eitaa logo
🌷به یاد شهدا🌷
686 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
21 فایل
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست. کپی مطالب با ذکر صلوات آزاد است. ارتباط باخادم الشهدا👇 @Mehrabani1364 🔽تبادل داریم
مشاهده در ایتا
دانلود
نشر واجب ♨️گریه گرگها برای گوسفندان ‼️طنز تلخیست... کسانیکه روزی بمب هایشان را به صدام دادند تا هزاران خانه در ایران و آبادان ویران شود و هزاران نفر کشته شوند، امروز شبکه های فارسی زبانشان داغدار فروریختن یک ساختمان در آبادان است!!! ♨️اینها امروز هم قصد ویران کردن آبادان و ایران را دارند اما این بار با آشوب ✌️ولی ایرانی امروز، همان ایرانی دیروز است که زیر بمب های آنها ایستاد و وطن را از هجوم آنها حفظ کرد 🔰ببینید توضیحات کارشناس کانال ماهواره ای فارسی زبان را درباره آشوب سازی موساد در ایران (در لینک زیر👇) 📺https://eftekhar1357.ir/?p=1815 همه جا منتشر کنید که اینها قصد ایجاد آشوب در همه ی شهرها را دارند 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
📛آلمان و روند صعودی آزار جنسی کودکان ♨️ حداقل 15000 کودک زیر سن قانونی در سال 2019 در آلمان قربانی آزار جنسی شدند .😞 و شاهد افزایش ۱۳۰۰ موردی آزار جنسی کودکان در این کشور در سال ۲۰۱۹ نسبت به ۲۰۱۸ هستیم . ⭕️ نکته ی قابل توجه این است که در سال ۲۰۱۸ نیز ۲۳۴۴ کودک بیشتر از سال ۲۰۱۶ مورد آزار جنسی در آلمان قرار گرفته بودند . در طی این سالها میزان آزار جنسی کودکان در این کشور روند صعودی داشته است . ⭕️یوهانس ویلهلم روریگ، کمیسر فدرال مسائل مربوط به آزار و اذیت، خاطرنشان کرد: یک چهارم موارد سوء استفاده جنسی از کودکان توسط اعضای خانواده آنها انجام می شود.😢 🌐منبع: https://www.google.com/amp/s/amp.dw.com/en/germany-reported-child-sex-abuse-increases/a-53397843 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
ما هنوز شهادتی بی‌درد می‌طلبیم غافل که شهادت را جز به اهل درد نمی‌دهند ... ۱۳۶۳ تصویر: شهید شمایلی پس از مجروح شدن در عملیات «الی بیت المقدس» سال ۱۳٦۱ در عملیات « الی بیت المقدس» چند روز قبل از آزادی خرمشهر، هنگامی که حمید با بولدوزر مشغول احداث خاکریز بود، مورد اصابت موشک دشمن قرار گرفت و مجروح شد که البته پس از چند ساعت با بدن مجروح دوباره به خط مقدم نبرد بازگشت. ژنرالی از لشکر امام حسن علیه‌السلام 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸*تعریف و تمثیل بسیار جالب حجاب توسط یک دختربچه مسلمان خارجی انگلیسی زبان.*🧕 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🕰 چشم به گوشی‌ام دوختم و در دلم شروع به شمارش کردم. هنوز به عدد ده نرسیده بودم که تلفنم زنگ خورد. سرم را تکان دادم و رنگ قرمز را به سبز رساندم. –آخه تو که می‌خوای هنوز قهر نکرده آشتی کنی چرا خودت رو ضایع می‌کنی. با بغض گفت: –آره دیگه، توام می‌دونی من طاقت قهر ندارم، نه دنبالم میای، نه حرفم رو گوش می‌کنی. –با این آمار قهری که تو داری اگه بخوام بیام دنبالت که باید کلا کار و زندگیم رو ول کنم و همش در حال منت کشیدن باشم. بعدشم اگر واقعا طاقت نداری من که گفتم بیام خواستگاریت و محرم بشیم، تو خودت قبول نمی‌کنی. اگه اینجوری پیش بری یهو دیدی رفتم خواستگاری یکی دیگه‌ها، کمی آرامتر شده بود. –شوخیاتم بی‌مزس. لبخند زدم. –باور کن جدی گفتم، مامان بد جور گیر داده، میگه زودتر باید سروسامان بگیرم. –اونقدر که گوش به فرمان مامانت هستی، اگر به حرف من گوش می‌کردی الان اوضاعمون بهتر از این بود. اون دختره‌ی... حرفش را بریدم. –هیس دوباره در مورد چیزهایی حرف زدی که به تو مربوط نمیشه. صدبار گفتم تو کارای من دخالت نکن. –یعنی چی دخالت نکنم چطور مادرت تو ازدواج تو دخالت میکنه ازش حرف شنوی داری اونوقت...عصبی گفتم:–دوباره که دخالت کردی، پری‌ناز اگه بخوای به این حرفهای مزخرفت ادامه بدی قطع می‌کنم. –قطع کن به درک، اینم جای ناز کشیدنته؟ من و باش که...می‌دانستم شروع به غر زدن که کند ول کن نیست. این حس تنفر از غرغرهایش باعث شد گوشی را قطع کنم.هنوز به چند ثانیه نرسید دوباره زنگ زد. جواب ندادم. ولی او ول کن نبود تا حرفهایش را نزند دست بردار نیست. گوشی‌ام را روی سایلنت گذاشتم. کار همیشگی‌اش است باید هر طور شده حرفهای احمقانه‌اش را به گوشم برساند. اینجور وقتها تنفر عجیبی از او در دلم ایجاد می‌شود. نفس عمیقی کشیدم و سرم را روی میز گذاشتم. به این فکر کردم آیا می‌توانم با پری‌ناز زندگی کنم؟ با تقه‌ایی که به در خورد. سرم را از روی میز بلند کردم. اُسوه بود. با دیدن چهره‌ی بهم ریخته‌ام همانجا خشکش زد.–بیایید تو، چرا اونجا وایسادیید؟ در را بست و به طرف میزم آمد. جلوی میز ایستاد و نگاهش را به زمین دوخت. –چیزی شده؟شرمنده گفت: –می‌خواستم از پری‌ناز خانم عذرخواهی کنم، نباید اونجوری باهاشون حرف میزدم. – مهم نیست. نیازی به عذرخواهی نیست، اون نباید تو هر کاری دخالت کنه. –آخه آقای طراوت گفتن با امدن من بین شما به هم خورده، گفتن من باعث بیکار شدن پری‌ناز خانم شدم و خیلی حرفهای دیگه، من امدم بعد از عذر خواهی ازاینجا برم. چون بالاخره این شرکت سهم آقای طراوت هم هست اگه ایشون راضی نباشن حقوقی که من می‌گیرم...حرفش را تمام نکرد.از حرفش اخم‌هایم در هم رفت. از پشت میز بلند شدم و به طرفش رفتم. چشمان عسلی‌اش که به نگاهم افتاد، آب دهانش را قورت داد. روبرویش ایستادم در صورتش دقیق شدم. روسری‌اش را با مهارت خاصی طوری بسته بود که فقط گردی صورتش مشخص بود. ابروهای کوتاهش باعث شده بود درشتی چشم‌هایش بیشتر به چشم بیاید.مژه‌هایش آنقدر بلند و بافاصله بودند که میشد شمردشان. گونه‌هایش سرخ شده بودند نمی‌دانم از خجالت بودیاعصبانیت. نکند از ترس باشد. با این فکر و با دیدن چهره‌‌ی نمکینش از نزدیک، عصبانیتم کمی فرو کش کرد. نا‌خواسته لبخند به لبهایم آمد. روی صندلی که جلوی میز بود نشستم. جلویم میز کوچکی بود و آن طرف میز هم چند صندلی قرار داشت.به صندلیها اشاره کردم.–بشینید.بعد از نشستن گفت: –بابت قراری که قبلا با هم گذاشتیم نگران نباشید. من توقعی از شما ندارم. به نظرم به هم خوردن خواستگاری ربطی به شما نداشته، باید اینطور میشد که شد. شاید بتونم دوباره به کار قبلیم برگردم. بالاخره شاید پری ناز خانمم حق داشته باشن، من جای...–حرفش را بریدم.–اون حقی نداره، اون موقع که اینجا کار می‌کرد هر روز با هم درگیری داشتیم. اگه تو از اینجا بری من مجبورم دنبال کس دیگه‌ایی بگردم، هیچ وقت اجازه نمیدم کامران برای من حسابدار پیدا کنه، بعد بلند شدم و گوشی روی میزرابرداشتم و شماره‌ی کامران را گرفتم.به دقیقه نکشید که وارد اتاق شد.هنوز در را نبسته بود که پرسیدم:–کامران، وقتی با هم شریک شدیم مگه قرار نشد هر کس رو برای کار میاریم اینجا باید من تایید کنم نه تو؟کامران با دهان باز همانجا جلوی در ایستاده بود. بعد با مِن ومِن گفت:–من که حرفی نزدم.با دست به اُسوه اشاره کردم.–پس خانم مزینی چی میگن؟کامران دستهایش را به علامت در جریان نیستم باز کرد.–چی میگه؟ اُسوه بلند شد و گفت–نه، ایشون نگفتن من برم. من خودم میخوام...حرفش را بریدم. –ببینید خانم مزینی جلوی کامران دارم میگم، تا من نگفتم شما همینجا کار می‌کنید من خودم نمی‌خوام پری‌ناز بیاد اینجا کار کنه، شما هم نباشید یکی دیگه رو خودم پیدا می‌کنم میارم به کسی هم ربطی نداره. 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
«شما را وصیت میکنم که از غافلان نباشید روزی برسد که حسرت بخورید که عمر بر باد رفت و پایم لب گور رسید، ولی آمادگی ندارم و بهترین توشه برای این سفر بزرگ که منزلگاهها و عقبههای هولناک دارد، تقوا و عمل صالح است» 🌷 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
﷽ 📌 یک بام و دوهوای هنرمندان❗️
💖امروز ڪه گلے نجمہ بہ بر آورده 🎊بر سینہ‌ے عرشیان شرر آورده 💖گویند بہ‌گوش هم در افلاڪ و زمین 🎊حق حضرٺ زهراے دگر آورده 💞 (س)🎊 💞 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
● سیدجاسم انسانی متواضع و خنده‌رو بود، ایشان خیلی روی اعتقاداتش حساسیت داشت، خیلی هم اجتماعی بود همیشه کارگشای دوستان بود و در عوض از آنها می‌خواست که برای شهادتش دعا کنند، تقریباً همه هم‌دوره‌ای‌هایش در زمان جنگ شهید شده بودند و ایشان از قافله شهدا جا مانده بود بغض دوستان شهیدش را داشت. ●شجاعت و بی‌باکی‌اش مثال زدنی بود شهرتش ضدگلوله بود، پاک و دوست داشتنی بود، سید جاسم پسرعموی دو شهید بود، شهید ناصر و شهید فرج. هر سه با هم در قرارگاه سری نصرت سمت اطلاعاتی و عملیاتی بالایی داشتند. ● بنیانگذار اطلاعات برون‌مرزی بودند آنها در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران وارد پادگان‌ها و مقرهای نظامی عراق می‌شدند و بعد از کسب اطلاعات دقیق و جامع بر می‌گشتند. سید جاسم همه زیرو بم منطقه عملیاتی جنوب را مثل کف دست می‌شناخت شهید ناصر، شهید فرج و شهید جاسم در عملیات فتح فاو نقش کلیدی و اساسی‌ای ایفا کردند. ●سید ناصر در جنگ یک اسطوره بود، هر سه چون برادر بودند که بارها در زمان جنگ تحمیلی برای زیارت به نجف وکربلا رفته بودند و تا عمق خاک عراق پیشروی داشتند، سید ناصر در خیبر و سید فرج در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید. ✍️راوی: همرزم شهید 📎پ ن: شهیدی که به پاس مشاوره وی در آزادسازیِ شهر دجیل لقب "سبع الدجیل" شیرمرد دجیل را به خود اختصاص داد . ●ولادت: ۱۳٤٦ حمیدیه، خوزستان ●شهادت: ۱۳۹٤ سامرا، عراق ●رزمنده دیروز مدافع امروز 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
مقام معظم رهبری: دیدید در وصیت نامه‌ی شهداء چقدر درباره‌ی حجاب توصیه شده؛ خب، حجاب یک حکم دینی است. این آرمان شهیدان فراموش نشود. ᯽⊱┈──╌❊ - ❊╌──┈⊰ 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🕰 با شنیدن حرفهایم کامران از در بیرون رفت. صدای تلفن روی میز باعث شد ، فوری گوشی را بردارم. منشی گفت: –آقا، پری ناز خانم پشت خط هستن. خواستم بگویم وقت ندارم. ولی گفتم: –وصل کن. همین که تلفن وصل شد ادامه حرفهایش را از همانجا که موبایلم را قطع کرده بودم بدون سلام شروع کرد. –من و باش که می‌خواستم کمکت کنم. اگه من حسابدار اونجا بشم حقوقی ازت نمیخوام ولی... چشم‌هایم را بستم. –حالا بعدا با هم حرف میزنیم الان جلسه دارم. –آره میدونم، من رو انداختی بیرون که با اون دختره‌ی زبون نفهم جلسه بزاری آره، حتما امده زیرآب من رو بزنه، از نبود من سو استفاده... گوشی را قطع کردم و زمزمه وار گفتم: –اصلا حرف حالیش نیست، فقط مثل نوار ضبط شده حرف میزنه. این تند تند حرف زدنش دیوانه‌ام می‌کرد. در اتاق را باز کردم و با تشر به منشی گفتم: –خانم هیچ تلفنی رو وصل نکنید. منشی درحال حرف زدن با تلفن بود. از شخص پشت خط پرسید: –چرا قطع شد؟ بعد رو به من گفت: –پری‌ناز خانم هستن. جدی‌گفتم: –گفتم هیچ تلفنی. منشی مستاسل گفت: –آخه اصرار دارن، میگن کار واجب دارن. به طرف میز رفتم و گوشی را از دست منشی گرفتم. –چطوری تو این چند ثانیه که قطع شد فوری دوباره زنگ زدی؟ کار واجبت رو زود بگو. سکوت کوتاهی کرد و بعد با گریه گفت: –واقعا که راستین فکر نمی‌کردم اینقدر سنگدل باشی، تو چرا اینجوری شدی؟ دیگه ناراحتیام برات اهمیتی نداره. این زود گریه‌کردنهایش باعث میشد اصلا کوتاه نیایم. صدایم را کمی بالا بردم. –کار واجبت رو بگو. –میخوای زود از دست من خلاص بشی که بری با اون دختره جلسه بزاری؟ –دقیقا، دوباره شروع کرد با گریه به غر زدن. حرفهایش برایم تکراری بود. هر دفعه که از هم دلخور می‌شدیم دقیقا همین حرفها را میزد. دیگر از شنیدن این حرفها حالم به هم می‌خورد. گوشی را قطع کردم و رو به منشی که هاج و واج نگاهم می‌کرد گفتم: –هیچ تلفنی رو وصل نکن بخصوص پری‌ناز. حتی اگه گفت داره میمیره. بیچاره خانم بلعمی فقط مات مانده بود. حتی نتوانست جوابی بدهد. نزدیک اتاق که شدم یاد چیزی افتادم. برگشتم و روی میز خم شدم و در حالی که دندانهایم را روی هم می‌ساییدم گفتم: –دفعه‌ی آخرتم باشه آمار کارهای من رو یا شرکت رو به پری‌ناز میدیا، یک بار دیگه ببینم یا بشنوم اخراج میشی. تفهیم شد؟با تکان‌های شدید سرش اعلام فهم کرد.وارد اتاق که شدم. دیدم اُسوه همانجا ایستاده.پشت میز خودم رفتم و بدون این که نگاهش کنم گفتم: –شما هم برید بچسبید به کارتون و مطمئن باشید هیچ مشکلی نیست.تکان نخورد همانجا ایستاده بود. سرم را بلند کردم. سر‌ به زیر گفت: –آقای چگینی همین که تکلیف این حسابها و چک برگشتیها مشخص شد من از اینجا میرم. اگه فعلا می‌مونم فقط به خاطر اینه که به همه ثابت بشه این چیزا ربطی به من نداره.پوفی کردم. –اونا که فکر می‌کنن به شما ربط داره هدفشون چیز دیگس. مهم من هستم که اینطور فکر نمی‌کنم. تحت تاثیر حرفهای دیگران قرار نگیرید.سرش را تکان داد و رفت.با روشن و خاموش شدن گوشی‌ام دوباره اسم پری‌ناز روی گوشی‌ام ظاهر شد. وقتی جواب ندادم دوباره و چند‌باره زنگ زد. همین که مایوس شد شروع به پیام دادن کرد. هنوز پیام اول را نخوانده بودم که پیام بعدی‌ا‌ش آمد. دقیقا انگار یک قانون خاصی برای خودش موقع قهرداشت که تمام این کارها را پشت سر هم باید انجام می‌داد. جالب اینجا بود که حرفهایش هم شبیهه حرفهای دفعات قبل بود. همه تکراری و شبیه به هم. 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🕰 چند روزی بود که پری ناز سروکله‌اش در شرکت پیدا نبود. من هم با تمام نیرو به حسابها میرسیدم تا شاید بتوانم مشکل را پیدا کنم. بعداز خوردن ناهار دنبال فرصت مناسبی می‌گشتم تا بتوانم نماز بخوانم. نزدیک ساعت سه بود که بالاخره فرصتش پیش آمد. به سرویس رفتم و وضو گرفتم. بعد به خانم ولدی اشاره کردم که می‌خواهم نماز بخوانم.لب زد: –کسی تو آبدارخونه نیست. بعد به طرف خانم بلعمی رفت و شروع به حرف زدن کرد.وارد اتاق به قول خانم ولدی مخفی شدم و در را بستم و چراغ را روشن کردم. اینجا هوا کمی خفه بود. یک پنجره‌ی خیلی کوچک به بیرون داشت و نورضعیفی وارد اتاق دو در دو میشد. دوش و شیرآلاتش جرم گرفته و کهنه بود وموکت رنگ و رو رفته‌ایی کف اتاقک پهن بود. بعد از آن که نمازم را خواندم. در حال تا زدن چادر نماز خانم ولدی بودم که صدایی توجهم را جلب کرد. صدای کامران بود که با وُلم پایینی انگار به در اتاقک تکیه زده بود و با تلفن حرف میزد.گوشم را به در چسباندم. –واقعا بهش گفتی اخراجش کنه؟ –موافقت کرد؟ –منم برام سواله که چرا اینو برداشته آورده اینجا، میگم شاید بو برده ومیخواد از همه‌‌چی سر در بیاره. ...–اخه اینجوری بدتر لج میکنه که...بعد انگار کسی وارد آبدار‌خانه شد. چون کلا موضوع صحبتش تغییر کرد. –بله، شما زنگ بزنید ما کارشناس می‌فرستیم جاش رو تعیین کنن و بهتون قیمت بدن...همانطور که حرف میزد صدایش دورتر و دورتر میشد.خانم ولدی در اتاق را باز کرد و با صدای خفه‌ایی گفت: –زود باش بیا بیرون دیگه، مگه نمازجعفر طیار میخونی. آقا باهات کار داره.فوری از اتاقک بیرون آمدم و درش را بستم و گفتم: –آقای طراوت اینجا وایساده بود با تلفنش حرف میزد، نمیشد بیرون بیام. لبخند زد. –حالا کسی ندونه فکر میکنه ما داریم چیکار می‌کنیم که اینقدر یواشکی... با وارد شدن راستین به آبدارخانه فوری گفت: –گفتم بهشون آقا. الام میان.راستین اخم کرد. –اگه گفتی پس چرا وایسادید دارید حرف میزنید؟به طرفش رفتم و گفتم: –داشتم میومدم. وارد اتاق شدیم. روی صندلی نشستم. اوهم پشت میزش رفت. –همه‌ی حسابهای قبلی رو از کامران گرفتید؟ –بله، چند روزه دارم کارهاش رو انجام میدم. یه کم وقت گیره. –از یه کم بیشتره. متوجه شدم جدیدا تا دیروقت می‌مونید شرکت تا حسابها رو دربیارید.روی صندلی کمی جابه‌جا شدم. –شما که زود می‌رید از کجا... –از اونجا که خانم ولدی اجازه گرفتن که کلید در شرکت رو بهتون بده، گفتن صبح‌ها که زودتر از بقیه میادشماهستید.چطور می‌گفتم کار بهانس زودتر می‌آیم و دیرتر می‌روم که بوی عطر تو را کمی بیشتر استنشاق کنم. دیر می‌روم تا در هوایی که تو از صبح در آن دم و بازدم داشتی نفس بکشم، زود می‌آیم چون دلم بی‌تاب است برای دیدنت، حتی نگاه کردن به در اتاق بسته‌ات هم آرامم می‌کند. به میزش خیره شدم. –می‌خواستم کار جلو بیفته. –خب؟ –راستش بعضی حسابها تراز درنمیاد. میدونم یه مشکلی هست، موضوع اینه که اون مشکل پیدا نمیشه، ظاهرا حسابها درسته ولی... –یعنی باید حسابرس بیاد؟ –به نظرم اوردنش لازمه. حسابرسها مو رو از ماست بیرون میکشن. تو یکی دو روز میتونن ایراد کار رو دربیارن. من تو فروشگاه که کار می‌کردم همچین اتفاقی افتاده بود. حسابدار نتونست مشکل رو کشف کنه.راستین تاملی کرد و گفت: –حالا تا هفته‌ی دیگه شما حواستون به همه چی باشه، یه مشتری از شهرستان دوربین خواسته، کامران رو می‌فرستم هم کارشناسی کنه هم نصب، همون روزم حسابرس میارم. کامران نباشه بهتره 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
✍️ سفارش رهبری به خواندن نماز روز یکشنبه ذیقعده. 💎«انس بن مالک» می گوید: رسول خدا در یکشنبه_ماه_ذی_القعده از منزل بیرون آمد و فرمود: ای مردم، کدام یک از شما می خواهد توبه کند؟ عرض کردیم: همه می خواهیم توبه کنیم. 🔖سپس فرمود: هیچ بنده ای از امت من نیست که این عمل را انجام دهد،مگر آنکه از آسمان به او ندا می شود: «ای بنده ی خدا، عمل خود از نو آغاز کن؛ زیرا توبه ی تو پذیرفته و گناه تو آمرزیده شد.» 🔰 و فرشته ای از زیر عرش به او خطاب می کند: «ای بنده خجسته باد بر تو و فرزندان تو!» 🔺 و فرشته ای دیگر ندا می کند: «ای بنده، دشمنان تو در روز قیامت از تو راضی خواهند گردید.» 👌و فرشته ای دیگر ندا می کند: «ای بنده، تو مۆمن از دنیا می روی و دین تو از تو گرفته نمی شود و قبر تو گشوده و نورانی می شود.» ✍ و فرشته ای دیگر ندا می کند: «ای بنده، پدر و مادر تو از تو راضی خواهند گردید، اگر چه از تو ناخشنود باشند و پدر و مادر و فرزندان تو آمرزیده شدند و روزی تو در دنیا و آخرت گشوده و فراوان خواهد بود.» 🔺 و جبرئیل علیه السلام ندا می کند: «من همراه با فرشته ی مرگ می آیم و به او سفارش می کنم که با تو به نرمی رفتار کند و اثر مرگ حتی خراشی در تو ایجاد نخواهد کرد و فقط روح تو به آرامی از بدنت خارج خواهد شد.» 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
... 📚 پاسخ زنان زیبا که شان را خورده اند در روز قیامت در محضر خداوند چیست؟ امام صادق (علیه السلام): (روز قیامت) زن زیبا را که به خاطر زیبایی اش در فتنه افتاده است، و فریب زیبائی اش را خورده (و به بی حجابی و بی عفتی و گناه آلوده شده)، برای حساب می آورند. پس به خدا می گوید، خدایا، تو خود مرا زیبا خلق کردی و به سبب آن در فتنه افتادم. پس حضرت مریم (س)را حاضر می کنند و ندا داده می شود: آیا تو زیباتری یا مریم؟ ما او را در نهایت زیبائی آفریدیم، امّا او گناه نکرد … 📚 بحارالانوار، ج 12، ص 241 《 》 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🕰 نمی‌دانستم موضوع تلفن آقای طراوت را مطرح کنم یا نه. اصلا نمی‌دانستم چطور مطرح کنم که مشکلی پیش نیاید.یادمحبتهای کامران بد جور روی وجدانم راه می‌رفت. "نه به محبتهاش نه به این که دلش میخواد من از اینجا برم."با صدای راستین به خودم آمدم. با مهربانی و لبخند همانطور که نگاهم می‌کرد پرسید: –به چی فکر می‌کنی؟ "این چرا یهو خودمونی شد." نگاهم را به میز مقابلم دادم. از پشت میزش بلند شد و روبرویم روی صندلی نشست. ضربان قلبم تند شد. دستهایش را در هم گره زد و کمی روی میزی که جلویمان بود خم شد. بوی عطرش حالم را عوض کرد.غوغایی در دلم به پا شد. از خودم ترسیدم. دیگر خودم رانمی‌شناختم.نخواستم به چشم‌هایش نگاه کنم. نگاهم را به پنجره دادم. ابرها دیده می‌شدند.سیاه رنگ بودند. در خرداد ماه چه وقت باران بود. سیاهی ابرها ترسی به جانم انداخت که باعث شد از جایم بلند شوم. به طرف در رفتم. دستم که روی دستگیره رفت گفت: –کجا؟ حرفت رو بزن. از حرفش در جا میخکوب شدم.دوباره رفت و پشت میزش نشست و گفت: –اگه چیزی دستگیرت شده بگو، خیالت راحت باشه.نگاهش نکردم. کمی از در فاصله گرفتم و با لرزشی که در صدایم ایجاد شده بود گفتم: –نمی‌دونستم پری‌ناز خانم باهاتون شرط گذاشتن که من رو تا اخراج نکنید...با بُهت پرسید: –کی بهت گفته؟ –مهم نیست. خواستم بگم اگر اینجا موندن من باعث شده...دوباره از جایش بلند شد. –پرسیدم تو از کجا میدونی؟ –نمی‌تونم بگم؟ –پشت در اتاق من گوش وایساده بودی؟ با دهان باز نگاهش کردم. –نکنه اینجا جاسوس داره؟ اخم کردم. – گوش واینساده بودم. از دهن یکی شنیدم. چشم‌هایش گرد شد. –نگو از دهن پری ناز شنیدی که باورم نمیشه.سرم را به طرفین تکان دادم. –پس از دهن کی شنیدی؟با عجز نگاهش کردم. –اگه قول میدید بین خودمون بمونه میگم.با تکان دادن سرش اشاره کرد که قول می‌دهد. –از دهن آقای طراوت وقتی داشت تلفنی با یکی حرف میزد.با لکنت گفت: –ب...ا...کی؟ –چیزی نگفتم و فقط شانه‌ایی بالا انداختم.شل شد و خودش را روی صندلی رهاکرد. نگاهش خیره به روبرو بود.برای چند دقیقه به همان حال ماند.جلورفتم. –آقای چگینی حالتون خوبه؟ دستهایش را جلوی صورتش گرفت ونفسش را محکم بیرون داد. –تو مطمئنی؟جوابی ندادم. –یعنی جلوی تو حرف میزد؟سرم را به علامت منفی تکان دادم.چشم‌هایش را ریز کرد. –پس چطوری شنیدی؟ –خب، من پشت در بودم، اون نمی‌دونست. ایستاده بود همونجا حرف میزد. –کدوم در؟ –تو آبدار‌خونه. –آبدارخونه که در نداره.سکوت کردم و به طرف در راه افتادم. نزدیکم آمد و به چشم‌هایم خیره شد.از حرف زدنم پشیمان شدم. فکرنمی‌کردم اینقدر به هم بریزد. گفتم: –حالا چه فرقی داره، بعد پا کج کردم تا خودم را به در برسانم.آستین کُتم را گرفت. تیز نگاهش کردم.بی‌تفاوت به نگاهم گفت: –درست توضیح بده که بتونم باور کنم. دستم را کشیدم. اخمم عمیق‌تر شد. دلم نمی‌خواست در این حال ببینمش ولی از کارش خوشم نیامد. جدی‌تر از همیشه گفتم: –من توضیحم رو دادم برام مهم نیست که باور می‌کنید یا نه.فوری از اتاق بیرون آمدم و به طرف میز خودم رفتم.پشت سیستم که نشستم کامران چای به دست داخل اتاق شد و با لبخندی پرسید: –توام چای می‌خوری؟یاد گل رزی افتادم که دوباره صبح برایم آورده بود. نمی‌دانستم این محبتهایش را باید به حساب چه می‌گذاشتم.باحرفهایی که موقع حرف زدن با تلفنش شنیدم اعتمادم نسبت به او کم‌تر شد. هنوز اخم داشتم. گفتم: –آقای طراوت می‌تونم باهاتون حرف بزنم؟لیوان چایش را روی میزش گذاشت وجلوی میز من ایستاد. –جانم بفرمایید.ازلحنش معذب شدم. انگار جنس محبتهایش از نوع مصلحتی یاسرکاریست. انگار دختر‌بچه‌ایی بودم که می‌خواست با شکلاتی سرگرمم کند. 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🕰 با نگرانی پرسیدم: –اتفاقی افتاده؟ –نه، ولی ممکنه بیفته. در مورد اون خواستگاری که میخوادبرات بیاد می‌خواستم یه چیزی بهت بگم. عمه با یک پیش‌دستی وارد شد و برای مریم خانم میوه گذاشت. من هنوز مبهوت نگاهش می‌کردم. با باز و بسته کردن چشمانش اشاره کرد که صبر کنم. بعد از خوردن میوه‌اش عمه برای آوردن چای به آشپزخانه رفت.مریم خانم فوری گفت: –من الان میرم توام بیا بیرون حرف بزنیم. بعد بلند شد و گفت: –منصوره خانم چای نیاریها من دیگه باید برم.من هم فوری روسری‌ام را سرم کردم و گفتم: –عمه جان منم باید برم. عمه با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد. –یعنی چی برم. شام اینجایی، بشین ببینم. –ممنون عمه، یه کار واجب دارم باید زودتر برم. حالا دوباره میام. قراره با امیرمحسن بیاییم. با شنیدن اسم امیرمحسن طبق معمول عمه لبخند به لبش آمد. –الهی فداش بشم. آره یه روز برش دار بیارش‌ها. دلم براش خیلی تنگ شده. –چشم حتما. به اتفاق مریم خانم از عمه خداحافظی کردیم و از در بیرون آمدیم.سوالی نگاهش کردم. –ببخشید میشه زودتر بگید چی شده. جلوی خانه‌شان ایستاد. –بیا بریم داخل تا برات توضیح بدم. –نه، لطفا همینجا بگید.کلید را داخل قفل انداخت و در را باز کرد. –هیچ کس خونه نیست. تو کوچه که نمیشه. چند دقیقه تو همین حیاط حرف می‌زنیم بعد برو.وقتی تردیدم را دید، دستم را گرفت و به داخل هدایتم کرد. –نترس رئیست حالا حالاها نمیاد. مبهوت گفتم: –رئیسم؟ –آره بابا، من همه چی رو فهمیدم. اون حالا حالاها نمیاد با اون دختره بیرونن... سرم را پایین انداختم و با مِن و مِن گفتم: –امروز فکر نکنم برن بیرون.با خوشحالی گفت: –دوباره افتاده بودن به جون هم؟لبم را به دندان گرفتم. بگو ببینم این دفعه سر چی دعوا کردن؟ –ببخشید حالا اگه خودشون صلاح بدونن بهتون میگن. چادرش را از سرش کشید و روی تخت گوشه‌ی حیاط نشست. –اون که چیزی نمیگه، همه رو من خودم کشف می‌کنم. –خودتون. –آره، با دوستش رضا تلفنی حرف میزد فهمیدم. بعدم وقتی فهمید لو رفته،خودش برام توضیح داد. –خب حالا تو بگو ببینم تو شرکت چی شد؟ با شرمندگی گفتم: –ببخشید ولی نمیخوام اون بدونه من حرفی از شرکت یا کارای اون به شما گفتم. حالا فکر می‌کنه دارم جاسوسی می‌کنم. –ول کن بابا، مگه شبکه اطلاعاتی اسرائیله، بابا پسر خودمه ها، جاسوسی چیه، حالا شما جوونها هم یه چیزی شنیدید. بعد سرش را جلوتر آورد و ادامه داد: –ببین کلا با من راحت باش، بزار منم راحت همه‌چیز رو بهت بگم، –در مورد چی؟ –در مورد پسر بیتا. پس یعنی الان من میخوام جلوی بدبخت شدن تو رو بگیرم میخوام جاسوسی کنم؟ –بدبخت شدن من؟ –ببین تو با من همکاری کن، معامله‌ی دو سر سود می‌کنی، باور نداری از همون عمت در مورد من بپرس، من بدِ کسی رو نمی‌خوام. نگران نباش، راستین نمیفهمه تو امدی اینجا. من حواسم هست. تو فقط در مورد رابطش با اون دختره بیا بهم بگو. به نظر من کارای این دختره مشکوکه. البته می‌دونم اگه راستین بفهمه خبرای شرکت رو به من میگی برات بد میشه، خیالت راحت اون چیزی نمی‌فهمه. بعد بلند شد. –من برم میوه‌ایی چیزی برات بیارم...دستش را گرفتم. –نه هیچی نیارید، فقط زودتر حرفتون رو بزنید من باید برم. می‌ترسم آقاراستین سر برسه. –راستش در مورد پسر بیتا خواستم بگم ردش کن، اون خیلی داغونه به درد تو نمی‌خوره. با دهان باز به دهانش نگاه می‌کردم. "خدایا بازم؟"آب دهانم را قورت دادم و پرسیدم: –یعنی چی داغونه؟ –یعنی اهل همه چی هست جز زندگی، اگه می‌خوای بدبخت شی برو باهاش ازدواج کن. –شما از کجا می‌دونید؟ –وا؟ میگم مادرش دوستمه، با هم رفت و آمد داریم. مادرش فکر میکنه زنش بده آدم میشه، ولی اشتباه می‌کنه اون درست بشو نیست. همان موقع صدای ماشینی از پشت در آمد.مادر راستین دستش را روی دستش زد و گفت: –این چرا امروز اینقدر زود امد.بلند شدم و هراسان گفتم: –کیه؟او هم بلند شد. –صدای ماشین راستینه. –وای اگه من رو اینجا ببینه خیلی بد میشه. –آره بابا می‌دونم نقشه‌های منم نقش بر آب میشه. دستم را گرفت و دوان دوان مرا به طرف زیر زمین کشید. سر پله ها ایستاد و هولم داد طرف پله‌ها. –بدو برو زیرزمین، در بازه، همونجا بشین یه گوشه بی صدا، تا من خودم بیاما.مستاصل مانده بودم که صدای چرخیدن کلید داخل قفل آمد.مادرش فوری هلم داد. –برو دیگه امد. کنار پله‌های زیر زمین باغچه‌ایی بود که شاخه‌های درختهایش آنقدر بزرگ و پُر برگ بودند که این قسمت از در ورودی دید کافی نداشت.از پله‌ها سرازیر شدم و آرام در را باز کردم و وارد شدم.صدای سلام دادن راستین به مادرش را شنیدم. 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
✋همه با هم انتشار... 😜آمریکا بدون سانسور😵 😊دیدین بعضی وقتا، بعضیا که تر و تمیز نیستن اما میخان همه چیزو تمیز و مرتب نشون بدن، چه کارایی می کنن؟! 🙃مثلا خونه را جارو می کنن اما آشغال هاش را جمع میکنن زیر فرش 🤕و وای از وقتی که یکی از مهمونا یهویی پاش گیر بکنه به فرش و فرش کنار بره... 🤐عجب آبرو ریزی میشه😩 😉حالا ما پامون گیر کرد به این فرشی که آمریکا با رسانه هاش توی دنیا پهن کرده ... فرش کنار رفت و وای که عجب آبرو ریزی شد... 👇ببینین توی آمریکا چه خبره ... یعنی واقعا اینه اون به اصطلاح ابرقدرت اول دنیا و سرزمین رویایی افسانه ها؟! 😳واقعا وضعیت زندگی مردم آمریکا که اقتصاد اول دنیاست باید این باشه؟!! ( توی لینک زیر ببینین عجب افتضاحیه) https://eftekhar1357.ir/?p=2294 اگه فکر می کنین فیلم بالا دروغه، توی لینک زیر ببینید توضیحات استاد دانشگاه هاروارد آمریکا را که میگه اکثر مردم آمریکا نمی تونن هیچ پس اندازی داشته باشند👇 https://eftekhar1357.ir/?p=1698 🤗اگه بازم دلتون قرص نشده، توی لینک زیر ببینید مردم آمریکا چطوری حمله کردن به یه فروشگاه و دارن غارتش می کنن https://eftekhar1357.ir/?p=1830 ⁉️باورتون شد که فقر در آمریکا چقدر جدیه؟ 😌اگه هنوز یه کم شک دارید، اینم فیلم یکی از ایرانی های مقیم آمریکا که از مخارج سنگین زندگی در آمریکا میگه👇 https://eftekhar1357.ir/?p=3302 ⁉️بنظرتون چرا وضعیت آمریکا اینقدر افتضاحه؟ کشوری که نه ۴۰ سال تحریم بوده، نه ۸ سال جنگ خسارت بار داشته، علاوه بر این فروشنده ی بزرگ نفته و دوشنده ی بزرگ گاوهای شیرده جهان و بزرگترین تاجر تسلیحات و... ⚫️عجب وضعیه 👌هرجا دست تون رسید این متن را منتشر کنین تا همه بفهمند کشوری که برای ما شاخ و شونه می‌کشه و ژست دلسوزی برای مردم ایران میگیره، مردم خودش به چه بدبختی اند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 📌تبیین فریب رسانه‌ای در حادثه متروپل آبادان از زبان یک هموطن👆 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🔸شهید مهدی زین الدین : 🌹هر گاه شب جمعه را یاد کردید، آن‌ها شما را نزد "اباعبدالله" (ع) یاد می‌کنند. 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🌟 ۞ ﷽ ۞ 🌟 🍃🌺 خواهران مهربانم! ✨ زینـ✨ـب گونه باشید و مانند زینـ✨ـب پیام شهدای خود را به همه جا برسانید و مبادا گریه کنید که دشمن از گریه کردن ها خوشحال خواهد شد و حجاب اسلامی داشته باشید و آن را به همه گوشزد نمایید. ✨ ✨🌺🍃🌺
﷽ 🚫شایعه ‏رییس سازمان حج‌و‌زیارت: هر زائر ۴۵۰۰دلار ۹هزار تومانی می‌گیرد. خلاصه‌اش یعنی ۱۰۰میلیون یارانه برای هر حاجی. ‏سوال: مگر حاجی نباید استطاعت داشته باشد، چرا یارانه میدهند ؟ ‏سوال دو، اگر دولت پول ندارد این ولخرجی‌ها چیست؟ اگر دارد چرا ننه‌من غریبم؟ ‏این حق ضعفا نیست که به توانگران می‌دهید؟ ❇️پاسخ باز هم دروغ❗ ⭕ رقم 4500 دلار، هزینه سفر حج است که توسط حجاج پرداخت می شود، نه ارز مسافرتی حجاج. https://tn.ai/2721535 ⭕دولت اصلا قرار نیست به حجاج دلار بدهد بلکه 500 یورو آن هم به قیمت بازار متشکل ارزی پرداخت میکند. اختلاف قیمت یورو در بازار آزاد و بازار متشکل، کمتر از 4 هزار تومان است. 🔸www.imna.ir/news/579534/ ⭕ ارز مسافرتی مختص به زائران خانه خدا نیست بلکه برای سفر به کشورهای دیگر تا 2000 یورو هم پرداخت میشود! https://www.donya-e-eqtesad.com/fa/tiny/news-3831864
📩نامه‌ای به دختران‌ و زنان سرزمینم 🌹عزیزان ایران، سلام 🍀 زندگی هایتان پر از نشاط و عافیت 🇮🇷ایران زیبای ما، به وجود زنان و مادران پاکش می بالد. فرزندان فهیم و غیور این سرزمین در دامن پاک و پر مهر شما پرورش می یابند. ❤️فرزندانی که دستان پر مهر مادران شان را با محبت بوسه می زنند. 🔅گرمی خانه، از گرمای وجود شماست و ای کاش هرگز هیچ آفتی آن را سرد نکند. 💐عزیزان سرزمینم؛ آرامش و صفای زندگی ها در گرو عشق و دلدادگی بین همسران است پس این عشق را که هدیه ای از جانب خدای مهربان است باید پاس بداریم و از هرآنچه به آن آسیب می رساند پرهیز کنیم. 💏زیبایی هایی که خدا به زنان داده برای آنست که مانند بندی زرین دل همسر را بر مدار عشق پاک همسرانه نگه دارد. ‼️همه زیبایی را دوست دارند، از همین رو بردن آن به کوچه و خیابان، ممکن است دل مردی را بلرزاند... ممکن است با دیدن این همه چهره های زیبا، زیبایی همسرش در نظرش کم رنگ شود و اینگونه بند زرین زندگی شان آسیب ببیند. ☝️قطعا هیچ بانویی دوست ندارد ناخواسته باعث شود گرمای یک زندگی عاشقانه آسیب ببیند، چون همه ی ما انسانیت را دوست داریم؛ همه آرزوی خوشبختی دیگران را داریم ... 🙏دختران سرزمینم بیایید مانند گذشتگان مان فرهنگ حکیمانه این سرزمین را احیا کنیم. ☀️فرهنگی که نیاکان مان اهل آن بودند. فرهنگی که زنان این مرز و بوم را به سان مرواریدی در دل صدف می دانست. ♦️فرهنگی که در سنگواره های تخت جمشید نیز متبلور است و پوشش عفیفانه نیاکان مان را به تصویر کشیده 🌺گذشتگان ما از خوبی آن گفتند و ماهم باید خیرخواه دخترانمان باشیم. باید این امانت ارزشمند و این فرهنگ پاک را به آنها منتقل کنیم که آینده آنها و دوام خوشبختی شان در گروی آنست! ⚠️قطعا هرآنکس که می خواهد ما را از این فرهنگ حکیمانه جدا کند، خیرخواه ما نیست!! در لینک زیر ببینید آنها که از این فرهنگ دور اند چه روزگار سیاهی بر سرشان آمده👇 https://eftekhar1357.ir/?p=2616 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
بُرد_بُرد فقط بازی شهدا با دنیا بود ... هنوز ڪه هنوز است گل می روید از گامهای استوارشان؛ دروازهای استقامت را در دقایق اول بازی فتح ڪردند؛ و حملات مقابل را با وحدت و تدبیر خنثی نمودند... 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
●روزی که اومدن خواستگاری گفت که نظامیه من خودم از خدا همسر نظامی خواسته بودم و همیشه دلم میخواست که همسرم نظامی باشه با شغلش مشکلی نداشتم ولی با سوریه رفتن و پیگیری شدیدش کمی مشکل داشتم.میدونستم که اول و آخرش شهید میشه ولی عاشق بودم دلم نمیخواست به این زودی بره حتی بعد عقد بهم گفت:"بانو جان..!؟ ●باید برم سوریه بیتاب شدم...گریه کردم و نذاشتم که بره ولی مطمئن بودم و میدونستم که یه روزی واسه دفاع میره اطمینانم وقتی بیشتر میشد که اشکاشو تو سوگ مدافعان حرم میدیدم اشکهای مردی که ندیده بودم جز برای ائمه علیهم‌السلام جاری شه عروسیمون فصل سردی بود اسفند ۹۲ فردای عروسی واسه ماه عسل رفتیم مشهد و خودمونو سپرد دست امام رضاعلیه‌السلام روزای خوبی بود کنار حوض‌ها میشِستیم و خیره میشدیم ●به ضریح مبارک میدونم که تو همون نگاها هم شهادت میخواست بعد زیارت تو هوای سرد و یخبندون اسفندماه میرفتیم بستنی‌فروشی و بستنی قیفی میخوردیم و میگفتیم و از ته دل میخندیدیم..تو کارای خونه هم کمک‌ حالم بود و هیچ وقت اخم و داد و بی‌دادشو ندیدم درست مثه یه گل ازم حمایت میکرد عشقمون شهره ی خاص و عام بود الآن که صبر زینبی دارم شک ندارم که خدای بزرگ و امام حسین علیه‌السلام خودشون کمکم کردن تا تحمل کنم... ✍️راوی: همسر شهید 📎 پ ن: شهید حادثه تروریستی مجلس شورای اسلامی سال ۱۳۹۶ 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆