eitaa logo
🌷به یاد شهدا🌷
679 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
21 فایل
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست. کپی مطالب با ذکر صلوات آزاد است. ارتباط باخادم الشهدا👇 @Mehrabani1364 🔽تبادل داریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 🇮🇷 ✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی ‌● ●نویسنده :مجیدخادم پیک رسید و گفت عملیات یک ساعت افتاده عقب. بعضی محورها هنوز مستقر نشده‌اند .نیروهاشون دیر رسیدن. به گوش باشید تا دستور برسد .فرهاد رفت تا تاخیر را به فرمانده گروهان ها خبر دهد .ساعت ۱۲ شده بود و داشت برمیگشت پیش بیسیم‌چی، از دور صدای گلوله و هیاهو حمله و نور آتش و منوربلند شد.دوید  پای بیسیم _« آقا چی شده ؟سر و صدای چیه ؟» _«هیچ حرکتی نکنید فقط به گوش باشید» یکی از محورها انگار عملیات شروع شده بود .ولی چهار محور دیگر خبری نبود. صداهای مهیب شلیک و انفجار بلند بود.مقر فرماندهی عملیات هم درست نمی دانستند چه باید بکنند. انگار یکی از پیک ها نتوانسته بود خودش را برساند یکی از گردانها حمله کرده بود. نمی شد عملیات را زودتر شروع کرد. تمام برنامه‌ریزی‌ها به هم ریخت .باید تا آماده شدن تمام محورها صبر می کردند. ساعت یک شد. رمز «نصر من الله و فتح قریب» از بی‌سیم گفته شد .ناصر گروهان اول را حرکت داده بود .توی تاریکی و بی‌صدا به طرف خاکریزهای عراقی. جلوی گروه ،تخریبچی ارتشی و تخریبچی پاسدار و پشت سرشان بقیه. ناصر هر چه این طرف و آن طرف را دید زد معاون گردان را پیدا نمی‌کند.با بی‌سیم خبر می‌دهد فرمانده سریع خودش را به خاک می رساند. _آقای شاهچراغی کو معاون گردان؟ _چیزی نیست آقا ناصر خودت برو جلو کار را هدایت کن. _آخه باید اونم باشه _مجروح شده بردنش عقب. _هنوز که درگیری شروع نشده. توی همین لحظه عبدالرضا سجادیان مسئول تبلیغات محور که از دور داشت می دوید به این سمت رسید و ذوق‌زده پرید وسط حرف شان و گفت: _«منم میام ؛منم با شما میام» فرهاد شروع کرد به حرف زدن با او تو چرا اصلا اینجا هستی؟ تو باید به کار خودت برسی. ناصر هم بلاتکلیفی ایستاده بود. تمام گروهان ناصر به آن طرف خاکریز رفته بودند. فرصت زیادی نبود .سجادیان همینطور خودش را بالا می‌پراند و زمین می زد و اصرار می‌کرد و ول کن هم نبود. فرهاد باید سریع برمی‌گشت پای بیسیم ناصر گفت بابا بیا اینو وردار ببر دیوونم کردی دیگه وقت نداریم. _آقا فرهاد ایشون نیروی تدارکاتیه _فقط سریع برین گروهان بین دو ردیف خاکریز ایرانی و عراقی بود.دشت صاف و یکدستی که قبلاً زمین کشاورزی بود. نیروها از توی شیار های کوچک آبیاری زمینی که شخم زده شده بود حرکت کردند.شیار اول را که رد کردند آتش توپخانه خودی شروع شد. صدای انفجار و الله اکبر و شلیک های پراکنده که از همه طرف بلند شد عراقی‌ها تازه فهمیدند که از این محور هم حمله شده. منور عراقی ها که هوا رفتند و زمین روشن شد ،تیراندازی ها شدیدتر شدن همین وقت بود که از پشت سر نیروها ناگهان شعله‌های آتش زبانه کشید و به شکل خطی پهن مستقیم از آتش پر دود تمام طول محور را پشت‌سر نیروها در بر گرفت و دود غلیظی به هوا بلند شد .بچه‌ها شوک زده شده بودند. شعله آتش فراگیر ناگهانی و انفجارها و صدای بی امان تیربار ها فضا را پر از وحشت و حال کرده بود. ناصر داد میزد:« ووی نسین..برین... برین» از چند روز قبل کانال کانالی در طول تمام محورها کنده بودند و قبل از عملیات تویش را نفت سیاه و روغن سوخته دل کرده بودند که بعد از شروع عملیات آتش بزنند تا دود غلیظی که به هوا می رود جلوی نورمنور ها را بگیرد و داشت می گرفت. اولین خاکریز عراقی که رسیدند تقریباً هیچ کس نبود همه فرار کرده بودند نیروها به دو پیش روی می کردند پشت اولین خاکریز ناصر و بیسیم‌چی و سجادیان کنار هم می‌دویدند که سجادیان افتاد روی زمین و بلند نشد وقتی ناصر بالای سرش رفت دید نقطه سرخی روی پیشانیش نشسته. امدادگر های گروهان را صدا زد تا ببرندش عقب «خال هندی روی پیشونیش گذاشتن .خدا رحمتش کنه، برسونینش عقب سریع برگردین» این اصطلاح باب بود .توی سنگر فرهاد حرارت و هیجان کمتر از بیرون نبود فرمانده گروهان ها یکی یکی گزارش می‌دادند و کسب تکلیف می کردند. یکی از گروه‌ها به میدان مین خورده بود. فرهاد پشت بی‌سیم فریاد می‌زد ،صدای پشت بی‌سیم هم فریاد می زد _« نمیشه رفت جلو چه کار کنیم؟ بمونیم همه را می‌زنند. تخریبچی بفرستید ما یکی بیشتر نداریم.» _حاجی از چی می ترسیم پاتونو بزنیم روش خودش خنثی میشه .تخریبچی کجا بود؟ _شوخی می کنین؟ _اگه شما نمیرین تا خودم میام؟ تاصر توی بی سیم می گوید:« پشت یک سری سنگر زمین‌گیر شده اند و جناح چپ شان هنوز نرسیده. اگر سنگرهای آن طرف را پاکسازی نکنند قیچی شان می کنند. بچه ها سنگر به سنگر جلو می‌روند بیشتر عراقی‌ها انگار هنوز گیج از خواب پریده اند. توی هر سنگر نارنجک پرتاب می‌شود . انفجار پشت انفجار تکه پاره‌های سربازان عراقی را پخش پخش می‌کند این طرف و آن طرف. از سوی سنگر هایی هم دسته دسته فریادزنان دست روی سر بیرون می آیند و امان می‌خواهند. ادامه دارد..✒️ 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
° رسیدن به خدا چه زیباستـ و شهـدا چقـدر خاکـی شدنـد که خدا برای دیدارشان بی‌تابـ شد . . . 🌷 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
○گفتند: برادر سلیمانی اینجا چند نفر سلمانی داریم برای همین کارها. ○خندید و گفت: کار کردن برای بسیجی‌ها خیلی لذت دارد. یعنی می‌شود فردای قیامت یکی از این‌ها بیاید دست من را بگیرد و بگوید این احمد در آن دنیا سر من را اصلاح کرد....» 🌷 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🔴 نزول آرامش بر دلها 📍هُوَ الَّذِي أَنزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدَادُوا إِيمَانًا مَّعَ إِيمَانِهِمْ وَلِلَّهِ جُنُودُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَكَانَ اللَّهُ عَلِيمًا حَكِيمًا (سوره فتح آیه ۴) 📍ﺍﻭﺳﺖ ﻛﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻝ ﻫﺎﻱ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ﻧﺎﺯﻝ ﻛﺮﺩ ، ﺗﺎ ﺍﻳﻤﺎﻧﻲ ﺑﺮ ﺍﻳﻤﺎﻧﺸﺎﻥ ﺑﻴﻔﺰﺍﻳﺪ . ﻭ ﺳﭙﺎﻫﻴﺎﻥ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺯﻣﻴﻦ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺳﻴﻄﺮﻩ ﻣﺎﻟﻜﻴّﺖ ﻭ ﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍﻳﻲ ﺧﺪﺍﺳﺖ ; ﻭ ﺧﺪﺍ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺩﺍﻧﺎ ﻭ ﺣﻜﻴﻢ ﺍﺳﺖ.✳✳✳ 📍 ﺑﻌﻀﻰ ﺍﺯ ﺭﻭﺍﻳﺎﺕ" ﺳﻜﻴﻨﻪ" ﺑﻪ" ﺍﻳﻤﺎﻥ" ﺗﻔﺴﻴﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺑﻌﻀﻰ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﻧﺴﻴﻢ ﺑﻬﺸﺘﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﻜﻞ ﺍﻧﺴﺎﻧﻰ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﻰ ﺑﺨﺸﺪﺍﻳﻦ ﻧﻜﺘﻪ ﻧﻴﺰ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻮﺟﻪ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ" ﺳﻜﻴﻨﻪ" ﺗﻌﺒﻴﺮ ﺑﻪ" ﺍﻧﺰﺍﻝ" ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﻭ ﭼﻨﺎﻥ ﻛﻪ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﻴﻢ ﺍﻳﻦ ﺗﻌﺒﻴﺮ ﺩﺭ ﻗﺮﺁﻥ ﻣﺠﻴﺪ ﮔﺎﻫﻰ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﻰ ﺍﻳﺠﺎﺩ ﻭ ﺧﻠﻘﺖ ﻭ ﺑﺨﺸﺶ ﻧﻌﻤﺖ ﺁﻣﺪﻩ، ﻭ ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﻳﻚ ﻣﻘﺎم ﻋﺎﻟﻰ ﺑﻪ ﻣﻘﺎم ﭘﺎﺋﻴﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﻳﻦ ﺗﻌﺒﻴﺮ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﻜﺎﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ. 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
7.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 💠خاطره ای شنیدنی از حال خوش بودکنارشهدا آه دریغ بعدیاران شهید حال خوشی دست نداد 🌷 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 🇮🇷 ✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی ‌● ●نویسنده :مجیدخادم نزدیک سحر همینطور نیروها را می کشتند و اسیر می کردند و پیش می رفتند. خیلی وقت بود دیگر خاکریزهای خودی دیده نمی شد ،ولی هنوز دود کانال آتش دیده می شد که شعله هایش بخش وسیعی از آب هم انگار آتش و دود شده بود.درگیری سمت گردان که یک ساعت زودتر حمله کرده بود سنگین تر شده بود .ولی این طرف اوضاع دیگر کمی آرام بود .تا منطقه تعیین شده پیش رفته بودند و تمام گروهان های گردان فرهاد به هم رسیده بودند و داشتند تک‌تک سرباز عراقی باقی مانده و قایم شده تو سنگر ها را پاکسازی می کردند .همه آنجا مستقر شدند. نزدیک طلوع آفتاب بچه ها جمع شدند برای نماز. زیر آتش توپخانه های دوطرف و سر و صداهای شلیکها و درگیری های پراکنده ای که هنوز توی سایر محورها وجود داشت. نشسته با پوتین و لباس های غرق خون شده نماز را چند گروه به نوبت خواندند. هوا که کمی روشن شد، فرهاد آمد به خط برای بازدید و بررسی سنگرها. از تمام گروه ها آمار شهیدانشان را می پرسید .از گروه ناصر فقط یک نفر ،همان سجادیان بود .بچه ها گروه گروه دور هم جمع شده بودند و افراد گروه های مختلف برای هم خاطره درگیری شب را توی خط خودشان تعریف می‌کردند. فرهاد با معاونش ناصر داشتن باقی آمارها را جمع می کردند _اکبری چطور؟ _اونم شهید شده _آقا فرهاد بالاغیرتا معاون گردان چطور شد؟ _گفتم که دیشب مجروح شد خورده پشت پا هاش. _اون موقع؟!!مگه خودش .... _به هر حال ما که بحمدلله کار خودمونو کردیم. _بهش نمیخوره بترسه. گمونم غرورش... _ولی تلفات منم زیاد نبود ها .خدا را شکر. فقط اون محوری که زودتر حمله کردند ،نمیدونم چطور شده محور سختی بود. بعداً فهمیدم که آن محور هم موفق شده بودند و مواضع تعیین شده را فتح کرده بودند طبق قرار از ازگل گردان فقط ۱۶ نفر زنده مانده بودند که پل مارد را گرفته و منتظر جایگزین شدن نیروها بودند طبق قرار. میان جمع نشستند و گرم گفتگو و تعریف.عبدالحمید حسینی که آرپی جی زن یکی از گروه آنها بود داشت می گفت و اشک می ریخت: «یه تانک عراقی داشت می آمد سمت بچه ها حدود نصف شب وسط اوج درگیری ها بود من دور و برم خلوت بود و تنها بودم کمکم را هم زده بودند. موشک را که جا زدم، توی یه لحظه بلند شدم نشانه رفتم و زدمش. نزدیکم بود. خیلی کاری نداشت ،ولی وسط اون سر و صدا و انفجار و صدای تو با خمپاره تو همون لحظه که تانک رو زدم و نور آتش افتاد روی من و دور و برم یهو دیدم...» و از شدت گریه نتوانست ادامه بدهد یکی از بچه‌ها قمقمه آب دستش داد که خود نفس سر جا آمده ادامه داد. «به جدم یهو دیدم یه نفر آدم کنارم وایساده بغلم کرد و بوسیدم و فشارم داد و گفت: به نازم دستت درد نکنه خوب زدی. همش توی یه لحظه بود .بعد هم هرچی دوروبرم را نگاه کردم ،انگار غیب شده بود .یه آدم بود با لباس غیرنظامی وسط میدان جنگ !هر چه فکر می کنم چهره اش یادم نمیاد ,ولی صورتش را دیدم .یهو ناپدید شد. به جدم قسم امام زمان بود بهم خسته نباشی گفت» و با سیل اشک زبانش را بند آورده یکی دیگر از بچه ها ادامه داد: «پس سجادیان هم.....» _شهید شده آقای نصیری اول عملیات تیر خود روی پیشونیش. _نه به والله !!سجادیان که توی گردان رزمی شما نبود.!! _حالا من نمیدونم چطوری اومده بود با گروه ما .اما من دیدمش .بردنش عقب همون اول شب. _نه سرشب نبود وسطای عملیات بود. _شاید یکی دیگه بوده خواب نبودی آقا؟!! _مرد حسابی دارم میگم با همین دوتا چشم خودم دیدم .همون موقع هم با خودم گفتم اینکه تدارکاتی اینجا چه کار میکنه؟ فقط من نبودم خیلی ها دیدنش. اصلا یه وضعی بود .ترکش خمپاره خورده بود توی شکمش پاره شده بود. یک پاش هم قطع افتاده بود روی زمین، و خمپاره و ترکشم از جلو یک ریز می‌آمد .هممون داشتیم می دویدیم. سجادیان افتاده بود وسط صحرا داد می زد «یا صاحب الزمان یا صاحب الزمان» با قدرت تمام داد میزد که صداش وسط اون همه صدا پیچیده بود .افتاده بود رو زمین غرق خون. هیچ کس نمی توانست کمکش کنه. اصلا نمیشد وایساد .همه داشتیم می دویدیم جلو همینجوری دستشو برده بود بالا تکان می‌داد داد میزد «بچه ها برید جلو !برید جلو ،امام زمان جلومونه... یا صاحب الزمان!!!» همینجوری داد میزد. روحیه دادن به بچه ها در این وضعیت که همه جون گرفته بودند. تمام جمع را اشک برداشته بود و دیگر کسی را یارای چیزی تعریف کردن نبود. ادامه دارد..✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
اگر مشتی پلاک و استخوان اند رموز هستی و جان جهان اند چو خونی در رگ هستی، روان اند چو جان، در جسم این امت نهان اند نشان دولت صاحب زمان اند(عج) ❤️ 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
○آمده ام شاه پناهم دهی... 💠پیکر مطهر شهدامدافع حرم حضرت زینب سلام الله در حرم علیه السلام 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆