نداشتم، هنوز فکرم مشغول بود. در خیابان‌ها قدم می‌زدم و دائم مشغول فکر کردن بودم. ظهر جمعه بود، خیابان‌ها خلوت تر از روزهای دیگر به نظر می‌رسید، صدایی رسا توجهم را به خودش جلب کرد. صدای خطیب نماز جمعه بود. وارد مصلی شدم، جایی برای نشستن نبود. مصلی مملوّ از جمعیت بود. در صف‌های آخر جایی پیدا کردم و نشستم. همه ساکت بودند و با توجّه به حرف‌های خطیب گوش می‌دادند، او با صدای رسایی می‌گفت: «امّا از قیافه و شکل و شمایل امام زمان علیه السلام برای شما بگویم، چهره اش گندمگون، ابروانش کشیده، چشمانش سیاه و درشت و جذاب، شانه اش پهن، دندان هایش براق و گشاده، بینی اش کشیده و زیبا، پیشانی اش بلند و تابنده، استخوان بندی اش استوار، گونه هایش کم گوشت و اندکی متمایل به زردی، بر گونه راستش خالی مشکین، عضلاتش محکم، موی سرش بر لاله گوشش ریخته، اندامش متناسب و زیبا، هیئتش خوش منظر و رباینده، بَه عجب چهره دلربایی! به هوش بودم از اوّل که دل به کس نسپارم شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم امّا مهم تر از همه سیرت و اخلاق حضرت مهدی علیه السلام است. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان پنجم: بهترین روز - صفحه ۵۱ و ۵۲. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 644) قسمت ۶ 💐 بهترین روز 💐 🌾 ... امّا مهم تر از همه سیرت و اخلاق حضرت مهدی علیه السلام است. «حاج آقا حرف‌هایی درباره امام زمان علیه السلام می‌زد که تا به حال نشنیده بودم، من فقط اسم امام زمان را شنیده بودم و این صحبت‌ها دریچه تازه ای از شناخت را پیش رویم باز کرده بود. مثل بقیه مردم شیفته حرف‌هایی شدم که برای اولین بار به گوشم می‌خورد، همه حواسم به صاحب این شمایل زیبا معطوف شده بود. از خدا محبت این انسان شریف را در قلبم درخواست می‌کردم امّا با کدام آبرو، من که غرق گناه بودم چگونه می‌توانستم به ساحت ملکوتی این انسان پاک راه یابم. با چشمانی پر از اشک به ادامه صحبت‌ها دل سپردم». اخلاق امام مهدی علیه السلام، اخلاق پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله است، مثل پیامبر مهربان و دلسوز است. او بخشنده است و بی دریغ مال به این و آن می‌دهد. در رفتار چنان است که گویی با دست خود کره و عسل به دهان مسکینان می‌نهد. در هنگام ظهورش همه اموال جهان، در نزد او جمع می‌شود، آنچه در دل زمین است و آنچه بر روی زمین. آن گاه به مردم می‌گوید: «بیایید و این اموال را بگیرید. اینها همان چیزهایی است که انسان‌ها برای به دست آوردن آنها قطع رحم کرده و خویشان خود را رنجاندند». پس دست به عطا بگشاید، چنان که تا آن روز کسی آنچنان بخشش اموال نکرده باشد. در زمان حضرت مهدی علیه السلام زمین محصول بسیار می‌دهد. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان پنجم: بهترین روز - صفحه ۵۲ و ۵۳. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 644) قسمت ۷ 💐 بهترین روز 💐 🌾 ... پس دست به عطا بگشاید، چنان که تا آن روز کسی آنچنان بخشش اموال نکرده باشد. در زمان حضرت مهدی علیه السلام زمین محصول بسیار می‌دهد. حضرت مهدی علیه السلام، فریادرسی است که خداوند او را می‌فرستد تا به فریاد مردم عالم برسد. در روزگار او همگان به رفاه و آسایش و وفور نعمتی بی مانند دست یابند. حتی چهارپایان فراوان گردند. با دیگر جانوران به خوبی رفتار می‌کنند. زمین، گیاهان بسیار رویاند و آب نهرها فراوان شود در جهان جای ویرانی نمی ماند مگر آنکه حضرت مهدی علیه السلام آنجا را آباد سازد. در حکومت وی، سرسوزنی ظلم و بیداد به کسی نشود و رنجی بر دلی ننشیند. امام عصر علیه السلام به حکم حضرت داوود حکم می‌کند و از مردم بینه و شاهد نطلبد. او دوست و دشمن خود را با نگاه می‌شناسد. امام زمان علیه السلام عدالت را، همچنان که سرما و گرما وارد خانه‌ها می‌شود، وارد خانه‌های مردمان می‌کند. در زمان ایشان، علم بسیار پیشرفت می‌کند به حدی که سفر به آسمان‌ها و زندگی در آنجا، به آسانی صورت می‌پذیرد. در زمان امام عصر علیه السلام بیشتر آسمان‌ها آباد و محل سکونت می‌شود و.... «خطیب جمعه همچنان دوران امام مهدی علیه السلام را توصیف می‌کرد و آنچنان شور و عشقی در من ایجاد کرده بود که قابل وصف نیست امّا حاج آقا حرف‌هایی زد که شوق را تبدیل به فراق و اشک کرد.» خطیب جمعه ادامه داد: ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان پنجم: بهترین روز - صفحه ۵۳ و ۵۴. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 644) قسمت ۸ 💐 بهترین روز 💐 🌾 ... خطیب جمعه ادامه داد: امّا این امام زمان به این مهربانی و خوبی، چرا باید در غیبت و غربت به سر برد و در تنهایی زندگی کند؟ امام موسی بن جعفر علیه السلام فرمودند: «هو الطرید الوحید الغریب الغائب عن اهله...»؛[۱] «او (حضرت مهدی علیه السلام) آن غریب تنهای دور از وطن و غایب از دیدگان است». در زیارت آن حضرت هم می‌خوانیم: «السلام علیک ایها الامام الفرید»؛[۲] «سلام بر تو ای امام تنها». عزیزان من، همه ما در این غیبت نقش داریم و باید برای تمام شدن غیبت و تنهایی اماممان دعا کنیم. هرچند از روایات استفاده می‌شود که در دوران غیبت، عدّه ای از خوبان در محضر امام عصر علیه السلام هستند و اوامر ایشان را اجرا و تا حدی از وجود مقدسش رفع غربت می‌کنند. امّا به هر حال ما هم وظایفی داریم که ان شاء اللَّه در خطبه‌های آینده به بحث وظایف می‌پردازیم. یا صاحب الزمان! آقاجان! تو ای زندانی زندان غیبت دعا کن طی شود دوران غیبت به آنهایی که مشتاق ظهورند چو سالی بگذرد هر آنِ غیبت صحبت‌های حاج آقا تمام شد. با صدای گریه‌ام توجّه اطرافیان به من جلب شده بود، حالِ عجیبی داشتم، ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان پنجم: بهترین روز - صفحه ۵۴ و ۵۵. 📚[۱]: ۸. کمال الدین، ج ۲، ص ۳۶۱. 📚[۲]: ۹. زیارت حضرت بقیة اللَّه الاعظم علیه السلام در سرداب مقدّس. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 644) قسمت ۹ 💐 بهترین روز 💐 🌾 ... صحبت‌های حاج آقا تمام شد. با صدای گریه‌ام توجّه اطرافیان به من جلب شده بود، حالِ عجیبی داشتم، گویی مدّت طولانی با این آقا، همدم بوده‌ام و حالا باید فراقش را تحمل می‌کردم، خیلی برایم سخت بود، می‌خواستم به جلوی جایگاه بروم و از خطیب جمعه، راهی برای رسیدن به وصال این آقای مهربان پیدا کنم امّا شرم و حیا از کارهایم مانع از این کار شد. فکر و ذکرم فقط دیدن امام زمانم بود، محبت و عشق عجیبی به آقا پیدا کرده بودم. الحمدللَّه دیگر دوستانم به سراغم نیامدند و مرا با غم هایم تنها گذاشته بودند، من هم با اینکه مشغول کارهایم بودم امّا هرآن فکر فراق و جدایی از حضرت مهدی علیه السلام در ذهنم تداعی می‌شد و آتش عشق را شعله ورتر می‌کرد. شب و روز دعای ندبه را می‌خواندم و از خداوند دیدار حضرت مهدی علیه السلام را درخواست می‌کردم. هرچند گذشته خرابم مرا ناامید می‌کرد امّا امید به مهربانی و لطف آقا و یقین به اینکه از گذشته‌های پرغفلتم کریمانه چشم پوشی می‌کند مرا آرام می‌کرد. از طرفی هم می دانستم درِ توبه در درگاه الهی باز است و شخص توبه کننده اگر توبه اش واقعی باشد، مثل کسی است که اصلاً گناهی نکرده است. به هر حال از گذشته‌ها خیلی پشیمان بودم و اشک ندامت برای آن رفتارهای ناشایست مدام از چشم جاری بود. شب با یاد مهدی علیه السلام می‌خوابیدم و سحرها با یاد گل نرگس به سمت سجّاده‌ام می‌رفتم، تحولی عجیب که هیچ کس توانایی باورش را نداشت. در مسیر راه، به هیچ چیزی جز یوسف زهرا علیها السلام فکر نمی کردم از کارهایی که قلب مقدّس امام زمان علیه السلام را رنجور می‌کرد فرار می‌کردم؛ ازجمله نگاهم را خیلی کنترل می‌کردم و اصلاً به نامحرم نگاه نمی انداختم چون شنیده بودم که نگاه به نامحرم، قلب امام زمان علیه السلام را می‌آزارد. روزها و هفته‌ها و ماه‌ها یکی پس از دیگری گذشت و من همچنان در این عشق سوزان، همچون شمع، ذره ذره وجودم ذوب می‌شد. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان پنجم: بهترین روز - صفحه ۵۵ و ۵۶. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 644) قسمت ۱۰ 💐 بهترین روز 💐 🌾 ... روزها و هفته‌ها و ماه‌ها یکی پس از دیگری گذشت و من همچنان در این عشق سوزان، همچون شمع، ذره ذره وجودم ذوب می‌شد. شبی در مسجد بعد از نماز مغرب و عشاء در حال راز و نیاز با امام زمان علیه السلام بودم و به اینکه الان امام زمان علیه السلام در کجاست و آیا من ناقابل می‌توانم سهمی در کم کردن غربت و تنهایی امام زمان علیه السلام داشته باشم یا نه، فکر می‌کردم که ناگاه از پشت سر دستی به شانه‌ام خورد و مرا صدا زد: حسن آقا! آب دهانم را قورت دادم، صدای دلنشینی را شنیده بودم، بی اختیار صورتم را برگرداندم به یاد حرف‌های خطیب جمعه افتادم، «چهره اش گندمگون، ابروانش هلالی و کشیده، چشمانش سیاه و درشت و جذاب... برگونه راستش خالی مشکین». با صدایی لرزان گفتم: بله. فرمود: دنبال چه کسی هستی؟ قدرت تکلّم نداشتم، ابهّت و هیبت آقا، انجام هر عملی را از من گرفته بود، با اینکه بی اختیار چشمانم پر از اشک و تپش قلبم تندتر شده بود خیلی آرام گفتم: دنبال امام زمانم. فرمود: من امام تو هستم، بلند شو، دیگر فراق به پایان رسید. هنوز باورم نمی شد که چه سعادتی نصیبم شده است مبهوت جمال ایشان بودم، چهره ایشان برایم مهربانی را تداعی می‌کرد، نمی دانستم چه بگویم، در یک لحظه به ذهنم درخواستی خطور کرد: «به خانه ما می‌آیید»؟ با هم به راه افتادیم. حضرت با آرامش قدم بر می‌داشت و با وقار راه می‌رفت. به در خانه‌ام رسیدیم، جلو رفتم و در را باز کردم و با حضرت وارد خانه شدیم. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان پنجم: بهترین روز - صفحه ۵۶ و ۵۷. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor