eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
⃣7⃣ 💠 دندان مصنوعی 🔸شلمچه بودیم.از بس که 🔥 سنگین شد، دیگه نمی تونستیم خاکریز بزنیم. حاجی گفت: «بلدوزرها رو خاموش کنید🚜 بزارید داخل سنگرها تا بریم🚶 مقّر». 🔹هوا داغ بود☀️ و ، کُلمَن آب رو سوراخ کرده بود. تشنه و خسته و کوفته، 🤕سوار آمبولانس🚑 شدیم و رفتیم. 🔸به مقر که رسیدیم ساعت دو نصفه شب بود. 🌙از پیاده شدیم و دویدیم طرف یخچال. نبود.🖱 گلولهی خمپاره صاف روش خورده بود و برده بودش تو هوا. 🔹دویدیم🏃 داخل . سنگر تاریک بود، فقط یه فانوس کم نور آخر سنگر میسوخت. دنبال میگشتیم💧 که پیر مرادی داد زد: «پیدا کردم!» و بعد آبی رو برداشت و تکون داد.🍶 🔸انگار داخلش باشه صدای تَلق تَلق کرد. گفت: «آخ جون».😊و بعد آب رو سرازیر گلوش کرد. میخورد که حاج مسلم- پیر مرد مقر- از زیر چیزی گفت: «کسی به حرفش گوش نداد. مرتضی👱 پارچ رو کشید و چند خورد.».به ردیف همه چند قُلُپ خوردیم. 🔹خلیلیان آخری بود. تَهِ آب رو سر کشید.پارچ آب رو تکون داد و گفت: «این که یخ نیست. این چیه؟!»🤔😳 حاج مسلم آشپز، سرشو از زیر پتو بیرون کرد و گفت: «من که گفتم اینا منه!😁 یخ نیست، اما کسی گوش نکرد، منم گفتم دارن بزار بخورن!»😄 🔸هنوز حرفش تموم نشده بود که همه با هم زدیم:وای!.😱  از سنگر دویدیم🏃 بیرون. هر کسی یه گوشهای سرشو پایین گرفته بود تا...!  که احمد داد زد:«مگه چیه! چیز نبود! آب دندونه! اونم از نوعِ حاج مسلمش! مثل .».😂 اصلاً فکر کنید خوردید.😀😂 @chaadorihhaaa
🍃💠 وقتے دارے روزهاے سختے رو ميگذرونے و متعجبے ڪہ پس خدا ڪجاست؟ يادتـ باشہ استاد هميشہ موقع امتحان سڪوت ميڪنه... 🍃💠| @Chaadorihhaaa
🍃🌸 ••✾ ✾•• [انتخـاب نام] امروزه بسیارے از والدیـن براے فـرزندان خـود، نام هایے را ڪہ در شـأݩ آنـ ها نیست، انتخـاب مےڪنند. در حالے ڪہ شایستـہ است زیباتریـن و با ارزش ترین اسم ها براے فرزندانــ انتخاب شـود. نامے ڪہ متنـاسب با حال و شرافت و ڪرامت انسانے او باشد. حضرت آیت اللہ العظمے خامنـه ای: افضـل اسم‌ها آن است ڪہ متضمـن معناے عبودیت براے خداے متعـال باشد ماننـد عبداللہ و عبدالـرحیـم و عبدالرحمـن و مانند اینها و پس از آن اسم‌هاے پیغمبـران و ائمـه علیهم‌السلام است و افضـل آن [محمّد] است بلڪه براے ڪسے ڪہ چهـار فرزنـد دارد ترڪ اسم محمد برایش مڪروه است. 🍃🌸| @Chaadorihhaaa
آتش به اختیار 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @chaadorihhaaa
#جوان_بودن_امام_زمان (عج) 💫امام حسین علیه السلام فرمودند: ❗️اگر مهدي ـ عليه‌السلام ـ قيام کند مردم او را انکار مي‌کنند و نمي‌شناسند؛ زيرا آن حضرت در اوج جواني ظهور مي‌کند و حال آنکه آنها مي‌پندارند که او پير و کهنسال است. 📙 معجم الاحاديث امام مهدي (ع)/ 354/ 3 از عقد الدرر #بهترینهادرکانال👇 ✨👇 🆔 @chaadorihhaaa
🍃✨🌸🍃✨🌸🍃✨🌸 خاطره همسران شهدا ميگفت: «فرشته! هيچكس براي من بهتر از تـو نيـست در ايـن دنيـا. ميخواهم اين عشق را برسانم به عشق خدا.» وقتي هم به تركشهايي كه نزديـك قلـبش بـود غبطـه مـيخـوردم؛ ميگفت: «خانم، شما كه توي قلب ماييد!» 🍃🌸✨🍃🌸✨🍃🌸✨ @chaadorihhaaa
دستی که سالم است را سمت صورتت می آورم تا لمس کنم چیزی را که باور ندارم. اشک هایت! چند بار پلک می زنم. صدایت گنگ و گنگ تر می شود. – ریحان! ریحا… ری… و دیگر چیزی نمی بینم جز سیاهی. *** چیزی نرم و ملایم روی صورتم کشیده می شود. چشم هایم را نیمه باز می کنم و می بندم. حرکات پی در پی و نرم همان چیز قلقلکم می دهد. دوباره چشم هایم را نیمه باز می کنم. نور اذیتم می کند. صورتم را سمت راست می گیرم. نجوایی را می شنوم: – عزیزم! صدامو می شنوی؟ تصویر تار مقابل چشمانم واضح می شود. مادرم خم می شود و پیشانی ام را می بوسد. – ریحانه! مادر! پس چیز نرم، همان دستان مادرم است. فاطمه کنارش نشسته و با بغض نگاهم می کند. پایین پایم هم علی اصغر نگاه معصومانه اش را به من دوخته. از بوی بیمارستان بدم می آید. نگاهم به دست باندپیچی شده ام می افتد و باز چشم هایم را با بی حالی می بندم. زبری به کف دستم کشیده می شود. چشم هایم را باز می کنم. یک نگاه خیره و آشنا که از بالای سر مرا تماشا می کند. کف دست سالمم را روی لب هایت گذاشته ای!خواب می بینم!؟چند بار پلک می زنم. نه! درست است. این تویی! با چهره ای زرد رنگ و چشمانی گود افتاده. کف دستم را گاهی می بوسی و به ته ریشت می کشی. به اطراف نگاه می کنم. توی اتاق توام! “یعنی مرخص شدم!؟” صدایت می لرزد. – می دونی چند روز منتظر نگهم داشتی!؟ نا باورانه نگاهت می کنم. – هیچ وقت خودمو نمی بخشم. یک قطره اشک مژه های بلندت را رها می کند. – دنبال چی هستی؟ چی رو می خواستی ثابت کنی؟ اینکه دوستت دارم؟ آره! ریحان من دوستت دارم… صدایت می پیچد و چشم هایم را باز می کنم. روی تخت بیمارستانم. پس تمامش خواب بود! پوزخندی می زنم و از درد دستم لب پایینم را به دندان می گیریم. چند تقه به در می خورد و تو وارد می شوی. با همان چهره زرد رنگی که در خواب دیدم. آهسته سمتم می آیـی. صدایت می لرزد: به هوش اومدی؟ چیزی نمی گویم. بالای سرم می ایستی و نگاهم می کنی. درد را درعمق نگاهت لمس می کنم. – چهار روز بیهوش بودی! خیلی ازت خون رفته بود. نزدیک بود که… لب هایت می لرزد و ادامه نمی دهی. یک لیوان برمی داری و برایم آب میوه می ریزی. – کاش می دونستم کی این کار رو کرده… با صدای گرفته در گلو جواب می دهم. – تو این کار رو کردی. نگاهت در نگاهم گره می خورد. لیوان را سمتم می گیری. بغض را در چشم هایت می بینم. – کاش می شد جبران کنم. – هنوز دیر نشده. عاشق شو. با خودم می گویم: “من نه آنم که به تیغ ازتوبگردانم روی… امتحان کن به دو صد زخم مرا، بسم الله” گرچه می دانم دیر است! گر چه با دیدنت احساس خشم می کنم. اما می دانم در این شرایط بدترین جبران برایت لمس همین عشق است. دهانت را باز می کنی تا جوابم را بدهی، که زینب با همسرش وارد اتاق می شوند. سلام مختصری می کنی و با یک عذرخواهی کوتاه بیرون می روی. یعنی ممکن است در وجودت حس شیرین عشق بیدار شده باشد!؟ ادامه دارد... @chaadorihhaaa
بیسکویتم را در چای فرو می برم تا نرم شود. ده روز است از بیمارستان مرخص شده ام. بخیه های دستم تقریباً جوش خورده اند، اما دکتر مدام تأکید می کند که باید مراقب باشم. مادرم تلفن به دست از پذیرایی وارد هال می شود و با چشم و ابرو به من اشاره می کند. سرتکان می دهم که یعنی چی؟ لب هایش را تکان می دهد که: مادر شوهرته! دست سالمم را کج می کنم که یعنی چیکار کنم!؟ و پشت بندش با لب می گویم: پاشم برقصم؟ چپ چپ نگاهم می کند و با دستی که آزاد است اشاره می کند، خاک تو سرت! بیسکویتم در چای می افتد و من در حالی که غرغر می کنم به آشپزخانه می روم تا یک فنجان دیگر برای خودم چای بریزم. مادرم هم خداحافظی می کند و پشت سرم وارد آشپزخانه می شود. – این همه زهرا خانوم دوستت داره. تو چرا یه ذره شعور نداری؟ – وااااا! خُب چی کار کنم؟ پاشم پشتک بزنم؟ – ادب نداری که!…زود چاییتو بخور حاضر شو. – کجا ان شاالله؟ – بنده خدا گفت عروسم یه هفته ست توی خونه مونده. می آم دنبالتون بریم پارکی، جایی، هوا بخوره. دیگه نمی دونه چقدر عروسش بی ذوقه. – ای بابا! ببخشید که وقتی فهمیدم ایشونن ترقه در نکردم. خُب هرکس یه جوره دیگه. – آره یکی هم مثل تو دستشو بهونه می کنه می شینه رو مبل، هی بیسکویت می کنه تو چایی. می خندم و بدون اینکه دیگر چیزی بگویم از آشپزخانه خارج می شوم و به سمت اتاقم می روم. به سختی حاضر می شوم و بهترین روسری ام را سر می کنم. حدود نیم ساعت می گذرد که زنگ در خانه مان به صدا درمی آید. از پنجره خم می شوم و بیرون را تماشا می کنم. تو پشت دری. تیپ اسپرت زده ای! چادرم را از روی تخت برمی دارم و از اتاقم بیرون می آیم. مادرم در را باز می کند و صدایتان را می شنوم. – سلام علیکم. خوب هستید؟ – سلام عزیز مادر. بیا تو. – نه دیگه. اگر حاضرید لطفاً بیاید که راه بیفتیم. – من که حاضرم! منتظراین… هنوز حرف مادرم تمام نشده که وارد راهرو می شوم و می پرم جلوی در. نگاهم می کنی. – سلام. مثل خودت سرد جواب می دهم. – سلام. مادرم کمک می کند چادرم را سر کنم و از خانه خارج می شویم. زهرا خانوم روی صندلی شاگرد نشسته. در را باز می کند و تعارف می زند تا مادرم جلو بنشیند. راننده سجاد است و فاطمه و زینب هم عقب نشسته اند. مادرم تشکر می کند و سوار می شود. “پس من و تو کجا بشینیم!؟” مادرت می خندد. – شرمنده عروس گلم! یه جوری شده که تو و علی مجبورید با موتورش بیایید. و اشاره می کند به جلو. موتورت کنار تیر برق پارک شده. لبخندی می زنم و می گویم: – دشمنت شرمنده مامان. اتفاقاً از بوی ماشین خیلی خوشم نمیاد. همان لحظه تو پوزخندی می زنی و جلوتر از من سمت موتور می روی. سجاد هم ماشین را روشن و حرکت می کند. پشت سرت راه میفتم. سکوت کرده ای حتی حالم را نمی پرسی. پس اشتباه فهمیده بودم. تو همان سنگدل قبلی هستی. فقط اگر هفته پیش اشک می ریختی به خاطر شوک و فضای ایجاد شده بود. صدایم را صاف می کنم و می گویم: – دست منم بهتر شده. – الحمدلله. “چقدر یخ!” سوار موتور می شوی. حرصم می گیرد. کیفم را بینمان می گذارم و سوار می شوم. اما نه. دوباره کیف را روی دوشم می اندازم و از پشت دستانم را محکم دورت حلقه می کنم. حس می کنم چیزی در من تغییر کرده. شاید دیگر دوستت ندارم. فقط می خواهم تلافی کنم. از آینه به صورتم نگاه می کنی. – حتماً باید این جوری بشینی؟ – مردا معمولاً بدشون نمیاد. اخم می کنی و راه میفتی. * @chaadorihhaaa
پارک خلوت است و شاید بهتر بگویم پرنده هم پر نمی زند. مادرم میوه پوست می کند و گرم صحبت با زهرا خانوم می شود. – می بینم که آقای شما هم نیومدن، مثل آقای ما. – آره. علی اصغر رو برده پیش یکی از همرزماش. از جایم بلند می شوم و به فاطمه اشاره می کنم تا دنبالم بیاید. حرف گوش کن به دنبالم می آید. – نظرت چیه بریم تاب بازی؟ – الآن؟ با چادر؟ – آره خُب. کسی نیست که. مردد نگاهم می کند. دستش را با شیطنت می کشم و سمت زمین بازی می رویم. سجاد به پیست دوچرخه سواری رفته بود تا دوچرخه کرایه کند. تو هم روی یک نیمکت نشسته ای و کتاب می خوانی. اول من سوار تاب می شوم و زیر چشمی نگاهت می کنم. می خواهم بدانم عکس العملت چه خواهد بود. فاطمه اول به تماشا می ایستد ولی بعد از چند دقیقه سوار تاب کناری می شود و هر دو با هم مسابقه سرعت می گذاریم. کم کم صدای خنده هایمان بلند می شود. نگاهت می کنم از روی نیمکت بلند می شوی و عصبی به سمتمان می آیی. – چه خبرتونه؟ زشت نیست!؟ یهو یکی بیاد چی!؟ آروم تربخندید. فاطمه سریعاً تاب را نگه می دارد و شرم زده نگاهت می کند. اما من اهمیت نمی دهم. دوست دارم کمی هم من نسبت به تو بی اهمیت باشم. – ریحانه با تو هم هستما. تاب رو نگه دار. گوش نمی دهم و سرعتم را بیشتر می کنم. – ریحان مجبورم نکن نگهت دارم. – مگه می تونی؟ پوفی می کنی. آستین هایت را روی ساق دست هایت تا می زنی. این حرکت یعنی هشدار. – نگهت دارم یا خودت میای پایین؟ – یه بار گفتم که نمی تونی… – هنوز جمله ام کامل نشده که دستت را دراز می کنی ومچ پایم را می گیری. تاب شروع می کند به لرزیدن. تعادلم را از دست می دهم و جیغ می کشم. – هیس! عصبی پایم را می کشی و من با صورت توی بغلت پرت می شوم. دست باند پیچی شده ام بین من و تو می ماند و من از درد “آخ” بلندی می گویم. زهرا خانوم از دور بلند می گوید: خب مادر این کارا جاش تو خونه ست. و با مادرم می خندند. تو خجالت زده خودت را عقب می کشی و در حالی که از خشم سرخ شده ای می گویی: شوخی این جوری نکن. هیچ وقت. ادامه دارد… @chaadorihhaaa
🍃🌸 ••✾ ✾•• چہ بسیار زنان و دخترانے کہ بہ سبب شوق و دستیابے بہ نشانہ‌هاے مقبول زیبایے و زنانگے، بہ اختلالات روانے دچار مے‌شوند 😔 گمان و تصور چنین زنان و دخترانے این است کہ زندگے و آینده‌ی آن‌ها بہ اندازه شکل بینے و ظواهر آنان بستگے دارد!!😟 تا آن جا کہ حتے کوتاهے طول مژه نیز مے‌تواند برای برخے از آنان بہ یک مسئلہ جدے و بحرانے در زندگے تبدیل شود! استاد مے‌گوید: با توجہ بہ این کہ روح بشر فوق‌العاده تحریک پذیر است، اشتباه است کہ گمان کنیم تحریک‌پذیرے روح بشر محدود بہ حد خاصے است و از آن پس آرام مےگیرد! هیچ فردے از تصاحب زیبارویان و هیچ زنے از متوجہ کردن مردان و تصاحب قلب آنان و بالأخره هیچ دلے از سیر نمے‌شود. تقاضاے نامحدود، خواه ناخواه انجام ناشدنے است و همیشہ مقرون بہ نوعے احساس محرومیت و دست یافتن بہ آرزوها و منجر بہ اختلالات روحے و بیمارےھاے روانے مے‌گردد کہ امروزه در دنیاے بسیار بہ چشم مے‌خورد. 🙏💕 🍃🌸| @Chaadorihhaaa
#رهبر ❤️❤️❤️ @chaadorihhaaa
🍃🌷 از خواهران محترم تقاضا دارم حجاب اسلامے را رعایت کنند مخصوصا هنگامے کہ سر قبر شهدا مے روند زیرا شهدا هم نظاره گرند... 😔 👤|شهید عبدالرسول عبداللهے 🍃🌷| @Chaadorihhaaa
🍃🌸وصف چشماڹ تو سخت است ز بس زیبایي یوسفم نیست بہ ایڹ ماهي و ایڹ آقایي در مقام تو همیڹ بس ڪہ همہ ميگویند تو گڸ سرسبد فاطــــمہے زهـــرایي @chaadorihhaaa
۲۶ مرداد ماه؛ سالروز بازگشت آزادگان سرافراز به میهن اسلامی گرامی باد🌹 🇮🇷 @chaadorihhaaa
چـــادرےهـــا |•°🌸
۲۶ مرداد ماه؛ سالروز بازگشت آزادگان سرافراز به میهن اسلامی گرامی باد🌹 🇮🇷 @chaadorihhaaa
🕊 خورشید آرام آرام، از پس کوه ها بیرون آمد و بر سقف آسمان پدیدار شد و پرتوهای طلایی اش را بر زمین پراکند. رادیو بغداد در صبح روز 24 مرداد ماه، خبر ارسال نامه ای را از سوی صدام و خطاب به رهبر و ریاست جمهوری، اعلام کرد. وی در خلال نامه به تمام خواست های مشروع ایران جواب مثبت داد. پس از شنیدن این خبر موج شادی در به پا خاست. همگان دست به سوی آسمان بردند و جبین بر خاک ساییدند و سجده شکر به جای آوردند. 🌴 یوسف گمگشته بازآید به‌کنعان غم‌مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور آخرین روز اسارت فرا رسید و اسرا یکدیگر را در آغوش می کشیدند. از یکدیگر حلالیت می طلبیدند و قرآن را بر سر همدیگر می گرفتند و یکدیگر را به آیه های ملکوتی می سپردند. در مرز خسروی بانگِ «به کنعان رسیدگان» طنین انداز بود. اتوبوس های آن سوی مرز عراق بمنزله فرشتگان نجات در انتظار مسافران کربلا بود. همگان خاک پاک وطن را توتیای چشم کردند. با مشاهده هر ایرانی رگ حیات در اندام تکیده هر آزاده ای جان می گرفت. به یاد آن روز که به قصد جبهه های نبرد، به جماران رفتیم، تا دعای پر مهر پیر جماران را بدرقه راه خود کنیم و موعظه های عرفانی اش را در جای جای قلبمان بگنجانیم. دریغا! دریغا! که هنگام رجعت مرکب آهنی ما را نه به سوی جماران، بلکه به سوی بهشت زهرا هدایت کرد. پس سینه زنان و گریه کنان خود را بر مزار او ـ که در پشت انبوهی خاک خفته بود، رساندیم و اندوه تنهایی را با اشک سرودیم. 🌷 به یاد آنان که در ایام اسارت بر اثر شکنجه های دژخیمان شراب عشق نوشیدند. پروردگارا، تو خود می دانی که شرم دارم از دیدار مادر آزاده شهیدی که به دیدارم بیاید، در حالی که قاب عکس فرزندش را با دستان لرزان در برابر دیدگانم نگه دارد و با چشمانی منتظر مژه بر هم نزند و در نگاهم چشم بدوزد. شرم دارم از دیدار همسر آزاده شهیدی که به دیدارم می آید در حالی که فرزندش گوشه چادر مادر را در دستان کوچکش جمع می کند و آهسته و بی صدا می گرید... ۲۶ مرداد ماه؛ سالروز بازگشت آزادگان سرافراز به میهن اسلامی گرامی باد🌹 🇮🇷 @chaadorihhaaa
الهم احفظ قائدنا خامنه ای: با چهره ای درهم پشتت را به من می کنی و می روی سمت نیمکتی که رویش نشسته بودی. در ساق دستم احساس درد می کنم. نکند بخیه ها بازشده اند؟ احساس سوزش می کنم و لب پایینم را جمع می کنم. مچ پایم هم درد گرفته! زیر لب غر می زنم: بی اعصاب! فاطمه به سمتم می آید و درحالی که با نگرانی به دستم نگاه می کند می گوید: دیدی گفتم سوار نشیم!؟ علی اکبر خیلی غیرتیه! – خُب هیچ کس اینجا نبود! – آره نبود. اما دیدی که گفت اگه کسی میومد… – خُب حالا اگه… فعلاً که کسی نیومده بود. می خندد و می گوید: چقدر تو لجبازی… دستت چیزیش نشد؟ – نه یه کم می سوزه. فقط همین. – ان شاءالله که چیزیش نشده. وقتی پاتو کشیدا گفتم الآن با مُخ می ری تو زمین… با مشت آرام به کتفم می زند و ادامه می دهد: اما خوب جایی افتادیا! لبخند تلخی می زنم. مادرم صدا می زند: دخترا بیاید غذا! علی آقا شما هم بیا مادر. این قدر کتاب می خونی خسته نمی شی؟ فاطمه چادرم را می کشد و به سمت بقیه می رویم. تو هم پشت سرمان آهسته تر می آیی. نگاهم به سجاد می افتد. با خودم می گویم “کمی قلقلک غیرتت چطور است؟” چادرم را از دست فاطمه بیرون می کشم. کفش هایم را در می آورم و یکراست می روم کنار سجاد می نشینم! نگاهم به نگاه متعجبت گره می خورد. سجاد از جایش ذره ای تکان نمی خورد. شاید چون مثل خواهر کوچکترش مرا می داند. رو به رویم می نشینی و فاطمه هم کنارت. مادرت غذا می کشد و همه مشغول می شویم. زیر چشمی نگاهت می کنم که عصبی با برنج بازی می کنی. لبخند می زنم و ته دیگم را از توی بشقاب برمی دارم و می گذارم در ظرف سجاد. – شما بخورید اگر دوس دارید. – ممنون! نیازی نیست. – نه من خیلی دوس ندارم، حس کردم شما دوس دارید… و اشاره به تیکه ته دیگی که خودش برداشته بود می کنم و لبخند می زند. – درسته. ممنون. زهرا خانوم می گوید: عزیز دلم! چقدر هوای برادر شوهرشو داره… دخترمونی دیگه. مثل خواهر برای بچه هامه. مادرم هم تعارف تکه پاره می کند که: عزیزی از خانواده خودتونه. نگاهت می کنم. عصبی قاشقت را در دست فشار می دهی. می دانم حرکتم را دوست نداشتی. هر چه باشد برادرت نامحرم است. آخر غذا یک لیوان دوغ می ریزم و می گذارم جلوی سجاد. یک دفعه دست ازغذا می کشی و تشکر می کنی. تضاد در رفتارت گیج کننده است. اگر دوستم نداری پس چرا این قدر حساسی!؟ فاطمه دست هایش را بهم می مالد و با خنده می گوید: هوووراااا! امشب ریحان خونه ماست. خیره نگاهش می کنم: چرا؟ – واا خُب نمی خوای بعد از ده روز بیای خونه مون؟ شب بمون با هم فیلم ببینیم. – آخه مزاحمم… مادرت بین حرفم می پرد: نه عزیزم. اتفاقاً نیای دلخور می شم. آخر هفته ست. یه ذره هم پیش شوهرت بیشتر می مونی دیگه. درضمن امشب نه سجاد خونه ست و نه باباشون. راحت ترم هستی. ادامه دارد... @chaadorohhaaa
الهم احفظ قائدنا خامنه ای: گیره سرم را باز می کنم و موهایم روی شانه ام می ریزد. مجبور شدم لباس از فاطمه بگیرم. شلوار و تیشرتش برایم جذب است. لبه تختش می نشینم. – به نظرت علی اکبر خوابیده؟ – نه. مگه بدون زنش می تونه بخوابه؟ – خُب الآن چی کارکنیم؟ فیلم می بینی یا من برم اون ور؟ – اگه خوابت نمیاد فیلم ببینیم. – نه. خوابم نمیاد. فاطمه جیغ کوتاهی از خوشحالی می کشد، لب تابش را روی میز تحریرش می گذارد و روشنش می کند. – تا تو روشنش کنی من برم پایین کیف و چادرمو بیارم. سرش را به نشانه تایید تکان می دهد. آهسته از اتاق بیرون می روم و پله ها را پاورچین پاورچین پشت سرمی گذارم. تاریکی اطراف وادارم می کند که دست به دیوار بکشم و جلو بروم. کیفم و چادرم را در هال گذاشته بودم. چشم هایم را ریز می کنم و روی زمین دنبالشان می گردم که حرکت چیزی را در تاریکی احساس می کنم. دقیق می شوم. قد بلند و چهارشانه. تو اینجا چه کار می کنی؟ پشت پنجره ایستاده ای و در تاریکی به حیاط نگاه می کنی. کیفم را روی دوشم می اندازم و چادرم را داخلش می چپانم. آهسته سمتت می آیم. دست سالمم را بالا می آورم و روی شانه ات می گذارم که همان لحظه تو را درحیاط می بینم! پس… فرد قد بلند برمی گردد نگاهم می کند. سجاد است. نفس هر دویمان بند می آید. من با وضعیتی که داشتم و او که نگاهش به من افتاده بود و تو که در حیاط لبه حوض نشسته ای و نگاهمان می کنی. سجاد عقب عقب می رود و درحالی که زبانش بند آمده از هال بیرون می رود و به طرف پله ها می دود. یخ زده نگاهم سمت حیاط می چرخد. نیستی! همین الآن لبه حوض نشسته بودی! برمی گردم و از ترس خشک می شوم. با چشم هایی عصبی به من زل زده ایی. کِی اینجا اومدی؟ نفس هایت تند و رگ های گردنت برجسته شده. مچ دستم را می گیری… – اول ته دیگ و تعارف. بعد دوغ و دلسوزی… الآنم شب و همه خواب… خانوم خودشو زیاد خواهر فرض کرده. آره؟ تقریباً داد می زنی. دهانم بسته شده و تمام تنم می لرزد. – چیه؟ چرا خشک شدی؟ فکر کردی خوابم؟ نه. نمی دونم چه فکری کردی؟ فکر کردی چون دوستت ندارم بی غیرتم هستم؟ – نه. – خُب نه چی؟ دیگه چی؟ بگو دیگه… بگووو… بگو می شنوم. – دا..داری اشتباه… مُچم را فشار می دهی. – اِ. اشتباه می کنم؟ چیزی که جلوی چشمه کجاش اشتباهه؟ آنقدر عصبی هستی که هر لحظه از ثانیه بعدش بیشتر می ترسم. خون به چشمانت دویده و عرق به پیشانی ات نشسته. – بهت توضیح… می دم. – خُب بگو درباره لباست… امشب… الآن… شونه سجاد. شوکه شدنت… جاخوردنت… توضیح بده. – فکرکردم… چنان در چشمانم زل زده ای که جرأت نمی کنم ادامه بدهم. از طرفی گیج شده ام. چقدر برات مهم است! – راستش فکر کردم…تویی. – هه! یعنی قضیه پارک هم فکر کرده بودی منم؛ آره؟ این دیگر حق با توست. گندی است که خودم زده ام. نمی خواستم این طوری شود. حقا که غمت از تو وفادارتر است. ادامه دارد… @chaadorihhaaa
صبح خودرابا سلام به 14معصوم (ع)شروع کنیم.... 🍂بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ,,, ✨ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀِ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦَ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﺑﺮﮐﺎﺗﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺑﻘﯿﺔَ ﺍﻟﻠﻪِ، ﯾﺎ ﺻﺎﺣﺐَ ﺍﻟﺰﻣﺎﻥ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ✨ ✨سلام و عرض ادب میکنیم خدمت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام ✨ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَبْدُ الصَّالِحُ الْمُطِيعُ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ عَلیهِمَ السَّلام✨ ✳️بهترین دعا فراموش نشود✳️ ⚜اِلهی 🔰یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد 🔰یا عالیُ بِحَقِّ علی 🔰یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه 🔰یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن 🔰یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن 🔱عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان🔱 🔆در پناه حضرت حق روزی آرام و سرشار از معنویت نثارتان...🔆 🕯 @Chaadorihhaaa🕯
🍃🌸 ••✾ ✾•• [حجاب در رفتار] مقصود از ، اعمال و افعالے است کہ بہ واسطه ے اعضا و جوارح پدید مے‌آیند. 🔅خداوند در آیہ ۳۱ سوره نور مے‌فرماید: «بہ زنان مؤمن بگو آن گونہ بر زمین پاے نزنند کہ خلخال و زینت پنهان پاهایشان معلوم شود» نهے مذکور در آیہ‌ شریفہ مرتبط با بحث زینت در است و از بہ جلوه در آوردن و اظهار زینت‌هاے پنهان زنانہ سخن مے‌گوید. خداوند در این آیہ از نحوه‌ے خاصے از راه رفتن نهے نموده است؛ راه رفتنے کہ دیگران را بہ زینت‌هاے پنهانے زن آگاه میےکند. "شهید مطهرے" در ذیل آیہ شریفہ چنین مے‌گوید: «زنان عرب معمولا خلخال بہ پا مے‌کردند و براے آن کہ بفهمانند خلخال قیمتے بہ پا دارند، پاے خود را محکم بر زمین مے‌زدند. از این دستور مے‌توان فهمید کہ آنچہ موجب جلب توجہ مردان مے‌گردد؛ مانند: استعمال عطر هاے تند و زننده و همچنین آرایش در چهره ممنوع است. و بہ طور کلے زن در معاشرت نباید کارے بکند کہ موجب تحریک و تهییج و جلب توجہ مردان نامحرم گردد.»1 در مجموع پیام این آیہ این است: آشکار نشدن هر گونہ زینت و زیبایے زنانہ کہ پنهان است و باید پوشیده بماند و این اعم از صداےالنگو و صداےپاشنہ کفش است کہ موجب جلب توجه به زن می‌باشد. از سوے دیگر زینت پنهان مے‌تواند پوشیدن لباس‌ها و زینت هاے خاصے در زیر چادر باشد کہ با اندک کنار رفتن چادر، آن زینت‌ها آشکار شده و ناقض حجاب می‌گردد. 📚|(1):مسئلہ حجاب، استاد مرتضے مطهرے،ص۱۴۵ 🍃🌸| @Chaadorihhaaa
🍃❤🍃 چه فرقی می کند در عَصرِارتبآطآت نَفَس بکشَم یاقرون وسطی وَقتی خبَری از تو نباشَد دوره جآهلیت است سلام تنها پادشاه زمین این هفته هم بدون شما شروع شد #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🍃❤🍃 @chaadorihhaaa