eitaa logo
✿ بوستان امامت ✿
699 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
397 ویدیو
48 فایل
🌸 کاش این جمعه بگویند به تبریک حضورش صلوات 🌸 @Azizi00Z ♡ ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
هر روز که بر من میگذرد به بی کسی ام بی شما بیشتر پی میبرم ای صاحب و سرورم... در یک کلام میگویم خسته و با نفسی بریده منتظرم آقا منتظری که هیچ نجوایی جز اللهم عجل لولیک الفرج ندارد... خدایا خدایا امضا کن امر ظهور را... ز عکسِ چهره‌ی خود چشم ما منوّر كن که دیده را جز از آن وجه روشنایی نیست 💚🍃 💫أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج✨ 💎 بوستان امامت 💎 @bostanemamat
⚘دعای‌فرج‌برای‌تعجیل‌در‌ظهورامام‌الزمان(عج)⚘ ⚘﷽⚘ 🍃اِلهی‌عَظُمَ‌الْبَلاءُ‌وَبَرِحَ‌الْخَفاءُ‌وَانْکَشَفَ‌الْغِطاءُ وَانْقَطَعَ‌الرَّجاءُ‌وَضاقَتِ‌الاْرْضُ‌وَمُنِعَتِ‌السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ‌وَاِلَیْکَ‌الْمُشْتَکی‌وَعَلَیْکَ‌الْمُعَوَّلُ‌فِی‌الشِّدَِّةِ وَالرَّخاءِاَللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلی‌مُحَمَّدٍوَالِ‌مُحَمَّدٍاُولِی‌الاْمْرِ الَّذینَ‌فَرَضْتَ‌عَلَیْنا‌طاعَتَهُمْ‌وَعَرَّفْتَنابِذلِکَ‌مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ‌عَنّا‌بِحَقِّهِمْ‌فَرَجاً‌عاجِلاً‌قَریباً‌کَلَمحِ‌الْبَصَرِ‌اَوْهُوَ اَقْرَبُ‌یامُحَمَّدُیا‌عَلِیُّ‌یا‌عَلِیُّ‌یامُحَمَّدُاِکْفِیانی‌فَاِنَّکُما کافِیانِ‌وَانْصُرانی‌فَاِنَّکُماناصِرانِ‌یامَوْلانایاصاحِبَ الزَّمانِ‌اَلْغَوْثَ‌اَلْغَوْثَ‌اَلْغَوْثَ‌اَدْرِکْنی‌اَدْرِکْنی‌اَدْرِکْنی السّاعَةِالسّاعَةِالسّاعَةِالْعَجَلَ‌الْعَجَلَ‌الْعَجَلَ‌یااَرْحَمَ الرّاحِمین‌بِحَقِّ‌مُحَمَّدٍ‌وَآلِهِ‌الطّاهِرینَــ🍃 💎 بوستان امامت 💎 @bostanemamat
🌸 😂🤣🌸 🌸سیلی زدم تو گوشش 🌸صدای داد و بیداد آمد. یک نفر با لهجه یزدی می‌گفت: «نَزَنِد وِلُم کُنِد چیشی از جونُم مِخِد؟ خودم مِرُم.» با شنیدن لهجه یزدی انگار که همه چیز یادم رفت. جان تازه ای گرفتم. براتعلی گفت: «یزدی دیدی، راه افتادی.» و خندید. دیدم یک نفر با لباس های خونی خاکی رنگ و سر و وضعی بدتر از خودم و با پای زخمی وارد اتاق شد و افتان و خیزان تا نزدیک ما آمد. عراقی ها با چوب و یک تکه تخته کتکش می زدند. وقتی رهایش کردند و رفتند. خودش را سید محمد حسینی معرفی کرد. اهل شهرستان بافق یزد بود. کلی خوشحال بودم که همشهری پیدا کردم. زبانم بازشد. حال و احوال و خوش و بشی کردیم. گفتم: «چرا کتکت می زدند؟» گفت: «عراقی‌ها داشتند من را می آوردند. یکی شان پای تیر خورده من را ول کرد و روی زمین افتادم. از دردکنترل خودم را از دست دادم و یک سیلی زدم تو گوشش. بعدش چند نفری افتادند به جانم و تا می خوردم کتکم زدند. به هر مکافاتی بود تا اتاق آمدم سید حسین سالاری 💎 بوستان امامت 💎 @bostanemamat
انسان‌گناه‌ می‌ڪندوخیال‌می‌ڪند درجای‌خلوتی‌گناه‌ڪرده‌وتمام‌شـدورفت ؛ گناه‌شمادرهمه‌چیزاثرمی‌گذارد ، درنسلتان‌اثرمی‌گـذارد درمحیطتان‌اثرمی‌گـذارد..) [آیت‌الله‌مشڪینی]🌱 ۳۱۳ 💎 بوستان امامت 💎 @bostanemamat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞 گرچہ‌دیدارت‌میسرنیست‌برچشمان‌من این دل اما با غمٺ شیداسٺ، مهدے جان بیا 💚 🌹سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان(عج) 5صلوات🌹 💎 بوستان امامت 💎 @bostanemamat
میگفٺ‌ڪہ؛🖇 عَظِمَت‌ِنوڪرۍ‌،دَرخونہ‌ےِ امـٰام‌حٌسِـین‌رو،زمانے‌میفَہمے..🌿 کہ‌شَبِ‌اَوَّل‌ِقبـر، وقٺۍزَبـونِت‌بَنداومَـد..؛💔 یہ‌وَقت‌میبینۍ‌یہ‌صِدایۍمیاد، میگہ‌نترس‌،مَـن‌هَستَم..!ジ 🥺¦⇠ (ص) :💛 خـوشـا بـه حـال کـه در روز در نامـه عمـلش📚 زیـر هر نوشته✏ شده‌باشد: ☘🍁 💎 بوستان امامت 💎 @bostanemamat
🌸 😂🤣🌸 🌸 تلفن قورباغه ای 🌸واژه ی «شهردار»، آشنای بر و بچه های جبهه است. شهردار چادر ما پیرمردی بود به اسم «سیدمحمد حسینی» شصت سالی سن داشت. برخلاف چادرهای دیگر که شهردارشان هر یک دو روز عوض می شد، سیدمحمد شهردار ثابت ما بود. بنده خدا خیلی زحمت می کشید، اما وقتی پای غذا به میان می آمد، سخت گیری اش گل می کرد. به خاطر شرایط منطقه و کمبودها، آن طور که دلمان می خواست، نمی توانستیم دل سیرغذا بخوریم؛ برای همین بیشتر وقت ها حسرت غذای با کیفیت و میوه ه ای تر و تازه، توی دل ما باقی می ماند. من در مخابرات گردان مشغول خدمت بودم و به خاطر موقعیت کاری و دادن گزارش شنود عراقی ها، هر چند روز یک بار، فرمانده گردان و بچه های واحد اطلاعات عملیات مهمان چادر ما بودند. سیدمحمد،چادر ما هم به احترام حضور عناصر گردان و بچه های واحد اطلاعات لشکر و گردان، حسابی سنگ تمام می گذاشت و هر بار که آفتابی می شدند، خوراکی های خوب و خوشمزه را برای مهمان های «از ما بهتران» می آورد. چشم ما که به آنها می افتاد حسرت خوردن آن همه شربت و میوه و خوراکی، بدجوری عذابمان می داد. پیش خودمان می گفتیم: - چی می شد سیدمحمد، نصف این جوری که این ها را تحویل می گیرد به ما هم روی خوش نشان می داد. هر چی هم به سیدالتماس می کردیم: - سید! جان مادرت! یک خرده هم به ما توجه کن! گوشش بدهکار نبود. پی نقشه ای بودیم تا کمی از آن خوراکی های خوب، سهم ما هم بشود، بالاخره نقشه ی شیطانی ای در ذهنم نقش بست. یکی دو تا تلفن «قورباغه ای» توی چادر داشتیم. تلفن های قورباغه ای با ضربه ای انگشت کار می کرد؛ به سید گفتم: - آقا سید! دلت برای پسرت تنگ نشد؟ این همه تعریفش را می کنی، لابد الان دلت براش یک ذره شده. به زبان محلی، حرفم را تایید کرد. گفتم: - سید! می خواهی از همین جا با پسرت تلفنی صحبت کنی؟ تعجب کرد. - جدی؟! .... می توانی از این جا بهش زنگ بزنی؟ - چرا نشود؟ بیا این جا چند ضربه به تلفن قورباغه ای زدم و یکی آن طرف خط توی اتاق بغلی، شروع کرد به صحبت کردن. از قبل به سیدمحمد گفتم که زیاد نمی تواند صحبت کند و باید زود مکالمه اش را تمام کند. با نقشه ی قبلی، یکی از پشت تلفن، ادای پسربچه ها در می آورد و با زبان محلی با سید صحبت می کرد. یک دقیقه نگذشته، گوشی را گذاشت سرجاش و ارتباط را قطع کرد. شهردار چادر ما آن شب از این که توانست نصف نیمه با پسرش صحبت کند، ذوق زده بود و کلی از من و دوست مخابراتی ام تشکر کرد. گفتم: - آقا سید! حالا نمی خواهی عوض کاری که برایت کردم، شیرینی بدهی؟ - هر چی دلت می خواهد بهت می دهم. کافیست لب تر کنی پسرم! چی می خواهی حالا؟ - آقایی کن و یک کم از آن غذاها و خوراکی ها و یکی دو لیوان شربت خنک به ما بده! معطل نکرد؛ رفت و با خوراکی های جور واجور برگشت چادر. آن روز دلی از عزا درآوردم. چند روز دیگر باز هوس خوراکی های آن روز فراموش نشدنی افتاد به جان من و دوستم. شیطان یک بار دیگر رفت توی جلد ما و ول کن نبود. به سید محمد پیشنهاد دادم که اگر می خواهد، می تواند دوباره تلفنی با پسرش صحبت کند. خلاصه یکی دوروز بعد هم این داستان تکرار شد و سهم ما هم از آن نقشه، خوراکی های رنگ و وارنگ بود. 💎 بوستان امامت 💎 @bostanemamat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه ایده خلاقانه و زیبا برای هنرمندای عزیز کانال🤩😉 ایده‌ ای برای رنگ کردن لباس 😍👌 💎 بوستان امامت 💎 @bostanemamat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧡 رفیق . . . حکمت همه کارها دست خداست! شاید یک روز بگی باورم نمیشه که شد؛ یک روز هم بگی خداروشکر که نشد😄🧡'' 💎 بوستان امامت 💎 @bostanemamat