eitaa logo
داستانهای مهدوی
161 دنبال‌کننده
735 عکس
35 ویدیو
6 فایل
داستانها، ملاقات و معجزات حضرت مهدی (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) ارتباط با ادمین @sh_gerami گروه بوی ظهور https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 کانال «بوی ظهور رسانه ظهور» @booye_zohoor_resane_zohoor
مشاهده در ایتا
دانلود
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 644) قسمت ۵ 💐 بهترین روز 💐 🌾 ... ساک را از دستش گرفتم و گفتم: «تا حالا بچه بازی در می‌آوردم از این به بعد می‌خواهم مردانه زندگی کنم». این را گفتم و سرعتم را بیشتر کردم. بچه‌ها هنوز باورشان نشده بود که من در حال جدایی از آنها هستم، به خاطر همین دنبالم دویدند تا مرا منصرف کنند، من هم سرعتم را زیادتر کردم و از آنها برای همیشه جدا شدم. به شهر رسیدم، حال و حوصله رفتن به خانه را نداشتم، هنوز فکرم مشغول بود. در خیابان‌ها قدم می‌زدم و دائم مشغول فکر کردن بودم. ظهر جمعه بود، خیابان‌ها خلوت تر از روزهای دیگر به نظر می‌رسید، صدایی رسا توجهم را به خودش جلب کرد. صدای خطیب نماز جمعه بود. وارد مصلی شدم، جایی برای نشستن نبود. مصلی مملوّ از جمعیت بود. در صف‌های آخر جایی پیدا کردم و نشستم. همه ساکت بودند و با توجّه به حرف‌های خطیب گوش می‌دادند، او با صدای رسایی می‌گفت: «امّا از قیافه و شکل و شمایل امام زمان علیه السلام برای شما بگویم، چهره اش گندمگون، ابروانش کشیده، چشمانش سیاه و درشت و جذاب، شانه اش پهن، دندان هایش براق و گشاده، بینی اش کشیده و زیبا، پیشانی اش بلند و تابنده، استخوان بندی اش استوار، گونه هایش کم گوشت و اندکی متمایل به زردی، بر گونه راستش خالی مشکین، عضلاتش محکم، موی سرش بر لاله گوشش ریخته، اندامش متناسب و زیبا، هیئتش خوش منظر و رباینده، بَه عجب چهره دلربایی! به هوش بودم از اوّل که دل به کس نسپارم شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم امّا مهم تر از همه سیرت و اخلاق حضرت مهدی علیه السلام است. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان پنجم: بهترین روز - صفحه ۵۱ و ۵۲. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 644) قسمت ۶ 💐 بهترین روز 💐 🌾 ... امّا مهم تر از همه سیرت و اخلاق حضرت مهدی علیه السلام است. «حاج آقا حرف‌هایی درباره امام زمان علیه السلام می‌زد که تا به حال نشنیده بودم، من فقط اسم امام زمان را شنیده بودم و این صحبت‌ها دریچه تازه ای از شناخت را پیش رویم باز کرده بود. مثل بقیه مردم شیفته حرف‌هایی شدم که برای اولین بار به گوشم می‌خورد، همه حواسم به صاحب این شمایل زیبا معطوف شده بود. از خدا محبت این انسان شریف را در قلبم درخواست می‌کردم امّا با کدام آبرو، من که غرق گناه بودم چگونه می‌توانستم به ساحت ملکوتی این انسان پاک راه یابم. با چشمانی پر از اشک به ادامه صحبت‌ها دل سپردم». اخلاق امام مهدی علیه السلام، اخلاق پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله است، مثل پیامبر مهربان و دلسوز است. او بخشنده است و بی دریغ مال به این و آن می‌دهد. در رفتار چنان است که گویی با دست خود کره و عسل به دهان مسکینان می‌نهد. در هنگام ظهورش همه اموال جهان، در نزد او جمع می‌شود، آنچه در دل زمین است و آنچه بر روی زمین. آن گاه به مردم می‌گوید: «بیایید و این اموال را بگیرید. اینها همان چیزهایی است که انسان‌ها برای به دست آوردن آنها قطع رحم کرده و خویشان خود را رنجاندند». پس دست به عطا بگشاید، چنان که تا آن روز کسی آنچنان بخشش اموال نکرده باشد. در زمان حضرت مهدی علیه السلام زمین محصول بسیار می‌دهد. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان پنجم: بهترین روز - صفحه ۵۲ و ۵۳. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 644) قسمت ۷ 💐 بهترین روز 💐 🌾 ... پس دست به عطا بگشاید، چنان که تا آن روز کسی آنچنان بخشش اموال نکرده باشد. در زمان حضرت مهدی علیه السلام زمین محصول بسیار می‌دهد. حضرت مهدی علیه السلام، فریادرسی است که خداوند او را می‌فرستد تا به فریاد مردم عالم برسد. در روزگار او همگان به رفاه و آسایش و وفور نعمتی بی مانند دست یابند. حتی چهارپایان فراوان گردند. با دیگر جانوران به خوبی رفتار می‌کنند. زمین، گیاهان بسیار رویاند و آب نهرها فراوان شود در جهان جای ویرانی نمی ماند مگر آنکه حضرت مهدی علیه السلام آنجا را آباد سازد. در حکومت وی، سرسوزنی ظلم و بیداد به کسی نشود و رنجی بر دلی ننشیند. امام عصر علیه السلام به حکم حضرت داوود حکم می‌کند و از مردم بینه و شاهد نطلبد. او دوست و دشمن خود را با نگاه می‌شناسد. امام زمان علیه السلام عدالت را، همچنان که سرما و گرما وارد خانه‌ها می‌شود، وارد خانه‌های مردمان می‌کند. در زمان ایشان، علم بسیار پیشرفت می‌کند به حدی که سفر به آسمان‌ها و زندگی در آنجا، به آسانی صورت می‌پذیرد. در زمان امام عصر علیه السلام بیشتر آسمان‌ها آباد و محل سکونت می‌شود و.... «خطیب جمعه همچنان دوران امام مهدی علیه السلام را توصیف می‌کرد و آنچنان شور و عشقی در من ایجاد کرده بود که قابل وصف نیست امّا حاج آقا حرف‌هایی زد که شوق را تبدیل به فراق و اشک کرد.» خطیب جمعه ادامه داد: ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان پنجم: بهترین روز - صفحه ۵۳ و ۵۴. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 644) قسمت ۸ 💐 بهترین روز 💐 🌾 ... خطیب جمعه ادامه داد: امّا این امام زمان به این مهربانی و خوبی، چرا باید در غیبت و غربت به سر برد و در تنهایی زندگی کند؟ امام موسی بن جعفر علیه السلام فرمودند: «هو الطرید الوحید الغریب الغائب عن اهله...»؛[۱] «او (حضرت مهدی علیه السلام) آن غریب تنهای دور از وطن و غایب از دیدگان است». در زیارت آن حضرت هم می‌خوانیم: «السلام علیک ایها الامام الفرید»؛[۲] «سلام بر تو ای امام تنها». عزیزان من، همه ما در این غیبت نقش داریم و باید برای تمام شدن غیبت و تنهایی اماممان دعا کنیم. هرچند از روایات استفاده می‌شود که در دوران غیبت، عدّه ای از خوبان در محضر امام عصر علیه السلام هستند و اوامر ایشان را اجرا و تا حدی از وجود مقدسش رفع غربت می‌کنند. امّا به هر حال ما هم وظایفی داریم که ان شاء اللَّه در خطبه‌های آینده به بحث وظایف می‌پردازیم. یا صاحب الزمان! آقاجان! تو ای زندانی زندان غیبت دعا کن طی شود دوران غیبت به آنهایی که مشتاق ظهورند چو سالی بگذرد هر آنِ غیبت صحبت‌های حاج آقا تمام شد. با صدای گریه‌ام توجّه اطرافیان به من جلب شده بود، حالِ عجیبی داشتم، ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان پنجم: بهترین روز - صفحه ۵۴ و ۵۵. 📚[۱]: ۸. کمال الدین، ج ۲، ص ۳۶۱. 📚[۲]: ۹. زیارت حضرت بقیة اللَّه الاعظم علیه السلام در سرداب مقدّس. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 644) قسمت ۹ 💐 بهترین روز 💐 🌾 ... صحبت‌های حاج آقا تمام شد. با صدای گریه‌ام توجّه اطرافیان به من جلب شده بود، حالِ عجیبی داشتم، گویی مدّت طولانی با این آقا، همدم بوده‌ام و حالا باید فراقش را تحمل می‌کردم، خیلی برایم سخت بود، می‌خواستم به جلوی جایگاه بروم و از خطیب جمعه، راهی برای رسیدن به وصال این آقای مهربان پیدا کنم امّا شرم و حیا از کارهایم مانع از این کار شد. فکر و ذکرم فقط دیدن امام زمانم بود، محبت و عشق عجیبی به آقا پیدا کرده بودم. الحمدللَّه دیگر دوستانم به سراغم نیامدند و مرا با غم هایم تنها گذاشته بودند، من هم با اینکه مشغول کارهایم بودم امّا هرآن فکر فراق و جدایی از حضرت مهدی علیه السلام در ذهنم تداعی می‌شد و آتش عشق را شعله ورتر می‌کرد. شب و روز دعای ندبه را می‌خواندم و از خداوند دیدار حضرت مهدی علیه السلام را درخواست می‌کردم. هرچند گذشته خرابم مرا ناامید می‌کرد امّا امید به مهربانی و لطف آقا و یقین به اینکه از گذشته‌های پرغفلتم کریمانه چشم پوشی می‌کند مرا آرام می‌کرد. از طرفی هم می دانستم درِ توبه در درگاه الهی باز است و شخص توبه کننده اگر توبه اش واقعی باشد، مثل کسی است که اصلاً گناهی نکرده است. به هر حال از گذشته‌ها خیلی پشیمان بودم و اشک ندامت برای آن رفتارهای ناشایست مدام از چشم جاری بود. شب با یاد مهدی علیه السلام می‌خوابیدم و سحرها با یاد گل نرگس به سمت سجّاده‌ام می‌رفتم، تحولی عجیب که هیچ کس توانایی باورش را نداشت. در مسیر راه، به هیچ چیزی جز یوسف زهرا علیها السلام فکر نمی کردم از کارهایی که قلب مقدّس امام زمان علیه السلام را رنجور می‌کرد فرار می‌کردم؛ ازجمله نگاهم را خیلی کنترل می‌کردم و اصلاً به نامحرم نگاه نمی انداختم چون شنیده بودم که نگاه به نامحرم، قلب امام زمان علیه السلام را می‌آزارد. روزها و هفته‌ها و ماه‌ها یکی پس از دیگری گذشت و من همچنان در این عشق سوزان، همچون شمع، ذره ذره وجودم ذوب می‌شد. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان پنجم: بهترین روز - صفحه ۵۵ و ۵۶. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 644) قسمت ۱۰ 💐 بهترین روز 💐 🌾 ... روزها و هفته‌ها و ماه‌ها یکی پس از دیگری گذشت و من همچنان در این عشق سوزان، همچون شمع، ذره ذره وجودم ذوب می‌شد. شبی در مسجد بعد از نماز مغرب و عشاء در حال راز و نیاز با امام زمان علیه السلام بودم و به اینکه الان امام زمان علیه السلام در کجاست و آیا من ناقابل می‌توانم سهمی در کم کردن غربت و تنهایی امام زمان علیه السلام داشته باشم یا نه، فکر می‌کردم که ناگاه از پشت سر دستی به شانه‌ام خورد و مرا صدا زد: حسن آقا! آب دهانم را قورت دادم، صدای دلنشینی را شنیده بودم، بی اختیار صورتم را برگرداندم به یاد حرف‌های خطیب جمعه افتادم، «چهره اش گندمگون، ابروانش هلالی و کشیده، چشمانش سیاه و درشت و جذاب... برگونه راستش خالی مشکین». با صدایی لرزان گفتم: بله. فرمود: دنبال چه کسی هستی؟ قدرت تکلّم نداشتم، ابهّت و هیبت آقا، انجام هر عملی را از من گرفته بود، با اینکه بی اختیار چشمانم پر از اشک و تپش قلبم تندتر شده بود خیلی آرام گفتم: دنبال امام زمانم. فرمود: من امام تو هستم، بلند شو، دیگر فراق به پایان رسید. هنوز باورم نمی شد که چه سعادتی نصیبم شده است مبهوت جمال ایشان بودم، چهره ایشان برایم مهربانی را تداعی می‌کرد، نمی دانستم چه بگویم، در یک لحظه به ذهنم درخواستی خطور کرد: «به خانه ما می‌آیید»؟ با هم به راه افتادیم. حضرت با آرامش قدم بر می‌داشت و با وقار راه می‌رفت. به در خانه‌ام رسیدیم، جلو رفتم و در را باز کردم و با حضرت وارد خانه شدیم. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان پنجم: بهترین روز - صفحه ۵۶ و ۵۷. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 644) قسمت ۱۱ 💐 بهترین روز 💐 🌾 ... با هم به راه افتادیم. حضرت با آرامش قدم بر می‌داشت و با وقار راه می‌رفت. به در خانه‌ام رسیدیم، جلو رفتم و در را باز کردم و با حضرت وارد خانه شدیم. در خانه، حضرت با مهربانی خاصی مثل پدری دلسوز با من صحبت می‌کردند، سپس فرمودند: حسن! بلند شو و با من نماز بخوان، من هم با خوشحالی شروع به نماز کردم، نمازی که هرگز مثل آن را ندیده و نشنیده بودم. سکوت همه جا را فراگرفته بود و صوت حزین امام زمان علیه السلام قلب مرا از جا می‌کند و اشکم را جاری می‌ساخت. بعد حضرت مشغول خواندن دعا شدند من هم به تبعیت از ایشان، خواندم. صحبت‌هایی هم در این بین ردّ و بدل شد که مجال گفتنش نیست امّا این شب‌ها به یک شب ختم نشد بلکه این توفیق نصیبم شد که چند شب دیگر هم در خدمت قطب عالم امکان به رکوع و سجده، خدا را عبادت کنم. امّا لحظه ای که هرگز فکرش را نمی کردم سراغم بیاید خودش را به من نشان داد. حضرت با مهربانی و کلمات دلنشین فرمودند: من باید بروم کارهای بسیاری دارم. با التماس به حضرت گفتم: آقاجان مرا هم با خودتان ببرید. فرمودند: « نمی شود، به همین دعاها و ذکرهایی که به شما یاد دادم تا آخر عمر، عمل کن». من شروع به گریه و التماس بیشتری کردم که مرا هم با خودتان ببرید ولی ایشان فرمودند: مصلحت نیست و امر به ماندن کردند. و شیخ حسن عراقی سال‌های سال حالت فراق و جدایی از محبوبش را در دل زنده داشت و هرگز آن شب‌های نورانی را فراموش نکرد تا در سن ۱۳۰ سالگی به لقاء اللَّه پیوست. روحش شاد [۱] 💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان پنجم: بهترین روز - صفحه ۵۷ الی ۵۹. 📚[۱]: کتاب نجم الثاقب، ص ۶۶۲. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 645) قسمت ۱ 🌼 سعید چندانی 🌼 🌿 مادرجان بلند شو دیر می‌شود. اگر این بار هم دیر بروی، آقا جمال اخراجت می‌کند. بلند شو عزیزم! سعید با زحمت، خودش را از رختخواب جدا کرد و به طرف برادرش که کمی آن طرف تر خوابیده بود خم شد و او را بوسید مادرش نان و پنیر را در سفره گذاشت و گفت: «عزیزم! پاشو دست و صورتت را بشوی تا خواب از سرت بپرد.» سعید با بی حوصلگی بلند شد، خیلی دوست داشت بخوابد امّا مجبور بود به سرکار برود. آن هم در این سن کم. صبحانه خورده و نخورده دوید به سمت مغازه مکانیکی آقا جمال. سوز سرما که در حال دویدن بیشتر احساس می‌شد صورتش را اذیت می‌کرد. نوک بینی و گوش هایش سرخ شده بود. نفس زنان به مغازه رسید. دم در ایستاد دو دستش را به طرف دهانش برد و با گرمای نفسش دستانش را گرم کرد. نگاه خیره آقا جمال، تپش قلبش را بیشتر کرد. - سلام استاد. آقا جمال که حسابی عصبانی بود ابروهایش را درهم کشید و گفت: - سلام و.... سعید با ترس و دلهره گفت: «آقا جمال ببخشید خواب ماندم.» آقا جمال صدایش را بلندتر کرد و گفت: «خوابی نشانت بدهم که تا عمر داری فراموش نکنی.» اشک از چشمان سعید بی اختیار جاری شده بود. آقا جمال که با دیدن گریه سعید دلش به حالش سوخت و گفت: «حالا چرا آبغوره می‌گیری؟! برو مغازه را آب و جارو کن، بعد هم بیا این روغن سوخته‌ها را از تو چاله بیرون بیاور. دفعه آخرت هم باشد که دیر می‌آیی.» سعید در حالی که با دست‌های کوچکش اشک‌ها را از روی گونه هایش پاک می‌کرد خیلی آرام گفت: «چَشم» و با بی حالی سراغ کارها رفت. هنوز ناراحت بود، یاد روزهای خوشی که با پدرش بازی می‌کرد در دلش زنده شده بود. نزدیک چاله رسید، از شدّت ناراحتی قوطی‌هایی را که اطراف چاله ریخته بودند ندید و پایش به یکی از قوطی‌ها گیر کرد و در چاله پر از روغن افتاد. آقا جمال با صدای جیغ سعید، سریع خودش را به چاله رساند ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان ششم: سعید چندانی - صفحه ۶۱ و ۶۲. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 645) قسمت ۲ 🌼 سعید چندانی 🌼 🌿 ... آقا جمال با صدای جیغ سعید، سریع خودش را به چاله رساند و سعید را که حسابی روغنی شده بود از چاله بیرون کشید و با عصبانیت گفت: «حواست کجاست بچه؟! ما اگر نخواهیم تو اینجا کار کنی باید چکار کنیم. دلم به حالت سوخت قبول کردم اینجا کار کنی، امّا نمی دانستم که این قدر دست و پا چلفتی هستی، برو خانه لباس هایت را عوض کن و وقتی که تصمیم گرفتی مثل مرد کار کنی، بیا کار کن. » سعید با چشمی گریان و بدنی روغنی راهی خانه شد. مادرش وقتی سعید را با آن حال و روز دید خیلی نگران و مضطرب شد. علّت روغنی شدنش را از سعید پرسید، امّا سعید فقط گریه می‌کرد. وقتی مادر سعید لباس‌های او را عوض کرد، متوجه شد بدنش پر از زخم و جراحت شده است. سریع او را به دکتر برد. با کمی پانسمان و استراحت حال سعید خوب شد امّا دیگر نمی خواست به مغازه آقا جمال پا بگذارد. چند روز بعد وقتی با مادرش برای باز کردن پانسمان‌ها رفتند، مادرش به آقای دکتر گفت: «آقای دکتر! از آن روزی که سعید در این روغن‌ها افتاده، بعضی مواقع دل درد می‌گیرد و خیلی بی تابی می‌کند. » آقای دکتر گفت: «چیزی نیست، از عوارض همین روغن هاست، امّا برای اطمینان بیشتر یک آزمایش و عکس هم برایش می‌نویسم. » مادر سعید بعد از چند روز، جواب آزمایش و عکس را پیش دکتر برد. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان ششم: سعید چندانی - صفحه ۶۲ و ۶۳. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 645) قسمت ۳ 🌼 سعید چندانی 🌼 🌿 ... مادر سعید بعد از چند روز، جواب آزمایش و عکس را پیش دکتر برد. آقای دکتر تا عکس‌ها را دید و جواب آزمایش را خواند رنگ صورتش تغییر کرد و به مادر سعید گفت: «پدر آقا سعید کجا هستند، چرا ایشان همراه شما به مطب نمی آیند؟ » مادر سعید گفت: «پدر سعید در مسافرت است و معلوم نیست چه وقت برمی گردد. » آقای دکتر حسابی در فکر فرو رفته بود و نمی دانست که چگونه به مادر سعید بگوید که یک غده سرطانی در ناحیه شکم سعید وجود دارد. آخرش هم نگفت، فقط گفت: «سعید باید بستری شود تا یک عمل کوچک روی شکمش انجام دهیم. » اشک در چشمان مادر سعید حلقه زد. خیلی سعی می‌کرد که خودش را کنترل کند تا سعید او را ناراحت نبیند. سعید را در بیمارستانی در شهر زاهدان بستری کردند. پس از عمل، غدّه ای نیم کیلویی از شکمش بیرون آوردند، امّا بعد از چند ماه باز غده سرطانی رشد کرد. این بار به سفارش آقای دکتر، سعید را برای معالجه به تهران آوردند و او را در بیمارستان الوند بستری کردند. این بار غدّه ای به وزن یک کیلو و نیم از شکم سعید بیرون آوردند ولی باز هم بعد از مدّتی جای غدّه رشد کرد و دکترها از درمان اظهار ناتوانی کردند و گفتند: «از دست ما کاری ساخته نیست. » این حرف مثل پُتکی بود بر سر مادر سعید، گویا دنیا برای او خیلی کوچک شده بود. اصلاً نمی توانست این فکر را بکند که یک روزی باید بی سعید زندگی کند. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان ششم: سعید چندانی - صفحه ۶۳ و ۶۴. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 645) قسمت ۴ 🌼 سعید چندانی 🌼 🌿 ... این حرف مثل پُتکی بود بر سر مادر سعید، گویا دنیا برای او خیلی کوچک شده بود. اصلاً نمی توانست این فکر را بکند که یک روزی باید بی سعید زندگی کند. با غمگینی زیادی، سعید را به خانه یکی از بستگان دورشان که در تهران زندگی می‌کردند آورد. موقع خواب خیلی گریه کرد و از خدا خواست که سعیدش را شفا دهد. مادر سعید بعد از خواباندن سعید با چشمانی پر از اشک به خواب رفت. در عالم خواب، صدایی را شنید که می‌گفت: «سعید را به مسجد جمکران ببرید. » صبح که از خواب بلند شد با خودش گفت «مسجد جمکران دیگر کجاست؟! » البته مادر سعید حقّ داشت نداند مسجد جمکران کجاست چون مادر سعید، از اهل سنّت بود و در شهر زاهدان زندگی می‌کرد و آنجا دور از قم بود و اطلاعاتی دراین باره نداشت. وقتی از بستگانشان درباره مسجد جمکران پرسید آنها با تعجّب پرسیدند «با جمکران چکار داری، ما از تلویزیون گاهی اسمش را شنیده ایم، مسجد شیعه هاست. » مادر سعید دیگر چیزی نگفت چون از حساسیت فامیلشان نسبت به شیعه‌ها خبر داشت. مادر سعید بعد از خداحافظی با سعید به مغازه طلافروشی رفتند و بعد از فروختن النگوی طلایش به سمت ترمینال حرکت کردند. در ترمینال از خانمی پرسید «ببخشید ایستگاه ماشین‌های جمکران کجاست؟ » آن خانم گفت: «شما باید سوار ماشین‌های قم شوید و از قم به مسجد جمکران بروید. » ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان ششم: سعید چندانی - صفحه ۶۴ و ۶۵. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 645) قسمت ۵ 🌼 سعید چندانی 🌼 🌿 ... در ترمینال از خانمی پرسید «ببخشید ایستگاه ماشین‌های جمکران کجاست؟ » آن خانم گفت: «شما باید سوار ماشین‌های قم شوید و از قم به مسجد جمکران بروید. » جلوتر رفتند. صدای قم، قم شاگرد اتوبوس، آنها را خوشحال کرد، سوار ماشین شدند و با دلی پر از امید به سمت قم راه افتادند. خانمی که ردیف بغل آنها نشسته بود از رنگ زرد و دل دردهای سعید با خبر شد که حالش خوب نیست لذا از مادرش حال سعید را پرسید. به محض سؤال آن خانم، اشک از چشم مادر سعید جاری شد و شروع به درد دل کردن کرد و در آخر هم خوابش را برای آن خانم تعریف کرد. درباره مسجد جمکران پرسید که آیا زیارتگاه است یا قبر امامی در آنجا است؟ آن خانم که دریافته بود مادر سعید شیعه نیست و از اهل سنّت است گفت: «ما شیعه‌ها دوازده امام داریم که آخرین امام ما حضرت حجة بن الحسن علیه السلام است که زنده هستند و به امر خدا در غیبت به سر می‌برند امّا غیبت ایشان مانع از دستگیری ایشان از مردم نشده و همیشه و در همه حال فریادرس مردم می‌باشند. یکی از موارد فریادرسی ایشان، دستوری است که برای ساختن مکانی دادند تا مردم برای برقراری ارتباط بیشتر با ایشان به آن مکان بیایند. ایشان حدود ۱۰۰۰ سال قبل به آقایی به نام « حسن بن مثله جمکرانی» امر می‌کنند که در زمینی که با زنجیر محدوده اش را مشخص کرده اند مسجدی بنا کند. بعد فرمود: به مردم بگو: به این مکان رغبت کنند و آن را عزیز دارند و چهار رکعت نماز در این مسجد بخوانند؛ دو رکعت به نیت نماز تحیت مسجد و دو رکعت هم به نیت نماز امام زمان علیه السلام بعد هم فرمود: هرکس این نماز را در این مکان بخواند مانند آن است که دو رکعت نماز در کعبه خوانده باشد. مادر سعید که با دقت به حرف‌های آن خانم گوش می‌کرد مشتاقانه پرسید: ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان ششم: سعید چندانی - صفحه ۶۵ و ۶۶. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor