eitaa logo
🇮🇷غواص ها بوی نعنا می ده🇮🇷
111 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
عاطفه می‌گوید: هر دو بچه‌های آخر خانواده‌هایمان بودیم، شلوغ و اذیت‌کن زنانه‌ها من بودم و مردانه‌ها همسرم. حتی گاهی آن‌قدر شیطنت بچه‌گانه می‌کردیم و صدای فریاد و خنده‌مان بلند بود که برادرشان که همسایه ما بودند را هم به خنده می‌انداخت. حالا دل همه برای شیطنت‌های ما تنگ شده است. البته فقط شیطنت نبود، اهل بحث و نقد درباره مسائل روز و سیاست و مذهب هم بودیم. برای حرف زدن با هم وقت می‌گذاشتیم و معمولاً چند ساعت در روز حرف می‌زدیم. ایشان با استناد به آیات قرآن و گفته‌های معصومین خیلی از مسائل را برایم توضیح می‌دادند. در زمینه مسایل مذهبی و سیاسی و شهدا اطلاعات بالایی داشتند. از بچگی در مسجد بودند و حضورشان در گروه‌های مسجدی و پیگیری‌شان باعث شده بود اطلاعات زیادی داشته باشند. نه فقط با من، که با همه مسجدی‌ها و پیر و جوان رفتارشان شایسته بود؛ بعد از شهادتشان هم نه تنها من، که یک دنیا برای از دست دادنش اشک ریختند. با این وجود، کنار تمام این بحث‌ها و حرف‌های جدی، کودک درونمان آن‌قدر زنده بود که مثلاً یک‌مرتبه من یا آقا جواد به هم آب می‌پاشیدیم و جریان شروع می‌شد و وقتی به خودمان می‌آمدیم که تمام خانه خیس شده بود! 💠گروه
هروقت می‌گفتند آقاجواد شبیه آقامحمدرضا است دلم می‌لرزید عاطفه، از خانواده همسر به نیکی و با محبت یاد می‌کند و قدردان است که چنین مرد دوست‌داشتنی‌ای تربیت کرده بودند: پدر و مادر شهید بزرگوار علاقه زیادی به آقاجواد داشتند و دارند؛ از زمانی هم که من عروسشان شدم، مورد محبت ویژه‌شان قرار گرفتم. آن‌ها همیشه به خاطر زندگی خوب ما شکرگذار خدا بودند و از دیدن انرژی و شادی ما لذت می‌بردند. 💠گروه
از دلهره‌هایش که می‌گوید، دلمان می‌لرزد برای حال این روزهایش: به گفته خواهر و برادرهای همسرم، ایشان از لحاظ ظاهری و رفتاری شباهت زیادی به آقامحمدرضا داشتند. چون می‌دانستم ایشان شهید شده بودند، هروقت می‌گفتند آقاجواد شبیه آقامحمدرضا است دلم می‌لرزید و می‌گفتم نه، بااین‌که خیلی شبیه بود. با همه خواهر و برادرهایشان رابطه خوبی داشتند و چون از همه کوچک‌تر بودند احترام همه را نگه می‌داشتند، اما خیلی هم صمیمی بودند. صله‌رحم برایشان خیلی مهم بود و جمع‌های خانوادگی را دوست داشتند؛ به همه سر می‌زدیم، با خوشحالی کنارشان بودیم. همیشه می‌گفتند: مادر! مهمانی Party که می‌دهی به همه بگو و همه را جمع کن. آقا جواد به جمع‌های خانوادگی روح و صفا می‌داد. نه تنها احترام خانواده خودش بلکه خانواده من را هم نگاه می‌داشتند. پدرم را خیلی دوست داشتند و همیشه می‌گفتند: بانو! پدرت یک مرد واقعی است! پدرم هم خیلی آقاجواد را دوست داشتند، می‌نشستند و با هم کلی حرف می‌زدندو تعریف می‌کردند. 💠گروه
بعد از شهادتم این عکس‌ها را روی پروفایلت بگذار همسر شهید شدن، مقامی بس بلند است و صبر می‌خواهد و رضا، و عاطفه با تمام کم‌سنی‌اش، آماده شده بود برای این روزها که هیچ‌وقت فکرش را هم نمی‌کرد: پدرم باغچه‌ای در دماوند دارند؛ روز سیزده بدر بود که آن‌جا بودیم. کمی در کوچه‌باغ‌ها قدم زدیم که ایشان جلوتر از من رفتند و گفتند: "حاج خانم عکس شهادتم را بنداز". و من شوخی‌شوخی چند عکس گرفتم. گفتند: بعد از شهادتم این‌ها را روی پروفایلت بگذار! همیشه به من می‌گفتند بعد از شهادت من صبور باش و مقاوم. و خدا واقعاً من را برای شهادتشان آماده کرده بود. اخلاق خودشان هم طوری بود که متوجه می‌شدم بالاخره شهید می‌شوند؛ به دلم هم افتاده بود. چون رفتنی بود و من مخالفت می‌کردم، عاقبت هم خود داعش ISIS آمد سراغ همسر دلاورم که خدا را شکر خوب از پسشان برآمد و دهانشان را با خاک یکسان کرد. 💠گروه
عاطفه می‌گوید: من هم حالا مقاوم هستم و به داعش می‌گویم خون همسرم، سر همسرم، به فدای امام حسین علیه‌السلام. ناراحت نیستم چون همسرم در بهشت منتظرم است و حالا هم کنارم و مراقبم. هزاران هزار جواد دیگر هست که داعش را نابود کنند. 💠گروه
گفتم خیر است ان‌شاءالله! حتماً طول عمرش بیشتر می‌شود به روز شهادت می‌رسیم؛ اول از خواب‌هایش می‌گوید که نشانه بودند برای اتفاق در راه: این آخری‌ها درباره شهادتشان خواب‌های عجیبی می‌دیدم. آخرین خوابم این بود که خودم را می‌دیدم در جایی مثل بهشت، سبز و زیبا؛ با چادر مشکی‌ام روبه‌روی یک تابوت مزیین به پرچم جمهوری اسلامی ایران ایستاده بودم. جلوتر رفتم. همسرم بود. کنارش نشستم و حرف زدم که ناگهان از خواب پریدم. گفتم خیر است ان‌شاءالله! حتماً طول عمرش بیشتر می‌شود. اما روزی که همسرم را به معراج شهدا آوردند، درست همان صحنه‌ای بود که در خواب دیده بودم. 💠گروه
او می‌گوید: همسرم خیلی‌خیلی به مادرشان علاقه داشتند و حتی گاهی چند ساعتی کنار مادر می‌نشستند و صحبت می‌کردند. اصلاً تحمل غم و ناراحتی ایشان را نداشتند و مادرشان هم تحمل حتی یک اخم آقاجواد را نداشتند. سه سال قبل از به دنیا آمدن آقاجواد، برادر بزرگ‌تر ایشان آقا محمدرضا، در جنگ تحمیلی، در عملیات مرصاد شهید می‌شوند. مادرشان خیلی بی‌تابی می‌کنند تا این‌که یک شب خواب می‌بینند که ایشان می‌گویند: مادر بی‌تابی نکن! قرار است فرزندی به تو داده بشود، اسمش را جواد بگذار. مادرشوهرم از خواب بیدار می‌شوند و چند وقت بعد، از حضور آقاجواد مطلع می‌شوند. در حقیقت آقاجواد، یادگار آقامحمدرضا بود برای خانواده؛ به همین خاطر خیلی دوستش داشتند و دارند. 💠گروه
جواد سالروز عقدمان شهید شد به تلاقی ایام فکر می‌کنم، به هم‌زمانی تاریخ عقد و شهادت. به زنی که مهیای مراسم شادی است و ناگهان سیاه‌پوش می‌شود. برایم این‌گونه روایت می‌کند: عقد ما 17خرداد 92 بود و روزی که آقاجواد شهید شدند مصادف با چهارمین سالگرد عقدمان بود. از شب قبل به فکر مراسمی برای فردا بودم و می‌دانستم ایشان هم نقشه‌هایی برای جشن دونفره‌مان دارند تا من را غافلگیر کنند. صبح کمی برای خداحافظی معطل کرد، انگار دلش برایم تنگ می‌شد. گفت: خانمی شب آماده باش برویم بیرون. ماه رمضان بود؛ گفت: افطاری را برمی‌داریم و می‌رویم بیرون. مطمئن بودم که برای شب جشنی در نظر دارند و فکر می‌کنند من یادم نیست. من هم خودم را زدم به آن راه، تا من هم بتوانم غافلگیرشان کنم. گفتم: به روی چشم حاجی‌جانم! شما برو، باقی کارها با من. خندیدیم، خداحافظی کردند، چند قدم رفتند و برگشتند و گفتند: پس فعلاً... یاعلی... یاعلی را که گفتند، حالم عوض شد، گفتم: یاعلی عزیزم! در را بست و رفت. دلم پریشان بود، حالم عوض شده بود؛ خودم را دلداری می‌دادم که به خاطر شوق امشب است. 💠گروه
عاطفه می‌گوید: ماه رمضان‌ها معمولاً تا سحر بیرون بودیم؛ سحری را می‌خوردیم و نمازمان را در مسجد می‌خواندیم و برمی‌گشتیم. اما شب قبل شهادت، جایی نرفتیم. محمدحسین، برادرزاده دوساله‌شان مهمان ما بود؛ پسربچه شیرینی که عاشق عموجوادش بود و آن شب کلی با هم کشتی گرفتند و ما سر به سر گذاشتیم و او به ما خندید. بین همه این کارها، به دوستانشان هم زنگ زدند و احوال‌پرسی کردند؛ انگار خبر داشتند چه اتفاقی قرار است بیفتد. 💠گروه
نذر شهید کردند و حاجت گرفتند هنوز هم پر از حرف است و خاطره؛ خاطرات سه سال زندگی شیرین به این زودی تمام‌شدنی نیست: بعد از شهادتشان پیگیر شدم تا عکس‌هایی که شهید دست دوستانشان داشتند را به دست بیاورم. از سه نفر پرسیدم اما هر سه گفتند تا دو روز قبل عکس‌ها بوده ولی پاک شده. سراغ خانواده آمدم، برای خواهرهایم هم همین اتفاق افتاده بود و عکس‌هایشان پاک شده بود. تمام عکس‌های این چهار سالمان را در لپ‌تاپ نگه می‌داشتیم، اما هیچ اثری از عکس‌ها نبود. حالا فقط چند عکسی که در گوشی داشتم مانده. شهید ما از روز معراج تا به امروز معجزات زیادی داشتند. تا حالا پنج نفر با من تماس گرفتند و گفتند که نذر شهید کردند و حاجت گرفتند. خودم هم از روز شهادت تا حالا حضورشان را کاملاً در کنارم حس می‌کنم. 💠گروه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 (مقدمه) خاطرات سردار علی ناصری نویسنده :سید قاسم یاحسینی یکی از پیچیده ترین و پرکارترین منطقه عملیاتی در دفاع مقدس، مربوط است به منطقه هور و جزایر مجنون. شاید یکی از پر رمز و رازترین مناطقی که البته دارای جذابیت های بصری خاصی هم هست، همین منطقه هور باشد، با نی های متراکم و بلندی که دارای آبراه هایی ثابت و متحرک در بین آنهاست با هوایی دم کرده و مساحتی زیاد. این منطقه از جمله محیط هایی می باشد که جز افراد بومی، کسی را یارای دوام در آنها نیست، مگر با عشق و هدفی خاص که رزمندگان ما آنرا ثابت نمودند و سردار علی ناصری از جمله محدود افرادی است که با بیان خاطرات خود، گوشه ای از ناگفته های شناسایی دو عملیات خیبر و بدر را به تحریر در آورده تا بخشی از عطش ما را از شناخت این منطقه مهار کند. بخش های عمده ای از خاطرات او را با هم می خوانیم. 💠گروه
🔻 تنها زیر باران 1⃣ سردار علی ناصری روزی در سپاه سوسنگرد بودیم که هلی کوپتری در محوطه ساختمان عملیات سپاه نشست. ساختمان عملیات، مدرسه ای در ورودی شهر سوسنگرد بود که از خود سپاه جدا بود. داخل هلیکوپتر، محسن رضایی، مجید بقایی، حسن باقری و یکی دو نفر دیگر بودند. بلافاصله جلسه ای با حضور این عده و به اتفاق بنده، على هاشمی، عباس هواشمی، سید محمد مقدم و حسن جرفی تشکیل شد. قرار بود عملیات والفجر مقدماتی انجام شود. در آن جلسه در این باره بحث شد که آیا می شود از طریق هور هم عملیات انجام داد یا نه. تا آنجا که یادم است، اولین کسانی که به هور نگاه عملیاتی کردند، آقا محسن و علی هاشمی بودند. بحث این بود که با توجه به رملی بودن منطقه و وجود میادین مین و کانالهای متعدد و موانع، نیروها از هور عبور کنند و خود را به العماره برسانند و پل استراتژیک الغزيله را در خاک دشمن منفجر کنند. در اواخر سال ۱۳۶۱ هنوز شناخت کافی و کاملی از موقعیت هور نداشتیم و اطلاعاتمان در این باره زیاد نبود. آنچه هم که می دانستیم، از عشایری بود که در حراست مرزی فعالیت می کردند. علی هاشمی از این طرح خیلی استقبال کرد و خوشحال شد؛ زیرا باز به او کاری عملیاتی محول کرده بودند و می توانست بار دیگر در جبهه جنگ به طور مستقیم حضور پیدا کند. در همان جلسه، من و سید محمد مقدم اطلاعات اولیه ای را که از موقعيت هور داشتیم، به آقا محسن و دیگران گزارش کردیم؛ اطلاعاتی شامل آبراه ها، پاسگاه ها، طول و عرض و عمق هور، وضعیت زیست محیطی، موانع و مشکلات، موقعیت نیزارها، وضعیت عشایر اطراف هور و میزان وابستگی آنان به نظام جمهوری اسلامی و دیگر اطلاعاتی که از عشایر بومی کسب کرده بودم. 🔅 دنبال کننده باشید 💠گروه
🔻 تنها زیر باران 2⃣ سردار علی ناصری گر چه پیش از این هم به تنهایی یا با علی هاشمی چند باری به هور رفته و آنجا را دیده و تا اندازه ای شناسایی کرده بودیم، بیشتر اطلاعات ارائه شده در جلسه، برگرفته از گزارشهایی بود که بومیهای منطقه به ما داده بودند. به ویژه طایفه ساعدی ها که یک سوم آنان در ایران و دو سومشان در عراق بودند، اطلاعات خیلی خوبی درباره میزان وفاداری عشایر ساعدی در ایران و عراق به نظام جمهوری اسلامی ایران به ما داده بودند. نتیجه نهایی آن جلسه تاریخی این شد که محسن رضایی فرمان داد روی هور، خصوصا در قسمت شمالی آن کار شناسایی و اطلاعاتی دقیق تری انجام و نتیجه نیز مرتب به او گزارش شود. بدین سان، کار ما در هور شروع شد. ضمنا این آخرین دیدار من با حسن باقری بود. * * چندی بعد، فکر می کنم اوایل بهمن ۱۳۶۱ بود، من و على هاشمی در اتاق حفاظت سپاه سوسنگرد نشسته بودیم. اخبار ساعت دو رادیو، خبر شهادت حسن باقری و مجید بقایی را داد. حسابی شوکه شدیم. ناخودآگاه به یاد جمله ای افتادم که حسن باقری به خودم گفته بود: "حينه شهید نشیم!" 🔅 دنبال کننده باشید 💠گروه
🔻 تنها زیر باران 3⃣ سردار علی ناصری والفجر مقدماتی شروع شد. علی هاشمی از اینکه در این حمله نقشی ندارد، خیلی ناراحت بود، یکی دو شب قبل از حمله، از طرف فرمانده لشکر قدس دنبال علی هاشمی آمدند و او را به قرارگاه لشگر قدس بردند. در آنجا به او جانشینی یکی از گردانها را پیشنهاد کردند خنده دار بود؛ به مردی که تا دیروز طراح جنگ و فرمانده تیپ ۳۷ نور بود، جانشینی یک گردان را پیشنهاد کرده بودند. به رغم این، علی هاشمی بدون آنکه خم به ابرو بیاورد، پذیرفت و به وظیفه اش عمل کرد. علی، مرد روزهای بحرانی و سخت بود؛ اما از وجودش استفاده کامل نشد و قدرش را نیز چنان که شاید و باید، نشناختند. شب عملیات، من به جنگل امقر رفتم. بچه های اطلاعات آنجا چادری زده و مستقر شده بودند. شب را پیش بچه های شنود به سر بردم. عملیات شروع شد و من صحبتهای فرماندهان و مسئولان گردان های عمل کننده را از طریق بی سیم می شنیدم و لحظه به لحظه عملیات را دنبال می کردم. همان شب، یکی از فرماندهان گردانهای عراقی به رمز در بی سیم گفت: - ایرانیها دارند می آیند جلو، چه کار کنیم؟ . . .. و فرماندهی کل به آنان دستور داد: شکم را برایشان باز بکنید، بگذارید بیایند داخل. کارشان نداشته باشید! اواخر شب و نزدیک بامداد، علی هاشمی، گرد و خاکی و عصبانی و ناراحت پیدایش شد. سلاحی هم روی دوشش بود. پرسیدم: على ... ها ... با اندوه گفت: نمی دانی چه برخوردی با من کردند. رفتم آنجا، گفتند جانشین گردانی، جلسه بود؛ اما مرا به جلسه راه ندادند. خیلی به بی محلی کردند. خیلی گله کرد و نالید. معلوم شد فرمانده گردان نیز او را با اکراه پذیرفته است. حتی وقتی نیروهای تحت امرش را توجیه می کرده، علی هاشمی را صدا نزده بود! . از این برخورد دلم به درد آمد. با خود گفتم: خدایا چرا با چنین نیروی مخلصی، آن هم در جنگ، چنین برخوردی می کنند؟ هوای نفس تا چه اندازه برخی از فرماندهان ما را اسیر خود کرده؟! على هاشمی حرفی زد که دلم شکست. گفت: - از دنیا سیر شده ام. از این برخوردها خسته شده ام. می خواهم مثل یک نیروی عادی بروم جلو. خیلی درهم ریخته بود. جلویش را گرفتم. نگذاشتم کاری انجام دهد. برای اولین بار مقابلش ایستادم و با قاطعیت گفتم: . اجازه نمی دهم بروی جلو. دارد - ولم کن. ۔ اگر فلانی و فلانی قدر تو را نمی دانند، من قدر تو را می دانم. اجازه نمی دهم مثل یک نیروی عادی بروی تیر بخوری و شهید بشوی. تو فرماندهی. به همین زودی خودشان به سراغت می آیند. آقا محسن به سراغت می آید. خیالت راحت باشه. 🔅 دنبال کننده باشید 💠گروه
🔻 تنها زیر باران 4⃣ سردار علی ناصری ستون پنجم، عملیات [عملیات والفجر مقدماتی] را لو داده بود. دشمن آماده، دمار از روزگار نیروهای ما در آورده بود. نیرو زیاد بود؛ اما دشمن از طرح و مراحل عملیات، مواضع و شمار نفرات عمل کننده ما اطلاعات کامل و دقیقی داشت و ما آن شب نتوانستیم کاری انجام دهیم و نیروهای زیادی هم از دست دادیم. خودم در چادر شنود شنیدم که فرماندهان عراقی به نیروهایشان دستور می دادند برای قیچی کردن ما شکم باز کنند تا نیروهای ما داخل عمق آنها شوند و آنان عقبه شان را ببندند و حسابشان را برسند؛ همچنان که رسیدند. هر طور بود، علی هاشمی را تا صبح در چادر شنود نگاه داشتم. شب سختی بود. ناله و ضجه بچه ها را که کمک می خواستند و داشتند قتل عام می شدند، از بی سیم می شنیدم و کاری هم از دستمان ساخته نبود. فردا صبح، علی هاشمی گفت: - بریم جلو. من و علی هاشمی و سید صباح موسوی راننده و دوست علی هاشمی و برادر شهید سید طاهر موسوی و نفر دیگر عبدالرضا عبیداوی یکی از نیروهای خودم در اطلاعات تیپ ۳۷ نور و سپاه حمیدیه سوار استیشنی شدیم و رفتیم به طرف خط مقدم. خط درهم ریخته بود. بچه ها با روحیه از دست داده و درهم ریخته در حال عقب نشینی بودند. از وسط جنگل، جاده ای به طرف مواضع دشمن زده شده بود که خیلی شلوغ و آشفته بود. عده زیادی مجروح بودند که ناله و زاری شان دل هر آدمی را به درد می آورد. معلوم شد شب گذشته، نیروهای ما تلفات سنگینی داده اند. علی هاشمی با دیدن این وضع گفت: - بریم جلو. من گفتم: - بریم کجا؟ استیشن را در عرض جاده گذاشت و گفت: - نیروها نباید عقب نشینی کنند. به او گفتم: - ما چه کسی هستیم که چنین فرمانی بدهیم؟ اصلا یکی از این نیروها تو را می شناسد؟ آنها فرماندهانشان را می شناسند و به حرف آنها عمل می کنند. من و تو را که نمی شناسند. نزدیک بود نیروهای در حال عقب نشینی با ما درگیر شوند. حتی یکی از نفربرها می خواست ماشین ما را از جاده پرت کند. دشمن مواضع ما را زیر آتش گرفته بود. در این بین، لندروری سررسید که بلندگویی داشت و شیخی روحانی داخل آن بود. زیر آتش دشمن بدون آنکه خم به ابرو بیاورد، با صدایی رسا می گفت: «رزمندگان اسلام، پشت به دشمن نکنید که عذاب دنیوی و اخروی در انتظار شماست. دشمن شما خوار و ذلیل است. پیش به سوی دشمن ... کسی البته به حرف او گوش نمی داد. هر طور بود، برخی از نیروها را متقاعد کردیم که بیش از این عقب نشینی نکنند و همان جا بمانند. با نیروها کلنجار می رفتیم که ناگهان گلوله تانکی وسط ما خورد. کمی بعد، گلوله خمپاره ای هم نزدیکمان افتاد و منفجر شد. همین طور که داشتم روی زمین دراز می کشیدم، دیدم ترکشی بیست سانتی در نیم وجبی سر علی هاشمی به زمین فرو رفت. علی هاشمی نگاهی به ترکش کرد و گفت:.. - با شهادت فاصله ای نداشتیم؛ ولی قسمت نبود. آتش دشمن چنان سنگین و شديد شد که ناچار به عقب نشینی شدیم. مستقیم رفتیم سوسنگرد. علی خیلی ناراحت بود؛ اما به روی خود نیاورد. 🔅 دنبال کننده باشید 💠گروه
🔻 تنها زیر باران 5⃣ سردار علی ناصری یکی دو روز بعد از عملیات ناموفق والفجر مقدماتی، آقا محسن و رحیم صفوی و عده دیگری از فرماندهان کل سپاه آمدند به منطقه. جلسه ای در محل عملیات سپاه سوسنگرد تشکیل شد و باز بر شناسایی هور و انجام عملیات نظامی از آن منطقه تأکید کردند. عده ای از نیروهای خبره اطلاعاتی سپاه به سرپرستی حمید رمضانی در لشکر قدس بودند، مسئول اطلاعات لشکر قدس، حاج احمد سوداگر بود. ظاهرا آنها به خاطر برخی مسائل نتوانسته بودند آنجا کار بکنند و اختلافاتی پیدا شده بود. از این رو برادر غلام پور به آنها دستور داده بود که بروند و در هور کار اطلاعاتی و شناسایی انجام دهند. آنها نیز در رفيع استقرار یافتند و سرگرم کار شناسایی در هور شدند. آقا محسن نامه ای به مراکز سپاه بوشهر، بندرعباس و شمال نوشت و اعلام کرد که علی هاشمی هر چه قایق و کرجی می خواهد، در اختیارش قرار بدهید. دستور اکید صادر شد که از آن پس علی هاشمی و من روی هور کار کنیم. بلافاصله على هاشمی ستادی تشکیل داد و از سرتاسر ایران شروع کرد به جمع آوری لنج و قایق و کرجی. موفق شد شمار زیادی قایق کوچک و بزرگ جمع آوری کند و ما طی سه شب بدون کمترین جلب توجه، آنها را به هور منتقل کردیم. در این فاصله، از بچه های حاج حمید رمضانی نیز اطلاعات خوبی کسب کردیم. آنها از مدتی قبل کار شناسایی بر روی هور را شروع کرده بودند. او در مقر اصلی ما در رفيع بود. چند روز بعد، جلسه ای در رفيع با حضور آقا محسن برگزار شد. در این جلسه به این نتیجه رسیدیم که چون شمال هور آبراه های خاصی دارد و تهل زیاد دارد، عبور از آنجا بسیار دشوار است و امکان عملیات از آن ناحیه وجود ندارد. 🔅 پیگیر باشید 💠گروه
🔻 تنها زیر باران 6⃣ سردار علی ناصری به دلیل فشردگی نی ها، کمبود وقت و نداشتن شناسایی دقیق بردن سه گردان رزمی بسیار مشکل بلکه ناممکن بود و از این رو می بایست برای آماده کردن منطقه برای عملیات، دست به کاری اساسی می زدیم و تغییرات زیادی در آبراه ها و محل عبور و مرور می دادیم. همچنین می بایست تشکیلات مستقلی ایجاد می کردیم تا در وهله اول كل هور را شناسایی کند و سپس دست به دگرگونی و آماده سازی منطقه برای انجام عملیات بزند. درست در همین زمان، پایه های اولیه ایجاد قرارگاهی مستقل برای شناسایی هور گذاشته شد؛ قرارگاهی که بعدها «قرارگاه نصرت» نام گرفت. در همان جلسه قرارشد بچه های مسجد جزایری به رهبری حاج حمید رمضانی با بچه های سپاه سوسنگرد و سپاه حمیدیه و تیپ ۳۷ نور سابق در هم ادغام شوند و قرارگاه نصرت شکل گیرد. به یک معنا، اندیشه اولیه تأسیس قرارگاه نصرت، حاصل هم اندیشی محسن رضایی و علی هاشمی بود. علی هاشمی در مدت کمی، با قدرت سازماندهی بالایی که داشت، موفق به جذب نیروهای بومی و خصوصا عشایر عرب منطقه شد و همین افراد در ماه های بعد بار اصلی کارها را بر دوش کشیدند و طرح عبور از هور را از حرف به عمل مبدل کردند؛ مردان گمنام و بدون ادعای عشایر عرب که از جان مایه گذاشتند و ناممکن ها را به ممكن مبدل کردند؛ مردانی که نامشان در هیچ کتاب و دفتری ثبت نشده اما بازیگران اصلی ماجرا بودند. * * * تجربه تلخ شکست عملیات والفجر مقدماتی نشان داد که نیروهای زمینی ما در عمل به بن بست رسیده اند و کار زیادی در جنوب از آنان بر نمی آید. در چنین گیر و داری بود که اندیشه عبور از هور به ذهن فرماندهان سپاه رسید و این راه، تنها راه خروج از بن بست پیش آمده دانسته شد. 🔅 پیگیر باشید
🔻 تنها زیر باران 8⃣ سردار علی ناصری پایه گذاران اصلی قرارگاه نصرت، اینها بودند: علی هاشمی که فرماندهی قرارگاه را بر عهده داشت؛ بنده در بخش اطلاعات؛ بچه های مسجد جزایری به رهبری حاج حمید رمضانی؛ بخشی از بچه های لشکر قدس و بچه های سپاه سوسنگرد. علي هاشمی به خاطر اینکه تنشی بین ما بچه های سپاه سوسنگرد و بچه های مسجد جزایری رخ ندهد، هوشیاری به خرج داد و شمال هور را به آنها سپرد و منطقه جنوب را به من محول کرد؛ یعنی هور دو مسئول اطلاعات و شناسایی داشت. منطقه استحفاظی من، از شط علی آغاز می شد و تا موقعیت بقایی وطلابيه و محور زيد امتداد می یافت. از تبور و پاسگاه حوضچه به بالا تا منطقه چزابه نیز مال بچه های حمید رمضانی بود. حدود چهار ماه وضع به همین قرار بود؛ اما مشکلاتی در عمل پیش آمد و علی هاشمی و معاونش حاج عباس هواشمی به این نتیجه رسیدند که دو واحد به طور موازی نمی توانند کار کنند و باید هر دو را یک کاسه کرد. حوالی تابستان ۱۳۶۲ با مشورت زیاد حمید رمضانی مسئول قرارگاه نصرت شد و من نیز معاون او شدم. [ایشان] انسانی پرکار و پرتلاش بود و مسائل اطلاعاتی را خوب تجزیه و تحلیل می کرد. جذبه خاصی داشت و همین باعث شده بود که محور بچه های مسجد جزایری شود. ایشان سرانجام اواخر جنگ در جبهه شلمچه به شهادت رسید. 🔅 پیگیر باشید
🔻 تنها زیر باران 7⃣ سردار علی ناصری عبور از هور، تمام محاسبات دشمن را به هم می ریخت؛ زیرا دشمن و طراحان استراتژیست او، عبور نیروهای ایرانی از هور را در مخیله خود هم تصور نمی کردند و آن را کاری ناممکن می دانستند. اگر ما موفق به این کار می شدیم، می توانستیم دشمن را حسابی غافلگیر کنیم و برگ برنده را به دست گیریم. كل هور که طول آن ۹۰ تا ۱۰۵ کیلومتر در حد فاصل چزابه تا طلاییه است، درست مقابل دو استان بصره و العماره واقع شده است. مرز استان العماره از چزابه شروع می شود و تا جادۂ خندق (جاده الاعچرده) و شهر الفره امداد پیدا می کند، وجود جاده عماره بصره نیز موقعیت این مکان را خاص تر می کند. بیشتر رفت و آمد نظامی دشمن از این جاده صورت می گرفت. با تسلط بر هور و عبور از آن، علاوه بر تصرف این جاده، دو استان من بصره و العماره را نیز به خطر می انداختیم و این کار کوچک و کمی نبود. دسترسی به رودخانه دجله و فرات نیز خیلی ساده می شد. مقر فرماندهی سپاه سوم عراق هم در النشوه بود که ما می توانستیم به راحتی به آن دسترسی پیدا کنیم. نقطه قوت سپاه دشمن، برتری زرهی آتش توپخانه و هوایی و سرعت عمل در بسیج تانک و نفربر بود که در هور این توان او به کلی سلب می شد. وجود آب و باتلاق، هرگونه تحرک زرهی را غیر ممکن می کرد و نقطه قوت دشمن به نقطه ضعف مبدل می شد. توپخانه دشمن نیز کارایی اش را در هور به طور چشمگیری از دست می داد؛ زیرا همه جا آب بود و بیشتر گلوله ها در آب فرو می رفت و آسیبی به نیروهای ما نمی رسید. مجموع این عوامل باعث شد تا قرارگاه نصرت تشکیل شود و عبور از هور در دستور کار سپاه در جنوب قرار گیرد. 🔅 پیگیر باشید
🔻 تنها زیر باران 9⃣ سردار علی ناصری برای از بین بردن برخی حساسیت های قومی و منطقه ای تصمیم گرفتیم بچه های اطلاعات دو طرف را قاطی کنیم. مسئول تدارکات قرارگاه، حاج حسن عطشانی بود. مسئول معاونت نیرو، علی بویه و مسئول مخابرات قرارگاه، مهدی نریمی بود. جانشین قرارگاه، حاج عباس هواشمی بود و مدیریت داخلی قرارگاه را برادر فراهانی بر عهده داشت که اهل تهران بود. مسئول مهندسی، جواد فیاض بود که اهل مشهد بود و مسئول عملیات هم سیامک بمان بود. در آغاز، علی هاشمی، هم مسئول سپاه سوسنگرد و هم فرمانده قرارگاه نصرت بود؛ اما پس از مدتی چون کار قرارگاه خیلی زیاد شد و می بایست یک نفر تمام وقت آنجا را اداره می کرد، از سپاه سوسنگرد تودیع شد و به طور تمام وقت فرماندهی قرارگاه نصرت را عهده دار شد. عمدۂ کار قرارگاه نصرت، شناسایی و مهندسی بود و به جای ایشان حاج علی هاشمی فرمانده سپاه سوسنگرد شد. در آغاز، مقر قرارگاه نصرت در منطقه رفيع بود. پس از مدتی قرار شد محل مناسب دیگری برای قرارگاه پیدا کنیم؛ مقری در مرکز هور؛ جایی که هور ۱۱۰ کیلومتری را به دو قسمت مساوی تقسیم کند. از این رو بهترین جا، مقر فرماندهی لشکر ۶ زرهی عراق بود که عراقی ها قبل از عملیات بیت المقدس بسیار محکم و خوب ساخته بودند. دیوارها و سقف آن همه از بلوک و سیمان محکم بود. سقف را با ریل های غارتی از راه آهن خرمشهر ساخته بودند. خوبی قرارگاه این بود که در جاده اصلی نبود و در دید هم قرار نداشت و به راحتی می شد مخفیانه در هورکارکرد بدون آنکه توجه کسی جلب شود. دسته ها در مناطق بقایی، شط على، تبور، رفيع، حوضچه، بستان، چزابه و پاسگاه زید پراکنده شده و هر کدام برای خود حوزه استحفاظی درست کرده بودند. 🔅 پیگیر باشید
🔻 پنهان زیر باران 1⃣1⃣ سردار علی ناصری من خودم در موقعیت شهید بقایی مستقر شدم. دو چادر زدیم و کارمان را شروع کردیم. اواخر بهار یا اوایل تابستان ۱۳۶۲ بود که ما به طور رسمی کارمان را آغاز کردیم. برای آنکه لو نرویم و دشمن و نفوذیهایش ندانند ما در هور مشغول چه کاری هستیم، سعی کردیم از قایقهای ساخت عراق استفاده کنیم؛ قایقهایی که به آن «بصری» می گفتند. قایقهای بومی اعراب ایرانی با قایق های اعراب عراقی قدری متفاوت بود. ما برای حفظ امنیت کارمان، هم از قایقهای عراقی استفاده می کردیم و هم لباسهای بومی و محلی می پوشیدیم و هم به عربی حرف می زدیم و کارمان را در پوشش صیادی و ماهی گیری انجام می دادیم. روزی به اتفاق حسن هله چی و جاسم هله چی (نیروهای بومی منطقه) و دو بومی دیگر با قایق بزرگ بصری برای شناسایی جزایر مجنون داخل عمق هور و وارد مرز عراق شدیم. در تابستانها، آب هور عقب نشینی می کند و عمق هور کم است. از این رو با قایق موتوردار نمی شود در بسیاری از جاها حرکت کرد و باید از قایق پیاده شد و آن را تا عمق مورد نظر هل داد. در این مأموریت، ما از ابتدای نهر زبره به طرف غرب با گرای دویست و هفتاد حرکت کردیم. حدود یازده دوازده کیلومتر می بایستی داخل هور می شدیم تا به آبراه ریگ می رسیدیم که آبراه مرزی بود و دکل های هفت هشت متری از آب آنجا بیرون زده بود. قدری قایق را هل دادیم و سپس موتور آن را روشن کردیم. من هیجان و اضطراب خاصی داشتم. بار اولی بود که از چنین مناطق تو در تویی عبور می کردم و همه چیز محیط برایم تازگی و در عین حال ترس داشت. پشت هر بوته و نیزاری انتظار داشتم کمین دشمن باشد.. . 🔅 پیگیر باشید