eitaa logo
داستانهای مهدوی
201 دنبال‌کننده
861 عکس
35 ویدیو
6 فایل
داستانها، ملاقات و معجزات حضرت مهدی (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) ارتباط با ادمین @sh_gerami گروه بوی ظهور https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 کانال «بوی ظهور رسانه ظهور» @booye_zohoor_resane_zohoor
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانهای مهدوی
☘☘☘ ☘☘ ☘ 📗 #معرفی_کتاب 🔹 عنوان: دل آرام _ کراماتی از امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف 📚 مشخص
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 779) قسمت ۱   🌼 جدا افتاده 🌼 🍃 به چه روزی افتاده ای مرد! فکر کن! زیر این آسمان، بدبخت تر از تو هم آدمی هست؟ کاش خیلی زودتر از این‌ها مرده بودی. بعد از این همه سال هنوز نمی توانی خودت را جمع کنی؟ یک لباس مناسب نداری که لااقل از این باد حفاظتت کند. این قدر بی توفیق شده ای که حتی نمی توانی داخل مسجد شوی. می دانی چند شب چهارشنبه است که اینجا می‌آیی ولی هنوز نتوانسته ای از این دکّه جلوتر بروی؟ چرا به این روز افتاده ای؟ چرا باید این طور زندگی کنی؟ در اوج جوانی اینقدر مسکین شده ای که نمی توانی حتی نان خودت را در آوری. این سرفه‌های مکرّر هم که بند آمدنی نیست. باز هم خون. مگر تو چقدر خون در بدن داری که هر دقیقه این قدر بیرون می‌ریزد؟ بی خود دست هایت را به هم می‌مالی. هوا سردتر از این حرف هاست. چای را چرا روی زمین می‌ریزی؟ نمی توانی حتی لیوان چای را در دستانت نگه داری. تو که نمی توانی برای خودت لباس تهیّه کنی، لباست را هم از آن‌ها گدایی کن. چرا خجالت می‌کشی؟ تقدیر تو این است که در فقر و بیماری باشی. تو را که به مسجد راه نمی دهند، اینجا چه می‌کنی؟ ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 دل آرام _ کراماتی از امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: زهرا قزلقاشی 📖 ناشر: انتشارات قم - مسجد مقدس جمکران 📝 داستان اول - جدا افتاده - ص ۷ و ۸ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 779) قسمت ۱   🌼 جد
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 779) قسمت ۲   🌼 جدا افتاده 🌼 🍃 ... تو را که به مسجد راه نمی دهند، اینجا چه می‌کنی؟ چهل شب چهارشنبه است که به اینجا آمده ای بلکه فرجی شود. چهل شب چهار شنبه است که از این دکّه سوت و کور، هی مسجد را می‌پایی و منتظر می‌مانی، بلکه فرجی شود. الان چند ساعت است که اینجا نشسته ای مرد؟ اَه باز هم این خون لعنتی. چقدر هوا سرد است! سرما در چهار ستون بدنت نفوذ کرده. اگر کسی اینجا بود و به هم خوردن این دندان‌ها را می‌دید، دلش به حالت می‌سوخت. پس کجاست، نجات بخش تو؟ - کجاست منجی همه؟ کجاست طبیب بیماران؟ خوشت آمد؟ این هم جوابت، فقط انعکاس صدای فریادت بود که در این اتاقک خالی پیچید و به خودت برگشت. آرام باش مرد! چقدر کم طاقت شده ای! مگر خودت همیشه نمی گفتی در هر شرایطی می‌توان دلخوشی داشت و از زندگی لذت برد؟ امّا آیا تا به حال هیچ کس را به حال و روز خودت دیده ای؟ سرمای موزی این باد کم نبود باران هم به آن اضافه شد. ببار. تو هم ببار. به حال دل بیچاره من ببار تا ببینی عاقبت این بدبخت شوریده و از همه جا مانده به کجا می‌کشد. تو هم با من لج کن آسمان. اگر فکر می‌کنی در این سرما با بارش تو، من سینه پهلو می‌کنم و ناراحت می‌شوم، سخت در اشتباهی! آخرش این است، فردا که موقع نماز صبح مردم جسد یخ زده و بیجان مرا پیدا می‌کنند؛ هیچ کس نمی فهمد که من در این گوشه چه کشیده ام. چقدر گریسته ام. هق هق و فریاد زده ام. ببار که نمی دانی مرحمی شده ای بر آتش این دل. ببار؛ که اشک‌های جاری روی صورت را پنهان می‌کنی. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 دل آرام _ کراماتی از امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: زهرا قزلقاشی 📖 ناشر: انتشارات قم - مسجد مقدس جمکران 📝 داستان اول - جدا افتاده - ص ۸ و ۹ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 779) قسمت ۲   🌼 جد
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 779) قسمت ۳   🌼 جدا افتاده 🌼 🍃 ... ببار که نمی دانی مرحمی شده ای بر آتش این دل. ببار؛ که اشک‌های جاری روی صورت را پنهان می‌کنی. ببار تا ناکسان نگویند زیر فشار زندگی کمرش خم شده و گریه می‌کند. هیچ کس، هیچ کس تا به حال گریه تو را ندیده است، جز یک نفر فقط یک نفر چشم‌های خیس تو را دیده است. امشب که برای چندمین و چندمین بار تو را، حتی به خانه شان راه ندادند، یک نفر، چشم‌های خیس تو را دید و همراه با تو گریست. امشب که برای چندمین بار درب خانه آن‌ها را کوبیدی، برادرش در را گشود. - مثل این که اگر تو هر شب درب این خانه را نزنی و جواب منفی نشنوی، خوابت نمی برد. چیزی نگفتی. تو با او کاری نداشتی. به درون رفته و با پدر جلوی در آمده بود. پدر کوتاه تر از تو و موهایش به سفیدی نشسته بود. نتوانستی، نگاهش کنی. چشم به زمین دوختی و سلام کردی. به نرمی جواب داد: - باز هم تویی پسرم؟ معلوم بود که از ته دل نمی گوید. اگر او تو را پسرش می‌دانست در این چند سال که آنقدر به آنجا رفته بودی، حداقل یک بار تو را به خانه اش دعوت می‌کرد. نفست بند آمده بود. برای یک لحظه نتوانستی آب گلو را فرو دهی. سرفه سختی کردی و ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 دل آرام _ کراماتی از امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: زهرا قزلقاشی 📖 ناشر: انتشارات قم - مسجد مقدس جمکران 📝 داستان اول - جدا افتاده - ص ۹ و ۱۰ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 779) قسمت ۳   🌼 جد
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 779) قسمت ۴   🌼 جدا افتاده 🌼 🍃 ... نفست بند آمده بود. برای یک لحظه نتوانستی آب گلو را فرو دهی. سرفه سختی کردی و مقدار بیشتری از همیشه خلط خونی از گلویت بیرون ریخت و درست مقابل او روی زمین افتاد. ابتدا به خون و بعد به تو نگاه کرد و گفت: تو را به خدا خودت بگو. اگر آدمی مثل تو به خواستگاری دختر تو آمده بود چه می‌کردی؟ اشک در چشم هایت حلقه زد. اما نگذاشتی حتی یک قطره آن هم بچکد. سعی کردی به خودت مسلّط شوی، تمام حواس و قوایت را در چشم هایش متمرکز کردی: من... من هنوز حرفت را نزده بودی که به میانه حرفت دوید: برای دخترم خواستگار خوبی آمده، بیا و آقایی کن و دیگر در این خانه را نزن که اگر داماد بفهمد تو خواستگار او بوده ای پشیمان می‌شود. انگار آسمان روی سرت فرو ریخت. مرد با ترس نیم نگاهی به اطراف انداخت و به سرعت همراه با پسرش داخل خانه شد و در را به روی پاشنه چرخاند. آسمان برقی زد و دیوار خانه دختر را روشن کرد؛ همان جایی که برای اوّلین بار او را دیده بودی. تنها یک لحظه نگاهت به نگاهش گره خورد. شرم روی صورت دختر نشست و به سرعت از مقابل تو پنهان شد. آسمان دوباره برقی زد و دیوار روبرو را روشن کرد. با خود فکر کردی فاصله بین تو و او عمیق تر از این دیوار است، ناگهان متوجّه سایه ای شدی ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 دل آرام _ کراماتی از امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: زهرا قزلقاشی 📖 ناشر: انتشارات قم - مسجد مقدس جمکران 📝 داستان اول - جدا افتاده - ص ۱۰ و ۱۱ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 779) قسمت ۴   🌼 جد
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 779) قسمت ۵   🌼 جدا افتاده 🌼 🍃 ... آسمان دوباره برقی زد و دیوار روبرو را روشن کرد. با خود فکر کردی فاصله بین تو و او عمیق تر از این دیوار است، ناگهان متوجّه سایه ای شدی که به پشت دیوار خزیده بود. سایه، قامت پر از حیا و شرم دختری بود که پشت ارسی [۱] ایستاده بود. سایه نزدیک و نزدیک تر شد و مقابل تو پشت میله‌های آهنی ایستاد. بغضی که به گلویت چنگ زده بود، با تلاقی نگاهت با نگاه معصومانه او شکست و اشک روی صورتت جاری شد. هوا تاریک گشت و باران روی صورتت سرازیر شد. نمی توانستی قدم از قدم برداری. روبرویت دختری ایستاده بود که سال‌ها دلباخته او بودی. برای خودش خانمی شده بود. نگاهش مثل روز پاک و معصوم بود. انگار حرفی برای گفتن داشت. دیگر نتوانستی نگاهش کنی. شاید او هم همراه با تو می‌گریست. همه چیز را فهمیده بودی. دیگر نمی توانستی آنجا بمانی. فقط دویدی. خود را به اینجا انداختی و مدت‌ها گریستی و گریستی. حالا منتظری، چشم به راه کسی که چهل شب چهارشنبه برای دیدن او به اینجا آمده ای. اما هنوز نتوانسته ای حتی وارد مسجدی شوی که وعده گاه اوست. وقتی سرفه می‌کنی آنقدر خون بالا می‌آوری که از لباست گرفته تا مسجد را آلوده می‌کنی. مثل اینکه یک نفر می‌آید. از لباسش پیداست از بادیه نشینانی است که گاه به آن‌ها سر می‌زنی. عجب شانس بدی داری. همین ته مانده چای را هم باید به او تعارف کنی. روبرویت داخل همین دکّه خالی می‌نشیند. - سلام بر حسین رحیم انگار تو را می‌شناسد؟! به او آب می‌دهی و می‌پرسی: اهل کدام قبیله ای؟ می گوید: اهل بعضی از آنها. ..‌. (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 دل آرام _ کراماتی از امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: زهرا قزلقاشی 📖 ناشر: انتشارات قم - مسجد مقدس جمکران 📝 داستان اول - جدا افتاده - ص ۱۱ الی ۱۳ 📚[۱] پنجره. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 779) قسمت ۵   🌼 جد
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 779) قسمت ۶   🌼 جدا افتاده 🌼 🍃 ... روبرویت داخل همین دکّه خالی می‌نشیند. - سلام بر حسین رحیم انگار تو را می‌شناسد؟! به او آب می‌دهی و می‌پرسی: اهل کدام قبیله ای؟ می گوید: اهل بعضی از آنها. سرفه شدیدی می‌کنی و ادامه می‌دهی: من همه قبایل را می‌شناسم. اهل کدام قبیله ای؟ جواب نمی دهد. از اینکه درست خودش را معرفی نمی کند، حوصله ات سر می‌رود. اما صورت زیبا و دلنشینش، مانع می‌شود که احساس نارضایتی ات را ابراز کنی، صمیمیّت و محبّت از چشم هایش می‌بارد. دوست داری با او حرف بزنی اما انگار او از تو مشتاق تر است که می‌پرسد: - چه چیز تو را به اینجا کشانده! با خود فکر می‌کنی حرف‌هایی که می‌خواهی به این مرد بگویی را باید همین حالا به کسی می‌گفتی که چهل شب به عشق رویش این همه رنج کشیده ای، امّا به روی خود نیاورده ای. ملامت دیده ای، امّا خم به ابرو نیاورده ای. امّا به خود نهیب می‌زنی: حالا که او نیامده، حداقل می‌توانم با کسی درد و دل کنم. و شروع می‌کنی به گشودن عقده‌های دل: "خدا تو را برای من فرستاده است... مرد تا انتهای حرف هایت را خوب گوش می‌دهد. آنقدر با آرامش نگاهت می‌کند که مجذوبش می‌شوی. دوست داری همین مقدار چای کم را هم با او قسمت کنی. اما قبول نمی کند. حرف هایت که تمام می‌شود، آهی از اعماق وجود، روانه صورت مرد می‌کنی و می‌گویی: ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 دل آرام _ کراماتی از امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: زهرا قزلقاشی 📖 ناشر: انتشارات قم - مسجد مقدس جمکران 📝 داستان اول - جدا افتاده - ص ۱۳ و ۱۴ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 779) قسمت ۶   🌼 جد
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 779) قسمت ۷   🌼 جدا افتاده 🌼 🍃 ... حرف هایت که تمام می‌شود، آهی از اعماق وجود، روانه صورت مرد می‌کنی و می‌گویی: تنها راه چاره‌ام این بود که چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه بیایم، شاید صاحب الزمان را ببینم و مشکلاتم را با او در میان بگذارم، بلکه فرجی شود. امشب چهلمین شب است. ولی هنوز نتوانسته‌ام وارد مسجد شوم. می‌ترسم وارد خانه خدا شوم و با این خون‌های وقت و بی وقت آنجا را نجس کنم. می‌بینی یک لباس مناسب و حتی پارچه ای برای جلوگیری از ریختن خون به اطراف ندارم. به خدا خجالت می‌کشم از دیگران لباس بگیرم. نان و غذا را هم از شهر خارج می‌شوم و با چه خجالت از کوچ نشینان اطراف... نمی توانی ادامه دهی، دست هایت را روی صورت می‌گیری و بلند بلند هق هق می‌زنی. دیگر هیچ چیز برایت مهم نیست. وقتی او نیامد، وقتی پناه بی پناهان نیامد، بگذار به تو بخندند. بگذار این مرد بادیه نشین برود و بیچارگی برملا شده تو را پیش همه جار بزند. مرد دست هایت را به گرمی می‌گیرد و می‌گوید: سرفه ات برای همیشه قطع شد. احساس می‌کنی برای تسلّای دل توست که این حرف را می‌زند. باور نمی کنی اما چیزی نمی گویی. مرد ادامه می‌دهد: به همین زودی با آن دختر ازدواج می‌کنی. باور نمی کنی، آتش از اعماق وجودت زبانه می‌کشد. صدای گریه ات بلندتر می‌شود. مرد می‌گوید: اما برای همیشه این فقر با تو هست. حرف‌های مرد گرچه باورکردنی نیست؛ امّا مرحمی است بر قلب مجروح تو. کم کم گریه ات بند می‌آید. مرد از جا برمی خیزد. تو بی اختیار پشت سر او وارد مسجد می‌شوی. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 دل آرام _ کراماتی از امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: زهرا قزلقاشی 📖 ناشر: انتشارات قم - مسجد مقدس جمکران 📝 داستان اول - جدا افتاده - ص ۱۴ و ۱۵ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 779) قسمت ۷   🌼 جد
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 779) قسمت ۸   🌼 جدا افتاده 🌼 🍃 ... حرف‌های مرد گرچه باورکردنی نیست؛ امّا مرحمی است بر قلب مجروح تو. کم کم گریه ات بند می‌آید. مرد از جا برمی خیزد. تو بی اختیار پشت سر او وارد مسجد می‌شوی. فراموش کرده ای که نباید وارد مسجد شوی. چیزی در مرد وجود دارد که تو را بی اختیار به سوی خود می‌کشد و تو احساس می کنی در این مدّت کوتاه، علاقه شدیدی به او پیدا کرده ای. علاقه ای که ریشه در عمق وجود تو دارد و نمی دانی از کجا ناشی می‌شود. دوست نداری در این شب تاریک حتّی برای یک لحظه از تو جدا شود. برای این که بهانه ای برای ماندن داشته باشد، می‌گویی: همراه من به مقام جناب مسلم می‌آیی؟ مژگان بلندش را در نگاهت باز و بسته می‌کند و می‌گوید: باشد. امّا بیا پیش از آن دو رکعت نماز تحیّت بخوانیم. تو سرت را به علامت تأیید پایین می‌آوری و کنار او به نماز می‌ایستی. ناگهان صدای محزون و دلنشینی فضای خالی مسجد را پر می‌کند: بسم اللَّه الرّحمن الرّحیم قلبت فرو می‌ریزد. فراموش می‌کنی در قیام بودی یا در قعود. صدای مرد در اعماق جانت نفوذ و فطرت خفته تو را بیدار می‌کند. به خود می‌آیی. اینجا چه می‌کنی؟ چهل شب چهارشنبه است که در حسرت قدم گذاشتن به این مسجدی و حالا... راستی تو مدّتی است که دیگر سرفه نمی کنی و خلط خونی بالا نمی آوری! جرأت نمی کنی نمازت را ناتمام رها کنی. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 دل آرام _ کراماتی از امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: زهرا قزلقاشی 📖 ناشر: انتشارات قم - مسجد مقدس جمکران 📝 داستان اول - جدا افتاده - ص ۱۵ و ۱۶ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 779) قسمت ۸   🌼 جد
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 779) قسمت ۹   🌼 جدا افتاده 🌼 🍃 ... به خود می‌آیی. اینجا چه می‌کنی؟ چهل شب چهارشنبه است که در حسرت قدم گذاشتن به این مسجدی و حالا... راستی تو مدّتی است که دیگر سرفه نمی کنی و خلط خونی بالا نمی آوری! جرأت نمی کنی نمازت را ناتمام رها کنی. نمی دانی چگونه نمازت به اتمام می‌رسد؟ نگاهش می‌کنی. او هنوز ایستاده است که ناگهان نوری از بالای مسجد روی پیشانی اش می‌تابد و تمام صورت و بعد تمام قامت را فرا می‌گیرد. مبهوت می‌شوی. می خواهی به پایش بیفتی. اما نمی توانی. می‌خواهی چیزی بگویی اما زبانت بند آمده. می‌خواهی گریه کنی اما نمی توانی. مدت‌ها فقط نگاهش می‌کنی. قیام و قعودش را می‌ستایی. با هر کلامی که از زبانش جاری می‌شود جانی تازه می‌گیری... حالا نماز او تمام شده و نشسته است. سراپا نور است. مدت هاست دنبال واژه ای می‌گردی تا نثارش کنی، اما نمی دانی چه بگویی؟ ناگهان جرقّه ای در ذهنت زده می‌شود: - آقای من شما قول دادید با هم به مقبره جناب مسلم برویم. نور، تمام قد می‌ایستد و آرام به همانجا متمایل می‌شود. تو پشت سر او می‌ایستی. نفست یاری ات نمی کند. نور وارد گنبد می‌شود و تو در هوای خوش او مست می‌شوی.[۱] 💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 دل آرام _ کراماتی از امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: زهرا قزلقاشی 📖 ناشر: انتشارات قم - مسجد مقدس جمکران 📝 داستان اول - جدا افتاده - ص ۱۷ و ۱۸ 📚[۱] نجم الثاقب، حکایت نَوَدم، ص ۶۳۲ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور ☘(داستان 780) قسمت ۱ 🌺 فرزندان آدم 🌺 🌿 قامت نحیف زن، روی چوب دستی بلندی خم شده بود. با هر قدمی که برمی‌داشت، چوبدستی را بلند می‌کرد و جلوتر از خودش به زمین می‌گذاشت. جز صدای تیک تیک نامنظم چوب دستی گاه صدایِ خروسِ بی موقع در آن وقت از غروب، فضای خالی خانه را پر می‌کرد. پیرزن از درب بزرگ خانه وارد شد. از آغل گوسفندها گذشت و به حیاط بزرگی رسید، جز خودش هیچ کس در خانه نبود، امّا انگار پیرزن با کسی حرف می‌زد: از همان روز اوّل که به دنیا آمدی، با همه فرق داشتی. قابله تو را در پارچه سفیدی پیچید و به دست من داد. وقتی نگاهت به نگاه من افتاد، اوّل دو لب را تکان دادی، انگار مرا شناخته باشی و بعد بغض آن همه دردی که برای دنیا آمدن کشیده بودی را یکجا جمع کرده و همه را در آغوش من گریه کردی. از سر پلّه بلند حیاط گذشت و وارد راهرو طویلی شد و ادامه داد همه مادرها وقتی برای اوّلین بار صدای گریه بچّه شان را می‌شنوند، ذوق زده شده و بی اختیار از اعماق وجود لبخند می‌زنند امّا در آن لحظه حسّاس، من هم پا به پای تو اشک می‌ریختم. هر دو چشم در چشم هم گریه می‌کردیم. هر دو با هم سکوت می‌کردیم و باز گریه مان می‌گرفت. در آن شرایط سخت هیچ کس نبود که از من پرستاری کند. قابله نگاهی ترّحم آمیز به من انداخت و گفت: گریه کردن بالای سر بچّه تازه به دنیا آمده، شگون ندارد. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 دل آرام _ کراماتی از امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: زهرا قزلقاشی 📖 ناشر: انتشارات قم - مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم - فرزندان آدم - ص ۱۸ و ۱۹ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور ☘(داستان 780) قسمت ۱ 🌺 فرز
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور ☘(داستان 780) قسمت ۲ 🌺 فرزندان آدم 🌺 🌿 ... در آن شرایط سخت هیچ کس نبود که از من پرستاری کند. قابله نگاهی ترّحم آمیز به من انداخت و گفت: گریه کردن بالای سر بچّه تازه به دنیا آمده، شگون ندارد. و من بی آنکه بتوانم حتی برای لحظه ای به خود مسلّط شوم، گوشه ملحفه را داخل دهانم فرو برده و باز هم گریه کردم. زن دستی به سرم کشید و تو را از آغوشم گرفت. پیشانی ات را بوسید و همان طور که نگاهت می‌کرد گفت: به مولایم علی قسم! آنقدر کنارت می‌مانم تا بتوانی دوباره سر پا بایستی. لایه بزرگی از اشک در چشمانش حلقه زده بود. برای این که من متوجه نشوم، صورتش را پشت قنداقه کوچک تو پنهان کرد. پرسید: اسمش را چه می‌گذاری؟ عثمان. همنام پدرش. زن لبخندی زد. تو را به آغوشم داد و ادامه داد: دیگر از تنهایی درآمدی. آنقدر اذیتت بکند، آنقدر شب تا به سحر گریه کند تا خروس‌ها هم از صدای او بیدار شوند. آنقدر به خانه ات بیایم و تو از مشغله و کارهایت گلایه کنی، آنقدر... زن مهربان آنقدر حرف‌های زیبا زد که تمام غم هایم را فراموش کردم و با خیال بزرگ شدن تو و در کنار تو بودن از اعماق وجود به صورت زن لبخند زدم. پیر زن داخل خانه شد و به پشتی لم داد. عصای چوبی اش را کناری گذاشت و ادامه داد: اگر تو حالا اینجا بودی، نمی گذاشتی پایم به زمین برسد، چه رسد به این که به این عصا تکیه بدهم. زن حالا به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود: "نگذاشتم بفهمی درد بی پدری یعنی چه؟ ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 دل آرام _ کراماتی از امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: زهرا قزلقاشی 📖 ناشر: انتشارات قم - مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم - فرزندان آدم - ص ۱۹ و ۲۰ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور ☘(داستان 780) قسمت ۲ 🌺 فرز
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور ☘(داستان 780) قسمت ۳ 🌺 فرزندان آدم 🌺 🌿 ... زن حالا به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود: "نگذاشتم بفهمی درد بی پدری یعنی چه؟ روی زانوهایم بزرگت کردم. همبازی ات می‌شدم. وقتی زمین می‌خوردی، قلبم هزار بار زمین می‌افتاد. وقتی دست به زانو می‌زدی، و بلند می‌شدی، جانی دوباره می‌گرفتم. خودم تو را حمّام می‌بردم. لقمه به دهانت می‌گذاشتم. همپای تو می‌خندیدم و می‌گریستم تا اینکه بزرگ شدی و شدی غلام سلاطین. صدای زنگوله‌ها و پارس سگ‌ها در ده پیچید. کم کم غروب جای خود را به شب داد. ده در سکوتی ژرف فرو رفت. پسر کنار پیر زن نشسته، لقمه می‌پیچید و در دهان مادر می‌گذاشت. دلم برای صورتت تنگ شده. این حرف پیر زن توأم با لقمه ای بود که پسر می‌خواست به دهان مادر بگذارد. پیر زن این بار با کج کردن سر به سوی دیگر، از خوردن لقمه امتناع کرد و ادامه داد: زن‌های همسایه می‌گویند تو را امام زمان (عج) کور کرده شفایت هم به دست اوست. با شنیدن این حرف پسر از جا برخاست و با ناراحتی گفت: مادر جان تقصیر من نبود. اصلاً بهتر است بساطمان را جمع کنیم و از این دیار برویم. با رفتن ما که چیزی عوض نمی شود. با گفتن این حرف اشک در چشم‌های بی سوی پیر زن حلقه زد و در یک دهم ثانیه روی گونه اش چکید. - نه... نتوانستم ببینم که تو تنها در میان جمع مانده ای. پسر خواست حرفی بزند، اما نتوانست. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 دل آرام _ کراماتی از امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: زهرا قزلقاشی 📖 ناشر: انتشارات قم - مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم - فرزندان آدم - ص ۲۰ و ۲۱ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖