💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش شانزدهم 🌹
بی آنکه یادم بیاید چیزی گفته باشم. پتواورد وانداخت روی پاهایم تا سینه وسایه وار از کنارم گذشت ورفت.
آب داشت بالا می آمد واین را وقتی متوجه شدم که دیدم پتوم تو آب نشسته. آب آن قدر بالا آمد که احساس کردم یک تکه چوبم روی موجی بازیگوش. به خودم گفتم:اگر این طور پیش برود،از ساحل کنده می شوم وآب بر می دارد می بردم. راهی هم نبود جز خورشیدی ها وحلقه کردن دست هایم دور آن ها و انتظار. همین کار را هم کردم. شانس آوردم که خورشیدی ها مثل میخ فرو رفته بودن توی لجن های ساحل و کنده نمی شدند؛وگرنه معلوم نبود آن یک ساعتی را که باید منتظر پایین آمدن آب می شدم، چی کار باید می کردم آب که برمی گشت طرف خلیج فارس تا باز من بتوانم روی ساحل بمانم و منتظرنیروی کمکی وامدادگری، بیاید. به خورخورشیدی نگاه کردم ویادم آمد امیرطلایی را، آنجا نبود. دست هایش را گذاشته بودم همین خورشیدی و حالا امیر آنجا نبود، آب او را با خودش برده بود. باورم نشد. هرچی سر چرخاندم ندیدمش. صداهم زدم، بلند و شاید با بغض که امید!... کجایی؟ دیدم نیست و شرم کردم. اگر گذاشته بودمش تو ساحل، اگر توانسته بودم... خدایا!
وتا زدن سپیده به آب وحشی خیره شدم که حالا داشت میرفت پایین وقایق ها... ان قایق ها.... از آن ده قایقی که قرار بودبیایند، فقط یکی توانست از جلوی آتش ضدهوایی بیاید برسد به ساحل، به ساحل نزدیک من، کمی آن ورتر صدای موتورش خوشحالم کرد و قوتم داد که سر بلند کنم وببینمش و ببینم سه نفر ترفرز، تو ساحل و هر سه با لباس خاکی و چفیه و پیشانی بند. سکاندارشان پیاده نشد. نمی توانست. با صورت افتاده بودر وی موتور قایق سوراخ شده.
ادامه دارد....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش شانزدهم 🌹
فکر کردم: شاید این قایق بتواند مرا برگرداند سؤال از خودم به خودم بود و باز خودم بودم که غر زدم: لااقل خجالت بکش! غرزدم پس بچه ها؟ غرزدم :کریم هم نیست! غرزدم لااقل تویکی بمان... زنده بمان. و به خدا گفتم فقط تا وقتی بچه هایم نیروهایم بی کمک نمانند.
یکی از آن سه نفر به نظرم آشنا آمد حاج ستار ابراهیمی بود. مرادید. تا آمد چیزی بگوید، بی سیمچی اش صدازد:حاجی جان!... اینجا ست جنازهٔ برادرتان صمد... اگر اجازه بدهید با همین قایق... حاج ستار بند کلاشش را تو دستش گره زد وگفت: نه. بی سیمچی گفت:آخرصمد... حاج ستار گفت:هروقت همه را بردید، صمد را هم ببرید، وسلام. دیگر نمی خواهم چیزی بشنوم. و به بقیه گفت:زودتر بجنبید! باید سریع خودمان را برسانیم به بچه ها. حمید، تو با فرهاد همین جا بمانید و درخواست آتش کن! مفهوم شد؟ دیده بان آنتن شلاقی را بست روی بی سیمش و چیزی مثل کاغذ کالک را گذاشت زمین و با سرعت اولین مختصات را به قبصه های خودی داد و آتش هم خیلی زود آمد. یعنی از خوشحالی آن ها می شد فهمید؛ و گرنه صدایشان را من نمی شنیدم.برای یک لحظه نگران شدم و چشمم دنبال یک آشنا گشت و پیدایش نکردم ودیدم دارد می آید، نه مثل همیشه، این بار مضطرب و در هم. امد ایستاد بالای سرم و من خطی از خون را از پشت گوش تا گردنش دیدم. گفتم :کجا بودی علی؟ گفت :مهماتمان... گفتم:از عراقی ها می گرفتید. مگر نگرفته آید؟ گفت:تمام نیمه نیمه سنگین هایشان را فرو کرده آندتو بتون که کسی نتواند جابه جایشان کند. گفتم :یعنی هیچ کس نیست که برود؟ گفت:چپمان یک عده هستند فاصله شان زیاد است البته. شاید ایرانی باشند. چی کار کنیم با آن ها؟ گفتم اگر بچه های لشکر المهدی باشند. رمز الحاق ما این بوده که ما بگوییم یا مهدی وان ها بگویند یا حسین برو معطل نکن! برو تا دیر نشده!
علی رفت و خیلی زود برگشت. گفت:آن ها می گویند الله اکبر... خودی اند؟ یخ کردم گفتم درگیر شوید! امانشان هم ندهید لعنتی ها را! و از خودم بدم آمد که آنجا خوابیده ام و از راه دور از بچه ها می خواهم که با دست خالی بروند پدر عراقی ها را در بیارند.
آب باز رفت پایین تر و حالا خورشیدی ها تمام قد آمده بودند از آب بیرون و بهتر می شد داخلشان را نگاه کرد و دنبال گمشده ای اگر هست، گشت. و گمشده پیدا شد. داد زدم :کریم! هراس عجیبی بهم دست داد از اسمی که به زبان آوردم. به خودم. گفتم:خودش است. گفتم :یعنی باور کنم؟ کنار چندجنازهٔ دیگر بود. با آن قد بلند و در حالا خمیده اش. باز داد زدم.
ادامه دارد......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش شانزدهم 🌹
کریم تکان خورد. دست هایش را آورد جلوی دهانش. دیدم بی سیم دستی اش هنوز دستش است و می خواهد چیزی به آن بگوید و نمی تواند. داد زدم:من اینجام کریم، اگر می توانی پاشو بیا پیش من! فاصله مان دوازده متر می شد و او خودش را غلتاند روی زمین و آمد طرف من و دست سرد و گلی اش را گزاشت تو دست سرد تر و بی رمق تر من. گفتم :حرف بزن! دیدم نمی تواند تیر خورده بود گلویش و با این حال بی سیم مدام صدایش می زد:کریم کریم... سید. به گوشم؟... موقعیت.... ما فقط موقعیت را می خواهیم، کریم بی سیم را به سختی آورد نزدیک دهانش و نتوانست. خون و اب رفت تو حنجره اش و به سرفه انداختش.. سید هنوز فریاد می زد. می شناختمش فرمانده طرح وعملیات لشکر بود و باید می دانست ما کجاییم و چی به سرمان آمده. به سختی و برای بار اول بلند شدم. کتف و شانه ام را از گل کندم و سر کریم را گذاشتم روی پاهایم شکسته و بی حسم و به بی سیم گفتم :سیدسید... کریم! گفتم :موقعیت کربلا. ما ایجا... کریم دست انداخت دور گردنم و مرا کشید طرف خودش تا چیزی بگوید. گوشم را چسباندم به دهنش و او گفت:س س سرم را بگذار زززمین!
گلویش خرخرکرد و نتوانست بیشتر از این حرف بزند. حس کردم لحظهٔ اخراست. چاره ای نداشتم. نمی خواستم بگویم. جرئتم را به خرج دادم و با بغضولی گفتم:بگو اشهد ان لا اله الاالله و شهید اان... نمی توانست. خون از گلویش می جوشید و نمی توانست. گریه ام گرفت. گفتم :نروی از پیشم،
ادامه دارد.......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹 ادامهٔ بخش شانزدهم 🌹
من اینجا تنها... گفتم:بگو، هرطور که شد، حتی اگر نصفه نیمه، بگو دِ بگو دیگر قربان گلوی بریده ات! واوگفت. حالا نه آن طور واضح که من بشنوم ومن علی را دیدم وقوتی گرفتم وفریاد زدم :ایجا! محسن احمدی کنارش بود. علی آمد نزدیک وگفت :دارند قیچی مان می کنند. از جلو، عقب چپ، راست. تکلیف چیه؟ باید چی کار... گفتم این کیه؟ ودقیق شد وگفت :آه! این که کریم آقای خودمان است... کجا بود؟ گفتم همین الان دوجفت فین از همین دور وبر پیدا می کنی و سریع می زنی به آب می روی خرم شهر کریم را هم می بری. گفت :ولی من برای خودم یک عالم کار.... گفتم:حرف نباشد، سریع! گفت:پس شما؟ گفتم :من منتظر نیروی کمکی می مانم، معطل نکن دیگر، برو!
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش شانزدهم 🌹
را گذاشت کنار من ورفت دوجین فین از پایی دوجنازه کند وآمد.قتی فین ها را پای هردوی شان دیدم،نفس راحتی کشیدم وگفتم :زودتر! علی گفت:دیدی قیمه قیمه ام نکردی به نفعت شد، کریم آقا! اگر من نبودم حالا کی خرت می شد، برت می داشت می بردت آن ور؟ و به من گفت:نامه یادت نرود، حاجی. تلفن هم زدی، زدی. و هر ود زدند به آب. هوا دیگر داشت روشن می شد و ازشلیک تیر روی آب معلم بود که عراقی ها خیلی به ما نزدیک شده اند. کریم و علی را از لابهلای سیم خاردار می دیدم که روی دست نامهربان اروند می رفتند به هر طرف و با این حال می رفتند، تا جایی که دیگر ندیدمشان.
به احمد گفتم :خبر از بچه ها هم با تو. برو ببینم چه می کنی! از نگاهش معلوم بود که خیلی خوشحال است که جای علی نبوده و نرفته. این را وقتی فهمیدم که زیپ پیراهن غواصی اش را تا سینه باز کرد و پلاکش را از پشت سرش چرخاند و اورد جلوی سینه اش. کلاشش را برداشت و نیم خیز شد و گفت:الان برمی گردم. اگر زنده ماندم.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش هفدهم 🌹
یک ساعتی می شد که از احمدی خبر نشده بود. به خودم گفتم :نکند؟ و به خودم بد گفتم. آنتن بی سیم کسی، از تو کانال می رفت بالا. داد زدم :آهای! کی هستی؟ صدایم را می شنوی؟ بیا اینجا کمک!
سر دو نفر از کانال آمد بالا. یکی شان گفت:کسی ما را صدازد، حمید؟ هر دو آمدند بالای کانال و چشم چرخاندند
و مرا ندیدند. نا نداشتم صدایشان کنم و صداها هم نمی گذاشت، به خصوص صدای بی سیم و فریاد های آن که اسمش حمید بود و از حرف هایش معلوم بود که دیدبان است و دارد مختصاتی را که داده تصحیح می کند. تسطیح آتش او نشان می داد که این گلوله ها یک دایره از آتش دور ما درست کرده اند، آمده بودند نزدیک و حتی مرا دیده بودند و من با دیدن بی سیمچی یاد حاج ستار افتادم و تا آمدم از فرهاد بپرسم کجاست، تیری آمد خورد به پیشانی اش و با صورت افتاد روی ِگل. دیدبان آمد نگاهی آمیخته با حسرت به او انداخت و بوسه ای به پیشانی اش زد. قطب نما و دوربین خودش را پرت کرد وسط باتلاق، بی سیم را انداخت روی شانه اش و با کُد و رمز و حتی عادی به آتش بارها گفت که باید آتش را تنظیم کنند و دوید.
رفت سمت راست کانال.
فکر کردم: یعنی چی کار می خواهد بکند؟ و باز: لابد دنبال لباس غواصی می گردد؟ بلند گفتم: اینجا که بود... تن این بچه ها. می توانستی...
و انفجار آمد انبوهی از لجن را ریخت روی سر و صوتم، صدای تیر مستقیم تانک را خوب می شناختم، گفتم: گلولهٔ خودی که نیست یعنی عراقی ها توانسته اند تا اینجا ... نخواستم به بقیه اش فکر کنم و فکرم را به زبان بیاورم. آمدن احمدی هم خوب بود چون باعث می شد که دیگر به آن فکرنکنم وحتی آرام بشوم
احمدی آمد، هن هن کنان نشست کنارم. لولهٔ داغ کلاشش گرفت به دستم و سوزاندم. خودش ندید. نفهمید. آمده بود بگوید: فقط ده یازده نفر از بچه ها ماندهاند. برگشت طرف آن ها و نگاه کرد و گفت: از زمین و آسمان دارد آتش می بارد سر شان. گوشم به احمدی بود و نگاهم به سمت راست کانال، که ثانیه به ثانیه گلوله می خورد.
گفتم آن دیدبان چی شد؟ آرام گفتم:زنده است هنوز؟ گفت:نمی دانم چه می دانم. و به کانال خیره شد و گفت: ایستاده بود و سط آتش. بالب لرزان برگشت طرف من و گفت: معلوم بود گرای خودش را داده به توپخانه.
به کانال اشاره کرد: ببین آتش را ! آتش را دیدم و دلم خالی شد و نگران زنده ها شدم و آرزو کردم زنده باشند و زنده بمانند و من اگر می توانم باید کمکشان کنم و کردم. این طور فکر می کردم. گفتم:می دانم سخت است. می دانم دلت می شکند. می دانم دلشان می گیرد.... ولی برو به آن ها که زنده ماندند، بگو فلانی گفته... گفته اسیر بشوید.
احمدی همان طور خیره و بی حرف نگاهم می کرد. گفت، نه زیاد آرام و حتی عصبی : آن کانال ها پر از جناح عراقی است. اگر پایشان برسد آنجا ببینند چند تا از ما زنده ایم، می دانی چه بلایی ممکن است.؟.. و سرتکان داد.
گفت:نچ.
گفت:نمی شود.
گفت:نمی توانم.
گفتم:تنها راه ما....
گفت: مگر یادت رفته آن طوماری که دیشب با خون....
گفتم: یادم نرفته. فقط خواستم تکلیف را گفته باشم.
ساکت نگاهم کرد.
ادامه دارد ......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
ادامهٔ بخش هفدهم
گفتم :دست بجنبان پسر! بدو تا دیر نشده. احمدی رفت، سرد و آرام و بعد تند و با فریاد. صدای انفجارها طرف دیدبان کم شده بود و این زیاد خوب نبود و آزارم می داد. خورشید داشت می آمد که بسوزاند، هم اروند را، هم زخم های ناسور مرا. آب تا ساعتی دیگر بالا می آمد و من باز باید خودم را می چسباندم به نبشی ها یا سیم های خاردار. به اسارت هم فکر می کردم و اینکه...
یعنی باید پشیمان باشم یا... و به خودم نهیب زدم: اگر بیایند به بچه ها تیر خلاص بزنند چی؟ آن وقت چی کار کنم؟
احمدی گفته بود:از بس جنازهٔ عراقی ریخته، اصلاً نمی شود تو کانال ها راه رفت. و این زیاد مناسب حال ما زنده ها نبود و مدام مرا به شک می انداخت و من مدام می گفتم :خدایا کمکم کن درست فکر کنم!
احمدی نگران تر برگشت و گفت :دیدی گفتم... دیدی گفتم این ها این چیزها سرشان نمی شود؟! گفتم :مگر چی شده؟ گفت:محمد عراقچی، خودتان می دانید عربی بلد نیست. او ژاکتش را درآورد، تکان داد بالای سرش و گفت یا زهرا! گفتم:خب؟ گفت:خب ندار.. آن ها هم زدندش، زدن اینجا گلویش را نشان داد و من گلویم خشک شد و برای لحظه ای نتوانستم نفس بکشم واز خودم بدم آمد. حالا دیگر صدای شلیک های بچه ها نمی آمد. احمدی رفت با همان قیافهٔ درهم و شکسته، نشست روی کندهٔ نخل سوخته و چیزی را با دقت قایم کرد زیر خاک. احساس کردم احتیاج دارم جایی را ببینم و دلم قرص شود و سر بر گرداندم و خرمشهر دور را نگاه کردم و کمی آرام گرفتم.
ادامه دارد......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
صدایی رگبار ها و تک تیر انداز ها هم می آمد و من خیلی آنی فریاد زدم: نکند تیر خلاص باشد این ها؟ احمدی گفت: هوایی است، به علامت پیروزی لابد. و به من گفت، جوری که خودم را باید آماده کنم:حالا دارند می آیند طرف ما. نفسم را در سینه حبس کردم و سرم را گذاشتم روی گل. سایهٔ سر عراقی ها را دیدم که آمدند رسیدند لب ساحل و پیش ما. احمدی بی حرکت نشسته بود روی نخل و زمین را نگاه می کرد. یکی از عراقی ها رفت جلو و پلاک احمدی را از گردنش کند و گفت :مفتاح الجنة؟ و هر سه با قنداق تفنگ افتادند به جانش.
یکی شان مرا دید و به آن های دیگر گفت احمدی را ببرند و احمدی آخرین نگاهش را به من کرد و عراقی آمد طرفم وگفت :یاالله گُم... یا الله گُم! سعی کردم اشاره به زخم هایم کنم و اینکه نمی توانم بلند شوم. فهمیدم. سر تکان داد. یعنی نه و اسلحه اش را گرفت طرفم. آن دو نفر دیگر هم آمدند و من درجه یکی شان را دیدم و برای یک لحظه به نظرم رسید که بگویم افسرم و همین کار را هم کردم. انگشت روی شانه ام گذاشتم و با اشاره به آن ها فهماندم که افسرم.
همان که مرا دیده بود به آن های دیگر گفت:دست نگه دارید و رفت طناب پیدا کرد و انداخت طرف من وبه عربی گفت بگیر مش. نمی توانستم. اما اگر می فهمیدند که دست و پاگیرم، ممکن بود تیر خلاص را بزنند و بروند. به هر زحمتی بود رفتم سر طناب را گرفتم و پیچیدمش دور دست راستم و با دست چپم هم گره طناب را گرفتم. سنگین شده بودم و گل هم سنگین ترم کرده بود و عراقی ها این را خوش نداشتند و غر می زدند.
صدای هلهله و عربدهٔ عراقی های دیگر از دور و نزدیک به گوش می رسید و من عاقبت کشیده شدم جلوی و افتادم یای آن ها. همان عراقی اول امد پوتینش را گذاشت روی گردنم و سرش را آورد پایین ونزدیک گوشم گفت:ء انت مُلازم؟ نمی دانستم دارد می پرسد ستوانم یا نه. همین طور بی اختیار و بدون اینک بتوانم سری بجرخانم و با نگاه تایید کنم، فهمیدم که باید بگویم نعم. و گفتم.
پوتین از روی گردنم برداشته شد و دست هایی آمدند زیر هر دو دستم را گرفتند و بلندم کردند و من به خودم گفتم پس چرا بوی نعنا نمی آید.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش هیجدهم 🌹
می کشیدندم روی خاک روی پیکرم بچه ها، روی جنازهٔ عراقی ها، ولی می بردندم جنازه های خودشان بیشتر بود و شاید به خاطر همین بود که پرتم کردند و انداختندم کنار دو جنازه، که پتویی خاکی و خونین انداخته بودند روی صورتشان و من از لباسشان فهمیدم غواص اند و حتم از نیروهای خودم. افسر عراقی چند بار وسوسه شد دست طرف کلتش ببرد و من دیگر برایم مهم نبود. پیچیدم به خودم و با دو غلت رفتم رسیدم به پتو و تا آمدم برش دارم ، افسر پیش دستی کرد و برش داشت و من بگویم که دلم شکست که نادر و مجید دراز کشیده اند کنار هم و چشم های نادر هنوز باز بود و من به خودم و خدا می گفتم :چرا؟ چرا چرا؟ چرا زود تر از من بلند نگفتم. حسرت و آه را به گذاشتم. انگشت روی چشم های نادر گذاشتم و بستمشان و صورتش را هم مسح کردم و کشیدم به صورت خودم و نتوانستم نگویم؟ چرا بی ما؟
افسر دستور داد بلندم کنند و ان ها نکردند و همان طور کشیدندم روی زمین و حالا یگرجلوی لباس غواصی ام کاملاً پاره شده بود انفجار گلوله های توپ و خمپاره هوش و حواس آن دو سرباز را پرت کرده بود و مدام نچ می کشیدند و غر می زدند و اگر عصبی می شدند، مشتی هم به من می زدند. رسیده بودم به جادهٔ آسفالت و من مطمئن شدم که از اروند دور شده ایم و حالا روی آسفالت کشیده می شدم. در یک فرصت کوتاه بر گشتم و به پای راستم نگاه کردم و دیدم سفیدی استخوانش از سیاهی لباس غواصی ام زده بیرون.
ادامه دارد.....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
به خدا گفتم :بس ام است دیگر!
و لب گزیدم و پشیمان شدم که چنین حرفی زده ام و متوجه همهمه ای شدم که به من و ما نزدیک می شد. عراقی ها نبودند. خبر نگارها بودند با دوربین ها و سرو شکل تروتمیز شان و نور فلاش هایشان و چشم های کنجکاوشان ،
عراقی ها سریع دویدن ورفتند یک برانکارد آوردن و مرا همان طور دمر انداختند روی برانکارد وجلوی خبر نگارها قیافهٔ حق به جانب گرفتند. خبر نگارها دورم حلقه زدند و چیزی پرسیدند که افسر عراقی جواب داد و من بعدها فهمیدم که گفته، البته به عربی و انگلیسی ستوان یکم از مردان قوربا غه ای. و تاکید کرده که ارتشی ام.
رگباری از کاتیو شای خودی ریخت دور و برشان و زمین و زمان هزار تکه شد وقتی افسر با لبخند گفت ارتشی. همه فرار کردند از ترس آمدن کاتیوشا های بعدی و فقط من ماندم و برآنکاردم و یک دنیا تنهایی. به برآنکارد گفتم:باز معرفت تو! سر طرف آسمان بلند کردم و به خدا گفتم: بدت، نیاد، دیگر! بعضی وقت ها خیلی کم می آورم. به برانکارد گفتم: چه می شد اگر می توانستی یک کلام باهام حرف بزنی؟
وکاتیوشاها باز آمدند و همه جا را به آتش کشیدند و روی من خاک ها ریختند. انگار که قرار باشد زنده به گورم کنند. سرفه کردم و به خدا گفتم :غلط کردم بابا. دیگر کم نمی آورم... خوب شد حالا؟
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش نوزدهم 🌹
دست انداز جادهٔ خاکی تکانم داد و از خواب پریدم. کف تویوتا بودم و نخل ها از کنارم می گذشتند و خورشید پشت نخل ها بود و تابلویی که به عربی می گفت:سپاه هفتم قهرمان.
مقر سپاه هفتم عراق آن قدر بزرگ و پرسنگر و هماهنگ بود که خستگی یادم رفت، حتی وقتی که کشیده می شودم روی زمین و می بردندم تو سنگر فرماندهی. سربازها پای احترام کوبیدند و سلام نظامی دادند و رفتند. بیست ساعتی می شد که چیزی نخورده بودم. جگرم از تشنگی می سوخت. و عفونت زخم ها و درد عذابم می داد. و همین طور دود و بوی سیگار. نزدیک بود بالا بیاورم، اما خودم را نگه داشتم. یک موسیقی عراقی هم پخش می شد و من از پشت دود مه سیگار کسی را دیدم که درجهٔ ژنرالی داشت وهم قد صدام بود و یادم آمد پیش تر تلویزیون دیده امش و زیر لب گفتم :ماهر عبدالرشیده.
فرماندی سپاه هفتم بود درست روبه روی من نشسته روبه روی مبلی، و خونسرد سیگار می کشید. مترجم آمد جلو و ازم پرسید اسمم را بگویم و درجه ام و لشکرم از لهجه اش. معلم بود عرب است. یادم به آموزش های فرمانده اطلاعات عملیات افتاد. علی چیت سازیان که همیشه تاکید می کرد که اگر اسیر شدیم، سعی را به آن ها بگوییم :حدس زدم ممکن است اسمم را از بچه های دیگر پرسید. باشند گفتم محسن جامه بزرگ هستم. ستوان یکم از لشکر 28 زرهی قزوین.
ادامه دارد ....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
ژنرال خونسرد نشان می داد و بی توجه، اما تمام حواسش به من و به حرف های مترجم بود ژنرال به چیزی شک کرد ومن هم شک کردم. پیش خودم گفتم :اشتباه کردم وقبل از اینکه مترجم چیزی بپرسد، پیش دستی کردم و گفتم :ستوان یکم غواصی از لشکر 16 زرهی قزوین. مترجم پرسید :نیروی غواص و لشکر زرهی؟ چه ارتباطی با هم دارند؟ گفتم من پیشتر مربی شنا بودم. برای آموزش غواصی از ارتش مامور شدم به لشکر انصار الحسین. مترجم پرسید :آن چراغ قوه ها، آن ها را چرا حمل می کردید؟ گفتم :برای اینکه وقتی رسیدیم به سنگر های شما، بتوانیم غذا وآب و...
افسر استخبارات فریاد زد و مترجم مضطرب گفت:دروغ می گویی. شما با آن چراغ قوه ها به نیروهای عقبهٔ خودتان علامت می دادید. این طور نیست؟ گفتم: اخرمیان آن همه منور و انفجار و سروصدا چطور می شود.با یک چراغ قوه، آن هم با آن فاصله...ماهر عیدالرشید هنوز خونسرد بود مترجم ابرو گره کرد و گفت هدف بعدی کجاست؟ گفتم وظیفهٔ ما رسیدن به خط اول شما بود. هدف بعدی را به ما نگفتند. مترجم متعجب پرسید:تو چه فرماندهی هستی که از هدف بعدی خبر نداری؟ گفتم :فرمانده غواص ها یکی دیگر بود، کریم مطهری. من فقط مربی غواصی آم. آن هم مامور از ارتش. حرف هایم را می گفتم ونمی گفتم و خواب و گیجی نمی گذاشت حواسم را کامل جمع کنم و خیلی آنی ماهر عبدالرشید فریاد زد:
دروغ می گوید.
بلند شد آمد طرف من وپاروی صورتم گذاشت ومحکم فشار داد ومن فریاد کشیدم :یا حسین! با اشارهٔ او یک عده از بچه ها را آوردند داخل مقر. همه زخمی بودند، با لباس های پاره غواصی و گل های خشک شدهٔ سر وصورت. همه ایستاده بودند، جز مجید طاهری شعار که نمی توانست خودش را کنترل کند. از بس زخم به بدن داشت و ناله می کرد. ژنرال کلافه شد و اشاره کرد مجید را ببرند بیرون. مجید را بردند . ژنرال پُکی به سیگارش زد با فارسی دست و پا شکسته دستور داد برای اماممان مرگ بخواهیم. نگاه ها به طرف هم چرخید و بعد به زمین. از جمع دوازده نفر مان هیچ کس حاضر نبود این حرف را بزند و ماهر عبدالرشید اصرار داشت. تا اینکه کسی گفت: مرده است خمینی.
وما هم گفتیم، حتی با فریاد، و گذاشتیم ماهر عبدالرشید در لذتی بماند که فکر می کند پیروزی است. فقط یک نفر با ما هم صدا نشد و ژنرال او را دیده بود. رفت طرفش. نمی شناختمش. حتم از یک لشکر دیگر بود.
سیزده چهارده ساله و خیلی جدی وحتی می شود گفت خیلی مردانه.
ژنرال کلت اش را مسلح کرد و گذاشت روی شقیقهٔ پسر وگفت اگر شعار ندهد،
مغزش را متلاشی می کند. بچه ها نگاه هراسان داشتند و سکوت پنچه انداخته بود میان همه و پسر آرام گفت:
ادامه دارد ....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
نمی گویم. ژنرال دست انداخت یقهٔ پسر را گرفت و از زمین بلندش کرد و گفت:از این ها کوچک تری؛ ولی از همه شان مردتری بزرگ تری. واین اعتراف برای ژنرال زیاد خوب نبود؛
اما انگار خودش هم به هر قیمت می خواست مقاومت اسیر وجوان را بشکند. گفت :از من چیزی بخواه!
پسر فکرکرد و گفت:فقط یک لیوان آب. ژنرال لبخند زد و دستور آوردن داد و ما همه خیره به لیوان آب مانده بودیم و نگاه ژنرال، که نگاهش نشان میداد از اینکه توانسته غرور پسر را بشکند، راضی است. پسر لیوان را گرفت. همه مان انتظار داشتیم آنش را سر بکشد. اما این کار را نکرد. آستینش را زد بالا و با همان یک لیوان آب وضو گرفت و دنبال قبله گشت و ایستاد به نماز. همه ایستاده بودیم و داشتیم هاج وواج نگاهش می کردیم.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
🌹بخش بیستم و پایان 🌹
پسرک داشت می گفت که بچهٔ یزد است وسال سوم راهنمایی، که آمدند ریختند توی اتاق وبا کابل و میل گرد افتادند به جان همه مان ومن فکر کردم:اگر می خواهند اعداممان کنند، پس چرا... و ضربه ای خورد به لبم ودر دل گفتم :ای نانجیب! وضربه ای دیگر به دست زخمی ام حالا بعد از دو هفته و خوردن آن پنی سیلین های کم جان داشت کرم می گذاشت ومن نه زیاد آرام گفتم :پس چرا اعداممان نمی کنید راحتمان کنید؟
همه مان را زخم و زار گذاشتند و رفتند. ناله ها در خود بود و با خود وما در تعجب بودیم که چرا این طور ناغافل آمدند. از کجا می دانستیم که این اول ماجراست و باید منتظر نیم ساعت بعد باشیم که می آیند دست هایمان را از پشت می بندند و باز می زنند وبعد می برند می اندازندمان داخل خودروی که آسمان فقط از سوراخ های سقف برزنتی اش پیدا ست.
سر و صورت هایمان هنوز آغشته به گل های اروند بود و سر من روی پای محسن احمدی
از پشت ساختمان های ابوالخصیب، نزدیک بصره که گذشتیم، صدای انفحار، رگباری و پرصدا و این خبر از حمله می داد. آن هم درست دوهفته بعد از حملهٔ ما و دروست هم اسم عملیات ما وفقط با یک شماره اختلاف :کربلای پنج.
انگار محسن هم فکر به حملهٔ بچه ها می کرد که گره ابروهایش باز شد و لبش به لبخند نشست وتند نفس کشید. چشم دنبال هم فکر گرداند که دید هیچ کس متوجه او و شادی پنهانی اش واین لبخند عجیبش نیست.
خون از زخم سرش، از پیشانیش جوشید واز کنار چشمش چکید روی صورت من. خیلی آنی متوجه من شد ودید آن آبروی بی گره وان لبخند را من هم دارم حس کردم او هم بوی نعنا را شنیده که لبخندش آرام تبدیل شد به خنده
من هم خندیدم.
یارب العالمین
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
با سپاس از جناب آقای حمید حسام نویسنده
و برادر جانباز آقا محسن جامه بزرگ
و برادر جانباز کریم مطهری
و سه دوست آزاده
که یک بار دیگر مارا به آن شب و آن روزها بردند
وای کاش ماهم بوی نعنا را می شنیدم
باز نویس داستان غواصان بوی نعنا می دهند توسط ادمین های گروه به یاد شهدا ،
جناب میثاق و یا زینب و خانم خادم که در ارسال این داستان ما را یاری کردن
گل اشکم شبی وا می شد ای کاش
شهادت قسمت ما می شود ای کاش
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
اصل وصیتم همین شهادتم هست. خدا کند آمرزیده باشم و با خونم از ارزش های والای اسلام حراست کنم. با خونم از ولایت فقیه حمایت کنم. با خونم همیشه از روحانیت همیشه مبارز حمایت کنم. با خونم از قرآن و اهل بیت حمایت کنم، دنیای پست را بفروشم و به مقدس شهدا بپیوندم.
#کلام_شهید
💐معرفی شهید #دفاع_مقدس #شهید_محسن_عینعلی فرمانده گردان ۱۵۳ لشکر ۳۲ انصارالحسین (ع) همدان
🌏 زمینی شدن : ۴۱.۰۶.۱۲، همدان
💫 آسمانی شدن : ۶۵.۰۲.۲۷، مجنون
💠 ارائه : خانم خادم شهدا
📆 پنج شنبه ۹۸.۰۴.۲۷
⏰ ساعت ۲۱:۰۰
🕊گروه به یاد شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🍃🌷
سلام و عرض ادب خدمت امام زمان (عج)
سلام خدمت شهدای حاضر و ناظر؛ و شهدای این روز
💐 سلام و عرض ادب خدمت مهمانان عزیز شهدا و خانواده ی معزز شهدا که در گروه حاضر هستند
امشب در خدمت شهید #دفاع_مقدس #شهید_محسن_عینعلی هستیم.
در حین معرفی دوستان پست ارسال نفرمایید🌹
💠گروه #به_یاد_شهدا
#تولد و #کودکی
محسن عینعلی دوازدهم شهریور ماه سال 1341 در روستای قلعه آقابيگ شهرستان تویسرکان از توابع استان همدان به دنیا آمد. سال های کودکی و نوجوانی را پشت سر میگذاشت، که درگیر مبارزات انقلابی شد و پا به پای مردم مجاهد شهرستان تویسرکان در راهپیمایی ها و تظاهرات ها شرکت می کرد. از همان دوران کودکی اخلاق و معرفت الهی خود را بروز داده بود و همه آشنایان و کسانی که محسن را می شناختند از او به نیکی و اخلاص یاد می کردند.
💠گروه #به_یاد_شهدا
#فعالیت
کمک به محرومان و نیازمندان، شرکت در جلسات قرآن و احکام، رعایت نماز اول وقت، رعایت محرمات و مستحبات و نیکی با پدر و مادر و خانواده از خصوصیات بارز محسن بود. به نقل از یکی از دوستان شهید، روزی به همراه خانواده شهداء، جهادگران و نیروهای فرهنگی سپاه به دیدار مقام معظم رهبری که در آن دوران نماینده مجلس شورای اسلامی بودند رفتیم.
ایشان در بین صحبت های خود فرمودند: در نماز جمعه شرکت فعال داشته باشید و به این فریضه عبادی و سیاسی توجه ویژه کنید و نسبت به حضور در نمازهای جمعه کوشا باشید.
بعد از مراسم دیدار با آیت الله خامنه ای، به کاخ گلستان رفتیم. بعضی از نیروها گفتند برای بازدید به چند کاخ دیگر هم برویم اما محسن با عزمی راسخ گفت: آقا فرمودند در نماز جمعه شرکت فعال داشته باشید پس باید به نماز جمعه برویم.
💠گروه #به_یاد_شهدا
#فعالیت
به همت محسن و دوستانش، كتابخانه بزرگي در روستا راه اندازی شد. باتلاش فراوان خود توانست در ساخت مسجد، ايجاد شبكه تلفن و خدمات دیگر برای مردم روستایش قدم های بزرگی بردارد.
💠گروه #به_یاد_شهدا
#دفاع_مقدس
با آغاز جنگ تحمیلی علیه ایران و جانفشانی جوانان و سربازان دلاور وطن در پاسداری از ایران اسلامی، محسن نیز هوای رفتن داشت و کم کم خود را برای حضور در جهاد فی سبیل الله آماده می کرد.
💠گروه #به_یاد_شهدا
#عضویت_در_سپاه
برای حضور در جبهه و ادای تکلیف، به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در تويسركان درآمد. پس از عضویت در سپاه وگذراندن دوره های آموزش نظامی, مدتی در واحد مخابرات سپاه این شهر به خدمت مشغول شد.
مدتی بعد به عنوان فرمانده تعدادي از نيروهاي پاسدار و بسيجي به جبهه مهران رفت. بعد از انجام اين ماموريت به سمت معاون فرماندهي سپاه تويسركان منصوب شد.
حضور در پشت جبهه را قبول نمی کرد. اگر مسئولیتی در شهر برایش در نظر می گرفتند تا آنجا که می توانست از قبول آن خودداری می کرد.
💠گروه #به_یاد_شهدا
#حضور_در_جبهه
با پیگیری های زیاد و اصرار توانست فرماندهان را برای حضور در جبهه متقاعد کند. پس از ورود به جبهه در لشکر 32 انصارالحسين (ع) به فرماندهي گردان 153 منصوب شد. در طول حضور در مناطق عملیاتی ارتباط زيادي با روحانيت داشت و با استفاده از دانش و اطلاعات روحانیونی که در جبهه حضور داشتند به ارتقاء فکری و عقیدتی نیروهای تحت فرماندهی اش کمک می کرد.
💠گروه #به_یاد_شهدا
#کمک_به_مستمندان
درآمد چندانی نداشت اما با اقتدا به مولایش حضرت علی (ع) از محرومين حمايت مي کرد و هر چه داشت با آنها تقسیم می کرد.
💠گروه #به_یاد_شهدا
#خصوصیات
به گفته مادر شهید، محسن از نظر احترام و ادب برجسته بود، به فکر همسایه ها بود تا حدی که رئیس انجمن روستا شد. رابطه اش با خویشاوندان خیلی خوب بود، وقتی از جبهه می آمد به همراه دوستانش گندم های کشاورزان را درو میکرد و به همه کمک می کرد. محسن از دوره راهنمایی به بعد از همه نظر وجودش تغییر کرد. از انقلاب دفاع می کرد و صاحب نظر بود و همه را در جهت مثبت هدایت می کرد. شجاع و صادق بود. تقریبا همه خصوصیات مثبت را داشت. هیچ وقت لباس نو نمی پوشید، همیشه لباسهایش وصله دار بود.
💠گروه #به_یاد_شهدا