eitaa logo
داستانهای مهدوی
201 دنبال‌کننده
861 عکس
35 ویدیو
6 فایل
داستانها، ملاقات و معجزات حضرت مهدی (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) ارتباط با ادمین @sh_gerami گروه بوی ظهور https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 کانال «بوی ظهور رسانه ظهور» @booye_zohoor_resane_zohoor
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🍀(داستان 782) قسمت ۷ 🌼 رفی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🍀(داستان 782) قسمت ۸ 🌼 رفیق 🌼 🌿 ... این دفعه داش حسین سرمو روی یه دست و پام رو روی دست دیگه گرفته و بلند شد. از اون بالا دنیا یه جوره دیگه بود. خودت که می‌دونی چی می‌خوام بگم رفیق. مردم نگامون می‌کردن بعضی هاشون گریه می‌کردن بعضی هاشون سر تکون می‌دادن. بچه‌های هم سن و سال من، راه افتاده بودن دنبالمون و هی منو صدا می‌زدن. خیلی ناراحت شده بودم، امّا چیزی نگفتم. وسط راه انگاری تو انداختی تو دل داش حسین که برگشت و گفت: بچه‌ها برید خونه هاتون محمد سعید ناراحت می‌شه. نمی دونم با اون چشم هاش چی کار کرد که همه رفتند. بغض اومده بود توی گلوم. ننه کنارمون داشت می‌اومد. هوا گرگ و میش بود. باد به بدنم می‌خورد و جای زخم‌ها رو می‌سوزوند. دلم شکسته بود. خسته شده بودم. پاهام درد می‌کرد. داش حسین هر چند قدم که می‌رفت، هی سرش رو می‌آورد پایین و حالم رو می‌پرسید. بالاخره رسیدیم، داداش من رو سر راه نشوند. سر راه تو. ننه عریضه رو از لای چارقدش بیرون آورد و گفت: اول بسم اللَّه بگو بعد بیندازش. گفتم و انداختم. صدای برخورد کاغذ با چیزی در چاه اومد. باد می‌وزید. گردنم خم شده بود و بالا نمی اومد. چقدر مردم نگامون کردند! چقدر من رو به همدیگه نشون دادند. چقدر دلم گرفته بود! چقدر هوا سرد بود. چقدر تا خونه فاصله بود. چقدر دنیا زشت شده بود! - سرتو بالا بیار مرد! ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 دل آرام _ کراماتی از امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: زهرا قزلقاشی 📖 ناشر: انتشارات قم - مسجد مقدس جمکران 📝 داستان چهارم - رفیق - ص ۵۵ و ۵۶ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🍀(داستان 782) قسمت ۸ 🌼 رفی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🍀(داستان 782) قسمت ۹ 🌼 رفیق 🌼 🌿 ... چقدر هوا سرد بود. چقدر تا خونه فاصله بود. چقدر دنیا زشت شده بود! - سرتو بالا بیار مرد! داش حسین بود که این حرف رو زد. سرم رو بالا آوردم. تا نیگاش کردم، اشک از چشماش سُر خورد پایین. * * * امروز غروب هیچ کس توی خونه نبود، از پله‌ها خودم رو پایین کشیدم. روی زمین سُر خوردم و به هر زحمتی بود تا در حیاط رفتم. خواستم دم در منتظرت بشینم که اگه اومدی اول من بهت سلام کنم. پام خون می‌اومد. زخم‌ها پاره شده بود. خون به شلوارم رسیده بود. اما اصلاً ناراحت نبودم. به دیوار تکیه زدم و هی صلوات فرستادم. همه اومدند به جز خودت. اون قدر به این و اون نگاه کردم؛ اونقدر به اینو اون سلام دادم تا بالاخره تو نگاه یکی از همون آدما خوابم برد. وقتی بیدار شدم، تو بغل آقا بودم... آقا گفت: چطوری این همه راه رو رفتی؟ تا اومدم جواب بدم، خوابم برد. شب پام خیلی درد گرفت. اولش خواستم به روی خودم نیارم، امّا نشد. اصلا نشد. اون قدر گریه کردم، اون قدر سرم رو به سینه ننه کوبیدم، اونقدر داد و بیداد کردم که یه دفعه ننه یه سیلی محکم زد تو صورتم. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 دل آرام _ کراماتی از امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: زهرا قزلقاشی 📖 ناشر: انتشارات قم - مسجد مقدس جمکران 📝 داستان چهارم - رفیق - ص ۵۶ و ۵۷ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🍀(داستان 782) قسمت ۹ 🌼 رفی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🍀(داستان 782) قسمت ۱۰ 🌼 رفیق 🌼 🌿 ... شب پام خیلی درد گرفت. اولش خواستم به روی خودم نیارم، امّا نشد. اصلا نشد. اون قدر گریه کردم، اون قدر سرم رو به سینه ننه کوبیدم، اونقدر داد و بیداد کردم که یه دفعه ننه یه سیلی محکم زد تو صورتم. یه لحظه درد پام یادم رفت. طفلک ننه! اون قدر سرم رو به سینه اش کوبیده بودم که دردش اومده بود! جای سیلی اش خیلی سوخت. همه صورتم رو داغ کرد، اما من آخ هم نگفتم. فقط تو دلم تو رو صدا زدم یادته؟ - نزن بچه رو گناه داره. صدای آقام بود. ننه مثل این که تازه فهمیده بود چی کار کرده یه دفعه نیگام کرد بعد سرم رو محکم تو بغلش گرفت. یک ساعت تموم گریه کرد، تو که خودت خوب می‌دونی الان هم که بغضم گرفته، به خاطر ننه است. به خاطر این که ننه همیشه چشماش خیسه. هر چه قدر هم که قایمش کنه من می‌فهمم. تو این چند وقته هر چی مردم برای من دلسوزی کردند، ننه بیشتر ناراحت شد. چند وقت پیش هم که دست بندش رو فروخت تا برام دارو بخره. یه بار مرد و مردونه باهاش حرف زدم و گفتم: ننه جون چرا این قدر ناراحتی! خدا خودش می‌دونه که چرا من باید اینجوری باشم. یه عالمه باهاش حرف زدم. ننه قول داد دیگه غصّه نخوره. امّا فایده ای نکرد. انگاری یکی تو کوچه دیده بودش و هی بیشتر دلش رو سوزونده بود. آخ چقدر گلوم درد گرفت. می‌ترسم گریه کنم ننه از خواب بپره. کف پام می‌خاره امّا جرأت نمی کنم بخارونمش، ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 دل آرام _ کراماتی از امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: زهرا قزلقاشی 📖 ناشر: انتشارات قم - مسجد مقدس جمکران 📝 داستان چهارم - رفیق - ص ۵۷ و ۵۸ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🍀(داستان 782) قسمت ۱۰ 🌼 رف
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🍀(داستان 782) قسمت ۱۱ 🌼 رفیق 🌼 🌿 ... آخ چقدر گلوم درد گرفت. می‌ترسم گریه کنم ننه از خواب بپره. کف پام می‌خاره امّا جرأت نمی کنم بخارونمش، می‌ترسم از این که دوباره درد بگیره و داد و بیداد کنم. باز هم خدا رو شکر حال و روز من خیلی بهتر از پری کوچولوی همسایه است. طفلکی اون اصلاً نمی تونه بشینه. نمی تونه خودش لقمه بگیره. اختیار دست هاشم به خودش نیست. فقط دراز می‌کشه. ننه اش یه روز می‌گه زردی گرفته، یه روز می‌گه خدادادیه، یه روزم می‌گه وقتی پری رو حامله بوده پدر پری یه پارو روش شکسته. آخه این دوتا همیشه باهم دعوا دارن نمی دونم چرا. یه روز ننه پری آوردش خونه ما. نزدیک تشک من آن رو خوابوند. پری به سختی حرف می‌زنه اما خیلی باهوشه. داش حسین روی تخته یه چیزی نوشت و نشونش داد، اونم فوری خوندش، امّا با لکنت گفت: ا... امید پری از من بزرگتره و نماز بهش واجب شده. ننه اش براش تیمم می‌گیره اونم همان طوری درازکش نماز می‌خونه. دلم براش می‌سوزه وقتی آقاش سر ننه اش داد می‌زنه، اون طفلکی نمی تونه بره یه جایی قایم بشه. همون جا دراز می‌کشه یواش یواش گریه می‌کنه. یه بار بهش گفتم: تو رفیق داری؟ گفت: آ... آره پرسیدم: کیه؟ گفت: یه یه رازه دیگه ازش چیزی نپرسیدم. شاید دوست نداشت بگه. نمی دونم چرا امشب نمی تونم بخوابم رفیق! خدا کنه پری کوچولو حالش خوب شه. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 دل آرام _ کراماتی از امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: زهرا قزلقاشی 📖 ناشر: انتشارات قم - مسجد مقدس جمکران 📝 داستان چهارم - رفیق - ص ۵۸ و ۵۹ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🍀(داستان 782) قسمت ۱۱ 🌼 رف
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🍀(داستان 782) قسمت ۱۲ 🌼 رفیق 🌼 🌿 ... دیگه ازش چیزی نپرسیدم. شاید دوست نداشت بگه. نمی دونم چرا امشب نمی تونم بخوابم رفیق! خدا کنه پری کوچولو حالش خوب شه. آخ. چی شد؟ ننه جون تویی؟ من که گریه نکردم. همینطوری از چشمهام داره آب می‌آد. تو برو بخواب! نه! اصلاً درد نگرفت. چرا نتونستی بخوابی؟ من که گفتم درد نگرفت. تو رو خدا گریه نکن. منم گریم می‌گیره ها. گریه نکن دیگه. باشه بشین بالای سرم. اما قول بده گریه نکنی، باشه! باشه می‌خوابم شب به خیر. وقتی چشمام رو باز کردم، نور خورشید مستقیم تابید توی چشمام. صدای داش حسین رو شنیدم. خبر از چشم‌های خودت نداری که شده یه کاسه عسل. چشمام رو بستم و خندیدم. داداشی گفت: بلند شو دیگه، یه عالمه وقته که دارم صدات می‌زنم. تو عالم خواب و بیداری بودم که صدای جیغ ننه پری اومد. فهمیدم چی شده بود. آقاش بعد از چند وقت اومده بود خونه. هر وقت می‌یاد خونه، دعوا میشه. از جیغ‌های ننه اش معلوم بود که داره کُتک می‌خوره. ننه دست به دامن آقا شد که یه جوری جلو دعوا رو بگیره. امّا آقا گفت: به ما مربوط نیست. دلم برای پری کوچولو سوخت. حتماً داشت یواش یواش گریه می‌کرد. غروب پری تو بغل ننه اش اومد خونه مون. از دور که دیدمش دلم ریخت. دستاش رو هوا می‌لرزید. ننه تا دید دارن می‌یان، زودی یه تشک و متکا آورد. نزدیک که شدند، حالم بدتر شد. یه تیکه سیاهی رو صورت ننه پری بود. بهش سلام کردم. جوابم رو داد. ولی وقتی ننه رو دید، فقط سرش رو گذاشت روی شونه ننه و یه عالمه وقت فقط گریه کرد. ننه اول شونه‌های مامان پری رو مالید، بعد بغض خودش هم ترکید و پا به پای اون گریه کرد. پری کوچولو از اون اوّل که اومده بود بغض کرده بود. و دست‌ها و گردنش می‌لرزید. چارقدش هی عقب می‌رفت و موهای طلاییش بیرون می‌اومد. - ببین بچّه‌ام به چه روزی افتاده از صبح تا حالا رعشه گرفته. این صدای ننه پری بود که می‌اومد. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 دل آرام _ کراماتی از امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: زهرا قزلقاشی 📖 ناشر: انتشارات قم - مسجد مقدس جمکران 📝 داستان چهارم - رفیق - ص ۵۹ الی ۶۱ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🍀(داستان 782) قسمت ۱۲ 🌼 رف
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🍀(داستان 782) قسمت ۱۳ 🌼 رفیق 🌼 🌿 ... - ببین بچّه‌ام به چه روزی افتاده از صبح تا حالا رعشه گرفته. این صدای ننه پری بود که می‌اومد. من حواسم به پری بود. ازش پرسیدم: چرا رفیقت رو صدا نزدی؟ گفت: خ... خیلی صداش زدم. بعد یه عالمه وقت بغض کرد و دیگه هیچی نگفت. طفلکی عین یه ماهی که از آب بیرون افتاده باشه، می‌لرزید. دلم براش سوخت تازه فهمیدم چی شده رفیق! آقاش می‌خواد پری کوچولو رو از اون خونه ببره. می گه همه دخترای هم قد اون خرج یه خونه رو می‌دن. اونا همشون قالی بافی می‌کنن اما من با دست خالی چطوری این بچه رو نگه داری کنم، بچه معلول همون بهتر که نباشه. بچه معلول!؟ برای اوّلین بار بود که این حرف رو می‌شنیدم. وقتی رفتن، از داش حسین پرسیدم: معلول یعنی چی؟ به آسمون نیگا کرد. چشماش لرزید و هیچی نگفت. خودم فهمیدم. معلول یعنی کسی که نمی تونه خرجش رو بده. یعنی پری. یعنی من. دلم گرفته، دلم برای پری کوچولو گرفته. اگه یه روزی آقاش از خونه ببردش و یه جایی ولش کنه! رفیق! تو رو به رفاقتمون قسم، پری کوچولو رو شفا بده. اون از من واجب تره. فکر نکنی به خاطر پامه که دارم گریه می‌کنم، نه به خاطر پری کوچولو حالم بد شده. طفلک بدنش به لرزه افتاده. غروبیه با مشت کوبید رو پام. دست خودش که نبود. اختیار دستش رو که نداره، مخصوصاً حالا که رعشه هم گرفته. منم هیچی به روش نیاوردم. رفیق! تو هم بیداری؟ تو هم داری این بو رو می‌شنوی؟ به به چه عطری پیچید توی اتاق. چقدر... خوا... بم... گرفته! ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 دل آرام _ کراماتی از امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: زهرا قزلقاشی 📖 ناشر: انتشارات قم - مسجد مقدس جمکران 📝 داستان چهارم - رفیق - ص ۶۱ و ۶۲ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🍀(داستان 782) قسمت ۱۳ 🌼 رف
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🍀(داستان 782) قسمت ۱۴ 🌼 رفیق 🌼 🌿 ... رفیق! تو هم بیداری؟ تو هم داری این بو رو می‌شنوی؟ به به چه عطری پیچید توی اتاق. چقدر... خوا... بم... گرفته! * * * دویدن توی گندم زار آقام خیلی با صفاست. پریدن از پرچین‌های کوتاه باغ خیلی مزه داره. پا گذاشتن روی زمین و راه رفتن بدون درد، همه و همه خیلی خوبه؛ امّا هیچ چیز صفای رفاقت با تو رو نداره. دوستت دارم از این طرف آسمون تا اون طرف که خورشید داره غروب می‌کنه، دوستت دارم. دوست دارم ببینمت. با این که می‌دونم دیدنت خیلی سخته. وقتی یادم میاد که به خواب داش حسین رفتی، یه حالی می‌شم، بهش حسودیم میشه. داش حسین هزار دفعه از تو برام حرف زده. هزار دفعه همه فامیل دورش جمع شده اند و اون خوابش رو تعریف کرده. هی گریه کرده و هی همه رو گریونده. تو خیلی خوشگلی. این رو داش حسین می‌گه. یه خال هم روی صورتت داری. داش حسین خواب دیده که تو با دو نفر اومده بودی خونه ما. تو همین اتاق، بالای سر من. بعد آروم رو شونه من زده و گفته بودی: بلند شو، دایی ات داره می‌آد. یه دفعه من بلند شدم و مثل باد در حیاط دویده بودم. از وقتی توی خواب داش حسین اومدی، نه! نه! از وقتی اومدی تو اتاق و از عطر خوشت من آروم شدم و خوابیدم، خونه یه عطری گرفته. فردای اون روز همه ریختند اینجا لباس هامو تیکه تیکه کردند و بردند. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 دل آرام _ کراماتی از امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: زهرا قزلقاشی 📖 ناشر: انتشارات قم - مسجد مقدس جمکران 📝 داستان چهارم - رفیق - ص ۶۲ و ۶۳ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🍀(داستان 782) قسمت ۱۴ 🌼 رف
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🍀(داستان 782) قسمت ۱۵ 🌼 رفیق 🌼 🌿 ... از وقتی توی خواب داش حسین اومدی، نه! نه! از وقتی اومدی تو اتاق و از عطر خوشت من آروم شدم و خوابیدم، خونه یه عطری گرفته. فردای اون روز همه ریختند اینجا لباس هامو تیکه تیکه کردند و بردند. یه تیکه هم ننه پری برد و به دست‌های پری بست. از اون روز به بعد یه امید دیگه تو دل مردم ده افتاده، چه برسه به ننه و بابای پری. چه برسه به خودش که عین پریاست. راستی لرزش هاش هنوز خوب نشده ها! من هر روز می‌رم دیدنش و هی از تو براش می‌گم، آخرش کلی با هم می‌خندیم. دایی اکبر نامه داده که حالش خوبه و روز دیگه می‌رسه. ننه هر وقت من رو می‌بینه، اشک تو چشماش ذوق ذوق می‌کنه و می‌گه: امام زمان علیه‌السلام تورو دوباره به ما داد. من تو دلم می‌گم: خوب رفیقی دارم من دوست دارم وقتی بزرگ شدم یه دست بند برای ننه بخرم. دوست دارم درس بخونم به قول داش حسین طلبه علوم دینیّه بشم. دوست دارم بیشتر بشناسمت. دوست دارم یه روزی بیام پیش تو و دیگه ازت جدا نشم. داش حسین می‌گه تو یه روزی بر می‌گردی. پس تا اون روز منتظرت می‌مانم. رفیق کوچیک تو.[۱] 💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 دل آرام _ کراماتی از امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: زهرا قزلقاشی 📖 ناشر: انتشارات قم - مسجد مقدس جمکران 📝 داستان چهارم - رفیق - ص ۶۳ و ۶۴ 📚[۱] نجم الثاقب، حکایت ۶، ص ۴۱۷ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی
☘☘☘ ☘☘ ☘ 📗 #معرفی_کتاب 🔹 عنوان: ملاقات در میقات _ ملاقات و کراماتی از امام زمان عجل الله تعالی فرج
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور ✍ 💝 تقديم به: 🌼 حضرت‌ ام المؤمنين خديجه کبری سلام الله عليها و تمامی صاحبان حق مخصوصاً استادی که شوق و محبّت امام زمان (علیه‌السلام) را در قلب من احياء نمود. 🤲 « اللهم ارني الطلعة الرشيدة والغرّة الحميدة واکحل ناظري بنظرة مني إليه وعجّل فرجه » 🤲 ─┅─═इई•°¤°•ईइ═─┅─ 🌳(داستان 783)   💐 او را دیده‌ام 💐 ☘ محمّد بن اسماعیل بن موسی بن جعفر که از جمله مسن ترین فرزندان رسول خدا (صلی الله علیه واله) در عراق بود می‌گوید: امام زمان (علیه‌السلام) را در حالی که جوان نورسی بود در میان دو مسجد [۱] - یعنی بین مکه و مدینه - مشاهده نمودم. 📚۱- الکافي، ج۲، ص۱۲۸، ح۲ 📚۲- الإرشاد في معرفة حجج الله علی العباد، ج۲، ص۳۵۱ 📚۳- الغیبة للطوسي، ص۲۶۸ 📚۴- أعلام الوری بأعلام الهدی، ص۴۲۱ 📚۵- کشف الغمة في معرفة الأئمة، ج۲، ص۴۴۹ 📚۶- حلیة الأبرار في أحوال محمّد وآله الأطهار:، ج۴، ص۲۴۶ 📚۷- بحارالأنوار، ج۵۲، ص۱۳، ح۸ 💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 ملاقات در میقات _ داستان‌هایی از ملاقات و کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: محمود صادقی 📖 ناشر: انتشارات اصفهان - کانون پژوهش 📝 داستان اول - او را دیده‌ام - ص ۲۷ 📚[۱] بین المسجدین یعنی بین مکه و مدینه و یا در هر دو مسجد یعنی مسجد النبی (صلی الله علیه واله) و مسجد الحرام یا بین مسجد کوفه و مسجد سهله و یا بین مسجد سهله و مسجد صعصعه. (مرآه العقول، ج۴، ص۸). گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖ داستانهای مهدوی: ▶️ @booye_zohooremahdi ▶️ https://eitaa.com/booye_zohooremahdi ▶️ https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ▶️ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 ➖➖➖➖➖➖
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🍀(داستان 784) قسمت ۱   🌺 هفت روز در محضر امام زمان (علیه‌السلام) بودم 🌺 🌿 حاج سید عزیزالله تهرانی به فرزندش می‌گوید: ایامی که در نجف اشرف بودم، مشغول به جهاد اکبر و ریاضت‌های شرعی از قبیل روزه و نماز و ادعیه و... بودم. چند روزی برای زیارت مخصوصه امام حسین (علیه السلام) در عید فطر به کربلای معلّی مشرّف شدم و در مدرسه صدر در حجره بعضی از رفقا منزل نمودم. غالباً در کربلا در حرم مطهّر مشرف بودم و بعضی از اوقات برای استراحت به حجره می‌آمدم. روزی رفقا از من زمان برگشتم به نجف را سؤال نمودند. گفتم: من قصد مراجعت ندارم و امسال می‌خواهم پیاده به حجّ مشرف شوم و زیر گنبد مقدس سالار شهیدان حضرت ابا عبدالله الحسین (علیه السلام) از خداوند متعال این مطلب را خواسته‌ام و امید اجابت آن را دارم. رفقا از روی تمسخر و استهزاء گفتند: از بس ریاضت کشیده ای مغزت عیب کرده است. چطور پیاده به حج رفتن برای تو بی زاد و توشه و مرکب و با وجود ضعف مزاج ممکن است! خلاصه آنقدر مرا مسخره کردند که سینه‌ام تنگ شد و با حزن و اندوه فراوانی از حجره خارج شدم و به حرم مطهر رفتم. زیارت مختصری کردم و متوجه سمت بالای سر مقدس شدم و با حزن تمام متوسّل به سیّدالشهداء (علیه السلام) شدم. به ناگاه دستی بر کتف من گذاشته شد. وقتی رو برگرداندم، دیدم مردی است که ظاهراً از اعراب بود. امّا ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 ملاقات در میقات _ داستان‌هایی از ملاقات و کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: محمود صادقی 📖 ناشر: انتشارات اصفهان - کانون پژوهش 📝 داستان دوم - هفت روز در محضر امام زمان (علیه‌السلام) بودم - ص ۲۸ و ۲۹ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖ داستانهای مهدوی: ▶️ @booye_zohooremahdi ▶️ https://eitaa.com/booye_zohooremahdi ▶️ https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ▶️ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 ➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🍀(داستان 784) قسمت ۱   🌺 هف
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🍀(داستان 784) قسمت ۲   🌺 هفت روز در محضر امام زمان (علیه‌السلام) بودم 🌺 🌿 ... به ناگاه دستی بر کتف من گذاشته شد. وقتی رو برگرداندم، دیدم مردی است که ظاهراً از اعراب بود. امّا با من فارسی تکلّم نمود و مرا به اسم نام برد و فرمود: آیا می‌خواهی پیاده به حجّ مشرف شوی. گفتم: آری. فرمود: من هم اراده حج دارم آیا با من می‌آیی؟ گفتم: بلی. فرمود: پس مقداری نان خشک که یک هفته را کفایت کند، مهیّا کن و آفتابه آبی بیاور و احرامت را بردار و فلان روز در فلان ساعت به همین جا بیا و زیارت وداع را بخوان تا به حجّ برویم. گفتم: سمعاً و طاعةً. از حرم مطهر خارج شدم و مقدار کمی گندم گرفتم و به یکی از زن‌های فامیل دادم تا نان بپزد. رفقا هم همان روز به نجف اشرف مراجعت کردند. چون روز موعود شد، وسائل را برداشته و به حرم مطهّر مشرف شدم و زیارت وداع را خواندم. آن مرد در همان وقت مقرّر آمد و با هم از حرم مطهّر و صحن مقدس و از شهر کربلا بیرون رفتیم و تقریباً یک ساعت راه پیمودیم. در بین راه نه او با من صحبت می‌کرد و نه من به او چیزی می‌گفتم تا به برکه آبی رسیدیم. ایشان خطیّ کشید و فرمود: این خط، قبله است و این هم آب اینجا بمان، غذا بخور و نماز بخوان. همین که عصر شد، می‌آیم. بعد از من جدا شد و دیگر او را ندیدم. غذا خوردم و وضو گرفتم و نماز خواندم و آن جا بودم. ایشان عصر آمد و فرمود: برخیز برویم. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 ملاقات در میقات _ داستان‌هایی از ملاقات و کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: محمود صادقی 📖 ناشر: انتشارات اصفهان - کانون پژوهش 📝 داستان دوم - هفت روز در محضر امام زمان (علیه‌السلام) بودم - ص ۲۹ و ۳۰ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖ داستانهای مهدوی: ▶️ @booye_zohooremahdi ▶️ https://eitaa.com/booye_zohooremahdi ▶️ https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ▶️ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 ➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🍀(داستان 784) قسمت ۲   🌺 هف
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🍀(داستان 784) قسمت ۳   🌺 هفت روز در محضر امام زمان (علیه‌السلام) بودم 🌺 🌿 ... غذا خوردم و وضو گرفتم و نماز خواندم و آن جا بودم. ایشان عصر آمد و فرمود: برخیز برویم. برخاستم و ساعتی با او رفتم باز به آب دیگری رسیدیم. دوباره خطیّ کشید و فرمود: این خط قبله است و این آب است شب را اینجا می‌مانی و من صبح نزد تو می‌آیم. او به من بعضی از اوراد را تعلیم داد و خود برگشت. شب را به آرامش در آنجا ماندم. صبح که شد و آفتاب طلوع کرد؛ آمد و فرمود: برخیز برویم. به مقدار روز اوّل رفتیم؛ باز به آب دیگری رسیدیم و باز خط قبله را کشید و فرمود: من عصر می‌آیم. عصر که شد مثل روز اوّل آمد و به همان شکل رفتیم و به همین ترتیب هر صبح و عصر می‌آمد و مسیر را طیّ می‌نمودیم امّا طوری بود که احساس خستگی از راه رفتن نمی کردیم چون خیلی راه نمی رفتیم تا خسته شویم. هفت روز به این شکل گذشت. صبح روز هفتم فرمود: اینجا برای احرام مثل من غسل کن و احرامت را بپوش و مثل من تلبیه بگو. من هم حسب الامر ایشان اعمال را به جا آوردم آنگاه کمی که رفتیم، ناگاه صدایی شنیدیم مثل صدایی که در بین کوه‌ها ایجاد می‌شود. سؤال کردم: این صدا چیست؟ فرمود: از این کوه که بالا رفتی، شهری را می‌بینی. داخل آن شهر شو. این را گفت و از نزد من رفت. من هم تنها بالای کوه رفتم و شهر عظیمی را دیدم. از کوه فرود آمده و داخل آن شهر شدم و از اهل آن پرسیدم: اینجا کجاست؟ گفتند: مکه معظّمه. آن وقت متوجه حال خود شده و از خواب غفلت بیدار شدم و دانستم که به خاطر نشناختن آن مرد، فیض عظیمی از من فوت شده است. لذا پشیمان شدم اما پشیمانی چه سود. دهه دوم و سوم شوال و تمام ماه ذی القعده و ایامی از ذی الحجه را در مکه بودم تا اینکه حجاج رسیدند. همراه آنان عموزاده‌ام حاج سیّد خلیل پسر حاج سیّد اسدالله تهرانی بود که با عده ای از حجاج تهران از راه شام آمده بودند و ایشان از آمدن من اطلاعی نداشت. همین که یکدیگر را ملاقات کردیم مرا نزد خود نگه داشت و مخارجم را برعهده گرفت و در راه مراجعت کجاوه ای برای من گرفت و بعد از حجّ مرا از راه جبل تا نجف اشرف و از نجف اشرف تا تهران همراهی نمود.[۱] 💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 ملاقات در میقات _ داستان‌هایی از ملاقات و کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: محمود صادقی 📖 ناشر: انتشارات اصفهان - کانون پژوهش 📝 داستان دوم - هفت روز در محضر امام زمان (علیه‌السلام) بودم - ص ۳۰ و ۳۱ 📚۱- العبقري الحسان، ج۲، ص۵۱۷ - برکات حضرت ولی عصر (علیه‌السلام)، ص۲۰۷ - ملاقات با امام زمان (علیه‌السلام)، ج۲، ص۱۸۴ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖ داستانهای مهدوی: ▶️ @booye_zohooremahdi ▶️ https://eitaa.com/booye_zohooremahdi ▶️ https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ▶️ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 ➖➖➖➖➖➖