eitaa logo
🌷به یاد شهدا🌷
679 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
21 فایل
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست. کپی مطالب با ذکر صلوات آزاد است. ارتباط باخادم الشهدا👇 @Mehrabani1364 🔽تبادل داریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🕰 امینه چایی را ریخت و سینی را به طرفم گرفت. –خودت ببر امینه. مگه مجلس خواستگاریه؟ –عه، یعنی چی که من ببرم. یه جوری غمباد گرفتی انگار چی شده. چرا اینطوری می‌کنی؟ آهی کشیدم. – هم سنش از من کمتره هم انگار از دماغ فیل... حرفم را برید. –خودت رو باختیا. این چه حرفیه؟ مگه تو چی کم داری؟ تو تحصیلکرده‌ایی. خانمی، خوش اخلاقی، بعد صورتش را مچاله کرد و ادامه داد: –البته گاهی وقتها که عصبی میشی نمیشه طرفت امد. سنش هم که فکر کنم هم سن باشید. انشاالله که حله. البته به نظر من که خودت رو بدبخت نکن شوهر واقعا به چه درد می‌خوره؟ دخترای مردم سنشون بیشتر از توئه دارن عشق دنیا رو میکنن. اصلا تو فکر شوهر و این چیزا نیستن. سی و پنج سال که سنی نیست. دوباره سقف را نگاه کردم و آه جگر سوزی کشیدم. –امینه من نمی‌خوام گناه کنم. با شنیدن حرفم نگاهش را روی صورتم چرخاند و مهربان‌تر گفت: –باور کن پشیمون میشی. ببین من رو، الان چهار روزه اینجام، شوهرم اصلا سراغی از من نگرفته. بعد سینی چایی را روی سینه‌ام هل داد. سینی را گرفتم و گفتم: – من این پشیمونی رو دوست دارم. شوهر توام اگه سراغت رو نگرفته از خوش اخلاقی زیاد خودته. پوزخندی زد. –خوش‌اخلاقیهای تو رو هم با شوهرت می‌بینیم. به خصوص اگه این پسرِ شوهرت بشه با اون جذبش که هر روز قهر اینجایی. بعد به طرف سالن رفت. وارد سالن شدم و سینی چایی را به مهمانها تعارف کردم. نوبت خواستگار که رسید بدون این که نگاهم کند چایی را برداشت و تشکر کرد. از سه تیغ کردن صورتش و تیپش معلوم بود که به خاطر مذهبی بودنش سرش پایین نیست. پس چرا مثل خواستگارهای قبلی‌ام حرکتی از خودش نشان نداد؟ لبخندی، نگاهی، لرزش دستی، استرسی...رفتارش برایم غیر عادی بود. از جلو که نگاهش کردم به نظرم سنش از من بیشتر بود. رگه‌هایی از امید در دلم به وجود آمد. کنار مادرم روبروی مهمانها نشستم. دوباره به سقف نگاه کردم. "خدا جون توام شل کن سِف کن درآوردیا" بعد از حرفهای تکراری و غیر ضروری مادرم پرسید: –ببخشید حاج خانم پسرتون شغلشون چیه؟ مادر خواستگار بادی به غبغبش انداخت. –راستین یه شرکت کوچیک داره که البته با دوستش شریکن. دختره شما هم شاغلن؟ –بله تو یه فروشگاه صندوق دارن. البته مدت کوتاهی حسابدار یه شرکت بود که خودش از اونجا امد بیرون. مادر خواستگار پرسید: –چرا؟ حسابداری که خیلی خوبه. مادر نگاه سوالی‌اش را به من انداخت و گفت: –اُسوه گفتی چی داشتن؟ سربه زیر گفتم: –فساد مالی داشتن. آقای خواستگار که حالا فهمیدم اسمش راستین است سرش را بالا آورد و نگاه موشکافانه‌ایی به من انداخت. "چه عجب! آقا نگاهش رو بالا داد. " کم‌کم رفتارش نگرانم می‌کرد. بعد از این که مادرها کمی با هم صحبت کردند، مادر راستین خان رو به مادرم گفت: –اگه اجازه بدید این دوتا جوون خودشون با هم صحبت کنن. انشاالله که به نتیجه برسن. ما بین این سوالها و جوابها حرفی از سن من یا او زده نشد. این موضوع حسابی فکرم را مشغول کرده بود. مادر رو به من گفت: –پاشید برید صحبت کنید. "مادر من یه عزیزمی، دخترمی، حداقل جلوی اینا ما رو تحویل بگیر." با بلند شدن من او هم بلند شد و دنبالم آمد. وارد اتاقم که شدیم. دیدم آریا روی تخت من نشسته و با گوشی مادرش بازی می‌کند. با دیدن ما از جایش بلند شد. –آریا خاله، میری اون یکی اتاق؟ نگاهی به آریا انداخت. –بزارید بشینه. ما که حرف خاصی نمی‌خواهیم بزنیم. "وا این دیگه کیه" آریا بی توجه به حرف راستین خان بیرون رفت. او فوری روی صندلی آینه کنسولم نشست. –چهره‌ی شما خیلی برام آشناست. من قضیه‌ی پارکینگ را برایش تعریف کردم و گفتم: –البته قضیه ما چندین ماه پیشه، شما اون روز مثل اینکه کسی رو تعقیب می‌کردید. با حرفم اخم هایش در هم رفت. –بله یادم امد. بابت اون روز یه عذر خواهی بهتون بدهکارم. "عه! کوه غرور عذر خواهی هم بلده." لبخند زدم. –نه، اصلا مهم نیست تو عالم همسایگی. نگاهم کرد. –اون موقع می‌دونستید همسایه‌ایم؟ –اون موقع نه، ولی بعد از اون ماجرا چند بار تو محل دیدمتون، فهمیدم همسایه‌ایم. – چه جالب. ولی من شما رو ندیدم. سکوت کردم. سرش را چرخاند و اتاق را از نظر گذراند. انگار رنگ و مدل تخت و کمدم که رنگ سفید و صورتی بود برایش جالب بود. چون دقیق نگاه کرد. –رنگ سرویس خوابتون اصلا به سنتون نمی‌خوره. حرفش پتکی شد روی سرم. مگر او سن مرا می‌دانست. خودم را که روی تخت نشسته بودم کمی جابجا کردم. –احساسات آدما تغییر نمیکنه ربطی هم به سن نداره. خیلی متکبرانه گفت: –به نظر من اینطور نیست. سن و احساسات خیلی به هم ربط دارن. در ضمن احساسات آدمها مدام در حال تغییر هستن.دیگر طاقت نداشتم باید می‌پرسیدم. –ببخشید شما چند سالتونه؟ نگاه گذرایی به چشم‌هایم انداخت. –سی و هفت سال. ... 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🕰 لبخند زدم. خیالم کمی راحت شد. حالا دیگر او باید جواب مثبت بدهد. –سن من خنده داشت؟ با شنیدن حرفش نگاهش کردم. –نه اصلا. بعد سرم را پایین انداختم. صدای چند پیام پشت هم از گوشی‌اش باعث شد نگاهی به صفحه‌اش بیندازد و اخم کند. آرام گفت: –اگه سوالی دارید بپرسید. کاش میشد بگویم، من سوالی ندارم فقط یک در‌خواست دارم و آن هم این که با من ازدواج کن. –من سوالی ندارم. اگر شما چیزی می‌خواهید بدونید بپرسید. خیلی جدی گفت: –سوالی که نه، بعد عمیق نگاهم کرد و بعد از مکثی گفت: –چهرتون اصلا به سنتون نمیخوره. کم سن‌تر به نظر میایید. از تعریفش ذوق کردم. –می‌خواستم در خواستی ازتون بکنم. دلشوره گرفتم و مبهوت نگاهش کردم. وقتی تعجبم را دید پرسید: –طوری شده؟ دستپاچه گفتم: –نه، نه بفرمایید. "نکند بگوید از اتاق که بیرون رفتیم جواب منفی بدهم. نکند از من خوشش نیامده. خدایا در‌خواستش این چیزها نباشد." به روبرو خیره شد. –قبول دارم در‌خواستم سخته، می‌تونید قبول نکنید. "جون به لبم کردی بگو دیگه." –راستش طبقه‌ی بالای خونه‌ی ما خالیه. فقط گاهی که برامون مهمون میاد یا برادرم با همسرش از خارج میان برای چند روز میرن اون بالا. تصمیم دارم با همسر آینده‌ام اونجا زندگی کنم. کنار مادرم خیالم راحته. "پس جاری خارجی دارم. بهتر از این نمیشه." برای این که در گفتن جواب مثبت کمکش کنم گفتم: –اتفاقا با مادر شوهر زندگی کردن خیلی هیجان انگیزه. –واقعا؟ –نظر منه. –البته من مشکل مالی برای اجاره‌ی خونه ندارم. فقط اینطور صلاح میدونم. "این حرفش یعنی جوابش مثبت است؟ وای خدایا ممنون، ممنون. " –یه مطلب دیگه این که همسر آینده‌ی من باید همه جا با خودم بره، اصلا حق نداره تنهایی جایی بره. با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. –مشکلی هست؟ نمی‌دانم این حرف مضحک چه بود گفتم: –آخه هر جا که نمیشه. یک ابرویش را بالا داد: –چرا؟ با کمی مِن ومِن گفتم: –خب بعضی جاها آقایون نمیشه بیان. بالاخره این موجود بد اخلاق لبخند زد. –خب اون موقع مادرم هست. حتما باهاتون میاد. –خب اگه ایشونم کار داشتن چی؟ کمی فکر کرد. –خب صبر می‌کنید تا کارش تموم بشه. –اگه کارم واجب بود چی؟ اخم ریزی کرد. –کلا اصلا دلم نمی‌خواد همسر آینده‌ام پاش رو تنها از خونه بیرون بزاره. یه مورد دیگه این که من حرف رو یک بار میزنم، اگه انجام نشه اونقدر عصبانی میشم که خون جلوی چشم‌هام رو می‌گیره. همیشه حرف آخر رو اول میزنم و حوصله‌ی مخالفت ندارم. با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم. "این چه طرز خواستگاریه؟ خب یهو بگو نمی‌خوام زن بگیرم دیگه، تو که زن نمیخوای برده میخوای. حیف که من تصمیمم قطعیه برای ازدواج، وگرنه یه جواب منفی بهت میدادم که صداش تو کل محل بپیچه." دوباره صدای پیام گوشی‌اش آمد. نگاهش کرد و بعد بلند شد. –فکرهاتون رو بکنید. البته به نظرم بهتره هر دومون فکر کنیم. "خدایا این دیگه کیه؟ اون دیگه چرا می‌خواد فکر کنه؟ من که شرایطی براش نزاشتم." وارد سالن شدیم. نمی‌دانم چرا اخم‌هایش در هم بود من که چیزی نگفتم. آنقدر غرق فکر بودم که متوجه نشدم چقدر طول کشید که رفتند. در مورد حرفهای راستین به کسی چیزی نگفتم. دو روز از روزی که آمده بودند گذشت ولی خبری نبود. زنگ نزده بودند. مادر با ناراحتی می‌گفت حتما نپسندیدند و دیگر زنگ نمی‌زنند، ولی من امیدوار بودم. وقتی از سرکار به خانه برگشتم. مادر را دیدم که سر در گریبان کرده و گوشه‌ایی نشسته. تمام بدنم یخ زد. دنیا جلوی چشم‌هایم تیره و تار شد. بغض گلویم را گرفت. بعد از دو روز انتظار این رسمش نبود. نمی‌توانستم باور کنم. اشاره‌ایی به امینه کردم. –زنگ زدن گفتن کنسله که مامان اینقدر ناراحته؟ امینه سری جنباند. –نه بابا کاش اونا زنگ میزدن. هراسان پرسیدم خب پس چی شده؟ یعنی اونا هنوز زنگ نزدن؟ –نه، حالا دیگه زنگم بزنن جواب مثبت بدن فکر نکنم مامان چندان خوشحال بشه. با این تورمی که روز به روز بالاتر میره. –چی شده امینه؟ –این همسایه طبقه‌ی هم کف امد بالا کلی واسه مامان درد و دل کرد. به خاطر گرونی و تورمی که به وجود امده خیلی ناراحت بود. الانم که یهو قیمت گوشت این همه کشیده بالا مونده چیکار کار کنه. آخه میدونی که اونا یه بچه مریض دارن که رژیم غذایی خاصی داره، گوشتم جزوه رژیمشه. به جز اون دخترشم نامزده می‌گفت این جور پیش بره جهیزیه‌ی دخترم رو چیکار کنم. مامان براش خیلی ناراحت شد. امینه صدایش را پایین‌تر آورد. –فکر کنم به فکر جهیزیه‌ی تو هم افتاده، حسابی فکرش مشغول شده. البته دیشبم بابا می‌گفت به خاطر گرونی گوشت قیمت غذاهای گوشتی رو مجبوره بالاتر ببره. اعصابش خرد بود، می‌گفت دیگه رستوران سود نداره. با امیر محسن مشورت می‌کردن که چیکار کنن. ادامه دارد..... 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🕰 –خدا خیرشون نده اونا که باعث گرونی شدن. اونم اینقدر زیاد. نمی‌بینن بعد از نود و بوقی یه خواستگار درب و داغون برام پیدا شده، حالا نمیشد دو سه هفته دیگه خون مردم رو می‌کردن تو شیشه، حتما باید بزارن عدل وقتی واسه من خواستگار میاد؟ لابد الان اون کوه غرورم میگه همه چی گرون شده کلا من زن نمی‌گیرم. اون همینجوری هم با خودش دعوا داشت. حتما الان که گوشتم به گرونیها اضافه شده خون جلوی چشمش رو گرفته. امینه خندید. –چی میگی تو؟ باز قاطی کردی؟ –با این وضع دیونه نشم خوبه، آخه اون کبابی درب و داغون بابا همینجوری‌ام همیشه سوت و کوره، چه برسه که گوشتم شده طلا. –البته بابا می‌گفت امیر محسن یه فکرایی داره که این مشکل حل بشه، تو نمیخواد نگران باشی. بابا می‌گفت روزی ما دست مسئولا نیست دست خداست خودشم درستش می‌کنه، اگه مشکلی هم هست بیشترش تقصیر خودمونه. پوفی کردم و عصبی گفتم: –شب می‌خوابیم صبح پامی‌شیم می‌بینیم قیمتها کلی تغییر کرده. قوم ما یه سور به اصحاب کهف زده. امینه گفت: – یه کاری کردن آدم می‌ترسه بخوابه. بیچاره قشر کارگر. الان کارمندا هم تو خرج خونشون موندن. چه برسه به اونا. بعد فکری کرد و ادامه داد: –الان لابد اعصاب حسن هم خرده. یه زنگی بهش بزنم. پاشم برم سر خونه زندگیم. آریا که با دقت به حرفهای ما گوش می‌کرد گفت: –الان به بابا زنگ بزنی میگه همونجا بمونید تا همه چی ارزون بشه. اصلا شاید واسه همین دنبالمون نمیاد. امینه نگاه تندی به آریا انداخت و به طرف تلفن رفت. با خنده سر آریا را بغل کردم و بوسیدمش. – آخه مگه تو چند سالته که از این حرفها میزنی. سرش را عقب کشید و گفت: –آخه خاله دیگه گرونی رو همه میفهمن. رفتم گیم نت دیدم اونم گرون کرده. –وا؟ گیم نت چرا گرون شده؟ چه ربطی داره؟ –منم همین رو گفتم: میگه چون همه چی گرون شده منم خودم خرج دارم. –آهان، از اون جهت. بعد از این که امینه به شوهرش زنگ زد. گفت: –برم وسایلام رو جمع کنم حسن گفت میاد دنبالمون. مادر گفت: –بگو شام بیاد اینجا بعد از شام برید. –نه مامان جان دیگه چند روزه مزاحمیم... –ای بابا خودت رو لوس نکن. امینه حرفی نزد و به طرف اتاق رفت. کنار مادر نشستم. –نگران نباش مامان. من خودم پس‌انداز دارم، از پس جهیزیم برمیام. مادر پوزخندی زد. –با پس اندازت الان دیگه فقط می‌تونی چند قلم از جهیزیه‌ات رو بخری. یخچالی که دلت می‌خواست واسه جهیزیت بخری قیمتش سه برابر شده. باورت میشه؟ تازه میگن اگه همینجوری پیش بره گرونتر هم میشه. نگاهم را به گلهای قالی دوختم. –میگن دعای مادر گیراست. شما دعا کن من ازدواج کنم و برم سر خونه و زندگیم. اصلا جهیزیه نمی‌خوام. –میخوای یه عمر خانواده دوماد بکوبن تو سرت که جهیزیه نداشتی؟ توام اون موقع که ارزونی بود ازدواج نکردی حالا آخه وقت...لااله الله –ای بابا، مادر من، شما فقط دعات رو بکن. نمیخواد نگران هیچی باشی. فوقش وسایل ارزون تر میخرم. حتما که نباید که اون مارک بخرم. سر سفره‌ی شام نشسته بودیم که صدای زنگ تلفن بلند شد. قلبم به تپش افتاد. با خودم فکر کردم کسی که پشت خط است یا عمه است یا مادر فرد مورد نظر. عمه گاهی شبها زنگ میزد تا حال پدر را بپرسد. خانه‌شان کوچه‌ی پشتی ما بود. آن روز مادر راستین خان وقتی گفت خانه‌شان کجاست فهمیدم خانه‌شان روبروی خانه‌ی عمه است. عمه اکثرا فقط با تلفن حال پدر را می‌پرسید هیچگاه تنها بدون شوهرش به خانه‌ی ما نمی‌آمد. همسرش اخلاقهای خاصی داشت. همین که مادر گوشی را برداشت امیر محسن کنار گوشم گفت: –انشاالله خیره، ولی فرد مورد نظر نیست. می‌دانستم ازدواج من برای برادرم هم دغدغه شده است. او بهتر از هر کسی می‌داند چه در دلم می‌گذرد. گفتم: –از کی تا حالا علم غیب پیدا کردی داداشم؟ –نیازی به علم غیب نیست، فقط کمی فکر می‌خواد. بعد با لحن خونسردی ادامه داد: –عمس دیگه. اکثرا همین موقع‌ها زنگ میزنه. همه گوش تیز کرده بودیم تا ببینیم چه کسی پشت خط است. از حرفهای مادر مشخص بود که عمه است.آهی کشیدم و شروع به بازی با غذایم کردم. "خدایا اصلا از این به بعد تا سر سفره‌ی عقد نشینما سورپرایزات رو باور نمی‌کنم." بغض گلویم را گرفته بود. کاش حداقل زنگ میزدند و دلیل خبر ندادنشان را می‌گفتند. در دلم حس بدی پیدا شده بود. الان خانواده‌ام چه فکر می‌کنند. لابد فکر می‌کنند که حتما من عیب و ایرادی دارم که هر کس می‌آید میرود و دیگر پیدایش نمی‌شود. کاش همان خواستگاری که از من کوتاهتر بود را قبول می‌کردم. کوتاه بودن که عیب نیست. با صدای جمع کردن ظرفها به خودم آمدم. مادر بشقابها را جمع می‌کرد. –اُسوه دارم جمع می‌کنم. چرا نخوردی؟ بشقابم را برداشتم. –خوردم. سیر شدم. ... 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🕰 –خدا خیرشون نده اونا که باعث گرونی شدن. اونم اینقدر زیاد. نمی‌بینن بعد از نود و بوقی یه خواستگار درب و داغون برام پیدا شده، حالا نمیشد دو سه هفته دیگه خون مردم رو می‌کردن تو شیشه، حتما باید بزارن عدل وقتی واسه من خواستگار میاد؟ لابد الان اون کوه غرورم میگه همه چی گرون شده کلا من زن نمی‌گیرم. اون همینجوری هم با خودش دعوا داشت. حتما الان که گوشتم به گرونیها اضافه شده خون جلوی چشمش رو گرفته. امینه خندید. –چی میگی تو؟ باز قاطی کردی؟ –با این وضع دیونه نشم خوبه، آخه اون کبابی درب و داغون بابا همینجوری‌ام همیشه سوت و کوره، چه برسه که گوشتم شده طلا. –البته بابا می‌گفت امیر محسن یه فکرایی داره که این مشکل حل بشه، تو نمیخواد نگران باشی. بابا می‌گفت روزی ما دست مسئولا نیست دست خداست خودشم درستش می‌کنه، اگه مشکلی هم هست بیشترش تقصیر خودمونه. پوفی کردم و عصبی گفتم: –شب می‌خوابیم صبح پامی‌شیم می‌بینیم قیمتها کلی تغییر کرده. قوم ما یه سور به اصحاب کهف زده. امینه گفت: – یه کاری کردن آدم می‌ترسه بخوابه. بیچاره قشر کارگر. الان کارمندا هم تو خرج خونشون موندن. چه برسه به اونا. بعد فکری کرد و ادامه داد: –الان لابد اعصاب حسن هم خرده. یه زنگی بهش بزنم. پاشم برم سر خونه زندگیم. آریا که با دقت به حرفهای ما گوش می‌کرد گفت: –الان به بابا زنگ بزنی میگه همونجا بمونید تا همه چی ارزون بشه. اصلا شاید واسه همین دنبالمون نمیاد. امینه نگاه تندی به آریا انداخت و به طرف تلفن رفت. با خنده سر آریا را بغل کردم و بوسیدمش. – آخه مگه تو چند سالته که از این حرفها میزنی. سرش را عقب کشید و گفت: –آخه خاله دیگه گرونی رو همه میفهمن. رفتم گیم نت دیدم اونم گرون کرده. –وا؟ گیم نت چرا گرون شده؟ چه ربطی داره؟ –منم همین رو گفتم: میگه چون همه چی گرون شده منم خودم خرج دارم. –آهان، از اون جهت. بعد از این که امینه به شوهرش زنگ زد. گفت: –برم وسایلام رو جمع کنم حسن گفت میاد دنبالمون. مادر گفت: –بگو شام بیاد اینجا بعد از شام برید. –نه مامان جان دیگه چند روزه مزاحمیم... –ای بابا خودت رو لوس نکن. امینه حرفی نزد و به طرف اتاق رفت. کنار مادر نشستم. –نگران نباش مامان. من خودم پس‌انداز دارم، از پس جهیزیم برمیام. مادر پوزخندی زد. –با پس اندازت الان دیگه فقط می‌تونی چند قلم از جهیزیه‌ات رو بخری. یخچالی که دلت می‌خواست واسه جهیزیت بخری قیمتش سه برابر شده. باورت میشه؟ تازه میگن اگه همینجوری پیش بره گرونتر هم میشه. نگاهم را به گلهای قالی دوختم. –میگن دعای مادر گیراست. شما دعا کن من ازدواج کنم و برم سر خونه و زندگیم. اصلا جهیزیه نمی‌خوام. –میخوای یه عمر خانواده دوماد بکوبن تو سرت که جهیزیه نداشتی؟ توام اون موقع که ارزونی بود ازدواج نکردی حالا آخه وقت...لااله الله –ای بابا، مادر من، شما فقط دعات رو بکن. نمیخواد نگران هیچی باشی. فوقش وسایل ارزون تر میخرم. حتما که نباید که اون مارک بخرم. سر سفره‌ی شام نشسته بودیم که صدای زنگ تلفن بلند شد. قلبم به تپش افتاد. با خودم فکر کردم کسی که پشت خط است یا عمه است یا مادر فرد مورد نظر. عمه گاهی شبها زنگ میزد تا حال پدر را بپرسد. خانه‌شان کوچه‌ی پشتی ما بود. آن روز مادر راستین خان وقتی گفت خانه‌شان کجاست فهمیدم خانه‌شان روبروی خانه‌ی عمه است. عمه اکثرا فقط با تلفن حال پدر را می‌پرسید هیچگاه تنها بدون شوهرش به خانه‌ی ما نمی‌آمد. همسرش اخلاقهای خاصی داشت. همین که مادر گوشی را برداشت امیر محسن کنار گوشم گفت: –انشاالله خیره، ولی فرد مورد نظر نیست. می‌دانستم ازدواج من برای برادرم هم دغدغه شده است. او بهتر از هر کسی می‌داند چه در دلم می‌گذرد. گفتم: –از کی تا حالا علم غیب پیدا کردی داداشم؟ –نیازی به علم غیب نیست، فقط کمی فکر می‌خواد. بعد با لحن خونسردی ادامه داد: –عمس دیگه. اکثرا همین موقع‌ها زنگ میزنه. همه گوش تیز کرده بودیم تا ببینیم چه کسی پشت خط است. از حرفهای مادر مشخص بود که عمه است.آهی کشیدم و شروع به بازی با غذایم کردم. "خدایا اصلا از این به بعد تا سر سفره‌ی عقد نشینما سورپرایزات رو باور نمی‌کنم." بغض گلویم را گرفته بود. کاش حداقل زنگ میزدند و دلیل خبر ندادنشان را می‌گفتند. در دلم حس بدی پیدا شده بود. الان خانواده‌ام چه فکر می‌کنند. لابد فکر می‌کنند که حتما من عیب و ایرادی دارم که هر کس می‌آید میرود و دیگر پیدایش نمی‌شود. کاش همان خواستگاری که از من کوتاهتر بود را قبول می‌کردم. کوتاه بودن که عیب نیست. با صدای جمع کردن ظرفها به خودم آمدم. مادر بشقابها را جمع می‌کرد. –اُسوه دارم جمع می‌کنم. چرا نخوردی؟ بشقابم را برداشتم. –خوردم. سیر شدم. ... 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🕰 جلوی سینک ایستادم و شروع به شستن ظرفها کردم. فکر این که باز هم تنهایی نصیبم می‌شود و برای پیدا شدن یک خواستگار دیگر باید دوباره دست به دعا بردارم و خدا خدا کنم عذابم می‌داد. در همین دو روز چه رویاهایی که برای خودم نساخته بودم. خدایا مگر من از دیگر دخترها چه کم دارم. همه‌ی دوستان دوره‌ی دبیرستانم ازدواج کردند و الان خانه و زندگی و بچه دارند. فقط یکی از آنها طلاق گرفته و یکی هم شوهرش معتاد است. گاهی آنقدر فشار رویم زیاد است که با خودم فکر می‌کنم اصلا شوهر معتاد داشتن هم خوب است. حداقل به امید این که شاید بتوانم ترکش بدهم و زندگی خوبی داشته باشم زندگی می‌کنم. از این فکرهای از سر عصبانیت خسته شدم و دوباره بغضم را قورت دادم. امینه کنارم ایستاد. –اونورتر وایسا تا منم آب بکشم. همانطور که ظرفها را آب می‌کشید با خوشحالی گفت:خوب شد زنگ زدما، حسن میگه آخر هفته عقد نوه‌ی عموش دعوتیم. می‌بینی چقدر مغروره، اگه من زنگ نمیزدم اونم انگار نه انگار. البته الان که خوب فکر می‌کنم می‌بینم تقصیر خودمم بوده، اون موقع خیلی عصبانی بودم. –حالا این نوه عموش چند سالشه؟ –کی؟ نگاهش کردم.او که انگار تازه یادش آمد چه گفته ابروهایش را بالا داد. –آهان اون رو میگی. حسن می‌گفت تازه دیپلم گرفته. هنوز دانشگاه نرفته. آهی کشیدم و گفتم: –حدودا هفده، هجده سالشه دیگه؟ –چیه بابا، هنوز بچس. اینقدر بدم میاد دختر رو زود شوهر میدن.کمی مایع ظرفشویی روی اسکاجم ریختم. بوی تند سرکه بینی‌ام را تحریک کرد. عطسه‌ایی کردم.امینه گفت: –بیا اینم شاهدم. دختر تو این سن باید خوش بگذرونه.فقط نگاهش کردم.با مِن و مِن گفت: –نه این که کار بدی باشه. البته بستگی به خود دختر داره. لابد این آمادگیش رو داره دیگه. –تو الان پشیمونی؟ کمی سکوت کرد و گفت: –خب الان نه، ولی وقتی از دست حسن عصبانیم همش فکر می‌کنم چرا اینقدر زود ازدواج کردم. راستش فکر کنم اگه ما پولدار بودیم هیچ وقت این فکر رو نمی‌کردم.مشکلات ما همش مالیه. الانم که با این گرونی حتما دعوامونم بیشتر میشه.وسط آن بغض و ناراحتی ازحرفش خنده‌ام گرفت. دلخور گفت: –آره بخند. تو نخندی کی بخنده؟ شوهر که کردی اون موقع حالت رو می‌پرسم. الان نمی‌فهمی من چی می‌گم چون دستت تو جیب خودته و واسه خودت راحت خرج می‌کنی. –من حاضرم ماهانه بهت یه مبلغی بدم عوضش تو برام یه مورد ازدواج پیدا کنی. ببین دختره هفده ساله داره ازدواج میکنه، من که دو برابر اون سن دارم هنوز اندر خمه یک کوچه‌ام. –بابا ول کن اُسوه، اگه تو می‌خواستی مثل اون ازدواج کنی تا حالا صد بار شوهر کرده بودی. –مگه پسره چطوریه؟ –حسن می‌گفت درسش که در حددیپلمه، دانشگاه هم نرفته. کارشم تو یه مغازه‌ی نجاری شاگرده، پول مولم نداره. نگاه عاقل اندر سفیهی به خواهرم انداختم. –کاش اون موقع ها، مثل الان فکرمی‌کردم. ولم کن امینه، پول و درس رو می‌خوام چیکار، این چیزا شعور نمیاره. خب پسره کار میکنه زندگیش رومی‌سازه.–وای اُسوه، تو چرا قدر موقعیتت رو نمیدونی. اصلا ایشالا یه خواستگار اون مدلی برات پیدا بشه، ببینم زنش میشی. نفس عمیقی کشیدم. –فعلا که بختم بسته شده.انگار چیزی یادش آمد با هیجان گفت: –راستی می‌خواستم یه مسئله‌ایی رو بهت بگم مامان نذاشت. البته فکر کنم به خاطر هزینش مخالفت کرد. اگر هزینه‌اش رو خودت بدی فکر نکنم حرفی بزنه. –چی؟سرش را نزدیک گوشم آورد. ... 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🕰 رفته بودم آرایشگاه حرف بخت بستن و این چیزا شد. من تو رو گفتم، که هرکس میادخواستگاریت میره و دیگه برنمی‌گرده. آرایشگره گفت طلسمت کردن. بعدم گفت یه کسی رو می‌شناسه که طلسم باطل می‌کنه.می‌گفت کارش خیلی خوبه. یکی از مشتریهاش که خیلی نا امید بوده فرستاده اونجا به شش ماه نرسیده بختش باز شده و ازدواج کرده. فقط مثل این که پول زیاد می‌گیره. ولی عوضش کارش رد خور نداره. کلافه گفتم: –ول کن بابا. همون پارسال گول حرفهای اون دوست مامان رو خوردم بسه. فقط پول گرفت و اتفاقی نیفتاد.امینه قاشقهایی که دستش بود را زیر شیر آب گرفت. –خب اون کارش رو بلد نبوده، این فرق...حرفش را بریدم.–نه امینه. نمیخوام با جادو‌گری ازدواج کنم.قاشق‌ها را در جا قاشقی گذاشت.دست خیسش را با شال من خشک کرد و گیره‌ی موهای رنگ شده‌اش را مرتب کرد. –برو بابا. بقیه‌اش رو خودت بشور تا عقلت بیاد سر جاش. تقصیر منه که نگران توام. بعد حرفم را تکرار کرد. "با جادوگری نمی‌خوام ازدواج کنم" نگاهم روی شال خیسم مانده بود. جلو آمد شالم را که چروک شده بود کمی مرتب کرد و گفت: –صد بار گفتم واسه آشپزخونه حوله بگیر، چرا گوش نمیکنی؟ بیا اینم نتیجش. خوبت شد؟ با دهان باز نگاهش کردم. لبخند موزیانه‌ایی زد. –خب فکر کن ظرف شستی آب ریخته روش. بعد هم به طرف سالن رفت. چهره‌ی امینه شبیهه عمه بود. پوست سفید و ابروها و موهای کم پشتی داشت. چشم‌های ریز ولی لب و دهن خوش فرمی داشت. آن شب امینه سر خانه و زندگی‌اش رفت. بدون این که شوهرش از او عذر‌خواهی کند یا اصلا به روی خودش بیاورد که اتفاقی افتاده. انگار امینه چند روز به مهمانی آمده بود و بعد هم با خوبی و خوشی رفت. پدر و مادرم هم دیگر کاری به کارشان نداشتند. انگار از نصیحت کردن خسته شده بودند و به این رَوَند عادت کرده بودند. صبح که از خواب بیدار شدم. دیگر ذوقی نداشتم. چون دیگر امیدی به زنگ زدنشان نبود. مثل هر دفعه چند روزی طول می‌کشد تا بعد از این خواستگاریهای بی نتیجه به حالت عادی برگردم. از در خانه که بیرون رفتم. سر به زیر تا سر کوچه رفتم. احساس کردم کسی با ماشین پشت سرم می‌آید. به خیابان اصلی که رسیدم برگشتم. با دیدن ماشینش تعجب کردم. خودش بود همان جناب خواستگار. از دستش عصبانی بودم. آن از طرز حرف زدنش در روز خواستگاری، این هم از معطل نگه داشتن و زنگ نزدنشان. جناب خواستگار جلوی پایم نگه داشت. از ماشین پیاده شد و به طرفم آمد.پیراهن و شلوار مشگی با یک کت، تک، توسی پوشیده بود که خیلی برازنده‌اش بود. موهایش را هم مثل همان روزخواستگاری بالا داده بود. پر ابهت جلو آمد و با همان تکبر عینک دودی‌اش را برداشت و سلام کرد.اصلا انتظار دیدنش را نداشتم. کمی دست پاچه شده بودم. سعی کردم خونسرد جواب سلامش را بدهم. –ببخشید که مزاحمتون شدم. محل کارتون میرید؟زیرلبی گفتم:بله چطور؟ –می‌خواستم در مورد یه موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم. مِن و مِن کنان گفتم: –چ...چه موضوعی؟ خیلی جدی گفت: –اینجا که نمیشه. لطفا سوار شید تا براتون توضیح بدم. من می‌رسونمتون. بعد بدون این که منتظر جواب من شود. رفت و پشت فرمان نشست.نمی‌دانستم چه کار کنم. مرا در عمل انجام شده قرار داده بود. آنقدر جدی وخشک بود که اصلا فکر این که ممکن است مزاحمم شود به ذهنم خطور هم نکرد.نگاهی به ماشین انداختم. شیک و گران قیمت بود. اگر الان امینه بود کلی ذوق می‌کرد. با خودم فکر کردم الان قیمت این ماشینش هم چندین برابر شده، این گرانیها واقعا به نفع پولدارهاست. وقتی تعللم را دید پیاده شد. –می‌خواهید همینجا تو خیابون حرف بزنیم؟ به خاطر رفت و آمدها گفتم همینطور گرمای هوا.درست می‌گفت، با این که صبح اردیبهشت ماه بود ولی انگار خورشید فصلها را اشتباه گرفته بود شاید این گرانی او را هم عصبی کرده بود. آرام در عقب ماشین را باز کردم و سوار شدم. او هم پشت فرمان نشست.انگار از کارم تعجب کرد. چون برگشت و مبهم نگاهم کرد. "یعنی واقعاانتظارداشت صندلی جلو بشینم. اونقدر بدم میاد از اینا که ماشین گرون قیمت دارن زود با آدم پسر خاله میشن. پولدار هستی که باش. املم خودتی. خدایا ببخش منظورم این نبودا کلی گفتم."ماشین راه افتاد. –خیلی وقته اینجا منتظرم. صبحها چقدر دیر میرید سر کار. –آخه فروشگاه دیر باز میکنه. –بله خب، کسی صبح زود نمیاد لباس بخره. –فکر می‌کردم با ماشین ببینمتون. آخه اون روز که جلو پارکینگتون پارک کرده بودم، انگار گفتید ماشینتون... –نه من ماشین ندارم. اون ماشین پدرم بود. برای چند ساعت ازش قرض گرفته بودم که با دوستم بیرون بریم.بعد از کمی سکوت که بینمان برقرار شد، گفت: –راستش می‌خواستم یه خواهشی ازتون بکنم. قلبم به تپش افتاد. خدایا یعنی چه می‌خواهد بگوید. حس بدی پیدا کردم. احساس کردم حرفی که می‌خواهد بزند خوشایند من نیست. –پرسید: 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🕰 –چرا ساکتید؟ مایوسانه گفتم: –منتظرم بگید. می‌دانستم که چیز خوبی نمی‌خواهد بگوید. –اول این که نظرتون رو میخوام در موردخواستگاری بدونم.سرم را پایین انداختم. –مادرتون که زنگ زدن می‌گیم. – مامان امروز زنگ میزنه. شایدم تا حالا زده باشه چون من که از خونه زدم بیرون گفت میخواد تماس بگیره. –فعلا که زنگ نزده. از آینه نگاهم کرد. –از کجا می‌‌دونید؟ –اگه زنگ زده بودن من الان خبر داشتم. لبخند زد. –آهان، تو خانوادتون اطلاع رسانی آنلاینه؟ "تو اول جواب مثبت بده بعد سر شوخی رو باز کن. گفتم این ماشین قشنگااینجورینا...استغفرالله، خدایا من میخوام نگم خودش باعثشه."حرفی نزدم و او ادامه داد: –نظر مادرم مثبته. امروز زنگ میزنه که نظر شما رو هم بدونه.نتوانستم خوشحالی‌ام را پنهان کنم و لبخند پهنی زدم. "خدایا بازیت گرفته‌ها، ولی ایوالله داری." از آینه نگاهش کردم. خوشحال به نظر نمی‌رسید. جرات نکردم نظر خودش را هم بپرسم.شایدمی‌ترسیدم چیزی را بشنوم که انتظارش را نداشتم. انگار این راستین خان هم نظر مادرش نبود.با دلهره پرسیدم: –نظر شما با مادرتون فرق داره؟ نفس عمیقی کشید. –میشه نظرتون رو بدونم؟ –خب من و خانواده‌ام حرفی نداریم. نوچی کرد و به روبرو خیره شد.انگارازحرفم خوشش نیامد. اخم‌هایش درهم شد.کلافه گفتم: –میشه بگید چی شده؟ لطفا زودتر حرفتون رو بزنید.ماشین را به کنار خیابان کشید. –راستش توی همین دو روز مشکلی برای من پیش امد که... یعنی مشکلی که مادرم در جریان نیستن. نمیتونم بهشون بگم. به خاطر همون مشکل فعلا نمی‌تونم ازدواج کنم. نگاه شرمنده‌ایی مهمانم کرد و ادامه داد: –میخوام از شما خواهش کنم که به مادرم جواب منفی بدید.بعد سرش را پایین انداخت.حرفش انگار آب داغی بود که بر سرم ریخت.چطور می‌توانستم جواب منفی بدهم؟ بعد هم هیچی به هیچی؟ مگر دیوانه‌ام که خواستگار به این خوبی را از دست بدهم.با اخم نگاهش کردم. "خدایا این چی میگه؟" دستهایم را مشت کرده بودم. سرش را بالا آورد. –شما این کار رو انجام بدید در عوض من...نگذاشتم حرفش را تمام کند. –آقا مگه من مسخره شما هستم. پس این خواستگاری امدنتونم برای این بود که مادرتون رو از سرتون باز کنید؟ فکر کردید دختر مردم بازیچس؟ یا عاشق چشم و ابروی شماست که هر چی گفتید بگه چشم؟با چشم های گرد شده نگاهم کرد. –نه اصلا اینطور نیست. من اولش واقعا می‌خواستم... فریاد زدم: –نه شما از اولشم نقشه داشتید، وگرنه روز خواستگاری اونقدر شرایط نمیذاشتید. می‌خواستید من رو منصرف کنید. می‌خواستید یه جوری من رو... حرفم را برید: –من به خاطر تلفنی که یک ساعت قبل از خواستگاری بهم شد، متوجه شدم که برای خواستگاری کمی عجله کردم. اون موقع من تو گل فروشی بودم، قرارها هم گذاشته شده بود نمی‌تونستم همه چیز رو بهم بزنم.از حرفهایش بغضم گرفته بود. دیگر از تنهایی خسته شده بودم. بخصوص مشکلات خودم که زندگی را برایم سخت کرده بود. برای این که از سر خودم بازش کنم با صدای لرزانی گفتم: 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🕰 –اصلا من تصمیم گیرنده نیستم. بهتره با پدر و مادرم صحبت کنید. کامل به طرفم برگشت. –لطفا شما خودتون این کار رو بکنید. من قول میدم از خجالتتون در بیام. هر کاری بخواهید براتون انجام میدم. مثلا یه شغل بهتر یا پول... دستم را به طرف دستگیره‌ی در بردم. –من نیازی به کار و پول ندارم. به جای شغل پیدا کردن برای من، یاد بگیرید به دیگران احترام بزارید.همین که خواستم از ماشین پیاده بشوم، با عجز گفت: –بشینید می‌رسونمتون. تردیدم را که دید پایش را روی گازگذاشت.ماشین به حرکت درآمد.سکوتی که بینمان حاکم بود باعث شد بیشتر به پیشنهادی که داده بود فکر کنم.شاید اگر پولدار شوم وضعیت بهتری داشته باشم. دلم می‌خواست ازپیشنهادی که داده بود بیشتر بدانم. در دلم خدا خدا کردم که دوباره سر صحبت را باز کند.از آینه نگاهش کردم. از چین روی پیشانی‌اش معلوم بود غرقِ در فکر است.غرورم اجازه نمیداد که حرفی بزنم و در مورد پیشنهادش بپرسم. به خاطر عصبی بودنم ترجیح دادم سکوت کنم. با صدای زنگ گوشی‌ام از کیفم خارجش کردم. با اشاره گفت: –احتمالا مادرم به خانوادتون زنگ زدن. –الو. –سلام. مادر توضیح داد که مادر راستین زنگ زده و جواب خواسته و مادر هم جواب مثبت داده.هینی کشیدم و گفتم: –چرا جواب مثبت دادید. من باید بیشتر فکر کنم. مادر مکثی کرد و گفت: –حالت خوبه اُسوه؟ تو خودت گفتی... –بله گفتم. ولی الان نظرم عوض شده. نباید عجله کنم.بیچاره مادرم مانده بود چه بگوید که من گفتم: –حالا امدم خونه براتون توضیح میدم. بعد از قطع کردن تماس. دوباره نگاهی به آینه انداختم. اخمش باز شده بود. از آینه نگاهم کرد و گفت: –ممنونم. جبران می‌کنم.نگاهم را از چهره‌اش گرفتم و گفتم: –چطوری؟ الان خانوادم فکر میکنن من دستشون انداختم. فکر میکنن می‌خوام اذیتشون کنم. اگر الان برم بگم یهو نظرم عوض شده شک می‌کنن. ناراحت میشن. اصلا باور نمی‌کنن.با ابروهای بالا رفته پرسید: –یعنی اینقدر قطعی جوابتون رو گفته بودید؟خجالت کشیدم. هر حرفی میزدم به غرور خودم برمی‌خورد.برای عوض کردم موضوع گفتم: –شما در مورد مشکلی که گفتید حرف نمی‌زنید. ولی مدام از من اطلاعات می‌خواهید . حداقل بگید برای چی... –ببینید فعلا باید کاری کنیم که خانوادتون حرفتون رو باور کنن.مثلا بگید باید یه جلسه دیگه با من حرف بزنید. بگید اون روز خیلی از حرفها رو نزدید. بعد که ما امدیم و حرف زدیم شما بگید جوابتون منفیه. تا اون موقع منم فکر می‌کنم که چه دلیلی برای جواب منفی دادن شما پیدا کنم.در دلم گفتم:" آخه من قبلا گفتم خواستگارم هر عیب و ایرادی داشته باشه قبول می‌کنم الان تو چه بهانه‌ایی میخوای پیدا کنی؟"کمی فکر کرد و ادامه داد: –مثلا می‌تونید بهشون بگید خیلی بی‌ادبانه باهام حرف زد و من لحنش رو نپسندیدم. یا یه چیزی از این دست حالا تا اون موقع فکرهای بهتری به سرمون میزنه.در دلم به حرفهایش می‌خندیدم. –باید دلیلمون قانع کننده باشه. مگه بچه بازیه که این حرفها رو بزنم. 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🕰 17 از حرفم خوشش نیامد. گره‌ایی به ابروهایش انداخت و به روبرو خیره شد. بعد آرام گفت: –منظورتون اینه باید عیب من بزرگتر باشه؟ از آینه نگاهش کردم. –خیلی بزرگتر و وحشت‌ناک تر. با دهان باز نگاهم کرد. –اونوقت برای چی؟دوباره حرفی زده بودم که نیاز به توضیح داشت و من نمی‌توانستم دلیلم را بگویم. باید یک جوری جمع و جورش می‌کردم. کمی مِن و مِن کردم. –آخه چون، من مدام از خواستگارام ایراد گرفتم و ردشون کردم. دیگه به خانوادم قول دادم که ایرادای الکی نگیرم. –خب معتاد بودن چطوره؟ فکر نکنم دیگه این الکی باشه."وای خدایا چطوری بهش بگم که برای من معتاد بودن هم دیگه عیب نیست. ولی اینم دیگه آتیش زده به مالش‌ها، نه به خودش زده . " عمیق نگاهش کردم. –اصلا شبیهه معتادا نیستید. خیلی سرحالید.لبخند زد. –الان دیگه معتادا مثل قدیما موفنگی نیستن. همینجوری مثل منن."خدا نکنه که تو معتاد باشی." –خب آخه بهشون بگم از کجا فهمیدم که شما معتاد هستید. یه چیز دیگه این که ما همسایه‌ایم و بعدا ممکنه خبر بپیچه که معتادید و برای خودتون بد بشه. تازه اول از همه هم مادرتون ممکنه از طریق بیتا خانم بفهمن و ناراحت بشن. سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد. نزدیک مقصد شدیم. سر خیابان ترمز کرد. –ما رو با هم نبینن بهتره. وگرنه ممکنه لو بریم که در حال نقشه کشیدن هستیم. برای اون قضیه هم بالاخره یه کاریش می‌کنیم. پیاده شدم و همین که خواستم خداحافظی کنم دختر همسایه‌ی طبقه‌ی بالاییمان را دیدم که با نگاه متعجبی به طرف ما می‌آمد. سرم را از شیشه‌ی ماشین داخل بردم و لبم را به دندان گرفتم. –آقا راستین لو رفتیم. او هم با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد. –چطوری؟ چی شده؟ با چشم‌هایم به دختر همسایه اشاره کردم. –دختر همسایمونه. خیلی خونسرد جواب داد؛ –منم فکر کردم پدر و مادرت ما رو دیدن. به اون که مربوط نمیشه. پوفی کردم و صاف ایستادم. ستاره لبخندی که هزاران حرف را داخلش بغچه کرده بود تحویلم داد و همانطور که دست پسر کوچکش را گرفته بود و چادرش را محکم‌تر دور خودش می‌پیچید با خوشرویی سلامی کرد و از کنارم گذشت. من هم با سر جوابش را دادم. "خدایا چی میشد حالا این من رو نمیدید." –اُسوه خانم. با شنیدن صدایش یک لحظه قلبم ایستاد. خم شدم. دو گوی سیاهش را به من دوخت. –شماره من رو داشته باشید اگر خبری چیزی شد من رو در جریان قرار بدید. یه تک زنگ هم به شمارم بزنید که شمارتون بیفته. راستی در اولین فرصت زنگ میزنم بیایید شرکت تا در مورد وعده‌ایی که دادم با هم حرف بزنیم. ما یه حسابدار می‌خواهیم. اگه کمک کنید خوشحال میشم. صندوق داری برازنده شما نیست. از حرفش ذوق کردم. بعد از ذخیره کردن شماره‌اش گفتم: –حتما در موردش فکر می‌کنم. بعد از تمام شدن کارم در فروشگاه به طرف خانه راه افتادم. در دلم دعا می‌کردم که ستاره به مادرش حرفی نزنده باشد البته دختر خوبی بود. در پارک توی پیاده روی‌ها همدیگر را می‌دیدیم. دوستی مختصری با هم داشتیم. من گاهی اوقات مرخصی می‌گیرم و یک روز را برای خودم اختصاص می‌دهم و به پیاده روی میروم. چون اگر این کار را نکنم. مرخصی‌ام خود به خود سوخت می‌شود. با دیدن پسر تپل و سرحال ستاره یاد پسر همسایه‌ی طبقه‌ی پایینمان افتادم. مادر می‌گفت با پسر ستاره هم سن هستند ولی خیلی زار و نحیف بود. همه میگن گوشت قرمز مضراست، ولی من تا حالا نشنیده بودم که یکی سلامتی‌اش وابسته به گوشت باشد. راهم را کج کردم و به طرف قصابی رفتم. به‌نیت این که راستین از حرفش برگردد و ازدواج ما سر بگیرد، سه کیلو گوشت خریدم. وقتی کارت کشیدم با دیدن قیمت دود‌، از سرم بلند شد. "خدا بگم چیکارت کنه دولت تدبیر، آخه این چه وضعه." به سوپر مارکتی رفتم و کارتن کوچکی گرفتم و گوشت را داخلش گذاشتم. بعد کمی پیاده روی کردم تا به آژانس سر چهار راه رسیدم. آدرس همسایه‌ی طبقه‌ی پایینمان را روی کاغذی نوشتم و سپردم که حرفی از فرستنده نزنند. وقتی می‌خواستم کارتن را تحویل دهم دیدم درش کمی باز است. "سه کیلو گوشته‌ها شوخی نیست." چسب نواری از مسئول آژانس گرفتم و تا می‌توانستم با چسب استتارش کردم. جلوی در خانه که رسیدم پری خانم در حال گرفتن بسته بود و در مورد نشانی فرستنده بیچاره راننده را سوال پیچ می‌کرد. سلامی کردم و وارد شدم. امینه در آپارتمان را باز کرد. –مبارکه، مبارکه، بالاخره توام عروس شدی. بی تفاوت وارد شدم. – چیه؟ نکنه پشیمون شدی؟ لبخند زورکی زدم. –هیچی بابا. من هنوز مطمئن نیستم. باید بازم با پسره صحبت کنم. مبهوت نگاهش را بین من و مادر چرخاند. –مامان این چی میگه؟ مادر پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت: –دیونه شده. –من رو باش که تا مامان خبر داد از خوشحالی کارم رو ول کردم امدم اینجا. –از کنارش رد شدم و با سنگدلی گفتم: 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🕰 –تو مگه تازه آشتی نکردی؟ باز اون شوهر و بچت رو ول کردی امدی اینجا؟ –ول نکردم. اونام میان. من امده بودم این نزدیگی خرید کنم. وقتی مامان زنگ زد خریدم رو ول کردم امدم ، به اونام گفتم خودشون بیان. شامم در خدمت شماییم. وارد اتاقم شدم. حوصله هیچ کس را نداشتم. ولی مگر میشد به امینه بگویم برود، می‌خواهم با درد جدیدم تنها باشم. با خودم فکر ‌کردم موضوع را با خواهرم در میان بگذارم. چون ممکن بود ستاره دختر همسایه مان دیر یا زود مرا لو بدهد. ولی به راز داری‌ امینه اعتماد نداشتم. شاید با خود ستاره در میان بگذارم بهتر باشد. می‌توانم از او بخواهم که به کسی چیزی نگوید. ستاره متاهل بود و در هفته سه روز پسرش را پیش مادرش می‌گذاشت و به باشگاه میرفت. مربی بود. مدام هم هر کسی را میدید توصیه به ورزش و به خصوص پیاده روی می‌کرد. خودش هم روزهایی که کلاس نداشت مادرش را به زور به پیاده روی می‌برد. گاهی هم در همان باشگاه ماساژ انجام میداد. امینه وارد اتاق شد و مشکوک نگاهم کرد. روی تخت نشست. –چی شده؟ من فکر کردم وقتی ببینمت از خوشحالی بال درآوردی. مامان یه چیزایی می‌گفت. –چیزی نشده. فقط میخوام دوباره باهاش حرف بزنم. آخه اون دفعه درست حرف نزدیم. اصلا بد حرف زد. می‌خوام بیشتر بشناسمش. نکنه از این مردای زور گو و بد اخلاق باشه. امینه پوزخند زد. –تو که گفتی هر جور باشه جواب من مثبته. از روی تخت بلند شدم. –حالا من یه چیزی گفتم. –اگه بد‌ حرف زد پس چرا همون موقع چیزی نگفتی؟ –خب اون موقع هول شده بودم. تو این چند روز بیشتر فکر کردم. دیدم زندگی با دعوا و بی اخلاقی فایده‌ایی نداره. از نگاه امینه معلوم بود که حرفهایم برایش قابل باور نیست. –یعنی میخوای بگی یهو اینقدر عاقل شدی؟ پشت چشمی برایش نازک کردم. –ولی اُسوه یه چیزی بگم؟ –مثلا اگه من بگم نگو نمیگی؟ –چرا میگم. –خب پس چرا می‌پرسی؟ –حالا ما یه بار خواستیم به خواهر بزرگترمون احترام بزاریما، ببین خودت نمیخوای... –خیلی خب بگو دیگه. لبخند کجی زد. –به نظر من جوابت مثبته. تو ازش خوشت امده، از چشات معلومه. از حرفش دلم ریخت ولی سعی کردم هیجان درونم را استتار کنم. خیلی ناشیانه خندیدم. –زیاد اون آرایشگاهه میری؟ کنجکاو پرسید؟ –آرایشگاه؟ –آره، همون که فال مال می‌گیره، آخه پیشگویی می‌کنی. بلند شد و آرام ضربه‌ایی بر سرم زد. –نگاه کن، منم فکر کردم چی میخواد بگه. آخه یعنی من تو رو بعد از این همه سال نمی‌شناسم. تابلویی. سعی کردم خودم را بی‌تفاوت نشان بدهم. دستش را گرفتم و سمت در اتاق کشیدمش. –بیا بریم آشپزخونه ببینیم مامان چیکار میکنه. –مامان خوشحاله. هم به خاطر تو. هم به خاطر این که مشکل همسایه تا حدودی فعلا تا یه مدتی حل شده. –چطوری؟ یعنی گوشت و چیزای دیگه قراره ارزون بشه؟ –نه بابا، مثل این که توی این جلسه‌ی پیاده روی تو پارک، یه خانمی جایی رو به مامان معرفی کرده که گوشت رو ارزونتر میشه خرید. مامان هم به همسایه گفته که بره بخره.همسایه‌ام رفته خریده. البته می‌گفت خیلی سخت و وقت گیر بوده، ولی بالاخره تونسته بخره.حالا روزای دیگه هم قراره بره. الان ناراحتی مامان فقط شوهر دادن توئه.در دلم گفتم: "خدایا دستت درد نکنه، باز ما امدیم یه جا یه کار خیر کنیم تو ضد حال زدی؟ شده تو یه کاری می‌کنی که این دولت از فردا طرح گوشت رایگان بزاره، تا گوشتهایی که من واسه پری‌خانم خریدم رو بریزه واسه گربه‌های محل. ولی دیگه نمیشه چون به خاطر خودت گوشت خریدم نه پری‌خانم. گربه‌ها هم بخورن همونه." 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🕰 پشت کامپیوتر نشسته بودم و به مشتریها نگاه می‌کردم. یکی دو نفر بیشتر برای خرید نیامده بودند. به علت گرانی دیگر از آن شلوغی قبل خبری نبود. صدف پرسید: –خب، پس دیروز که من نیومده بودم خبرهایی بوده، ولی کاش میشد که بشه. –اهوم. حالا تو چرا دیروز نیومدی؟ –خواستگاری نگار بود. –وا! نگار که پشت کنکوریه، الان چه وقته ازدواجشه.شانه‌ایی بالا انداخت. –مامان و بابام میگن خانواده خوبی هستن حیفه که جواب رد بدیم. فکر کنم چشمشون از من ترسیده. –البته آره، درس رو همیشه میشه خوند. من تو سن خواهر تو بودم فکر می‌کردم درس و دانشگاه وحی منزله، ولی حالا با این اوضاع نظرم کاملا عوض شده. –چی بگم، دیگه منم کم‌کم مثل خواهرت دارم اعتقاد پیدا می‌کنم که بختت رو بستن. یه کم این خواستگاریهات غیر عادیه. –ای بابا بخت من رو نبستن. بخت همه‌ی پسرهای به سن ازدواج رو بستن که نمیان با دخترها ازدواج کنن. من که اتفاقا بختم باز شده.چشمهایش را گرد کرد. –چطور؟ اینطور که میرم دنبال یه شغل نون و آب دار. حقوق بخور نمیر این کارم بمونه واسه این صارمی برج زهرمار. شانه‌ایی بالا انداخت. –حالا فکر کن رفتی، با طرز فکری که تو داری پول واست شوهر نمیشه؟ زندگی نمیشه؟ بعد انگار فکری به سرش زده باشد فوری ادامه داد: –البته چرا که نشه. پسرهای الان همه دنبال پولن. پولدار که بشی خواستگاراتم زیاد میشه. لباسها را از مرد میان سالی که جلوی پیشخوان ایستاده بود گرفتم و گفتم: –میخوام صد سال سیاه زیاد نشن. من که بعد از ازدواج اصلا کار نمی‌کنم. –وا! آخه یه جوری واسه درآمد بالا ذوق می‌کنی که... –می‌خوام حقوقم بیشتر بشه یه کمک خرجی واسه خانوادم باشم، می‌بینی که اوضاع گرونی رو. کلا خودمم فعلا راحت تر زندگی می‌کنم. –حالا چه کاری هست؟ بعد از کشیدن کارت مشتری لباسهایی را که در نایلون گذاشته بودم را تحویلش دادم و گفتم: –یه شرکت کوچیک داره، احتمالا حسابدارش میشم. –حسابدار یه شرکت کوچیک همچین حقوقی هم نداره ها. همان لحظه صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد.صدف نگاهی به صفحه‌‌اش که نزدیک سیستمم بود انداخت و با تعجب پرسید: –این دیگه کیه؟ "راستی؟" همانطور که گوشی را برمی‌داشتم گفتم: –اسمش راستینه من اینجوری سیو کردم. نمیدونم چرا زنگ زده. لابد دوباره یه نقشه‌ی جدید کشیده. –الو، سلام. خیلی سرد جواب سلامم را داد و گفت: –اُسوه خانم زنگ زدم بگم، فردا یه سر بیایید شرکت تا با محیط اینجا آشنا بشید که اگر خوشتون امد همینجا مشغول به کار بشید. نمیدانم من توهم داشتم یا او با لحن خاصی اسمم را صدا می‌کرد، هر چه بود برای چند لحظه نفسم بند می‌آمد. سعی کردم عادی باشم. –چی شده که اینقدر عجله می‌کنید؟ – مادرتون به مادرم خبر دادن که ما دوباره باید حرف بزنیم شما هنوز راضی نشدید. مادرم می‌گفت اگه بازم راضی نشدید خودش میخواد باهاتون حرف بزنه و راضیتون کنه. گفتم یه وقت فکر نکنید به حرفی که زدم عمل نمی‌کنم و به مامان حرفی نزنید که... –نگران نباشید. اگه وعده‌ایی هم نمی‌دادید من حاضر نبودم حتی یک لحظه با کسی که هنوز تکلیفش باخودش روشن نیست زندگی کنم. "چه دروغ بزرگی گفتم"بی تفاوت به حرفهایم گفت: – اگر مادرم حرفی زد که شما رو راضی کنه کوتاه نیایید ها. "حالا فکر میکنه چه تحفه‌اییه"چشمانم را در حدقه چرخاندم. –دلیل قانع کننده پیدا کردید؟ من چی بهشون بگم؟ –آره دلیلی که مو لا درزش نمیره. بهش بگید کسی رو دوست دارید وخانوادتون راضی به ازدواجتون با اون نیستن. شما هم با کس دیگه‌ایی نمی‌تونید ازدواج کنید. بعد ازش خواهش کنید که بی‌خیالتون بشه و مطلبی که گفتید رو بروز نده. –یعنی دروغ بگم؟ مکثی کرد. –تا حالا نگفتید؟این بار من مکث کردم. "بهش چی می‌گفتم، دلم نمی‌خواست با این حرفها مادرش رو کاملا از خودم ناامید کنم." –حالا یه کاریش می‌کنم. تشکر کرد. –آدرس شرکت رو براتون می‌فرستم. همین که گوشی را قطع کردم، صدف گفت: –چی شد؟ دندانهایم را روی هم فشار دادم. –یعنی میخوام خفش کنم. بعد حرفهایی که زده بود را برایش تعریف کردم.صدف فکری کرد و گفت: –یه جوری از زیر زبونش بکش ببین چی شده که داره همه چیز رو خراب می‌کنه. شاید قابل حل کردن باشه. با انگشتم روی صفحه‌ی موبایل نقش میزدم. –نم پس نمیده، مگه چیزی رو درست و حسابی توضیح میده. –خب یه نقشه بکش که مجبور بشه بگه. پرسیدم: –یعنی چیکار کنم؟صدف به پشت سرم اشاره کرد.وقتی برگشتم آقای صارمی دست به سینه ایستاده بود و با ناراحتی نگاهمان می‌کرد. برگشتم و قیمت لباسی را که مشتری آورده بود را وارد سیستم کردم و زیر لب به صدف گفتم: –یعنی باید لال بشیم و حرفم نزنیم؟ خب مشتری نیست مگه تقصیر ماست. صدف رو به مشتری از لای دندانهایش که نیشخند به مشتری میزد گفت: –هیس. هنوز همونجا ایستاده هیچی نگو. 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🕰 آن روز تا آخر ساعت کاری نشد با صدف حرف بزنیم. بعد از ساعت کاری راستین پیام داد که قرار شده فردا غروب دوباره به خانه‌ی ما بیایند. نزدیک خانه که رسیدم، دوباره دختر همسایه را دیدم که همراه پسر کوچکش می‌رفت. با خوشحالی به طرفش رفتم و سلام کردم و بعد از احوالپرسی با خودم فکر کردم چطور سر صحبت را باز کنم. –راستی ستاره جون باشگاه چه خبر؟ هنوزم ماساژ انجام میدی؟ ستاره با لبخند جواب داد: –اره هست. الانم دوره‌های پیشرفتش رو دارم میرم. –عه چه جالب. اتفاقا گفتم یه بار بیام پیشت، جدیدا گاهی گردن و کتفم درد میگیره. –با یه جلسه زیاد جواب نمیده، حداقل سه یا چهار جلسه باید بیای. –باشه پس یه وقت بهم بده بیام پیشت. کمی فکر کرد و گفت: –فردا همین موقع بیا، البته یه نیم ساعت زودتر. –باشه، پس شمارت رو هم بده، یه وقت لازمم میشه. شماره‌اش را گرفتم و در موبایلم ذخیره کردم. فردای آن روز با کلی چانه زدن با آقای صارمی دو ساعت مرخصی گرفتم تا هم بتوانم پیش راستین بروم، هم پیش ستاره. باید تا نزدیک غروب کارهایم را تمام می‌کردم. از حیاط نقلی ساختمان رد شدم و از چند پله بالا رفتم. دکمه‌ی آسانسور را زدم. آدرس را دوباره نگاهی انداختم، "طبقه‌ی دوم واحد شش". زنگ واحد را فشار دادم. با باز شدن در یک لحظه خشکم زد. خانمی که در را باز کرد فرم لبهایش آنقدر توی چشم بود که لحظه‌ی اول فکر کردم مشکل مادر زادی دارد. ولی بعد که با دیدنم لبخند زد متوجه شدم پروتز کرده است. واقعا شبیهه بعضی از عکسهای کاریکاتور بود. هفت قلم آرایش برای توصیف آرایش این خانم به نظرم خیلی کم لطفی‌بود. بالاخره زحمت کشیده و وقت گذاشته است. با یک شمارش سرانگشتی و کمی دقت تعداد اقلام آرایشش را باید حداقل دو رقمی حساب می‌کردم. –شما خانم مزینی هستید؟ لبخند زورکی زدم و نگاهم را از لبهایش به چشم‌هایش دادم و با تکان سرم جواب مثبت دادم. چشم هایش هم کمتر از لبهایش نداشت. مژه‌هایش آنقدر بلند و فر بود که احساس کردم اگر کمی با سرعت بیشتری پلک بزند پرواز کردنش حتمی ‌است. به خصوص با آن هیکل و قد نحیف و کوتاهش تلاش زیادی برای پرواز نیاز نداشت. به نظرم این جسته‌ی ظریف و جمع و جور نیازی به این همه آرایش بی‌رحم و خشن نداشت. از جلوی در کنار رفت و گفت: –خوش آمدید، بفرمایید. آقای چگینی منتظرتون هستن.دستی به روسری‌ام کشیدم و وارد شدم. روبرویم سالن کوچکی بود که میزمنشی سمت راست و یک آکواریوم استوانه‌ایی گوشه ایی از آن قرار داشت. منشی به داخل اتاق رفت و ورود مرا خبر داد.آنجا دو اتاق و یک آشپزخانه‌ی کوچک داشت.منشی به طرفم آمد و گفت: –بفرمایید آقای چگینی گفتن برید داخل. وارد اتاق شدم. راستین از پشت میزش بلند شد و خوش آمد گفت. تعارفم کرد که روی صندلی که جلوتر از میزش قرار داشت بنشینم. خودش هم روبرویم نشست.چند دقیقه ایی با گوشی‌اش ور رفت. با حرص با کسی چت می‌کرد. انگار نه انگار من هستم. برای این که کارش را تلافی کرده باشم گفتم: –ببخشید میشه کارتون‌ رو زودتر بگید من کار دارم باید برم.نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت. –ساعت کاری که یک ساعت دیگه تموم میشه، مگه دوباره می‌خواهید سرکارتون برگردید؟برای درآوردن حرصش جواب دادم: –نخیر، با کس دیگه‌ایی قرار دارم باید زودتر برم. گوشی‌اش را کناری گذاشت و صورتم را کاوید. انگار می‌خواست بفهمد جدی گفته‌ام. –میشه بپرسم با کی قرار دارید؟موضوع ملاقات با ستاره را نخواستم بروز بدهم. فقط گفتم: –با یکی از دوستانم. مشکوک نگاهم کرد، انگار برایش جالب شده بود. –خودم می‌رسونمتون نگران دیر شدنتون نباشید."میخوای برسونی که بفهمی من با کی قرار دارم؟ کور خوندی." –نه ممنون. همون دیروز دختر همسایه ما رو با هم دید کافیه، حالا هنوز اون رو درست نکردم ممکنه یکی دیگه... –چقدر براتون مهمه، خب ببینن. –برای شما مهم نیست؟ –نه به اندازه‌ی شما. –چون دختر نیستید. –والا باز به پسرا، دخترای الان که هیچی براشون مهم نیست.بی‌تفاوت گفتم: –من جزوه اونا نیستم. حالا این بحث رو بزاریم برای بعد.پایش را روی آن یکی پایش انداخت و به چشم‌هایم زل زد.معذب شدم. –میشه کارم رو برام توضیح بدید؟ 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆