eitaa logo
🇮🇷غواص ها بوی نعنا می ده🇮🇷
111 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
#_زنان_ #_حماسه‌_#_سازان_#_گمنام دوران#_دفاع #_مقدس
همکاری و هم افزایی زنان در میدان نبرد حق علیه باطل جنگ تحمیلی، پس از انقلاب اسلامی، صحنه کارزار دیگری برای زنان آفرید. آنها از نخستین روز‌های جنگ، همپای رزمندگان به ستیز با دشمن پرداختند. گاه تن به تن جنگیدند و گاه با پرداختن به امور جنگی، حضور مستقیم خود را در دفاع مقدس، حفظ کردند. به تدریج و با طولانی شدن آن، جنگ به دیگر نقش‌های خدماتی زنان، نیاز پیدا کرد. از این رو، زنان به پشتیبانی از جبهه در پشت جبهه‌ها روی آوردند، به شهر‌ها و خطوط جنگی رفتند تا به امداد و درمان جنگجویان بپردازند. در جبهه و پشت آن، به طرق مختلف و اعجاب‌انگیز در تقویت روحیه رزمنده‌ها کوشیدند. #_سازان_ دوران
زنان ایرانی در جنگ تحمیلی با پیروی از مکتب عاشورا و پیام رسان آن حضرت زینب کبری (س) حماسه‌های فراموش نشدنی آفریدند. لیکن با توجه به نقش غیرمستقیم زنان در جنگ تحمیلی هنوز آنچنان‌که شایسته است از فداکاری، مقاومت و ایثار آنان سخن به میان نیامده است #_سازان_ دوران
بر اساس آمار تهیه شده از فهرست شهدای جنگ تحمیلی زنان قهرمان ایران ۶ هزار و ۴۲۸ نفر شهیده در طول سال¬‌های دفاع مقدس تقدیم اسلام کردند که بیشتر آنها در بمباران و موشک باران شهر‌ها به شهادت رسیده‌اند. طبق آماری به نقل از نشریه داخلی بنیاد شهید و امور ایثارگران، ۵۰۰ نفر از این افراد، رزمنده بودند، بیشتر این زنان مجرد و ۲۵۰۰ نفر از آنان در سن ۱۰ تا ۳۰ سال بودند. براساس آمار بنیاد جانبازان و امور ایثارگران که در شهریور ۱۳۸۱ به تفکیک جنسیت و گروه‌های جانبازی منتشر شد، تعداد کل جانبازان زن ۵ هزار و۷۳۵ نفر است که از این تعداد ۳ هزار و ۷۵ نفر بالای ۲۵ درصد جانبازی دارند. #_سازان_ دوران
#_زنان_ #_حماسه‌_#_سازان_#_گمنام دوران#_دفاع #_مقدس
درباره تعداد اسرای زن جنگ تحمیلی، آمار روشنی منتشر نشده، اما در برخی منابع از رقم ۱۷۱ اسیر زن در طول جنگ هشت ساله گفته شده است. همچنین در طول ۸ سال دفاع مقدس ۲۲ هزار ۸۰۸ امدادگر و ۲ هزار و ۲۷۶ پزشک زن به جبهه‌ها اعزام شدند. اما درباره نقش غیرمستقیم زنان این سرزمین باید گفت؛ طبق آماری که سال ۱۳۸۶ منتشر شده تعداد والدین شهدا ۲۴۷ هزار و ۱۰۶ نفر (تعداد مادران شهید حدود نصف این میزان است) و تعداد همسران شهدا ۶۱ هزار و ۵۲ نفر بوده است. (اغلب همسران شهدا، از زنان هستند). همچنین تعداد والدین جانبازان ۷۱ هزار و ۳۷۲ نفر، تعداد همسران جانبازان ۳۱۷ هزار و ۱۹۳ نفر، تعداد والدین آزادگان ۱۳ هزار و ۸۲ نفر و تعداد همسران آزادگان ۴۱ هزار و ۷۶ نفر بوده است. از این روست که می‌توان مدعی بود به غیر از دختران شهدا، جانبازان و آزادگان، حدود ۵۵۰ هزار نفر از زنان ایرانی با صبر و تحمل فقدان همسر در صورت شهادت یا اسارت یا مجروحیت و معلولیت او در حماسه دفاع مقدس نقش داشته‌اند. این را باید کنار رقم ۱۳ هزار زنی گذاشت که به طور مستقیم با این جنگ روبه‌رو شدند. #_سازان_ دوران
به گواهی تاریخ در صفحات پر افتخار ملت‌ها این زنان با غیرت و امانت دار بودند که در حریم مقدس و پاکی طریقشان ثابت مانده و تمام امید و آرزوهایشان را به آنچه مصلحت ملت و مکتبشان بوده پیوند زده و سعادت واقعی را جسته اند. سهیلا جلودارزاده نماینده مردم تهران در مجلس شورای اسلامی  در این زمینه می‌گوید: در طول تاریخ زنان هم پای مردان حرکت‌ کرده‌ و نقشی موثر داشته‌اند #_سازان_ #_دفاع =مقدس _#
وی ادامه داد:‌ در عصر جدید که انسان‌ها با حقوق خود آگاه شده‌اند زنان هم به همین میزان در کنار همسران خود آگاهی پیدا کرده‌اند. اگر زنان در هشت سال دفاع مقدس مشارکت نمی‌کردند نمی‌توانستیم ما موفق شویم. #_سازان_ دوران
#_زنان_ #_حماسه‌_#_سازان_#_گمنام دوران#_دفاع #_مقدس
#_زنان_ #_حماسه‌_#_سازان_#_گمنام دوران#_دفاع #_مقدس
#_زنان_ #_حماسه‌_#_سازان_#_گمنام دوران#_دفاع #_مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای شهیدان #عشق مدیون شماست هرچه ما داریم از #خون شماست 💐معرفی سردار #دفاع_مقدس #شهید_احمد_امینی ، فرمانده گردان ۴۱۰ خاتم الانبیاء (ص) لشگر ۴۱ ثارالله #سپاه پاسداران انقلاب اسلامی 🌏 زمینی شدن : ۴۲.۰۶.۰۱، لاهیجان از توابع شهرستان رفسنجان 💫 آسمانی شدن : ۶۴.۱۱.۲۱، اروندرود 💠 ارائه : جناب جامانده از شهدا 📆 شنبه ۹۸.۰۷.۲۷ ⏰ ساعت ۲۱:۰۰ 🏴همزمان با #اربعین_حسینی #لبیک_یازینب (س) 🕊گروه به یاد شهدا http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
#شهید_احمد_امینی
زندگینامه شهید احمد امینی   فرمانده گردان410خاتم الانبیاء(ص) لشگر41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
احمد امینی» در اولین روز شهریور ماه سال 1342 در روستای «محمد آباد سفلی» در دوازده کیلومتری «رفسنجان» به دنیا آمد .پدرش کشاورز بود .او تحصیلات ابتدایی را در روستای «لاهیجان »به پایان رساند و سپس به همراه برادر دو قلو یش محمود به «رفسنجان» آمد .تحصیل او همزمان با اوج گیری انقلاب شد .مردی آمد زنجیر ها را گسست .احمد نیز دل به او داد .اول بار همزمان با عملیات فتح المبین به جبهه رفت و مجروح بر گشت .از آن پس ،عملیاتی نبود که حاج احمد نشانی از آن در بدن نداشته باشد .کم کم آوازه شجاعتش در لشکر پیچید و همزمان با مرحله دوم عملیات والفجر چهار به فرماندهی یکی از گردان های لشکر 41 ثارالله انتخاب شد
عملیات والفجر هشت نقطه اوج این مرد بزرگ بود .گردان 410 خاتم الا نبیا ء(ص)به فرماندهی او از اروند رود وحشی گذشت و پا به خاک دشمن گذاشت .گردان غواص موج اول حمله به شمار می رفت .حاج احمد امینی ،اولین شهید این گردان بود که قطرهای خون پاکش ساحل خیس اروند را زینت داد .
منبع:" پل چوبی" نوشته ی ،احمد دهقان ،ناشر لشگر41ثارالله،کرمان-1377
محمود امینی برادر شهید: من واحمد یک روز به دنیا آمدیم ،روز اول شهریور ماه سال 1342 در روستای محمد آباد سفلی .فاصله روستای ما تا شهر رفسنجان یازده کیلومتر است ،روستایی که هیچ وقت بیشتر از ده خانوار نداشت .پدرم کشاورز بود و برای ارباب کار می کرد .چند تایی هم گوسفند داشتیم که بیشتر از شیرشان استفاده می کردیم. پدر بزرگی داشتیم به نام مولا علی .من و حاج احمد و خواهر هایم مدیون او هستیم .بچه های کوچک می رفتند پیشش و قرآن یاد می گرفتند .مکتب خانه داشت .تقوا ودرست کاری او زبان زد مردم محمد آباد بود .دیانت و روح بلند او موجب شده بود که مذهب و دین بازندگی همه افراد خانواده عجین شود .
قبل از این که به مدرسه برویم صبحها پدرم بیدارمان می کرد و با هم به نماز می ایستادیم. به نماز خواندنمان اهمیت می داد .جایزه تعیین می کرد ،تشویق می کرد و نخود چی کشمش توی جیبمان می ریخت تا نمازمان راسر وقت بخوانیم توی روستایمان مدرسه وجود نداشت .مجبور بودیم برویم به روستای لاهیجان .فاصله اش تا محمد آباد حدود دو کیلومتر است .روز اول مهر ماه 1349 را خوب به یاد دارم .پدر صبح زود بیدارمان کرد .چند روز قبل برایمان کت وشلوار آبی خریده بود. مادر آ را به تنمان کرد .کت شلوار برایم بد عادت بود .قبلش پیژ امه به تن می کردم و این لباس رسمی عذابمان می داد . دست هم را گرفتیم و راه افتادیم . عده ای دیگر هم بودند که داشتند به سوی لاهیجان می رفتند .اول بار بود که مدرسه را می دیدم .بالای در چیزی نوشته بود آن موقع نمی توانستیم بخوانیم ولی بعد ها که حروف فارسی را یار گرفتیم ،خواندیم :دبستان دولتی رجبی لاهیجان .
رفتیم توی حیاط مدرسه .برایم همه چیزغریب بود .کلاس دوم سوم و بقیه که قدیمی تر بودند و به محیط مدرسه آشنا ،دنبال هم می دویدند و بازی می کردند ....من و احمد گوشه ای ایستادیم .همکلاس شدیم و ناظم هر دو ما رانشاند نیمکت اول کلاس .اولین و آخرین سالی بود که در نیمکت اول نشستیم .سالهای بعد عقب نشینی کردیم تا این که در نیمکت آخر مستقر شدیم .نام معلممان کریمی بود .جوانی با قد متوسط که معلوم بود تازه به استخدام آموزش و پرورش درآمده اشت ،چون جوان ترین معلم مدرسه بود .احمد در دوران دبستان دانش آموز شلوغی بود .این تنها چیزی است که پس از سالها در ذهنم مانده است :شلوغ ،پر تحرک وپر انرژی.
در کلاس دوم آن ماجرا اتفاق افتاد ،آنروز باد سیاه آمد .آسمان و زمین شده بود عینهوقیر .چشم چشم را نمی دید .باد تند ،خاک و شن به هوا بلند می کرد و تا می خواستی چشم باز کنی و یک قدم برداری ،چشمت پر از شن می شد .بعد از ظهری بودیم .زنگ آخر که خورد ،بچه ها ریختند توی کوچه و سرازیر شدند طرف خانه ها .من و احمد ماندیم .باید خیلی راه می رفتیم .تا معلممان چشمش به ما افتاد آمد جلو و گفت :نمی خواهد بروید بمانید همین جا تا بیایند دنبالتان .تا روستایمان باید از باغها می گذشتیم .معلممان گفت :اینجا پر چاه و قنات است .چشمتان نمی بیند می افتید توی چاه .ماندیم تا یکی بیاید دنبالمان .کم کم هوا تاریک شد .نگران بودیم .می دانستیم پدر ومادر نگران هستند .ساعت هشت شب بود که در زدند .داماد خاله مان بود .آمد تو و گفت :پدر و مادر مان همه جا رادنبالمان گشته اند و آواره باغها شده اند .راه افتادیم دستمان راگرفت و دنبال خود کشید .باد آن چنان شدید بود که ما را از زمین بلند می کرد و اگر قدرت داماد خاله نبود پرت می شدیم این طرف و آن طرف .رسیدیم به ده و دیدیم پدر ومادر چشم به راه هستند .آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم .
دوران دبستان را در همان مدرسه گذراندیم و با موفقیت به پایان رساندیم .توی روستاهای نزدیک مدرسه راهنمایی وجود نداشت .باید می رفتیم به شهر .مادر خیلی نگران بود. می گفت :شهر شلوغه. ماشین میزند بهتون و... مثل همه قدیمی ها تنها نگرانی اش این بود که با ماشین تصادف کنیم .برادر های بزرگتر قانعش کردند و قبول کرد اما باز هم می شد نگرانی را توی چشمهایش و قطرهای لرزان گوشه چشمش دید .
آمدیم به شهر .پدر اسممان رادر مدرسه علوی راهنمایی نوشت. هنوز هم آثاری از آن مدرسه باقی است .مدرسه در خیابان ششم بهمن سابق و هفدهم شهریور فعلی قرار دارد ،جنب شرکت پسته نظریان .در محله قطب آباد هم اتاق اجاره کردیم .اجاره اش ماهی دوازده تومان بود.مقداری وسایل خورد و خوراک و یک دست رختخواب از ده آوردیم .روز های تنهایی و دوری از پدر و مادر آغاز شده بود .ما بچه های روستا بودیم .تیپ لباس پوشیدنمان با بچه شهری ها فرق داشت و لهجه داشتیم .ما به آب می گفتیم:( او ) و به خواب می گفتیم:( خو) .هر چه سعی می کردیم ته لهجه روستایی مان راپنهان کنیم ،نمی توانستیم .ما لباس ساده می پوشیدیم و بچه شهری ها لباس ژیگول و خوشگل ،کفشهایمان پلاستیکی بود و کفش های آنها ارسی و کتانی و شبرو .آنها تلویزیون دیده بودند و مو هایشان بلند بود ،ما بچه روستا بودیم و مو هایمان را از ته می تراشیدیم .قیافه هایمان را می دیدند می خندیدند و مسخره می کردند
متولی مدرسه حاج شیخ عباس پور محمدی بود .چون ساواک و نظام به نام و حرکاتش حساسیت داشتند ،یک نفر رابه نام علی خاتمی به عنوان مدیر انتخاب کرده بودند .خاتمی سعی می کرد افراد مذ هبی و کم بضاعت در مدرسه دارای قدرت و کانونی نشوند .روزهای اول مدرسه برایمان بسیار پر ماجرا آغاز شد .با این که خیلی سعی می کردیم ولی نا خدا گاه کلمات روستایی رابر زبان می آوردیم .بچه شهری ها هم که منتظر نقطه ضعف بودند ،شروع می کردند به مسخره کردن و ما رادست انداختن .محیط برایمان ناآشنا بود و جرات نمی کردیم جوابشان را بدهیم .روزهای سختی بود .مسخره می کردند بهتان می زدند و ما جرات نداشتیم لام تا کام حرف بزنیم و جوابشان رابدهیم .سر خوردگی چیز بدی است .کم کم هم محلی هایمان راپیدا کردیم .بچه های دیگری هم از لاهیجان در مدرسه درس می خواندند .به هم پناه آوردیم و یک جا شدیم .یک روز احمد از کوره در رفت .در دبستان شلوغ ترین فرد بود و حالا باید سر به زیر می انداخت و جواب تمسخر ها را نمی داد .این خاموشی و سر خوردگی در ذاتش نبود .جمع مان کرد و گفت :این جوری نمی شود .اگر جوابشان راندهیم تا عمر داریم اینها مسخره مان می کنند و ما باید بنشینیم و جوابشان راندهیم .باید تکلیفمان را روشن کنیم .همان روز سر کلاس در گیر شدیم .فهیمی نامی بود که مادرش رئیس یک دبیرستان بود و سعیدی نامی که پدرش معلم بود و هر دوشان نور چشمی های مدیر مدرسه .معلم داشت می آمد سر کلاس و احمد برایشان خط و نشان کشید و گفت: موقع زنگ تفریح با هم دعوا می کنیم !!زنگ بعد ورزش داشتیم .آن روز همه بچه های کلاسمان در التها ب بودند.کارمان باید یک طرفه می شد .نمی شد زیر بار این خفت ماند .بچه ها رفتند سر کلاس و تنها افراد کلاس ما توی حیاط ماندند .همه جمع شدیم گوشه حیاط ،طوری که از توی دفتر مدرسه کسی نتواند ما راببیند .دو گروه شدیم ،آنها یک طرف وما طرف دیگر .احمد رفت جلو و گفت :شما بچه شهری ها وایستید یک طرف ،ما بچه دهاتی ها هم یک طرف .با هم دعوا می کنیم ،اگر ما خوردیم ،برای همیشه نوکر