علی مومنی فرزند جانباز شهید احمد #مومنی می باشد.وی دارای مدرک رشته مدیریت است:پدرم عضو سپاه حفاظت و از محافظین حضرت امام(ره) بود.او به همراه شهید عیسی مومنی برادرش، در عملیات والفجر 8 واقع در منطقه عملیاتی فاو شرکت داشت.در طی این عملیات پدر به علت استنشاق گازهای سمی به درجه رفیع جانبازی نائل آمد.عمویم در این عملیات به خیل شهدا پیوست.
وی افزود: به خاطر وخامت اوضاع جسمانی پدر، او را برای مداوا به انگلیس اعزام کردندکه در میانه راه به علت شرایط اضطراری و بد شدن حالش مجبور شدند وی را میانه راه در اتریش بستری کنند.در زمان شهادت وی 6 ساله بودم و چون مرتب برای مداوا در بیمارستان ها به سر می برد تقریباً هیچ خاطره شاخصی از او در خاطرم نیست.در نهایت پدرم پس از 9 سال تحمل رنج ودرد عوارض شیمیایی در تاریخ اول تیر 73 به دوستان شهیدش پیوست و در گلزار شهدای امامزاده علی بن جعفر کن واقع در منطقه 5 تهران به خاک سپرده شد.مومنی ادامه داد: به یاد داشته باشیم که اگر در این راه درخواست مساعدت وهمکاری می کنیم،به خاطر منافع شخصی نبوده بلکه به خاطر شهداست. در راستای فعالیت برای شهدا باید منیت را کنار گذاشته و در معرفی هرچه بهتر آنها به جامعه تلاش کنیم،زیرا هر چه داریم به برکت وجود شهداست.
وی در پایان ترویج فرهنگ ایثار وشهادت در جامعه را امری ضروری دانست و تصریح کرد: یکی از تاثیرگذارترین فعالیت هایی که می توان در این راستا انجام داد، اطلاع رسانی از طریق فضاهای مجازی ورسانه ها می باشد.فعالیت در شبکه های اجتماعی واطلاع رسانی صحیح وبه موقع،خود به نوعی ترویج فرهنگ ایثار وشهادت است وبه این شکل می توان خلاء بوجود آمده در این حوزه را پر کرد.
وظیفهای به نام فرزند شهید بودن
علی فرزند شهید بودن را به دوش کشیدن یک وظیفه مهم میداند و میگوید: «من بچه هیئتی هستم. پاتوقم مقبره شهدای کوهسار و بسیج محله و مسجد است. اکثر هیئتدارهای محله کن و شهران مرا میشناسند. اگرکاری میکنم که به مزاج دین واخلاق خوش میآید نه به واسطه فرزند شهید بودنم بلکه به واسطه این است که به انسانیت و اخلاق پایبند هستم و اگر رفتاری انجام دادم که دور از ادب و اخلاق است نباید شهادت پدرم زیر سؤال برود. پدرم راهش را خودش انتخاب کرد. او و عمویم شهید عیسی مؤمنی در یک خانواده 7 نفره زندگی میکردند. در دوران انقلاب این پدر و عمویم بودند که درگیر تظاهرات و بعد جنگ و جبهه شدند. آنها خودشان راهشان را انتخاب کردند. من هم خودم راهم را انتخاب کردم. فقط فرزند شهید بودن به من یادآوری میکند که فرزند مردی هستم که برای هدف و آرمانش تا پای جان ایستاد. این ایستادن شعار نیست. اینقدر که یکبار گلایه و شکایت از او نشنیدم. حالا من پای همه طعنهها و حرف و حدیثها میایستم و با افتخار میگویم من فرزند شهیدم. شهیدی که ذره ذره آب شدنش را دیدم.» جراحت پدر به حدی بود که بعد از مجروحیت او را مستقیم به انگلستان منتقل میکنند البته وخامت حالش اینقدر زیاد میشود که در اتریش توقف اضطراری میکنند. او میگوید: «پدر اگر دو هفته ایران بود یکی دو روزش پیش ما بود بعد در بیمارستان بستری میشد. گاهی اوقات هم چند ماه در آلمان میماند. آخرین بار پزشکهای آلمانی گفتند همه وسایلت را با خودت ببر. این بار که بیایی باید عمل پیوند ریه را انجام دهیم ولی آنها میدانستند که پدر رفتنی است.»
طعنهها و رنجها
علی میگوید: «پدر که شهید شد همه اطرافیان فکر کردند الان ما خانواده شهید هستیم و همه هزینههای زندگی را دولت میدهد. طعنه و کنایه هم میزدند. یادم میآید وقتی داشتیم اسبابکشی میکردیم صاحبخانه گفت کامیون باربری بگیرید، پولش را که بنیاد به شما میدهد. اینقدر عصبانی شدم که نمیدانستم چگونه به او بفهمانم اصلاً چنین خبرهایی نیســــت. خواهـــرم هم در محیط کــارش این مشکل را داشت فکر میکردند از فرزندان شهید مالیات نمیگیرند. فکر میکنند ما پدرمان شهید شد و نانمان حالا توی روغن است. پدرم را به من پس بدهید حالا هرچه سهمیه و امتیازی که فکر میکنید فرزند شهید بودن دارد را به شما میدهم.»
احمد جمشیدی
مسئول ایثارگران سپاه حفاظت صبر و اخلاقش ستودنی بود
احمد جمشیدی از دوستان قدیمی شهید احمد مومنی است. دوستی شان بر می گردد به سال 1360 زمانی که هر دو به به جماران آمدند و در کنار امام ماندند. احمد جمشیدی می گوید: «صورت آرام و رفتار پر از متانتش زبان زد بود. محال بود چیزی ناراحتش کند. نه اینکه نتواند خشمگین شود بلکه راه خونسردی و آرامش را بلد بود. آرامش اخلاقی در کنار توانمندی جسمی باعث شده بود تا به عنوان نیروی حفاظتی امام انتخاب شود. در جماران وقتی امام با مردم دیدار داشتند شهید احمد مومنی و چند نفر دیگر انتخاب شده بودند تا در کنار ایشان باشند. این مسئولیت را به هر کسی نمی دادند. راستش آن موقع ها اگر می دانستم قرار است روزی شهید شود یک لحظه هم از کنارش دور نمی شدم.» احمد جمشیدی که برادرش شهید ابراهیم جمشیدی در سال 1363 شهید شد می گوید: «حرف زدن درباره شهدا کار ساده ای نیست. رفتارهایی از آنها می دیدیم که بسیار اخلاقی و نیکو بود. گویا رسیدن به لقای پروردگار را به هر چیزی ترجیح می دادند. بعدها دیگر از شهید احمد مومنی خبری نداشتم تا اینکه چرخ روزگار چرخید و به عنوان مسئول ایثارگان سپاه حفاظت به دیدار خانواده شان رفتیم. پسرشان جوان نیکو و فعالی است. حالا ما مانده ایم و یادگارهای دوست و رفیق و همرزم شهیدمان. البته نگهداری از این یادگارها وظیفه سختی است.»
ناصر شیخ عباسی خودش برادر 2شهید است. رفاقتش با شهید احمد #مؤمنی به سالهای دور بر میگردد. به روزهایی که بیشتر از 15، 16سال سن نداشتند. احمد قبل از هر رفاقتی برایش یک بچهمحل بود. بچهمحلی با غیرت و رفیقی مهربان و همراه. آقا ناصر که خودش درد و رنج روزهای جنگ را هنوز به یادگار دارد میگوید: «زخمی که احمد برداشت 9سال او را درگیر خودش کرد. استنشاق گاز شیمیایی ریهاش را درید. من از او چند سال بزرگتر بودم. برای همین زودتر به جبهه رفته بودم. یادم میآید وقتی قصد جبهه کرد آمد پیشم و گفت ناصر چه کنم تا بتوانم آنجا بهتر خدمت کنم؟ گفتم احمد امکانات کم است تا میتوانی خودت وسایل مورد نیازت را بردار. لیستی به او دادم که فلان چیز رابردار و خلاصه چند روز نگذشته بود که آمد مسجد. بعد از نماز کیسهای را نشانم داد و گفت این وسایل کافی است؟ تعجب کردم. مو به مو همه چیز را که گفته بودم تهیه کرده بود. احمد زن و بچه داشت برای همین قصد جبهه کردن برایش کار سادهای نبود ولی او راهش را انتخاب کرده بود. برادرش شهید عیسی مؤمنی هم از او کوچکتر بود. عیسی هم همراه احمد راهی شد. در جبهه در یک مکان نبودیم احمد در جنوب خدمت میکرد. یک مدتی خبری ازش نداشتم تا وقتی که خبر آوردند در منطقه عملیاتی فاو گاز شیمیایی زدهاند. متأسفانه از همان شب حمله احمد مجروح و درد و رنج دوران جانبازی شروع شد.»
رسم این روزهای رفیق قدیمی
آقا ناصر بطری آب را برمیدارد و یکی یکی روی قبر شهدای امامزاده میریزد. دستی روی سنگ میکشد و زمزمهای سر میدهد. این رسم همیشگی آقا ناصر است. میگوید: «از آن همه رفاقت همین برایم مانده. بیایم اینجا و خاطرات را مرورکنم.» ناصر شیخ عباسی سالها پیش دست به قلم شد و خاطرات دوستان شهیدش را نوشت. میگوید: «لحظه به لحظه حضورم در کنار آنها مثل طلا بود. خاطرات را نوشتم تا این گوهر را حفظ کنم. خدا بخواهد قرار است کتاب شود. خاطراتم با احمد هم حتماً چاپ میشود. راستش این کار را فقط برای دلم کردم.»
آن روز دست و پایم را گم کردم
آقا ناصر دست میاندازد دور گردن علی و میگوید: «این جوان یادگار رفیقم است. علی مثل پدرش صبور و خوش خلق است. این بهترین ارثیه است که احمد میتوانست برای پسرش به یادگار بگذارد. صبر، صبر و صبر.»
ناصر شیخعباسی با یادآوری خاطرات روزهای آخر زندگی جانباز شهید احمد مؤمنی میگوید: «در جبهه صحنههای دلخراش زیادی دیدم ولی تصویری که از احمد در مغازهام دیدم باعث شد دست و پایم را گم کنم و حالم بد شود. احمد در دوران جانبازی سعی میکرد همیشه به دوستانش سر بزند. با آن حالش راهی مغازهام میشد. من خرازی داشتم. میآمد و گوشهای مینشست. یکبار سرفههایش شروع شد. رفت سمت روشویی مغازه و با چشمم دیدم که پشت سر هم خون بالا میآورد. حالم بد شد. گفتم چکار کنم احمد؟ خندید و گفت اینکه چیزی نیست. همیشه همینطور است. بیچاره زن و بچههایم همیشه باید این وضع من را ببینند. آن روز جگرم کباب شد. دستش را گرفت به طبقههای داخل مغازه و دوباره روی صندلی نشست. من هنوز هم با یاد آن روز دگرگون میشوم.»
نفسهای سمی و خوابی که بوی مرگ میداد
کنار مزار شهید نشستهایم. حرف میزنیم. حمید روستایی همرزم شهید احمد مؤمنی از راه میرسد. دوست صمیمی و رفیق همیشگی احمد مینشیند بالای مزارش. میگوید: «در عملیات والفجر8 در منطقه فاو شیمیایی شد و برادرش عیسی هم در همان عملیات به شهادت رسید. شب، بمباران شیمیایی انجام داده بودند. احمد و دیگران خواب بودند. هفت، هشت ساعت در همان حالت در فضای شیمیایی مانده بودند. خیلی از دوستانمان همان شب شهید شدند. احمد قوی هیکل بود و بدن مقاومی داشت. فردایش راهی بیمارستان شد. وخامت حالش روز به روز بیشتر میشد. ریههایش آسیب میبیند و برای مداوا وی را به بیمارستانی در اتریش اعزام و بستری میکنند. احمد در بیمارستان اتریش 2ماه در کما بود، وقتی که از بیمارستان مرخص شد و به کشور خودمان بازگشت یکی دو روز پیش خانواده ماند و باقی روزها در بیمارستان بستری شد. نگهداری وی شرایط خاصی داشت و کسی نباید در اطرافش سیگار میکشید حتی باید جای مرطوب و زیر کرسی قرار میگرفت. یادم میآید با موتور شبانه میرفتم پشت پنجره اتاقش و با او حرف میزدم. دلم نمیخواست فکر کند رفیق بیمرامی هستم.» در سکانس اول فیلم از کرخه تا راین ساخته ابراهیم حاتمیکیا، تصویر احمد را میبینیم. این تصویری مستند از احمد و دیگر دوستانمان بود. بعد از بازگشت از اتریش قرار بود که پیوند ریه انجام دهد ولی احمد به پیوند نرسید و در همان بیمارستان ساسان در تاریخ یک تیر 1373 مصادف با 12محرم به شهادت رسید. زمان شهادتش علی 6 ساله و دخترانش یک و 9ساله و فرزند آخرش بعد از شهادت او پا به دنیا گذاشت. پیکرهای مبارک احمد و برادرش عیسی در گلزار شهدای امامزاده جعفر(ع) کن به خاک سپرده شد.
گفتوگو با همسر شهید احمد #مومنی:
ازدواج ما یک ازدواج فامیلی و احمد پسر عمه بنده بود. در سال 1362 ازدواج کردیم که چهار فرزند از احمد به یادگار مانده است، وی چند سال در حفاظت جماران مشغول بود که بعد از آن به صورت نوبتی از طریق سپاه به جبهه اعزام شد. احمد راننده تانکر آب بود و در جبهه کارهای پشتیبانی انجام میداد.
همسرم در عملیات والفجر هشت در منطقه فاو شیمیایی شد و برادرش عیسی هم در همان عملیات به شهادت رسید. شب، بمباران شیمیایی انجام داده بودند که همسرم خواب بوده و دچار عارضه شیمیایی میشود، ریههایش آسیب میبیند و برای مداوا وی را به بیمارستانی در اتریش اعزام و بستری میکنند.
خبر نداشتم که همسرم شیمیایی شده و به خارج از کشور رفته است. احمد در بیمارستان اتریش دو ماه در کما بود، وقتی که از بیمارستان مرخص شد و به کشور خودمان بازگشت یكی دو روز پیش ما و باقی روزها در بیمارستان بستری بود. نگهداری وی شرایط خاصی داشت و کسی نباید در اطرافش سیگار میکشید حتی باید جای مرطوب و زیر کرسی قرار میگرفت. در 10 سالی که با احمد زندگی کردم، او بیشتر در بیمارستانهای ایران و خارج از کشور بستری بود و با دردهایش دست و پنجه نرم میکرد و ما چشم انتظار سلامتی او، آمدنش و پایان دوری بودیم.
10 سال زندگی در بیمارستان / شهادت و جانبازی دو برادر در یک عملیات
در سکانس اول فیلم از کرخه تا راین ساخنه ابراهیم حاتمی کیا، همسر من بازی کرده بود. وی بعد از بازی در این فیلم در بیمارستان ساسان به کما رفت و قرار بود که پیوند ریه انجام دهد. دکتر حافظی و وزیر بهداشت دستگاه پیوند ریه را داده بودند ولی احمد به پیوند نرسید و در همان بیمارستان ساسان در تاریخ 1 تیر 1373 مصادف با 12 محرم به شهادت رسید. زمان شهادت همسرم، پسرم علی 6 ساله، دخترانم 1 و 9 ساله، و فرزند آخرم بعد از شهادت پدرش پا به دنیا گذاشت.
پیکرهای مبارک احمد و برادرش عیسی در گلزار شهدای امامزاده جعفر (ع) کن به خاک سپرده شدهاند. ما به خواسته مادرشان، این شهیدان را در امامزاده کن دفن کردیم.
گفتوگو از آرزو سادات سجادی
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🍃🌷
سلام و عرض ادب خدمت امام زمان (عج)
سلام خدمت شهدای حاضر و ناظر؛ و شهدای این روز
💐 سلام و عرض ادب خدمت مهمانان عزیز شهدا و خانواده ی معزز شهدا که در گروه حاضر هستند
امشب در خدمت شهید #دفاع_مقدس #شهید_محمود_کاوه هستیم.
مطالب برداشته شده از وبسایت همشهری آنلاین، مشرق و تبیان
در حین معرفی دوستان پست ارسال نفرمایید🌹
#مبارز_انقلابی
با اوجگیری انقلاب، او که جوانی با نشاط، فعال و مذهبی بود، با شرکت در محافل درس مساجد جوادالائمه و امام حسن مجتبی (ع) که در آن زمان از مراکز تجمع نیروهای مبارز مشهد بود از هدایتها و تعالیم حضرت آیت الله خامنهای بهرههای فراوانی برد. وی ره توشههای همین تعالیم را با خود به محیط دبیرستان و میان دانشآموزان منتقل مینمود، تا آنجا که در دبیرستان، به عنوان محور مبارزه شناخته گردید. محمود با علاقه وافر، به پخش اعلامیههای حضرت امام خمینی (ره) همت گماشت و فعالانه در راهپیماییها و درگیریهای زمان انقلاب، شرکت مینمود.
#خصوصیات
صفات ارزنده و ویژگیهای ایمانی، باعث شد که محمود، تمام وجود خود را وقف انقلاب کند. با اهمیتی که کردستان برای نظام نوپای اسلامی داشت، خود را فرزند کردستان معرفی کرد.
روحیه والا و انساندوستی او به قدری در اطرافیان اثر گذاشته بود که با وجود تبلیغات سوء دشمنان و ایجاد جو مسموم علیه او و یگان تحت امرش، هنگامی که به درجة رفیع شهادت نائل آمد، مردم مهاباد با پای برهنه در تشییع پیکر پاک و مطهرش بر سر و سینه میزدند، اشک میریختند و ضد انقلاب را نفرین میکردند.
#ضد_انقلاب
ضد انقلاب که با برخورداری از سلاح، امکانات و نیروهای رزمی فراوان، عرصه را بر نیروهای نظامی و انتظامی تنگ کرده بود و جنایات فجیعی را در کردستان مرتکب میشد، با ورود جوانان دلیر و متعهدی چون محمود کاوه به صحنه نبرد، به این نتیجه رسید که ماندن در کردستان و مقاومت، برایش سنگین تمام خواهد شد. کاوه و همرزمانش با عملیاتهای پیدرپی، آنچنان مزدوران استکبار را در منطقه منفعل و مستأصل نمودند که ضد انقلاب در اوج استیصال و درماندگی، برای زنده یا مرده کاوه، جایزه تعیین کرد.
#تحصیل
محمود کاوه، دوران تحصیلات ابتدایی خود را در چنین شرایطی سپری کرد. از آنجا که آرزوی قلبی پدرش به هنگام تولد محمود این بود که وی را در سلک صالحان و پیروان واقعی مکتب اسلام قرار دهد، محمود با علاقه قلبی و تشویق پدر، وارد حوزه علمیه شد و همزمان، تحصیلات دوران راهنمایی و دبیرستان را نیز ادامه داد.
#فعالیت بعد از پیروزی انقلاب اسلامی
با پیروزی انقلاب اسلامی، کاوه جزو اولین عناصر مؤمن و متعهدی بود که به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در شهر مقدس مشهد پیوست. پس از گذراندن یک دوره آموزش شش ماهه چریکی، به آموزش نظامی برادران سپاه و بسیج پرداخت. پس از آن، به منظور حفاظت از بیت شریف حضرت امام خمینی، طی مأموریتی شش ماهه به تهران عزیمت کرد. با شروع جنگ تحمیلی، به همراه تعدادی از نیروهای خراسان به جبهههای جنوب اعزام شد و لیکن مدتی بعد به علت نیاز شدیدی که پادگان به مربی داشت، او را برای آمادهسازی و آموزش نیروها به مشهد فراخواندند.
#خصوصیات
با این که در مقابله با ضد انقلاب، سازش ناپذیر، جسور و با شهامت بود، اما با نیروهای تحت امر خود، برخوردی بسیار متواضعانه و توأم با صفا و صمیمیت داشت؛ تواضع او سبب شده بود که محبوبیت خاصی در بین نیروها کسب نماید. تا آنجا که بر قلب نیروهای بسیجی و سپاهی فرماندهی میکرد. او مصداق بارز تلفیق «محبت» و «قاطعیت» در امر فرماندهی نظامی بود.
روزی یکی از نزدیکان وی به منطقه آمده بود، یکی از برادران تقاضا کرد که کار مناسبی به او محول کند؛ شهید کاوه پاسخ داد :«همه بسیجیها فامیل من هستند».
در بعد جسمانی، هیچ گاه از ورزش غافل نمیشد. با تشویق نیروها و حضور در مسابقات ورزشی، آمادگی رزمی آنها را بالا میبرد. همواره برای تشویق بچهها میگفت :«موفقیتهای من در کوههای کردستان، مدیون ورزش است» او چریکی زبده بود که در عمل و جنگ، چریک شده بود نه با آموزش دیدن درسهای تئوری.
#خصوصیات و گره گشا
کاوه همیشه راهگشای عملیات بود؛ هرجا که کار گره میخورد، حضور او کارگشا بود و هرکجا که از عزم و اراده رزمندگان کاسته میشد، اراده پولادین او به همگان، روحیهای تازه میبخشید. همیشه برای این که بتواند عملیات را بهتر هدایت کند، پیشاپیش رزمندگان حرکت میکرد.
با این که بارها در صحنههای عملیاتی مجروح شده بود، ولی همیشه قبل از بهبودی، به منطقه بازمیگشت. حتی در برخی مواقع، نیروها او را با سر و بدن باندپیچی شده میدیدند که در میانشان حاضر میشد و آمادة پذیرش مأموریت و اجرای عملیات بود.
سرتیپ شهید حسن آبشناسان فرمانده لشگر23 نوهد، میگفت :«اگر در دنیا یک چریک پاکباخته و دلباخته به اسلام و حضرت امام «قدس سره» وجود داشته باشد، محمود کاوه است و هر رزمندهای که بخواهد خوب پخته و آبدیده شود، باید به تیپ ویژه شهدا، پیش او برود».
🍃❤️خاطرهای از مادر شهید کاوه:
اسمش برای مکه درآمد. اما نمی رفت. مادرش دوست داشت محمودش حاجی بشه.
پرسید: خب مادر چرا نمی ری؟ گفت: اگر من برم و برگردم ببینم توی همین مدت ضد انقلاب حمله کرد، یک عده رو کشته، یه جاهایی را گرفته، که نبودن من باعث این ها شده، چی دارم جواب بدم؟ جواب خون این بچه ها رو کی می ده؟
#خصوصیات
الهام از سخن خداوند در قرآن که در وصف مؤمنان میفرماید :«اشداء علی الکفار و رحماء بینهم» در قلب مردم و نیروها جای گرفته بود، چراکه هیچ انگیزهای جز خدمت به انقلاب و احیای ارزشهای الهی نداشت.
کاوه در عین حال که تمام اوقات شبانه روزش را برای مبارزه به کار میبست، از پرداختن به تکالیف دینی و انجام مستحبات نیز غافل نبود. او از مروجین قرآن کریم بود و با عشق خالصانه به اسلام و مکتب، آیات جهاد را تلاوت میکرد و در صحنة جنگ و مقاتله با دشمنان، آن را در عمل تفسیر مینمود.
روحیة اطاعتپذیری و ولایتمداری، هوش سرشار، چابکی در عملیاتها، مسلح بودن به سلاح تقوا و اخلاق حسنه، شجاعت و بیباکی، ساده زیستی و صمیمیت با نیروها از جمله ویژگیهای شخصیتی آن شهید والامقام است.
#کودکی
محمود کاوه در سال ۱۳۴۰ در مشهد در خانوادهای مذهبی و دوستدار اهل بیت عصمت و طهارت(ع) متولد شد.
پدرش که از کسبه متعهد به شمار میرود، در دوران ستمشاهی و اختناق، با علما و روحانیون مبارز، از جمله حضرت آیت الله خامنهای و شهیدان هاشمینژاد و کامیاب ارتباط داشت؛ وی که برای تربیت فرزندش اهمیت زیادی قایل بود، محمود را همراه خود به مجالس و محافل مذهبی و نماز جماعت میبرد و از این راه، او را با مکتب اهل بیت و تعالیم انسانساز اسلام آشنا کرد.
#انتقال_پیکر
زمانی که برای انتقال پیکر شهید کاوه به بالای ارتفاعات حاج عمران رفتم، آتش سنگین دشمن به طور مستقیم و غیر مستقیم بر سر نیروهای ما میریخت، چرا که دشمن متوجه شهادت شهید کاوه شده بود و به هر طریق درصدد بود تا جنازه شهید کاوه را تصاحب کند. برادران عسگری و تاتار، شهید کاوه را به عقب آوردند. به گونهای که پشتاش زخم برداشته بود چرا که آتش دشمن سنگین بود.
زمانی که به آمبولانس رسیدند، تیرهای مستقیم دشمن به سمت من شلیک میشد. هر طور بود آمبولانس را به راه انداختم، تیرهای مستقیم دشمن به سمت من شلیک میشد و خبر از این داشت که آنها میدانند کاوه در داخل ماشین من است. با سرعت بالایی مسیر خط مقدم تا محل استقرار بهداری را طی کردم، زمانی که به داخل مقر لشکر ویژه شهدا رسیدم همه به دنبال نجات کاوه بودند اما دریغ؛ چرا که او در همان لحظات اول بر اثر ترکشی کوچک به پشت سرش به شهادت رسیده بود. بعد از حضور برادر دشتی و اعلام شهادت شهید کاوه، او را به ارومیه انتقال دادند و برای تشییع جنازه به مشهد فرستادند.
#سخنان #مقام_معظم_رهبری
«یک لشکر را یک جوان بیست و چهار ـ پنج ساله اداره می کند، در حالی که در هیچ جای دنیا، افسری به این جوانی پیدا نمی شود که یک لشکر را اداره کند. چند صد نفر یا چند هزار تا انسان را این رهبری می کند، در کجا؟ نه در مسافرت به سوی فلان زیارتگاه یا فلان ییلاق، در میدان جنگ، زیر آتش، در مقابله با تانک های دشمن با وجود آن همه مانع یک جوان بیست و چند ساله، چند هزار آدم را شما می بینید دارد هدایت می کند؛ با سازماندهی می برد جلو، خط را می شکند، دشمن را تار و مار می کنند، اسیر هم می گیرند، منطقه هم اشغال می کنند و مستقر می شوند. پس نظامیگری هم در معجزه گری انقلاب و سازندگی انقلاب وجود دارد، نه تنها معنویت؛ اما بالاتر از نظامیگری این معنویت و تقوای جوانان است که آن را هم دارند.»/ «محمود زمان انقلاب شاگرد ما بود؛ اما حالا استاد ما شد.»
#حکم
فهمیدیم عده ای تو مجلس عروسیشان، علاوه بر انجام کارهای ناشایست، برای مردم هم ایجاد مزاحمت کرده اند. محمود سریع یک گروه از بچه های سپاه را فرستاد آن جا؛ که چند نفری را که مست بودند، گرفتند و آوردند. مدتی گذشت تا آقای معصوم زاده برای هر کدامشان یک حکم صادر کرد. یکی از مجرمان، مردی بود که فروشگاه لوازم یدکی داشت و ما مشتری دائم اش بودیم؛ مدام می گفت: من بهتون خدمت می کنم، لوازم براتون می خرم، ببخشید. همه می دانستند محمود این جور وقت ها ملاحظه غریبه ها را نمی کند. برای همین گفت: بخوابانید، شلاقش را بزنید. به خاطر دارم یکی دیگر از آن ها رئیس بانک بود. می گفت: به همه ی شما ها وام می دهم، هر کاری از دستم بر بیاد، براتون انجام می دم، فقط این بار رو ندیده بگیرین. محمود گفت: کسی این جا محتاج وام و پول شما نیست، حکمی را که برات صادر شده اجرا می کنیم، نه کمتر نه بیشتر.