May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوینده خبر تلویزیون LBCI لبنان در اول بخش خبری نوروز را به فارسی تبریک می گوید.
#کانال_کمیل
@canale_komail
ز نوبهار به رقص است ذرهذرهٔ خاک
تو نیز جزء زمینی،
در این بهار مخسب!
#صائب_تبریزی
#کانال_کمیل
@canale_komail
🔴وضعیت vs مردم ایران
مردم اسقاطیل, فرانسه, آلمان در روزهای اخیر سال نو
✌چی فکر میکردن چی شد😁
#کانال_کمیل
@canale_komail
📝اینجا هنوز یک ساعت قبل از اذان، صف نانواییها طویل میشود.
💌هنوز ماه رمضان که میشود، در ویترین شیرینیفروشیها زولبیا بامیههای زعفرانی دلبری میکنند.
💌در کوچه ما هنوز موقع سحری، چراغ خانهها یکییکی روشن میشود.
💌هنوز در مهمانیهای خانوادگی، درباره «زندگی پس از زندگی» بحث میکنند. و افکار مشغول اعمال و رفتار میشود
💌هنوز همه به دخترو پسرهای روزهاولی فامیل و دوستان ماشالله میگویند.
💌اینجا هنوز رمضان که میشود جلوی رستورانها نوشتهای علَم میشود که « حلیم داغ موجود است»
💌هنوز از ارک صدای «مولای یا مولا» حاجمنصور به گوش میرسد.
💌هنوز مرحمت خانوم روی شلهزردهایی که برایمان میآورد با دارچین مینویسد «یاعلی»
💌هنوز دختر سهچهار سالهای که با مادرش در تاکسی کنارم نشسته، میپرسد که «مامان توتفرنگی هم روزهم رو باطل میکنه؟» و مادر مهربانانه میگوید « نه مامانجون، بخور»
💌هنوز نزدیک اذان که میشود، پیرمردهای پارک سرکوچه، صندلیهای تاشو خودشان را جمع میکنند و به سمت خانههاشان پراکنده میشوند.
💌هنوز در رمضان رفیقهایم هر روز دعای مخصوص همانروز را استوری میکنند. انقدر زیاد که اگر نخوانده رد بشوم عذاب وجدان میگیرم.
💌هنوز صدای اذان از مأذنهها بلند است. هنوز ناامیدی گناه کبیره است. من به حرف آنهایی که میخواهند دین را مرده و فراموش شده جلوه دهند، حرف آنها که میخواهند بگویند رمضان دیگر تمام شده و مردم روزه نمیگیرند باور ندارم. . هنوز بیدینها پویش روزهخواری علنی راه میاندازند تا با رمضان مبارزه کنند. پس رمضان هست. دهها میلیون نفر روزهدارند. صدای «اللهم لک صمنا» از تلوزیونها بلند است. مبادا هوچیگری و سروصدای بلند روزهخوارها ناامیدت کند. مبادا «برو بابا کی دیگه روزه میگیره» گفتنهای چند نفر، عصبیات کند و جامعه را کافر بپنداری. خطای شناختی دست و پایت را نبندد. شبقدر که جمعیت فوقالعاده شبزندهداران را ببینی میفهمی که تو تنها روزهدار شهر نبودهای. زیر پوست شهر پر است از روزهدار هایی که لبهایشان ترک خورده. اینجا همه ما روزهایم.
💌نماز و روزه هات قبول بچه مسلمون :)
#کانال_کمیل
@canale_komail
🔺 هر دو دستش را دور گلوی او گرفته و فشار میدهد
او یک زن است
اما نه کسی از بابت این تصویر و آنچه بر او گذشت اعتراضی دارد
نه آنجلینا جولی برایش پست میفرستند
و نه حتی کسی از حقوق او که ممکن است در تلاویو زیر سوال رفته باشد حرف میزند...
حقوق بشر
حقوق زنان
دموکراسی
دروغی بیش نیستند!
اینها ابزار غرب برای پیشبرد اهداف است
به خودش و دوستانش که برسد پشیزی برای این مهم اهمیت قائل نمی باشد..
#کانال_کمیل
@canale_komail
👌🌷
به قولِ شهید شوشتری ،
قبلا بویِ ایمان میدادیم الآن
ایمانمون بو میده..!
قبلا دنبالِ گمنامی بودیم الآن
دنبالِ اینیم اِسممون گُم نشه!
+خیلی راست میگفت...
#شهیدنورعلیشوشتری
#شهیدانه 🕊
#کانال_کمیل
@canale_komail
وقتی گره های بزرگ به کارتون افتاد
از خانم «فاطمه زهرا سلام الله علیها»
کمک بخواید ،
گره های کوچیک رو هم از
«شهدا» بخواید ،براتون باز کنند ..
| #شهید_حاج_حسین_همدانی❣|
#شهیدانه🕊
#کانال_کمیل
@canale_komail
نگرانی فرمانده روسی برای ژنرال سلیمانی؛ ترجیحا هر جایی نروید!
یادم است وقتی با فرماندهان روس در دمشق جلسه داشت، با تک تک افراد بدون توجه به درجه و جایگاه احوالپرسی میکرد. یک بار برای ملاقات با فرماندهان روس به مقر آنها رفته بود. زودتر به مقر رسیده بود و در جمع سربازان بیرون، در حال خوش و بش بود که فرمانده روسی آمد و به من گفت: ژنرال کجاست؟ من هم اشاره کرد و گفتم: آنجاست. وقتی دید حاجی بین افراد معمولی در حال احوالپرسی است، تعجب کرد. باور نمیکرد کسی که در ایران و منطقه چنین جایگاهی دارد و همه منتظر ملاقاتش هستند، در جمع مردم عادی باشد. این رفتار عملی حاجی بود که با احترامی که به افراد میگذاشت، وارد قلب انسانها میشد. همان موقع فرمانده روسی تحت تاثیر قرار گرفته بود و رو به حاج قاسم کرد و گفت: ما از تأمین امنیت شما میترسیم. ترجیحا هر جایی نروید.
سردار سلیمانی زندگی بسیار سادهای داشت. همه مدالهای نظامی را حاج قاسم داشت. چند مدال را فقط او در کشور گرفته بود، مثل مدال ذوالفقار. اما شما حتی یک عکس هم با آنها پیدا نمیکنید. چون اصلا مدال و مقام دنیوی برایش مهم نبود. آنچه برایش مهم بود، توجه حضرت آقا و خشنودی مظلومان جهان بود.
#حاج_قاسم
#کانال_کمیل
@canale_komail
فَالحَامِلاتِ وِقرًا..
و گلوییکه هربار
با یادت به بغض مینشیند💔..
🌺شب جمعه و یادشهدا باصلوات 🌺
اللهمصلعلیمحمدوالمحمدوعجلفرجهم
#حاج_قاسم✨🕊
#کانال_کمیل
@canale_komail
ولی امروز پشتوانه مردمی نظام،
بیشتر از سال ۵۷ نباشه، کمتر نیست
#آرى
🗣علیـرضا
#جمهوری_اسلامی
#آری
#کانال_کمیل
@canale_komail
نصب پرچم جمهوری اسلامی در حرم مطهر رضوی به مناسبت ۱۲ فروردین
#آری
#جمهوری_اسلامی
#کانال_کمیل
@canale_komail
سرانجام پس از ۴١سال، یک مقام رسمی، رسما خبر شهادت حاج احمد متوسلیان را اعلام کرد! سرلشکر سلامی گفت: «شهید جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان اولین شهید ایرانی در راه فتح قدس است».
#حاج_احمد 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الان؛ وداع مع الشهيد ميلاد حيدري ؛ مقام السيدة رقية
#کانال_کمیل
@canale_komail
سردار شهید کاظمی: قدر جمهوری اسلامی را بدانید.
خودتان را شایسته فداکاری در راه جمهوری اسلامی بدانید.
در راه ولایت فقیه ثابت قدم،استوار،دل پاک
همه چيز خودتان را آماده كنيد براي دفاع از اسلام.
۱۲فروردین ماه روز_جمهوری_اسلامی_ایران_مبارک🇮🇷🇮🇷
#روز_جمهوری_اسلامی
#آری
#کانال_کمیل
@canale_komail
⊰•♥️🍃•⊱
میگفت؛
چشم پنجره دل هست!
هرچھ چشم ببیند دل هم می خواهد ؛ حواست بہ چیز هایی که میبینیباشه🌱
#تلنگرانه
#کانال_کمیل
@canale_komail
👌کارفرهنگی و زیبای داروخانه دکترملانوری واقع درخیابان امام خمینی(ره)شهر یزد
#آتش_به_اختیار
#کانال_کمیل
@canale_komail
امروز تو مترو یه دختر بی حجاب اومد بغلم نشست مادرش و خواهر بی حجابشم وایسادن تا صندلی خالی بشه بعد یه خانم چادری اومد من به احترامش بلند شدم و جامو دادم به خانم چادری، قیافه دختر دیدن داشت 😁😁😁😁بیاید به محجبه ها احترام بزاریم تا اینا بفهمند ارزش آدم ها به چیه
#حمایت_از_حجاب
🗣محسن 313🇮🇷
#حجاب
#عفاف
@canale_komail
تصاویری از پاسدار شهید مقداد مهقانی که در حمله صهیونیستها به دمشق، به درجه رفیع شهادت نائل آمد
خدایا ما را از شهدا جدانفرما
اللهم ارزقنی.....
#شهیدانه
@canale_komail
#حاج_قاسم
میگفت:
اگرتمامعلمـاێجهانیکطرفباشند
ومقاممعظمرهبرییکطرف،مطمئنا
منطرفآیتاللهخامنهایمیروم"
@canale_komail
#نفیسه_محمدی
عصای چوبی را میان دستهای چروکیدهاش گرفت و به سختی از روی چهارپایه بلند شد.
ـ نمیخوام برم، اینجا خونه مه، کجا برم؟ سیله دیگه بیاد منو با خودش ببره، من نمیرم، مثل ننه عباس، مثل نسیما، همه توی خونه شون نشستن شما منو بیرون میفرستید؟ خوب گوش بگیرید ببینید چی میگم، سی ساله از اینجا بیرون نرفتم، بلکه بچهام برگرده، حالاهم نمیرم...
عماد به دو سه جوانی که برای بردن پیرزن وارد خانه شده بودند، اشاره کرد که بروند. صدای موج آب هر لحظه نزدیکتر میشد. خطر بیخ گوش روستا بود، اما هیچکس حاضر نبود از خانهاش بیرون برود. آب و غذا کمکم رو به اتمام بود و کمک دیر به دیر میرسید.
سراسر دشت و روستاهای اطراف گرفتار سیل شده بودند و این سه روستا هم چیزی نمانده بود گرفتار شوند. مردم، خودشان دست به کار بودند و با هرچه داشتند، جلوی آب را سد میکردند.
ارتباط زمینی قطع شده بود و همه چشمشان به آسمان بود تا بلکه بچه های سپاه و ارتش کمکی برسانند. پیرزن در اتاق را باز کرد و با عصبانیت، رو به جوانهای روستا گفت: «هرکی از شهر اومد برای کمک بگید من بیام ،کارش دارم، میخوام ببینم چطور شده که کسی به داد ما نمیرسه؟ ما آدم نیستیم؟ ما برای این مملکت خون ندادیم؟ جوون ندادیم؟ قاسم من هفده سالش بود رفت جنگ، هنوزه که برگرده، گناه کردیم توی این بیابون سر خونه زندگی و زمینهامون موندیم؟ ما نون نداریم بخوریم!»
عماد به سمت پیرزن که روسری عربیاش را محکم میکرد، برگشت. با حسی بین غم و محبت نگاهش کرد و آرام گفت: «ننه قاسم! میدونم چی میگی ولی چیکار کنیم؟ همه جا رو سیل برده ما از همه بهتریم الان، آب هنوز به خونههامون نرسیده، همه کمک میخوان، ایشالا میرسه...» و از در رنگ و رو رفتۀ حیاط بیرون رفتند. کوچهها همه پر شده بود از گونیهای خاک، همه نگران و ناراحت، وسایلشان را به بالاترین نقطه خانهها میرساندند تا از آسیب سیل در امان بماند.
در نگاه همه ناامیدی و وحشت موج میزد. انگار قرار نبود این موج سرکش، آرامش پیدا کند و مردم را در غم از دست دادن محصول و دام تنها بگذارد. خشم طبیعت، هر لحظه بیشتر میشد و کودک و پیر و جوان خودشان را بیدفاعتر از هر موجودی میدیدند. زنها مشغول دوخت گونی بودند و جوانها هر چه در توان داشتند برای حفاظت از روستا به کار گرفته بودند. جنگ، جنگی نابرابر بود. دشمن سلاح نداشت و هیچ سلاحی هم برایش کارگر نبود جز همدلی و کمک... .
صدای بالگرد از دور به گوش رسید. یک لحظه گویی خون در رگهای روستا دوید. همه برای جلب توجه نیروهای کمکی روی تل خاک جمع شدند. نگاههای نگران جای خود را به شوق و امید داده بود. بالگرد به سختی روی زمین نشست و چند نفر پیاده شدند.
نگاهشان گرم و با محبت بود. از حال و روز مردم پرسیدند و کوچههای روستا را با دقت بررسی کردند. همانجا فرمانده دستوراتی برای رساندن آذوقه و غذا صادر کرده بود و ساعتی نگذشته غذا و آب رسیده بود. وقتی بالگرد رفت و فرمانده و دوستانش ماندند، قوت و قدرت به بازوهای جوانان روستا برگشت.
«ننه قاسم» با هیاهوی مردم و صدای شادیشان، روسری را محکم کرد و عصا زنان از خانه بیرون رفت. اهالی روستا دور جماعتی حلقه زده بودند و با هیاهو میخندیدند و ذوق میکردند. چشمهایش خوب نمیدید. با خودش فکر کرد چه اتفاقی افتاده؟ هنوز اطراف روستا دریای آب بود و معلوم نبود چه چیزی اینقدر مردم را امیدوار کرده بود. از دور «مریم بیگم» را دید که به سمتش میآید. چهرۀ خندانش از دور مشخص بود.
کنجکاوی نگذاشت تا صبر کند. با صدای بلند پرسید: «چی شده؟ کی اومده ننه؟»
«مریم بیگم» با صدایی که از شوق میلرزید، گفت: «کمک آوردن ننه قاسم! غذا آوردن، چند نفرم برای کمک اومدن، بیا برات غذا آوردم...» پیرزن بیتوجه به غذا راهش را به سوی مردی که روی بلندی ایستاده بود و حرف میزد کج کرد. چشمهای کمسویش را جمع کرد تا بتواند او را بشناسد.
صدایش گرم و مهربان بود. انگار لباس رزم پوشیده بود. چقدر دلش پر میکشید پسر بی نام و نشانش بیاید و همینطور روی این تل خاک بایستد، حرف بزند، بخندد و آرزوی «ننه قاسم» برآورده شود.
پسر بچهای با عجله از کنار پیرزن گذشت. ننه قاسم بلند پرسید: «های بچه این کیه اومده داره حرف میزنه؟»
پسر بچه همانطور که میدوید، داد زد: «قاسم سلیمانیه، با رفیقاش اومدن کمک، دارم میرم عکس بگیرم باهاش...» و دور شد.
پیرزن ایستاد و از دور به فرمانده خیره شد. اشک چشمانش را با روسریاش پاک کرد و زیر لب گفت: «ها قاسم منم اگه بود به سن وسال این بود...» کمی فکر کرد و بعد با لبخند ادامه داد: «خو چه فرقی داره اینم قاسم منه...» قدمهایش را تند کرد و با صدایی لرزان فریاد زد: «خوش اومدی ننه... خوش اومدی قاسم جان... خوش اومدی!»
#حاج_قاسم
@canale_komail