🇮🇷 کلام شهدا 🇮🇷
✍خدایا، اگر انسان از اول که بدنیا می آید از عظمت و هیبت تو؛ پیشانی خود، این مقدس ترین جوارح بدن را به خاک نهد و به سجده رود تا آخر دنیا ذکر تو را کند، هنوز هم کم است و اصلا تو به وصف تمام موجودات عالم از اول تا آخر نمی آیی.
✍خداوندا، اگر قرار باشد من الان بمیرم. امشب چه طور فشار قبر را تحمل کنم، فشار قبری که مغز انسان را از فشارش به بیرون می ریزد. من چه طور فراق تو و عذاب تو را تحمل کنم، با این همه گناهانم فردای قیامت چطور می توانم جوابگوی سوالاتت باشم.
#شهید_عبدالرسول_ناوک
🌷 @byadshohada 🌷
🇮🇷 سیره شهدا 🇮🇷
بسيار تقيد داشت كه پدر و مادرش از او راضے باشند. همچنين خيلے به خواندن نماز اول وقت تقيد داشت.
بسيار اهل مطالعه بود، كم مےخوابيد و بيشتر به خودسازے مےپرداخت. مريم استثنايے نبود اما خيلے خودساخته بود؛
نفرت از غيبت، محبت خالصانهاش به ديگران، هيچ چيز را براي خود نخواستن از شاخصههاے اخلاقي او بود.
شهيده مريم فرهانيان همواره مےگفت برخے سكوتها و حرفهاے نابهجا، گناهان كوچكے هستند كه تكرار مےكنيم و برايمان عادت مےشود، گناهان بزرگ را اگر انسان خيلي آلوده نشده باشد متوجه مےشود، اين گناهان كوچك هستند كه متوجه نمےشويم.
#شــهيدهمريـمفـرهانـيان
🌷 @byadshohada 🌷
😊 لبخند شهدایی 😊
عجب خاک ریزی
اکبر کاراته گفت: من امشب این خاک ریز رو میزنم. فرمانده گفت: آ ماشاالله. اکبر بادی به غبغب انداخت و پرید بالای لودر. هرجا رو نگاه میکردی، باتلاق بود و همهجا تاریکِ تاریک، که یکدفعه منوری پرید توی هوا. اکبر کاراته دوروبرشو نگاه میکرد که چشمش خورد به یک کُپهي خاک. گفت: عجب کُپهي خاکی! حالا یه خاک ریز میزنم که همه مات و مبهوت بمونند و بگن عجب اکبر کاراتهای! چه رزمندهي شجاعی! برای خودش خوشحال بود و رفت سر کُپهي خاک، بیل لودر رو زد به کُپهي خاک و رفت جلو. بیل اوّلو سر خاکريز، خالی کرد و اومد عقب. بیل دوّمو که پرکرد، از بوی گندی که همهجا پیچیده بود حالش بههم خورد و غش کرد. بچهها هی آب میزدند به صورتش و میگفتند: اکبر کاراته پاشو، پاشو ببین چهکار کردی، گل کاشتی! اکبر با لودر زده بود به کُپهي خاکی که صد و بیست تا مردهي عراقی زیرش بودند. همه رو ریخته بود بههم و خودشم از بوی گند مردهها غش کرده بود. وقتی بههوش اومد، فرمانده گفت: عجب خاکریزی زدی آقای رزمنده!
🌷 @byadshohada 🌷
🇮🇷 کلام شهدا 🇮🇷
چه خوبست از خود گذشتن و به ملکوت پيوستن، چه خوبست از هيچ به همه چيز رسيدن و چه خوبست از فنائى به جاودانه رسيدن و چه زيباست شهادت.
#شهيد_مصطفى_ابراهيم_آبادى
🌷 @byadshohada 🌷
🇮🇷 سیره شهدا 🇮🇷
صبر و بردباری
برای عیادت از ایشان به بیمارستان رفتم که دیدم وی در حال خروج از بیمارستان است اما یک جوان بسیجی در راهرو بیمارستان جلو ایشان را گرفته و او را محاکمه میکند که چرا در عملیاتی که در بستان صورت گرفته موفقیت حاصل نشده و میگفت یک ماه است که به مادرم گفتهام که در نمازش تو را نفرین کند حتی دو بار خواستم تو را بکشم که موفق نشدم. حرفهای نوجوان بسیجی که تمام شد شهید چراغچی با صبر و حوصله به تشریح عملیات و عللی که سبب شد تا این عملیات با شکست مواجه شود توضیحاتی داد بعدازآن این نوجوان روی زمین نشست و دوزانوی شهید را گرفت و گفت به جان امام من را ببخش و حلم و صبر وی باعث عذرخواهی نوجوان بسیجی شد.
#شهید_ولی_الله_چراغچی
🌷 @byadshohada 🌷
😊 لبخند شهدایی 😊
اکبر کاراته پُکید
اکبر کاراته پاشو کرد توی یه کفش که هرگروهی که مسابقه رو باخت، کولی بده. همه گفتند نه. گفت: چرا، باید کولی بده. گفتند: باشه. بازی شروع شد و همهمهای بهپا شد، اما از بخت بد اکبر کاراته گروهش مسابقه رو باختند. حالا باید کولی میدادند و بچهها رو تا دم سنگر فرماندهی میبردند و میاومدند. هرکس سوار گردن کسی شد تا رسید به اکبر کاراته. آقای رادی شد قسمت او. آقای رادی صد و بیست کیلو بود. اکبر گفت: آقا، من میترکم! و خواست فرار کنه. رادی یقهاش را گرفت و گفت: خودت خواستی. و سوارش شد. اکبر هرچه زور زد نتوانست بلند شود. بچهها کمکش کردند. صورتش سرخ شده بود و داشت منفجر میشد. خودشو بهزور جلو برد و رفت طرف کانال آب. رادی جیغ زد و خواست چیزی بگوید که اکبر رفت و با سر افتاد توی باتلاقای کنار آب. اکبر افتاد و رادی هم افتاد روش. اکبر داشت خفه میشد که احمدی داد زد: آهای، اکبر پُکید، خفه شد، کمکش کنید! و بعد دویدند و رادی رو از روی اکبر بلند کردند، اما اکبر هنوز هم دراز به دراز افتاده بود توی باتلاقا
🌷 @byadshohada 🌷
🇮🇷 کلام شهدا 🇮🇷
شهدا حجت را بر همہ تمام ڪردند و جاے هیچ گونہ عذر و بهانہ اے نیست. همه ما در قبال خون شهدا مسئول هستیم، پس بڪوشیم ڪہ دِین این شهدا را ادا ڪنیم تا فردا شرمنده ے آنها نباشیم.
#علی_نقی_ابونصری
🌷 @byadshohada 🌷
😊 لبخند شهدایی 😊
که دیگه سیگار نکشی!
سنگر سوتوکور و خالی بود. فقط دو نفر آن ته سنگر آرام بهخواب خرگوشی میرفتند. اکبر کاراته اومد و پرده را زد کنار. به بیرون نگاهی انداخت. دوروبرشو را نگاه کرد. برگشت داخل سنگر نشست. پر پتو رو زد کنار، تندتند گودالی درست کرد و چیزهایی شبیه ماکارونی -امّا کلفتتر- گذاشت داخل گودال. تند خاکو کشید روش. پتو رو برگردوند و رفت.
حالا همه از کار برگشته بودند. سنگر شلوغ و پرسروصدا بود. اناری داخل سنگر شد. سلام کرد و نشست جای همیشگیاش. داد زد: یه جغله یه چایی برای من بیاره. سیگارش رو روشن کرد. اکبر کاراته یه لیوان چایی داد دستش. خیرهخیره نگاهش کرد. اناری پکی به سیگار زد. سروصدای بچهها سنگر رو پرکرده بود. پتو رو پس زد. سر سیگار رو گذاشت روی زمین و تهش رو گذاشت به دیوار سنگر. اکبر کاراته رفت عقب. اناری لیوانو که برداشت، یکدفعه خرجای خمپاره آتش گرفت. فشفش میکردند و آتششان تا سقف سنگر زبانه ميکشید. اناری ترسید، لیوان چایی رو پراند و جیغی زد و از سنگر دوید بیرون. اناری که جیغ زد، بچهها هرکدام یک طرف میدویدند و جیغودادشان سنگر را پرکرده بود. اکبر کاراته گفت: تو باشی که دیگه سیگار نکشی!
@byadshohada
🇮🇷 کلام شهدا 🇮🇷
آرمانخواهي انسان مستلزم صبر بر رنجهاست.پس برادر خوبم، براي جانبازي در راه آرمانها يادبگير كه در اين سيّارهي رنج ، صبورترين انسانها باشي.
#شهيد_سيد_مرتضي_آوینی
🌷 @byadshohada 🌷
🇮🇷 سیره شهدا 🇮🇷
ای کاش با ما حرفی میزد. میگفت چه چیز در سر دارد. این فکرها مرا اذیت میکند. میگویند شهدا اسراری را در دلشان نگه میدارند و هیچکس از آن باخبر نمیشود مگر بعد از شهادتشان. شهید محسن مثل ما نبود که تا یک اتفاقی میافتد بیاید برای همه تعریف کند. هیچ وقت از اتفاقات نگرانکننده حرف نمیزد. آرامش در کلامش جاری بود.
✍از مشقت و سختیهای زندگی اش برای هیچکس چیزی نگفت و ما تازه الان فهمیدهایم. همهاش ناراحتم که چرا از سختیهایش حرف نزد. کاش میگفت و ما شریک سختیهایش میشدیم. وقتی به سپیدان وگردان ۱۱۰ میآمد آنقدر دلش برای منطقه تنگ میشد و برای بازگشت لحظه شماری میکرد فکر هم نمیکردیم آنجا شرایط سختی داشته باشد.
#شهید_محسن_ماندنی
🌷 @byadshohada 🌷
😊 لبخند شهدایی 😊
عجب رازداری هستی!
پاشو پاشو بریم!
اینو اکبر کاراته گفت: رانندهی آمبولانس گفت: من از جام تکون نمیخورم. اکبر کاراته گفت: چرا؟ راننده گفت: خب دیگه. اکبر کاراته گفت: اگر نیایی، مجبورم به فرمانده بگم!
- خب بگو! برو به هرکس دلت میخواد بگو.
- اکبر کاراته گفت: خب بگو چه مرگته؟ چرا نمیآیی؟ راننده گفت: یه رازه. اکبر کاراته گفت: فقط به من بگو. راننده گفت: به کسی نمیگی؟
- اصلاً. مگه دیونهام! من رازدار این مقرم و بچههاش. راننده گفت: قول دادی باشه؟ اکبر کاراته گفت: من امینِ امینم. راننده گفت: پس نمیگویی؟
- نه که نمیگم.
- حتی به فرمانده؟
- آره بابا، به هیچکس.
راننده مِنمِنکنان گفت: راستش من میترسم!
هنوز حرفش تموم نشده بود که فرمانده و بچهها رفتند طرفشان و داد زدند: اکبر کاراته چرا نمیآیید؟ اکبر کاراته بلند گفت: آخه این رانندهی آمبولانس میترسه.
هنوز حرفش تموم نشده، راننده گفت: عجب رازداری هستی اکبر کاراته !
🌷 @byadshohada 🌷