#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_237
ساعت 9 اینا بود که دیگه بلند شدیم و من و رسوند خونه و خودش رفت حس سبکی داشتم حس می کردم آروم شدم در و باز کردم و رفتم داخل.....
سلام کردم و رفتم توی اتاقم غم و توی چشم های مامان و بابا می دیدم اما چیزی نمی گفتن و این برام عجیب بود اما برام خوب بود....
.....3 ماه بعد
گره روسریم و کنار شونه ام زدم یک مانتو نخی مردونه چهارخانه قرمز مشکی شلوار جذب مشکی روسری مشکی کفش پاشنه 10 سانتی مشکی موهام و فرق کج زده بودم با یک آرایش ملیح سوئیچ مزدا 3 که بابا برام خریده بود و برداشتم و از خونه زدم بیرون
راه افتادم سمت فرودگاه سه ماه گذشته بود اما همه چی مثل قبل بود... هیچی تغییر نکرده بود همون بغض ها همون بی خبری همون پروفایل سیاه همون شب بیداری ها همون قرص اعصاب همون نگاه های معنادار و سکوت بقیه اواخر شهریور بود و هوا هنوز خیلی گرم بود نازگل 7 ماهه باردار بود بهش زنگ می زدم خیلی دختر خونگرمی بود با اینکه من نمی خندیدم اما اون کلی می خندید و سر به سرم می گذاشت انگار از همه چی خبر داشت اما هیچی به روم نمیاورد و دختر با شخصیتی بود... همه چی مثل قبل بود...پرواز کیارش و شیدا تا یک ساعت دیگه می نشست و داشتم می رفتم دنبالشون از همون موقع که کانادا بودم با تماس تلفنی کیارش و به مامان و بابا و بقیه معرفی کرده بودم و حالا خیلی دلشون می خواست کیارش و ببینن...داشت میومد که مدارک دانشگاهم و بیاره هرچی بهش اصرار کردم پست کنه قبول نکرد و به بهانه اینکه شیدا دلش می خواد ایران و ببینه پاشد اومد..
سر راه یک دسته گل گرفتم...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_238
ماشین و توی پارکینگ فرودگاه گذاشتم و پیاده شدم عینکم و زدم به چشمم و راه افتادم سمت داخل گوشیم و از توی کیفم در آوردم تا یک بار دیگه ساعت نشستن پروازشون و چک کنم که محکم خوردم به یک چیز سفت... سفتی عینکم دماغم و اذیت کرد سریع برش داشتم و دستم و گذاشتم روی قوزک بینیم.. سرم و آوردم بالا فقط دیدم یک مرد درشت هیکل جلومه به خاطر نور آفتاب که می خورد توی چشمم قیافه اش و سیاه می دیدم دستم و سایه بون کردم روی پیشونیم تا ببینمش ابروهای پهن مردونه چشم های درشت و براق مشکی بینی یکم عقابی لب های گوشتی موهاش و کج ریخته بود توی صورتش اخم هام و کشیدم توی هم و گفتم :
_ کور تشریف دارید با عصا بیاید بیرون...
ابروش و انداخت بالا و گفت :
_ توی خیابون جای گوشی بازی نیست وگرنه من کور نیستم
پوزخند زدم و گفتم:
_ شما دیدی سرم توی گوشی نباید راهت و کج می کردی؟!
دقیق شد توی صورتم چشم هاش برق داشت آدم و می گرفت از اونایی که نمیشه هیچی و از توشون خوند درست مثل چشم های آرشام... اخم هام غلیظ تر شد و گفتم :
_ ها؟؟ گمشده ات و پیدا کردی توی صورتم؟؟ حالا برو رد کارت...
هلش دادم کنار و راهم و کشیدم سمت ورودی سالن می دونستم اگر نمی خواست یک سانت هم نمی تونستم تکونش بدم ولی گیج بود..
بی خیالش شدم و رفتم توی سالن نیم ساعت دیگه پروازشون می نشست منتظر نشستم روی صندلی ها.....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_239
بلاخره پروازشون نشست رفتم پشت شیشه چمدون هاشون و تحویل گرفتن و اومدن این طرف شیدا دوید طرفم و پرید بغلم محکم بغلش کردم دلم براش تنگ شده بود مخصوصا که حتی موقع خداحافظی هم تورنتو نبود رفته بود ونکوور خونه داییش و ندیده بودمش..
با شادی توی بغلم بالا و پایین می پرید از بغلم کشیدمش بیرون و با لبخند کوچیک گفتم :
_ چطوری قشنگ خانم؟!
خندید و گفت :
_ خوبم دلم برات خیلی تنگ شده بود
_ دل منم...
کیارش اومد جلو با لبخند گل و گرفتم طرفش و گفتم :
_ خوش اومدی...
گل و گرفت و بوش کرد و گفت:
_ زحمت کشیدی
_ زحمت نبود بیاید بریم خسته اید....
راهنمایی شون کردم باهم از فرودگاه زدیم بیرون شیدا شالش و به زور روی سرش نگه داشته بود و هی میفتاد و با حرص می گذاشت سرش.. رفتیم توی پارکینگ شیدا همش داشت باهام از دلتنگیش حرف می زد... سوار ماشین شدیم کیارش جلو نشست و شیدا عقب از فرودگاه زدم بیرون از آیینه به عقب نگاه کردم شیدا چسبیده بود به شیشه و با تعجب بیرون و نگاه می کرد... نمی دونم شاید همین لفظ ایران که تا به حال ندیده بود براش جذاب بود وگرنه خیلی هم تفاوت نداشت که اینجوری بخواد محو اطراف بشه...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_240
کیارش برگشت سمتم و گفت:
_ اوضاع رو به راهه
خواستم لبخند بزنم اما به جاش یک پوزخند روی لبم جا خوش کرد کیارش و دوست داشتم اما الان که دیده بودمش یادآور آرشام بود و داغ دلم و تازه می کرد گفتم:
_ دارم سعی می کنم که رو به راه باشه اما بعد سه ماه هنوز هیچی تغییر نکرده...
_ فراموشی سخته..
_ هیچ وقت چیزی فراموش نمیشه از یک جایی آدم بی خیال میشه اما سخت ترین قسمت همه اینا تظاهر به خوب بودنه..
_ به خانواده ات گفتی؟!
_ نه.. نمی تونستم غرورش و جلوی پدر و مادرم خورد کنم گفتم بهم نمی خوردیم توافقی جدا شدیم...
قیافه اش توی هم شد و چیزی نگفت نمی خواستم ناراحت باشه با یک لبخند کوچیک گفتم:
_ همین که آرشام خوشحاله ولی برام کافیه...
_ از کجا می دونی خوشحاله
_ باید باشه دیگه... ولش کن کیارش مهم اینه که الان شما اینجایید...
لبخند زد و سرش و برگردوند سمت پنجره و چیزی نگفت....
بدون اینکه بهشون بگم یکم بیشتر توی شهر چرخوندمشون ساعت 1 بود مامان ناهار درست کرده بود یک دور دور میدون آزادی و برج میلاد زدم و راه و کج کردم سمت خونه.....
هیچی نمی گفتن و این برام خوب بود فقط شیدا گاهی اصواتی از سر تعجب سر می داد که باعث می شد لبخند بزنم در پارکینگ و با ریموت باز کردم و ماشین و بردم توی پارکینگ و با لبخند گفتم :
_ خیلی خوش اومدید بفرمایید.. .
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره......
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_241
از ماشین پیاده شدیم دستم و گذاشتم پشت شیدا و باهم رفتیم داخل کیارش هم پشتمون اومد در و باز کردم و کنار ایستادم تا برن داخل مامان و بابا اومدن استقبال با خیلی گرم با کیارش سلام و احوال پرسی کرد و مامان شیدا و بغل کرد و حسابی قربون صدقه خودش و خشگلی اش رفت بهش ماجرای شیدا رو گفته بودم چون خودش هم پدر و مادر نداشت خیلی خوب درکش می کرد راهنمایی شون کردن سمت سالن سری شیدا برگشت و بهم نگاه کرد چشمکی زدم و گفتم :
_ لباسم و عوض کنم میام...
رفتم بالا توی اتاقم اتاق قبلی آرشام و براشون آماده کرده بودیم جالب بود که اون اتاق به هرچیزی که به آرشام ربط داشت مربوط بود.... یک شلوار راحتی با تونیک پوشیدم موهام و باز کردم دوباره بستم و رفتم پایین.. همه سر میز نشسته بودن بین شیدا و مامان نشستم همه شروع کردن به خوردن خوبی شون این بود که توی خارج تعارف وجود نداشت و شیدا خیلی با اشتها داشت می خورد... منم مشغول غذام شدم...
غذا که تموم شد با شیدا و مامان میز و جمع کردیم مدام داشت با مامان حرف می زد و از باحالی تهران توی همین چند دقیقه ای که دیده بود می گفت....
مامان غش غش به حرف هاش می خندید و من لبخند می زدم کیارش چمدون هاشون و از توی ماشین آورد رفتم توی سالن و گفتم :
_ دنبالم بیا.... بردمش بالا در اتاق و باز کردم رفت داخل پشت سرش رفتم
و روی تخت نشستم چمدون و گذاشت یک گوشه و روی صندلی نشست و گفت :
_ اتاق قشنگی ممنون... واقعا نمی خواستم مزاحم بشم کاش می گذاشتی می رفتیم هت...
_ چی می گی کیارش من یک هزارم کارای تورو نمی تونم جبران کنم.. اینجا هم اتاق آرشام بود 2 ماه توش زندگی کرد..
با یک لبخند تلخ گفت:
_ راحت ازش حرف می زنی
پوزخندی زدم و گفتم:
_ عادت کردم... عادت چیز خوبیه بعضی وقت ها...
_ فکر نمی کردم خانواده ات اینقدر خونگرم باشن..
_ تعریف تورو زیاد پیششون کرده بودم خیلی مشتاق بودن ببیننت...
_ شما لطف داری
یک لبخند کوچیک زدم و گفتم :
_ خیلی خب الان به شیدا هم می گم بیاد یکم استراحت کنید غروب بریم بیرون بگردیم...
باشه ای گفت بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون بغض داشتم ولی خوردمش...کاش می شد این چند روز به خودم خوش بگذرونم... رفتم پایین دنبال شیدا گفتم بره استراحت کنه تا غروب بریم بیرون با خوشحالی بلند شد گونه ام و بوسید گونه مامان و هم بوسید برای بابا هم بای کرد و بدو بدو رفت بالا...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_242
نشستم پیش بابا با خنده گفت :
_ رفتاراش عین خودته از تو هم شیطون تره..
مامان: دختر با نمکی خودش و تو دل جا می کنه
گفتم:
_ اره دختر باحالی من خیلی دوسش دارم...
بابا جدی شد و رو به من گفت:
_ آوین بابا کیارش هم خیلی پسر خوبیه گفته بودی دوست آرشام نه؟؟
_ اره دوست قدیمی آرشام اما الان به عنوان دوست من اینجاست.
لبخند زد و گفت:
_ می دونم عزیزم..
بلند شدم و گفتم :
_ منم برم یکم استراحت کنم غروب سرحال باشم شما هم میآید دیگه؟!
_ نه شما برید بگردید ما امشب خونه یکی از رفیق هام دعوتیم..
_ باشه هرجور مایلید فعلا...
رفتم بالا توی اتاقم گردش سه نفری خیلی خوش نمی گذشت شاید به من که هی باید با حرف زدن با کیارش یاد آرشام میفتاد خوش نمی گذشت....
شماره بردیا رو گرفتم باهام مثل قبل شده بود... سریع جواب داد :
_ سلااااام ستاره سهیل شماره گم کردی یاد ما افتادی بابا بی معرفت نمی گی ما یک خل و چل بیشتر نداریم دلمون براش تنگ میشع آخه؟! ...
پریدم وسط حرفش و گفتم
_ باشه باشه اجازه بده منم حرف بزنم
خندید و گفت:
_ بفرمایید خانم....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره...