#پارت 28
در دلم فکر کردم من چقدر طلبکارانه با خدا حرف میزدم.امیر محسن از جایش بلند شد.
–تا تو آماده بشی من زنگ میزنم ماشین بیاد.حرفهایش مثل همیشه آرامم کرد.
–ممنون داداشی. میگم حواست به مامان باشهها، ناراحت نشه من میرم خونهی امینه؟همانطور که دستهایش را جلویش گرفته بود تا به چیزی برخورد نکند لبخند زد و گفت:
–خیالت راحت، باهاش حرف میزنم. جورتو رو امشب باید من بکشما.
–ظرفهارو میگی؟
جوابی نداد و از اتاق بیرون رفت.از حرفهای برادرم شرمنده شدم. نگاهم را به سقف دوختم."خدایا میدونم خیلی بد باهات حرف زدم، ببخشید. فقط خدایا، تو رو خدا دیگه امتحان نهاییش نکن من شاگرد زرنگی نیستم. از همین امتحانات میان ترمی، کلاسی، یا از اون امتحاناتی که میگیرن تو نمره اصلی تاثیر نمیدن، فقط واسه اینه که ما درس بخونیم، از اونا بگیر."صدای امیر محسن باعث شد با عجله کیفم را بردارم و راه بیفتم.
–اُسوه الان ماشین میاد. برو پایین.
از آسانسور که بیرون آمدم پدرم را دیدم که جلوی در ورودی خانهی همسایهی طبقهی هم کف ایستاده و با شوهر پری خانم صحبت میکرد. با دیدن من نایلونی که دستش بود را فوری به همسایه داد و خداحافظی کرد."خدایا بازم گوشت؟"پدر هم برایشان گوشت خریده بود. امیدوارم پری خانم را به جرم محتکر گوشت دستگیرش نکنند.با چشمهای گرد شده سرم را بلند کردم تا با خدا اختلاطی کنم، ولی یاد حرفهای امیر محسن افتادم و فقط گفتم""چقدر هوا خوبه"
–دخترم هوا تاریک شده، کجا میری؟
صدای پدر باعث شد، نگاهم را به طرفش سُر بدهم.
–سلام آقاجان، میرم خونهی امینه.
–علیکالسلام. پس صبر کن برسونمت.
–نه آقا جان شما خستهاید تازه از راه رسیدید. امیرمحسن زنگ زده ماشین بیاد.
سویچ را طرفم گرفت.
–ماشین رو ردش کن بره، بیا با ماشین خودمون برو. دستش را بوسیدم و خودم را لوس کردم.
–عاشقتم آقا جان. سوئچ باشه پیش خودتون. چون شب برنمیگردم، صبح شما میخواهید برید رستوران آلاخون والاخون میشید. من صبحم از همونجا میرم سرکار.
فکری کرد.
–آره صبح زود میخوام برم دنبال گوشت.حالا چرا میخوای شب بمونی؟
آخه آریا همیشه میگه، خاله میای خونمون شبم بمون. گفتم حالا این دفعه بمونم دیگه.نگاهش دقیق شد.
–با مامانت حرفت شده؟ چشمکی زدم و با لبخند گفتم:
–دارم میرم که حرفم نشه. پدر همراهم تا کوچه آمد و گفت:
–آقا جان حواست به مادرت باشه، اگر حرفی میزنه چیزی تو دلش نیست. اون اخلاقشه. باهاش مداراکن جای دوری نمیره. اگر حرفی میزنه که ناراحت میشی مواظب زبونت باش یه وقت حرفی نزنی دلش بشکنه.سرم را پایین انداختم.
–آقا جان گاهی حرفی که میزنم دست خودم نیست.
–دخترم گاهی یک کلمه عاقبت آدم رو زیرو رو میکنه. زبونت رو با مامانت صاف کن دلتم باهاش صاف میشه.
–من دلم باهاش صافه آقا جان.
–انشاالله دخترم. زبون که خوب تربیت بشه دیگه دل خودش زلال میشه.
سردرگم نگاهش کردم.لبخند زد و حرف را عوض کرد.
–من همیشه افتخار میکنم که دختری مثل تو دارم.بعد یک کُپه پول از جیبش بیرون کشید و نگاهش کرد و به طرفم گرفت:
–فکر نکنم بشه باهاش براشون یه کیلو گوشت بگیری. الان کارتم خالیه حالا با همین یه چیزی براشون بگیر.
–خب خودم میخرم آقاجان شما چرا؟
–تو از طرف خودت یه چیز دیگه بخر. چند ماهه بهشون سر نزدم. درآمدشوهرش کفاف زندگیشون رو نمیده. امینه هم که با قناعت میونهی خوبی نداره.یادت باشه آقا جان، هیچ وقت خونهی خواهرت دست خالی نری. هر چی باشه تو خواهر بزرگی.
–دستت درد نکنه آقاجان. میرم پروتئنی چیزای دیگه براشون میگیرم.
–عاقبت بخیر باشی دخترم.پدر آنقدر آنجا ایستاد تا من سوار ماشین شدم و در پیچ کوچه گم شدم.
🌸دوام زیبایے🌸
💠صادق آل محمد (ع) :
حجاب زن برای طراوت و زیبایی اش مفیدتر می باشد*
آری
قطعاً
خالق مهربانمان💝
از آنها که ادعای دروغین دل سوزاندن
برای آزادی ، آرامش و حفظ زیباییهای تو را دارند
بیشتر حواسش به تو است❣️
خداوند، خیرخواه توست بانو❣️
💠امام على (ع) :
پوشیده و محفوظ داشتن زن مایه آسایش بیشتر و دوام زیبایى اوست .**
* (المستدرک، ج5)
**غرر الحکم(5820)
#پویش_حجاب_فاطمے
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
7.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽
⛔️شبهه اول مسلمانان روزه میگیرن تا حال فقرا رو درک کنن،خب بجاش برن به فقرا کمک کنن
⛔️شبهه دوم:روزه دار نمیتونه گرسنه رو درک کنه چون به افطار ایمان داره
❇️پاسخ رو ببینید 👆👆
#پاسخ_به_شبهاتوشایعات
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
2.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ویدئو
#استاد_تقوی
*امربه معروف و نهی از منکر مثل بارونه*😉
#بی_تفاوت_نباشیم
*نشرحداکثری*
#پویش_حجاب_فاطمی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#خاطرات_شهید
🔹 بار اول که خیره شدم تو صورتش وقتی بود که انگشتر فیروزه شوکردم دستش سر سفره ی عقد. نذر کرده بودم قبل ازدواج ،به هیچ کدوم از خواستگارام نگاه نکنم تا خدا خودش یکی رو واسم پسند کنه.
🔸حالا اون شده بود جواب مناجاتای من، مثل رویاهای بچگیم بود. با چشایی درشت و مهربون و مشکی هر عیدی که میشد، میگفت بریم النگویی، انگشتری، چیزی بگیرم برات.
🔹میگفتم: بیشتر از این زمینگیرم نکن
چشات به قدر کافی بال و پرمو بسته. عاشق کشی، دیوانه کردن مردم آزاری، یک جفت چشم مشکی و اینقدر کارایی؟؟میخندید و مجنونم میکرد...
🔹دلش دختر میخواستدختری که تو سه سالگی،با شیرین زبونی صداش کنه، بابا یه روز با یه جعبه شیرینی اومد خونه سلام کرد و نشست کنارم دخترش به تکون تکون افتاد.
🔸مگه میشه دختر جواب سلام بابا رو نده لبخندی کنج لباش نشست. از همون لبخندای مست کننده اش.یه شیرینی گذاشت دهنم گفتم: "خیره ان شاءالله...
🔹گفت: وقتش رسیده به عهدمون وفا کنیم اشکام بود که بی اختیار میریخت
"خدایایعنی به این زودی فرصتم تموم شد؟"
نمی خواست مرد بودنشو با گریه کم رنگ کنه.
ولی نتونست جلو بغضشو بگیره.
🔸گفت:"میدونی اگه مردای ما اونجا نمی جنگیدن، اون جونورا، به یزد و کرمان هم رسیده بودن وشکم زنان باردارمونو میدریدن؟!میدونی عزت تو اینه که مردم بیرون از خاکشون واسه امنیتشون بجنگن..؟
🔹گفتم: میدونم ولی تو این هیاهوی شهر
که همه دنبال مارک و ملک و جواهرن، کسی هست که قدر این مهربونیتو بدونه ؟باز مست شدم از لبخندش. گفت: لطف این کار تو همینه.
#شهید_میثم_نجفی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
11.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتما حتما این کلیپ رو تا اخر ببنید
🔹آیا بازم میگید تاثیر نداره
🔹آیا هنوز میگید نمیدونم میزنن، میکشن این حرفا؟
🔹آیا بازم میگید از دین زده میشن؟
▪️بی تفاوت بودن بسه
▪️از زیر تکلیف در رفتن بسه
▪️به خودمون بیایم ، تا کی میخایم
در برابر گناه و نافرمانی خدا
کوتاه بیایم 😔
... الان دیگه وقتشه ...
بسه هر چی سکوت کردیم
الان وقتشه واجب شرعیمون
(امر به معروف و نهی از منکر) رو *#یاد_بگیریم و بهش عمل کنیم 🤝🏻*
#پویش_حجاب_فاطمی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🔵رتبه معنویت مردم ایران
⁉️بنظر شما میزان گرایش مردم ایران به معنویات چقدر است؟!
⁉️بزرگترین بنای مذهبی جهان در کدام کشور است؟
⁉️بیشترین استقبال از یک مراسم معنوی در جهان در کدام کشور است؟
⁉️مردمی ترین مراسمات معنوی جهان در کدام کشور برگزار می شود؟
✋پاسخ همه ی سوالات بالا فقط یک کلمه است:
🇮🇷ایران
🔻در لینک زیر تصاویر مربوط به پاسخ سوالات بالا را ببینید👇
🔘https://eftekhar1357.ir/?p=3148
👌نشر دهید تا تصور نادرستی که در ذهن برخی مردم شکل گرفته، اصلاح شود.
#پاسخ_به_شبهاتوشایعات
3.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 دانشمندی که به خاطر روشنگری شهید شد
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
1.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 #عید_فطر_مبارک
افسوس که این فرصت کوتاه گذشت
عمر آمد از آن راه و از این راه گذشت
یاد شب قدر و چشمۀ فیض بهخیر
تا چشم به هم زدیم این ماه گذشت
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
7.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽
♦️سوال:
رفتن به قبرستان برای اموات چه فایده ای دارد، در حالی که میتوان از راه دور فاتحه خواند؟
❇️پاسخ:
استاد محمدی
#پاسخ_به_شبهاتوشایعات
19.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽
چرا علیرغم محاسبات دقیق نجومی در برخی مواقع هلال ماه قمری دیده نمیشود؟
پاسخی به برخی شبهه افکنی های عناصر ضد دین یا وهابی درباره رویت هلال ماه و اختلاف اعلام #عید_فطر در عربستان و ایران
#پاسخ_به_شبهاتوشایعات
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت29
زنگ واحد خانهی خواهرم را که زدم چند دقیقهایی طول کشید تا بالاخره در باز شد.امینه تلفن به دست استفهامی نگاهم کرد ولبخند زوری زد و گفت:
–بیا تو، چرا خبر ندادی؟ بعد به کسی که پشت خط بودگفت:
–رها جان حالا بهت خبر میدم میام یا نه، بعد تلفن را قطع کرد.وارد خانه شدم و گفتم:
–اصلا یادم نبود. راست میگیا اگه خونه نبودی چی؟
–در را بست و گفت:
–به خاطر اون نمیگم. حداقل خونه رو مرتب میکردم.
–ای بابا ما که این حرفها رو با هم نداریم. سرکی به آشپزخانه کشیدم. سینک پر از ظرف نشسته بود. روی کانتر آشپزخانه که اصلا جای سوزن انداختن نبود. برای بستههای خرید روی کانتر جایی باز کردم و گفتم:
–شام چی دارید؟امینه با لبخند به چیزهایی که خریده بودم نگاه کرد.
–هنوز هیچی درست نکردم.
–پس دیگه کی میخوای درست کنی، الان شوهرت میاد. نایلونی را دستش دادم.
–جوجه آمادست. میخوای همین رو بزار تو فر، راحتتره.بعد نگاهی به سالن و روی مبلها انداختم.
–اینجا چه خبره امینه؟ به قول مامان سگ میزنه گربه میرقصه.امینه چند تا از وسایلی که روی کانتر بود را برداشت و گفت:
–کار کردن تو خونه انگیزه میخواد که من ندارم.پوفی کردم و سرم را تکان دادم.
–آریا کجاست؟
–داره اتاقش رو مرتب میکنه. به طرف اتاق آریا رفتم.کشوی کمدش را باز کرده بود هر چه لباس روی زمین بود میریخت داخلش. با دیدن من فوری کشو را بست و سلام کرد.
–سلام خاله جان. عزیزم چرا اینجوری جمع میکنی؟
–آخه مامان گفت زود جمع کنم شما نبینید.لبخند زدم.
–اگه آیفن تصویری نبود چیکار میکردی؟ بریز بیرون با هم جمع کنیم.
نیم ساعتی طول کشید تا اتاق آریا مرتب شد. در این مدت هم صدای ظرف شستن و جمع و جور کردن امینه میآمد.
به آشپزخانه رفتم و گفتم:
–شاید به جای من شوهرت بود، با این وضع خونه میخواستی پیشوازش بری؟
پوزخند زد.
–پیشواز؟ مگه از کجا امده؟
–بالاخره اینجوری خونه رو ببینه ناراحت میشه.
–زیادی تحت تاثیریها اُسوه، البته حقم داری، باید شوهر کنی تا از این خیالات بیای بیرون.
– خوشحال و راضی کردن شوهر خیالاته؟
دستمالش را محکمتر روی سطح اجاق گاز کشید.
–مگه اون به ناراحتیهای من اهمیت میده؟ که منم... حالا ولش کن، بگو ببینم چی شده بیخبر اینورا امدی؟ راه گم کردی؟ راستی خواستگارا امدن؟نگاهی به دستمالش انداختم.
–اون اجاق سیم ظرفشویی میخواد مگه این دستمال او جرمارو میتونه پاک کنه؟بعد نگاهی به کف سالن انداختم.
–هنوز فر رو روشن نکردی؟
–گاز رو تمیز کنم بعد.
–تو شام رو درست کن منم برم جارو برقی بکشم بعدا با هم حرف میزنیم.
خیلی طول کشید تا خانه شد دستهی گل.
امینه شامش آماده شده بود. خودش را روی مبل رها کرد.
–چقدر خسته شدم. خیلی وقت بود اینقدر کار نکرده بودم. ولی چقدر خونه تمیز شدا.
–پاشو لباست رو عوض کن، یه کم هم به خودت برس، الان شوهرت میادا.
–نگو اُسوه، اصلا حسش نیست.
–یعنی چی؟ تو اون روز جلو خواستگار من کلی آرایش کرده بودی اونوقت جلو شوهر خودت...فوری بلند شد.
–خیلی خب بابا رفتم.
همین که حسن آقا زنگ آپارتمان را زد امینه را وادار کردم که به پیشوازش برود.حسن آقا با دیدن ظاهر امینه با تردید نگاهش کرد. وقتی وارد خانه شد و همه جا را مرتب دید لبهایش کش آمد و گفت:
–چقدر همه جا تمیز شده. من از آشپزخانه بیرون آمدم و سلام کردم.
با خنده گفت:
–آهان پس این تغییر تحولات به خاطر امدن توئه، گفتم من از این شانسا ندارما.
امینه حرصی وارد آشپزخانه شد. حسن آقا به اتاق رفت تا لباسش را عوض کند.
امینه رو به من در حالی که دندانهایش را به هم میسایید گفت:
–دیدی گفتم، این اصلا متوجه زحمت من نمیشه، میگه به خاطر تو...
–عه امینه ول کن دیگه. توام که چقدر ناز نازی هستی، زود بهت برمیخوره.
بعد زیر گوشش آرام گفتم:
–خودمونیما همچین بیراهم نگفتا،خندیدم و ادامه دادم:
–میگم امینه، حسن آقا وقتی دیدتت گل از گلش شکفتا، دلم براش سوخت. تو رو خدا یه کم به دل اون باش.امینه نفس عمیقی کشید.
–نمیدونم چرا اصلا حال و حوصله ندارم. میگم نمیشه هر روز بیای کمکم با هم کارهارو انجام بدیم؟ اینجوری آدم شارژ میشه. تنهایی نمیتونم.
–یه بار مامان به بابا گفت تو خونه حوصلم سر میره، آقاجان گفت خانم تمام عالم دارن باهات حرف میزنن مگه غافلی که حوصلت سر میره. توام که همش با این رها خانم میگردی چرا بیحوصلهایی؟
–نه بابا، میریم یه گوشه میشینیم از بدبختیامون میگیم.حرفش مرا یاد جوکی انداخت و پقی زدم زیر خنده.
–چیه؟ بدبختی ما خنده داره.
– یاد حرف امیر محسن افتادم.
–چه حرفی؟
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆