💢زمان قحطی بود و مردم بسیار گرسنه بودند. همه چهره ها درهم و گرفته و زرد بود. مردم آنچنان تحت فشار بودند که برای رفع گرسنگی به حیوانات باربر خود هم رحم نمی کردند.
روزی هنگام گذر از کوچه ای دیدم که غلامِ یکی از ثروتمندان شهر سرحال و خوشحال در حال قدم زدن است. در آن قحطی و بی غذایی شادی غلام مرا متعجب ساخت. به او گفتم: چه چیز تو را اینگونه شاداب ساخته است؟ پاسخ داد: ارباب من مرد مرفه و ثروتمندی است. او در انبار خود به اندازه شش ماه دیگر آذوقه دارد. تا شش ماه دیگر هم حتما قحطی به پایان رسیده است. در زمانی که همه شهر از گرسنگی خواهند مرد ارباب به ما روزی خواهد داد. با این وصف چرا خوشحال نباشم؟
حرف غلام مرا به فکر واداشت. با خود گفتم: این غلام به انبار کوچک ارباب خود دلبسته است و پشتش به ذخیره شش ماهه آن گرم است، در حالی که من به روزی بی کران خدای خود دل خوش نیستم و اینگونه مستاصل و آشفته ام!😟
خدایا شکرررررت
@cafedastan
حاکمی در قصر نشسته بود که از بیرون قصر صدای سیب فروش را شنید که فریاد میزد :
“سیب بخرید! سیب !!!”
حاکم بیرون را نگاه کرد و دید که مرد دهاتی، حاصلات باغش را بار الاغی نموده و روانهای بازار است.حاکم میل و هوس سیب کرد و به وزیر دربارش گفت:
۵ سکه طلا از خزانه بردار و برایم سیب بیار!
- وزیر ۵ سکه را از خزانه برداشت و به دستیارش گفت:
-این ۴ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
دستیار وزیر فرمانده قصر صدا زد و گفت:
-این ۳ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
فرمانده قصر افسر دروازه قصر را صدا زد و گفت:
-این ۲ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
افسر عسگر را صدا کرد و گفت:
این ۱ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
عسگر دنبال مرد دست فروش رفته و از یخنش گرفته گفت:
های مرد دهاتی! چرا اینقدر سر صدا میکنی؟ خبر نداری که اینجا قصر حاکم است و با صدای دلخراش ات خواب جناب عالی را اشفته کرده ای.اکنون به من دستور داه تا تو را زندانی کنم.
مردم باغدار به پاهای عسکر قصر افتاد و گفت:
اشتباه کردم قربان!
این بار الاغ حاصل یک سال زحمت من است، این را بگیرید، ولی از خیر زندانی کردن من بگذرید!
عسکر نصف بار سیب را برای خودش گرفت
و نصف ديگر را برای افسر برده و گفت:
-این هم این سیب ها با ۱ سکه طلا.
افسر نیمی از ان سیبها را به فرمانده قصر داده، گفت:
این سیب ها به قیمت ۲ سکه طلا!
فرمانده نیمی از سیبها را برای خود برداشت و نیمی به دستیار وزیر داد و گفت:
-این سیب ها به قیمت ۳ سکه طلا!
دستیار وزیر، نیمی از سیب ها را برداشت و نزد وزیر رفته و گفت:
-این سیب ها به قیمت ۴ سکه طلا!
وزیر نیمی از سیب ها را برای خود برداشت و بدین ترتیب تنها پنج عدد سیب ماند و نزد حاکم رفت و گفت:
- این هم ۵ عداد سیب به ارزش ۵ سکه طلا!
حاکم پیش خود فکر کرده و پنداشت که مردم واقعا در قلمرو تحت حاکمیت او پولدار و مرفعه هستند. که کشاورزش پنج عدد سیب را به پنج سکه طلا می فروشد هر سیب یک سکه طلا
و مردم هم یک عدد سیب را به یک سکه طلا میخرد! یعنی ثروتمندند
پس بهتر است ماليات را افزايش دهم و خزانه قصر پرتر بسازم.
در نتيجه مردم فقیر تر شدند و شریکان حلقه فساد قصر سرمایه دار تر
@cafedastan
💢کمال الملک در زمان قاجار برای آشنایی با شیوه ها و سبک های نقاشان فرنگی به اروپا سفر کرد. زمانی که در پاریس بود، فقر دامانش را گرفت.
در رستورانها رسم بر این بود که افراد پس از صرف غذا پول را روی میز گذاشتند و میرفتند، معمولاً هم مبلغ بیشتر چرا که این مبلغ اضافه به عنوان انعام به گارسون میرسید.
اما کمال الملک که پولی در بساط نداشت پس از صرف غذا مدادی برداشت و یک اسکناس را روی بشقاب کشید و از رستوران بیرون آمد.
گارسون که اسکناس داخل بشقاب را دید، دست برد که آن را بردارد ولی متوجه شد که یک نقاشی است.
بلافاصله دنبال کمال الملک دوید، یقه او را گرفت و شروع به داد و فریاد کرد. صاحب رستوران جلو آمد و جریان را پرسید.گارسون بشقاب را به او نشان داد و گفت این مرد یک دزد است به جای پول عکسش را داخل بشقاب کشیده است.
صاحب رستوران که مردی هنرشناس بود، دست در جیب برد و مبلغی پول به کمال الملک داد. امروز آن بشقاب در موزه لوور پاریس به عنوان بخشی از تاریخ هنری این شهر نگهداری میشود.🌺
@cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش مسئولین ما روزی یکبار این فیلم را می دیدند
◾️دانش آموز شهید «مهرداد عزیزاللهی» در مهرماه سال ۱۳۴۶ در شهر اصفهان در خانوادهای مذهبی به دنیا آمد. دوران کودکی خود را در کنار برادر خویش مسعود که او نیز به فیض شهادت نایل شده، سپری کرد. تحصیلات راهنمایی را به پایان نرسانده بود که با جثهای کوچک ولی روحی بلند و شجاعتی وصف ناپذیر به جبهه اعزام شد و همزمان با حضور در جبهههای نبرد حق علیه باطل، در سنگر علم و دانش و تا قبل از شهادت درس خود را تا سال سوم هنرستان در رشته برق الکترونیک ادامه داد. شهید «مهرداد عزیز اللهی» در سال ۱۳۶۴، در عملیات کربلای ۴ در جزیره «ام الرصاص» در حال غواصی به شهادت رسید و جاودانه شد.
◾️خانواده «عزیز اللهی» ۶ پسر داشته که ۴ نفر از آنها در جبههها حاضر بودهاند و مهرداد و مسعود به شهادت رسیدهاند و محمد هم اکنون جانباز شیمیایی میباشد. پسر دیگر نیز جزو آزادگان سرافراز بوده است.
◾️این فیلم مربوط به ۱۳۶۰ می باشد شهید مهرداد عزیز اللهی تا سال ۱۳۶۴ جنگ در جبههها حضور داشت و در کربلای ۴ به شهادت رسید.
@cafedastan
🌺صلوات برای تعجیل درفرج امام زمان فراموش نشه🌺
🍀حضرت صاحبالزمان عجّل الله تعالی فرجه الشّریف:
☘️الَّذی یَجِبُ عَلَیْکُمْ وَ لَکُمْ انْ تَقُولُوا: إنّا قُدْوَهٌ وَ ائِمَّهٌ وَ خُلَفاءُ اللهِ فی ارْضِهِ، وَ اُمَناوُهُ عَلی خَلْقِهِ، وَ حُجَجُهُ فی بِلادِهِ، نَعْرِفُ الْحَلالَ وَ الْحَرامَ، وَ نَعْرِفُ تَاْویلَ الْکِتابِ وَ فَصْلَ الْخِطابِ
🌱بر شما واجب است و به سود شما خواهد بود که معتقد باشید بر این که ما اهل بیت رسالت، محور و اساس امور، پیشوایان هدایت و خلیفه خداوند متعال در زمین هستیم.
🌱همچنین ما امین خداوند بر بندگانش و حجّت او در جامعه می باشیم، حلال و حرام را می شناسیم، تاویل و تفسیر آیات قرآن را عارف و آشنا هستیم.
📚تفسیر عیّاشی: ج 1، ص 16، بحارالانوار: ج 89، ص 96، ح 58
#اهلبیت
@cafedastan
داستان خیلی قشنگیه حتما بخونید👌
۱۵سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
وقتی وارد خانه شدم دیدم یک مرد غریبه با زنم …….
و نمیدانستم چکار کنم. خودم وکیل بودم و قوانین را خوب میدانستم و اگر آن مرد را میکشتم هیچ شاهدی نداشتم.
تصمیم گرفتم با مرد هیچ کاری نکنم و به او گفتم: از خانه من برو بیرون و من این کار را به خدا می سپارم.
آن مرد هم رفت بیرون و کمی به من خندید. یعنی به عقل من میخندید که باهاش هیچ کاری نکردم.
او رفت و به زنم گفتم: وسایلت را جمع کن تا تو را به خانه ی پدرت ببرم و از هم جدا می شویم. سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم.
خانه پدر زنم تو یک شهر دیگر بود و تو راه فقط به آن موضوع فکر می کردم و بغض گلویم را گرفته بود تا به آنجا رسیدیم.
من کار خودم را به خدا سپرده بودم و نخواستم آبروی زنم را ببرم و به خانواده ی زنم گفتم: ما دیگر به درد هم نمیخوریم و میخواهیم از هم جدا شویم.
خانواده ی زنم میگفتن: شما تا حالا با هم مشکل نداشتید و از این حرفها. و من هم تاکید میکردم که به درد هم نمیخوریم و باید از هم جدا بشویم.
وقتی از خانه می آمدم بیرون زنم به من گفت: واقعا درود بر شرفت تو خیلی بزرگی که آبرویم را نبردی. من هم بهش گفتم: برو و توبه کن از کاری که کردی.
خلاصه از هم جدا شدیم و مدتها فکرم درگیر آن قضیه بود و همیشه وقتی توی تلویزیون یا خیابان یا محل کارم کسی را می دیدم که میخندید یاد آن مرد می افتادم که موقع رفتن به من میخندید.
بعد از مدتی دوباره ازدواج کردم و یک زن با تقوا، با ایمان نصیبم شد. سالها گذشت و بعد از 15 سال من قاضی دادگستری شدم.
یک روز یک پرونده ی قتل آمد جلو دستم و مرد قاتل را داخل آوردند.
به نظرم میرسید که آن مرد را جایی دیده ام و بعد از کلی فکر کردن یادم افتاد که همان مرد است که با زن قبلیم……….
ولی او مرا نشناخت.
بهش گفتم: ماجرا را برایم تعریف کن که چرا مرتکب قتل شدی.
گفت: جناب قاضی رفتم خانه دیدم یک مرد غریبه با همسرم……..
و نتوانستم جلو خودم را بگیرم و با چاقو کشتمش.
گفتم: شاهد داری؟
گفت: نه
گفتم: اگر راست میگویی پس چرا زنت را هم نکشتی؟
گفت: زنم زود از خانه فرار کرد.
گفتم: نباید می کشتیش چون قانون میگوید که باید 3 شاهد ماجرا را می دیدند.
گفت: جناب قاضی اگر این اتفاق برای شما می افتاد آن مرد را نمی کشتی؟
گفتم: نه، در زمان خودش قاضی هم بوده که این اتفاق برایش افتاده و با مرد هیچ کاری نداشته.
آن موقع بود که یادش افتاد من آن وکیل 15 سال پیش هستم که با زنم……… ..
و باهاش کاری نکردم.
گفتم: من آن روز کار خودم را به خدا سپردم و من الان با نوک خودکارم حکم اعدامت را صادر میکنم.
و طبق قانون باید آن مرد اعدام میشد و من حکم اعدامش را صادر کردم.
“به در هر خانه ای بزنی فردا در خانه ات را میزنند
@cafedastan