اصن تا حالا شده تو اوج گریه کردن هم، یه بغض لعنتی تو گلوت گیر کنه و بخواد هرجوری که شده خفت کنه؟!
تا حالا شده تو کل روز، هرچی بغضو دلتنگیو حرف که به سراغت میاد، همشو بریزی تو خودت،
تا بلکه شب از راه برسه و بی تابانه خودتو پرت کنی تو اتاقت و هرچی تو دلت بوده رو بریزی بیرون؟!
تازه بعد چند دقیقه بهخودت بیای و ببینی صدای هق هقت کل اتاقو بر داشته...
تا حالا شده سر دردای بعد از گریه رو به جون بخری،
تا فقط یه ذره
فقط یه لحظه
بتونی با گریه کردن این دل لامصبتو آروم کنی؟!
هرچند بدونی که شدنی نیست...):
منو امثال من
به یه جایی رسیدیم که دیگه گریه کردن هم دردی ازمون دوا نمیکنه...
اینجور موقع ها فقط باید سکوت کنیو خیره بشی به یه نقطه و بذاری اون بغضی که تو کنج گلوت نشسته
ذره ذره ی وجودتو آب کنه؛
همونجوری که ذره ذره ی روحتو نابود کرد...
یه دوست داشتم هر موقع حالشو میپرسیدم و حالش بد بود،
میگفت:شبم!
میگفتم: شب یعنی چی دیگه؟
میگفت: تاریکم،
دلم تاریکه ولی آرومم مثه ستاره ها؛
به مردم لبخند میزنم نمیزارم بقیه حالمو بفهمن...
چقد شب بودیم و کسی نفهمید... :)
بعضی وقت ها توی زندگی یک اتفاقاتی میفته که با خودت می گی من بدبخت ترین آدم زمینم
من بیچاره شدم زندگیم دیگه سر پا نمیشه اما درست چند لحظه بعدش یک اتفاقی میافته که می گی خدا رو شکر اون اتفاق بده افتاد و گرنه این خوبه نبود
اگرم خوبه نیفتاد مهم نیست ها شاید قراره همون خوبه بمونه پخته بشه رشد کنه و موقعی اتفاق بیفته که بشه مهم ترین اتفاق زندگیت پس هیچوقت با اتفاق و خبر بد نا امید نشو
و بدون یکی اون بالا هست که بد جور خاطرت و می خواد و هوات و داره:)
همونطوری که گوشی حق نداره
بره تو مدرسه
مدرسه هم حق نداره بره تو گوشی
صلوات ختم کنید
جمله کمر شکن بود|: