eitaa logo
🇵🇸 کانال رسمی فهالنج 🇮🇷
1.4هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
5.1هزار ویدیو
101 فایل
به کانال رسمی فهالنج خوش آمدید💛 تاسیس:۱۶ فروردین ۱۳۹۷ شروع فعالیت: ۱۴۰۱/۰۷/۰۳ #ارتباط‌بامدیر👇 (‌ نظر ، پیشنهاد، انتقاد) @aliazarcheh_1 تبادلات 👇👇👇 @aliazarcheh_1
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 روستایی بود که فقط یک چاه آب داشت. سگی به داخل چاه افتاد و مُرد. آب چاه دیگر قابل استفاده نبود. روستاییان پیش پیر ده رفتند تا بپرسند که چه باید بکنند؟ پیرمرد با تجربه به آنان گفت که صد سطل از چاه آب بردارند و دور بریزند تا آب تمیز جای آن را بگیرد. روستاییان صد سطل آب برداشتند اما فرقی نکرد و آب کثیف و بدبو ماند. دوباره پیش او برگشتند. او پیشنهاد کرد که صد سطل دیگر هم آب بردارند. روستاییان این کار را انجام دادند اما باز هم فایده‌ای نداشت. روستاییان بنابر گفته او برای بار سوم هم صد سطل آب از چاه برداشتند اما مشکل حل نشد. پیرمرد پرسید: چطور ممکن است این همه آب از چاه برداشته شود اما آب هنوز آلوده باشد. آیا قبل از برداشتن این سیصد سطل آب، لاشه سگ را بیرون آوردید؟ روستاییان گفتند: نه، تو گفتی فقط آب برداریم نه لاشه سگ را لاشه سگ حکایت فساده بجای حذف عامل فساد، کارهای بیهوده دیگر انجام می‌شود. ➡️ اول لاشۀ امثال اینستاگرام و واتس‌اپ را از چاه انقلاب بیرون بکشید! 🔴به پویش بپیوندید. 🇮🇷سروش پلاس👇👇👇👇 https://splus.ir/joinchannel/1RlkvfQatwCs9Uj3bIoFheZr 🇮🇷ایتا👇👇👇👇 https://eitaa.com/fahalonjya
🔻 كشاورزی الاغ پیری داشت كه یك روز اتفاقی به درون یك چاه بدون آب افتاد. كشاورز هر چه سعی كرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد. 🔹پس برای اینكه حیوان بیچاره زیاد زجر نكشد، كشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود. 🔻مردم با سطل روی سر الاغ خاك می ریختند اما الاغ هر بار خاك های روی بدنش را می تكاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاك زیر پایش بالا می آمد، سعی می كرد روی خاك ها بایستد. 🔹روستایی ها همینطور به زنده به گور كردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینكه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد ... ✅ نکته: مشكلات، مانند تلی از خاك بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینكه اجازه بدهیم مشكلات ما را زنده به گور كنند و دوم اینكه از مشكلات سكویی بسازیم برای صعود! 🌴به ما .❤️ 🇮🇷سروش پلاس👇👇👇👇 splus.ir/fahalonj 🇮🇷ایتا👇👇👇👇 https://eitaa.com/fahalonjya
آینه هم از دیدنم وحشت می‌کرد. 😫 سیاه و سوخته که بودم، حالا دیگر نور علی نور شده بودم. 🥴 مدام گریه می‌کردم. چشم هایم شبیه یک کاسه ی خون شده بود :خدایا این دیگه چه بلایی بود که سرم اومد؟ فریده خانوم اینقدر خوشگله، بعد من زشت و قد کوتاه، حالا هم.... خاک بر سرم شد. صدای در بلند شد مادرم از آشپزخانه بیرون آمد و سرش را داخل اتاقم کشید : یه روسری سرت کن بیا بیرون، نومزد بیچارته، اومده هلو ببینه لولو می‌بینه. همان طور که زیر لب غر میزد از میان در غیبش زد : معلوم نشد با خودش چکار کرد! حالا نگهت میداره؟ نه. کور خوندی دختر. میخوادت مترسک برای سر زمین کشاورزیشون؟ من که مقصر نبودم، هیچ‌کس باور نمی‌کرد کاری نکردم. روسری پوشیدم. در چوبی اتاق را کامل باز کردم. آنقدر صدای قیژ قیژش زیاد بود که گربه ی روی دیوار کاه گلی پا به فرار گذاشت. 🐈 با یک پیراهن آبی کهنه ، دامن بلند گل ریز و یک روسری بلند وارد سالن شدم گوشه ای ایستادم. دستم را روی شکمم گذاشتم : سلام مو، ریش و سبیلیش بلند شده بود، یک مرد واقعی به نظر می‌رسید : سلام کتایون خانم. خوبی؟ نزدیک شدم، آرام روی زمین نشستم، با حرکت دادن سرم به او گفتم که حالم خوب است. 😔 مادرم انگار یک شرم خاص در چهره اش بود. کوتاه با آقا طاهر احوالپرسی کرد و خودش را به آشپزخانه رساند. می دانستم دارد خودش را کنار می کشد. شاید خجالت می کشید. طاهر تا دید تنها شده ایم، چهار زانو خودش را به من رساند. نزدیکم نشست: فدات بشم، دلم برات یه ذره شده بود. خیلی زیاد دلم‌ هواتو‌ کرده. 😍 قبل از اینکه دستش را روی زانویم بگذارد، دستان لرزانم را بالا بردم، گوشه ی روسریم را کشیدم، روسری از سرم سُر خورد و افتاد. بلافاصله زدم زیر گریه. 😭 طاهر که دستش در مسیر زانوهایم مانده بود، به چشم هایم نگاه کرد. دستش را پیش آورد، روی زانوهایم گذاشت، خندید و با صدای پر از نشاطش گفت: امشب شام بیا بریم بیرون، باشه؟ سرم را پایین انداختم، در حالی که هنوز گریه میکردم گفتم: من نمیام. 😓 _چرا؟ مگه چیزی شده؟ _چرا هیچی نمیگی؟ من کچلم، اینو میفهمی؟ من دیگه یه دونه مو هم ندارم. دستش را به ریش بلند و سیاهش کشید : دارم اندازه‌ای که بتونم برای مهمونیا برات یه کلاه گیسی بخرم. فکر می‌کنی ندارم؟! _مهمونی؟ تو چطوری میخوای بهم نگاه کنی؟ یه زن طاسِ حال به هم زن. 😭 بلند بلند خندید: مسخره، مگه من با تو بخاطر موهات ازدواج کردم؟ پاشو خودتو لوس نکن، پی درمانش میریم، شد، شد، نشد، نشد. مهم نیس. فقط الان چیزی که مهمه اینه که بگی کدوم رستوران بریم و بانوی من دوست داره من چی سفارش بدم، برای خودم و برای خودش.😀 ✍️ آمنه خلیلی 🔴به پویش بپیوندید. 🇮🇷سروش پلاس👇👇👇👇 splus.ir/fahalonj 🇮🇷ایتا👇👇👇👇 https://eitaa.com/fahalonjya
مرد ميلیاردري بود که مدتی به درد چشم مبتلا شده بود و خواب به چشم نداشت. براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق کرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود. وي پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زياد به پزشک حاذق اما تجربی مراجعه کرد. پزشک تجربی پس از معاينه وي به او پيشنهاد کرد که مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نکند. پس از بازگشت از نزد پزشک، او به تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشکه هاي رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آميزي کند.همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض ميکند. پس از مدتي رنگ ماشين، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي آيد را به رنگ سبز و ترکيبات آن تغيير ميدهد و البته چشم دردش هم تسکين مي يابد. مدتي بعد مرد ميليونر براي تشکر، پزشک را به منزلش دعوت مي نمايد. پزشک نيز که با لباس نارنجي رنگ به منزل او وارد ميشود متوجه ميشود که بايد لباسش را عوض کرده و خرقه اي به رنگ سبز به تن کند. او نيز چنين کرده و وقتي به محضر بيمارش ميرسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسکين يافته؟ مرد ثروتمند نيز تشکر کرده و ميگويد :" بله . اما اين گرانترين مداوايي بود که تاکنون داشته‌ام. پزشک با تعجب به بيمارش ميگويد بالعکس اين ارزانترين نسخه اي بوده که تاکنون تجويز کرده ام، براي مداواي چشم دردتان، تنها کافي بود عينکي با شيشه سبز خريداري کنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود. پ.ن. ۱. نميتوان تمام دنيا را تغيير داد، اما با تغيير ديدگاه و نگرش ميتوان دنيا را به کام خود درآورد. ۲. تغيير دنيا کار احمقانه اي است اما تغيير ديدگاه و يا نگرش ما ارزانترين و موثرترين روش است. ۳.در بيشتر موارد راه حل ساده تري نيز وجود دارد. 🔴به پویش بپیوندید. 🇮🇷سروش پلاس👇👇👇👇 splus.ir/fahalonj 🇮🇷ایتا👇👇👇👇 https://eitaa.com/fahalonjya
❁﷽❁ ( انتخاب) به سختی توانسته بود به جبهه بیاید. آخر فقط ۱۳ سال داشت و به نظر دیگران با این سن کم، آمدنش به جبهه کارایی نداشت فقط دست و پا گیر بود و مایه دردسر. برای همین همه او را به مدرسه رفتن تشویق می‌کردند و مانع آمدنش به جبهه جنگ می شدند. حالا خودش مانده بود و پنج تانک که هر لحظه به او نزدیک و نزدیک تر می شدند. پشت سرش یک ایران بود و روبرویش یک انتخاب بزرگ، آن هم میان مرگ و زندگی. چهره پدر و مادرش جلوی چشم هایش رژه می رفت. صدای محمد حسین گفتن های مادر و پاشو صبح شد و تاکید مادر با این جمله که: « ننه، مدرست دیر نشه» در گوشش می پیچید. ناگهان لبخندی گوشه ی لبش را به سمت بالا کشید. یاد چطور آمدنش به جبهه افتاد. ۵۰ تومان پولِ خرید نان را، به دوستش داده بود تا نان بخرد و به خانه یشان ببرد و شرط کرده بود تا سه روز به پدر و مادرش چیزی نگوید که به کجا رفته است، مبادا اورا به هر ترفندی به خانه برگردانند. دوباره به خودش آمد. دلش چقدر هوای دستهای گرم مادر را کرده بود. چقدر دلش برای نصیحت های پدرانه تنگ شده بود. حسین می توانست این همه داشته های قشنگ را در قلبش نگه دارد، ولی نمی توانست داغ شهادت این همه هموطن را به چشم ببیند. نباید محاصره ی ایرانیان توسط رژیم بعث اتفاق می‌افتاد. دستی بر موهای پرپشت و سیاهش کشید، سینه اش را سپر کرد. بعد محکم فانسخه را در دستش گرفت و با دست دیگرش روی نارنجک های دور کمرش زد. مثل کسی که کیسه طلا به کمرش آویزان کرده باشد. بعد آرام دست راستش را روی قلبش گذاشت : «خدایا کمکم کن...» هنوز جمله اش را تمام نکرده بود که شجاعانه و در یک چشم بر هم زدن به سمت یکی از تانک ها حمله ور شد. ضامن نارنجک ها را کشید و خودش را به سایه ی زیر تانک سپرد. کمتر از چند ثانیه صدای انفجار تانک، یک ایران را از این جانفشانی باخبر کرد و یک حمله و محاصره حتمی را در هم شکست و رژیم بعث را وادار به عقب نشینی کرد . شهید حسین فهمیده، آرام چشمهایش را بست در حالی که قلبش مالامال از عشق بود و لب هایش پر از لبخند رضایت. _اینم داستان امشب امیر به ساعت روی طاقچه نگاه کرد. عقربه ساعت ۱۱:۳۰ را نشان میداد. سپس رو به مادر کرد من ۱۰ سالمه ولی هنوز عین بچه ها قصه شب برام میخونی! وقتش نیس منم بزرگ فکر کنم مثل حسین فهمیده؟ مادر از روی تخت بلند شد پیشانی بلند امیر را بوسید: بله. وقتش شده. سپس پتو را روی تن امیر کشید. پشت چشم های امیر بعد از خاموش شدن چراغ تاریک تر شد؛ ولی او این بار دیگر از تاریکی پشت پلک هایش هیچ ترسی نداشت. ✍️ آمنه خلیلی 🔴به پویش بپیوندید. 🇮🇷سروش پلاس👇👇👇👇 splus.ir/fahalonj 🇮🇷ایتا👇👇👇👇 https://eitaa.com/fahalonjya
" امید" غم و غصه، خنده را از لب هایشان دزدیده بود. همه غمگین بودند و از مرگی که داشت لحظه به لحظه به آنها نزدیکتر میشد ترسیده بودند. گل لاله با نگرانی گفت :دست روی دست نگذاریم، بشینیم یه فکری کنیم. گل نرگس سرش را پایین انداخت و گفت: کاری از دستمون بر نمیاد.. گل گلایور لبخند تلخی زد و گفت: یه عمر سر خاک آدما بردنم ولی الان، باورم نمیشه خودم دارم میمیرم... چه تلخ. ، گل لاله صدایش را بلند کرد و فریاد زد: بسه دیگه، چراااا اینقدر ناامیدید؟؟ بچه ای که شیلنگ قطره چکون رو بیرون کشید، فقط یه بچه بود، یه بچه که میخواست باغ باغبون رو خراب کنه، ولی ما تعدادمون زیاده، می تونیم درستش کنیم، میتونیم زنده بمونیم. کاکتوس سبز، بلند بلند زد زیر خنده و گفت: گل لاله دیوونه شده... چطوری درستش کنیم؟؟ دست داریم یا پا؟؟ اون آدم بود که تونس شیلنگ رو به راحتی از مخزن بیرون بکشه... آنقدر مرگ ناشی از بی آبی، به آنها نزدیک بود که کسی حوصله جواب دادن به کاکتوس را هم نداشت. همه گلخانه را سکوت فراگرفت. ناگهان گل اطلسی صدا زد: پیدا کردم.... پیدا کردم.... گل اقاقیا که داشت به گذشته فکر می‌کرد، رشته ی افکارش پاره شد و یک دفعه گفت: چی رو پیدا کردی؟؟ آب؟؟ از کجا؟؟ گل اطلسی گفت : نه... آب که هست.... راه رسیدنش به ریشه هامون رو فهمیدم. همه ی گل ها خوشحال شدند و همه با هم گفتند : اون راه چیه؟؟ گل اطلسی گفت : ما هممون میدونیم از بی آبی میمیریم. هممون هم احساس نیاز می‌کنیم، ولی اشکال اینجاست که همه با هم اقدام نمی‌کنیم. گل شب بوی پیر بلند داد زد :زود باش راهش رو بگو... من دیگه نمیتونم جلوی ریختن گلبرگ هام رو بگیرم. گل اطلسی سرفه ای کرد و گفت :باشه.... دارم میگم..... بهتره همه با هم تلاش کنیم. من میگم سرهامون رو به تن همدیگه بگذاریم و محکم فشار بدیم تا گل نیلوفر که کنار شلنگ آب هست با نیرویی که ما بهش میدیم، بتونه با سرش شلنگ رو داخل لوله مخزن کنه. گل پیچک، شروع به پیچیدن به دور ستون داخل گلخانه کرد و با شادی گفت: آفرین گل اطلسی... آفرین... همه با هم باید به ریشه هامون آب برسونیم. چرا تا حالا بهش فکر نکرده بودیم؟ گل نرگس که تا آن زمان ساکت بود زیر لب زمزمه کرد: کاش زودتر به فکر افتاده بودیم، حداقل گل رز سفید توی جوونی نمی مرد. گل اطلسی، برگش را به دور ساقه ی گل نرگس پیچیده و گفت: ولی الان هم دیر نیس، همه ی ما نجات پیدا می‌کنیم و بعد از این هیچ گلی از جمع ما کم نمیشه... این خیلی خوبه.... نه؟؟؟ (هدیه به آستان مقدس حضرت صاحب الزمان علیه السلام ) ✍️ آمنه خلیلی 🌴به ما .❤️ 🇮🇷سروش پلاس👇👇👇👇 splus.ir/fahalonj 🇮🇷ایتا👇👇👇👇 https://eitaa.com/fahalonjya
♻️🔆♻️🔆♻️🔆♻️🔆♻️ «خط قرمز» دو دستش را به شیشه ماشین چسباند، سرش را روی دست هایش گذاشت. موهای طلایی اش در نور خورشید زیبا تر به نظر می رسید. چشم های پر از عصبانیتش را به جاده دوخت مادر که می‌دانست زهرا ناراحت است، تکانی خورد، به عقب برگشت، کش چادرش را در دستانش انداخت و آن را روی سرش مرتب کرد : زهرا جان، چرا ساکت شدی؟ زهرا بغض کرده بود، فقط دنبال بهانه‌ای بود تا گریه کند با صدای آرام، گرفته و پر از بغض گفت: بابا منو دوست نداره. سپس هق هق گریه اش بلند شد. مادر نگاهی به پدر کرد : این چه حرفیه! بابا تو رو از همه ی دنیا بیشتر دوس داره. _نخیرم، اگه دوست داشت میذاشت من آهنگمو گوش کنم. پدر که تا آن زمان سکوت کرده بود، در آینه به زهرا نگاه کرد : باباجان، گفتم امروز شهادته، خط قرمز بابا حضرت زهراس، چند روز احترام نگه داشتن چیزی نیست که بخوای ناراحت بشی. زهرا سرش را به صندلی پدر تکیه داد :من حوصلم سر میره. پدر لبخند زد : دختر گلم، اسم تو رو به خاطر بی بی گذاشتم زهرا، میدونستی؟ چون همه ی دنیا رو به یه تار موی خانوم نمیدم، خواستم هر بار اسمتو صدا میزنم بدونی چقدر دوست دارم که اسم خانم رو روت گذاشتم. زهرا بی اختیار بلند خندید: راست میگی؟ _بله، مادرت میدونه، ازش بپرس زهرا خودش را ببین دو صندلی جلو جای داد : مامان، بابا واقعا منو این همه دوست داره؟ مادر با تکان دادن سرش و با لبخند شیرینی که به لب داشت حرف پدر را تایید کرد. پدر بی درنگ سینه اش را صاف کرد و گفت : زهرا جان به جای آهنگ شما، بیا باهم یه آهنگ توپ بخونیم، موافقی؟ زهرا شوکه شد : آهنگ توپ با شما؟! قبل از اینکه زهرا قبول کند پدر با صدای بلند شروع به خواندن کرد : مست تمنای توام حجت بن الحسن... زهرا دست هایش را از پشت دور گردن پدر انداخت، این شعر را حفظ بود، چقدر با آن آرام می شد. سرش را کنار گوش پدر برد و با صدای کودکان اش با او همراه شد: مست تمنای توام.... صدای در هم پیچیده و زیبای پدر و دختر فضای کوچک ماشین را پر کرده بود . مادر با لبخندی آرام جاده را دنبال می کرد . از دور تابلوی ۶۰ کیلومتر تا نائین به خوبی به چشم میخورد. ✍️به قلم : سرکار خانم آمنه خلیلی 🌴به ما .❤️ 🇮🇷سروش پلاس👇👇👇👇 splus.ir/fahalonj 🇮🇷ایتا👇👇👇👇 https://eitaa.com/fahalonjya
بچه‌علی‌نقی‌الان‌کیست ؟ بسیار جالبه و خواندنی !!! علی‌نقی، ‌کاسب مؤمن و خیری بود كه هیچ‌گاه وقت نماز در مغازه پیدایش نمی‌کردند. در عوض این معلم قرآن در صف اول نماز جماعت مسجد دیده می‌شد. یك عمر جلسات مذهبی در خانه‌ها و تكیه‌ها به راه‌انداخته و كلی مسجد مخروبه را آباد كرده بود ولی از نعمت فرزند محروم بود ... آن‌هایی كه حسودی‌شان می‌شد و چشم دیدنش را نداشتند، دنبال بهانه می‌گشتند تا نمكی به زخمش بپاشند ..! آخر بعضی‌ها عقده پدر او را هم به دل داشتند؛ پیرمردی كه رضاخان قلدر هم نتوانسته بود جلسات قرآن خانگی او را تعطیل كند ..! علی‌نقی راه پدر را ادامه داده بود اما الان پسری نداشت كه او هم به راه پدری برود. به خاطر همین همسایه كینه‌توز، بهانه خوبی پیدا كرده بود تا آتش حسادتش را بیرون بپاشد؛ درب را زد. علی‌نقی آمد دم درب ... مردك به او یك گونی داد و گفت: «حالا كه تو بچه نداری، بیا این‌ها مال تو، شاید به كارت بیاید». علی‌نقی در گونی را باز كرد، ۱۳ تا بچه گربه از توی آن ریختند بیرون ..! قهقهه مردك و صدای گریه علی‌نقی قاطی شد ... كنار در نشست و دستانش به دعا بلند و گفت «ای كه گفتی بخوانیدم تا اجابت‌تان كنم ..! اگر به من فرزندی بدهی، نذر می‌كنم كه به لطف و هدایت خودت او را مبلغ قرآن و دینت كنم». خدایی كه دعای زكریای سالخورده را در اوج ناامیدی اجابت كرده بود ۱۳ فرزند به علی‌نقی داد كه اولین‌شان همین حاج آقا محسن قرائتی است ...👌🌹 با آرزوی سلامتی فرزند بزرگوارش،مفسر بزرگ قرآن حاج آقا قرائتی🌸🍏🌸 ┄═🌼💠🌷💠🦋💠🌸💠🌼═┄ 🌷🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ 💐👇👇👇👇 splus.ir/fahalonj 💐👇👇👇👇 ‍‌https://eitaa.com/fahalonjya