eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشق چادرم هستم 😍 ازآن عاشق هایے کہ بدون معشوقش میمیرد ازمن دلیل میخواهے براے این عشق چادر مادرم (س) کافے نیست؟ حرف هاے مولایم چطور؟ وصیت نامہ هاے شهدارا خوانده اے؟ حرف هاے آن آمریکایے کہ میگفت چادررا کہ ازسر زنانشان بکشیم جمهورے اسلامیشان خودش نابودمیشودراشنیده اے؟😰 فکرمیکنم دلیل هایم براے عاشقے کافے باشد گلزار شهدا کہ بروے عکس هایشان را کہ ببینے وصیت نامہ هایشان را کہ بخوانے آن وقت میفهمے ارزش امانتشان را یادت باشد☝️ رمزعملیات یا زهــ💓ـــرا(س) بود ✿[ @chaadorihhaaa]✿   ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
قبل انقلاب #حجاب نبود و - آمار زنان باسواد %۳۵ بود الان رسیده به %۸۰ - دانشجوهای دختر از %۱۰، رسیدن به %۶۵ - اعضای هیأت علمی خانم در رشته های فوق تخصّصی پزشکی کمتر از ۱۰ نفر رسیدن به ۱۸۰ نفر و اینجاست که می گوئیم پرواضحه حجاب، مزاحم و مانع فعّالیت های سیاسی و اجتماعی و علمی نیست! 📝 #پویش_حجاب_فاطمے
🌸بِـسْــمِ الله الـرَحْـمٰـن ِالـرَحیــٖم🌸 @chaadorihhaaa
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... دست مادر را گرفته بودم و همپای قدم های ناتوانش پیش می رفتم و مجید هم چمدان کوچک وسایل مان را حمل می کرد که صدای مردی که مجید را به نام می خواند، توجه ما را جلب کرد. مرد جوانی با رویی خندان به سرعت به سمت مان آمد و همین که به مجید رسید، محکم در آغوشش کشید و احوالش را به گرمی پرسید. سپس رو به من و مادر شروع به سلام و احوالپرسی کرد و هم زمان مجید معرفی اش نمود:" آقا مرتضی، پسر عمه فاطمه هستن." و مرد جوان با خوشرویی دنبال حرف مجید را گرفت:" پسر عمه که چه عرض کنم، ما از بچگی با هم بزرگ شدیم. دیگه مثل داداشیم." سپس سرش را به نشانه احترام خم کرد و با لبخندی صمیمی ادامه داد:" مامانم منو فرستاده و دستور داده که ببرمتون منزل. اگه قابل می دونید تا هر وقت که این جا هستید، ما در خدمتتون هستیم." و بی معطلی چمدان را از دست مجید گرفت و همان طور که به سمت درب خروجی می رفت، رو به مجید صدا بلند کرد:" تا شما بیاید، من میرم ماشینو از پارکینگ بیارم جلو در." و با عجله از سالن خارج شد. مادر همچنان که با قدم هایی سست پیش می رفت، از مجید پرسید:" مجید جان! این آقا مرتضی همونی نیس که شب عروسی هم خیلی زحمت می کشید؟" و چون تایید مجید را دید، ادامه داد:" اون شب همه زحمت سفارش میوه و شیرینی و شام با این بنده خدا بود. خدا خیرش بده!" مجید خندید و گفت:" آخه واقعا ما با هم مثل برادریم. حالا ان شاءالله سر عروسیش جبران می کنم." از سالن که خارج شدیم، آقا مرتضی با اشاره دست ما را متوجه خودش کرد. پژوی نقره ای رنگش را در همان نزدیکی پارک کرده و در عقب را برای سوار شدن مادر باز گذاشته بود. با احترام و تعارف های پی در پی آقا مرتضی، من و مادر عقب نشستیم و مجید هم جلو سوار شد و حرکت کردیم. از محوطه فرودگاه که خارج شدیم، سر خوش صحبتی آقا مرتضی باز شد و رو به مادر کرد:" حاج خانم! این آقا مجید رو اینجوری نگاه نکنید که اومده بندر و یادی از ما نمی کنه. یه زمانی ما از صبح تا شب با هم بودیم. با هم سر سفره عزیز چایی شیرین می خوردیم، با هم تو کوچه فوتبال بازی می کردیم، سر ظهر هم یا مجید خونه ما بود یا من خونه عزیز!" ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 ..... مجید به سمت ما چرخید و برای شرح بیشتر حرف های آقا مرتضی، توضیح داد:" آخه اون زمانی که من خونه عزیز بودم، عمه فاطمه طبقه بالای خونه عزیز زندگی می کردن." و آقا مرتضی با تکان سر، توضیح مجید را تایید کرد و با سر سخن را به دست گرفت:" آره دیگه!‌ کلا ما با هم بودیم! هر کی هم می پرسید می گفتیم داداشیم!" مجید لبخندی زد و گفت:" خدا رحمت کنه شوهر عمه فاطمه رو! واقعا به گردن من حق پدری داشتن!" که آقا مرتضی خندید و گفت:" البته حق پدری رو کامل ادا نکرد! چون کتک زدن هاش مال من بود و قربون صدقه هاش مال مجید!" مجید هم کم نیاورد و با خنده جوابش را داد:" خب تقصیر خودت بود! خیلی اذیت می کردی!" و آقا مرتضی مثل این که با این حرف مجید به یاد شیطنت هایش افتاده باشد، خندید و گفت:" اینو راست میگه! خیلی شَر بودم!" سپس از آینه نگاهی به مادر کرد و ادامه داد:" عوضش حاج خانم هرچی من شَر بودم، این دامادتون مظلوم بود! تو مدرسه من همش گوشه کلاس وایساده بودم و شب باید جریمه می نوشتم، اونوقت مجید نمره انظباش همیشه بیست بود! نتیجه هم این شد که الان مجید خونه و زن و زندگی داره و من همینجوری موندم!" مادر در جوابش خندید و گفت:" ان شاءالله شما هم سر و سامون می گیری و خوشبخت میشی پسرم!" و آقا مرتضی با گفتن" ان شاءالله" آن هم با لحنی پر از حسرت و آرزو، صدای خنده مجید را بلند کرد. طرز حرف زدنش به قدری سرگرم کننده بود که اصلا متوجه گذر زمان نشده و طول مسیر طولانی فرودگاه تا منزلشان را احساس نمی کردیم. البته ترافیک مشهور خیابان های تهران هم در آن ساعت چندان محسوس نبود و پس از ساعتی به مقصد رسیدیم. خانه شان طبقه چهارم یک آپارتمان به نسبت نوساز در شرق تهران بود. از آسانسور که خارج شدیم، عمه فاطمه در پاشنه در منتظرمان ایستاده بود و با استقبال گرم و بی ریایش وارد خانه شدیم. عطر خورشت فسنجان در اتاق پیچیده و فضای آپارتمان به نسبت بزرگشان را دلپذیر تر می کرد که عرق شرم بر پیشانی مادر نشست و با خجالت گفت:" خدا مرگم بده! شما با زبون روزه چرا زحمت کشیدید؟" ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... صورت سفید عمه فاطمه به خنده ای شیرین باز شد و در پاسخ شرمندگی مادر، با مهربانی شروع کرد:" این چه حرفیه حاج خانوم؟ درسته ما روزه ایم، ولی شما مهمون ما هستید. قدم مهمون رو چشم ماست! خیلی خوش آمدید!" با دیدن صورت مهربان و همیشه خندان عمه فاطمه، خاطره آن شب رویایی برایم زنده شد که در میان ذکر صلوات میهمانان، با انداختن چادر سپیدی بر سرم، مرا برای مجید نامزد کرد. آقا مرتضی چمدان را کنار اتاق روی زمین گذاشت و به مادرش گفت:" مامان! اگه کاری نداری من برم." و چون تایید مادرش را دید، رو به ما کرد:" هر وقت امری داشتید، مجید شماره منو داره یه زنگ بزنید، من سریع میام!" و منتظر قدردانی ما نشد و به سرعت از خانه بیرون رفت. عمه فاطمه به اتاق داخل راهرو اشاره کرد و گفت:" بفرمایید این جا چادرتون رو درآرید. ما نامحرم تو خونه نداریم، راحت باشید." تشکر کرده و برای تعویض لباس به اتاق خواب رفتیم. اتاق خواب بزرگی که عکس مردی با محاسنی سپید روی دیوارش نصب شده و ظاهرا اتاق خود عمه فاطمه بود. مجید پشت سرمان به اتاق وارد شد و با اشاره به عکس روی دیوار گفت:" شوهر عمه فاطمه اس! دو سال پیش فوت کردن!" سپس رو به مادر کرد و با مهربانی ادامه داد:" مامان! هرچی لازم داشتید به خودم بگید براتون بیارم!" مادر سری تکان داد و با گفتن "خیر ببینی مادرجون!" پاسخ محبت مجید را داد. از رنگ زرد صورت و لب های سفیدش فهمیدم باز حالت تهوع به سراغش آمده که به چشمانش که میان هاله سیاهی به گود نشسته بود، نگاه کردم و با نگرانی پرسیدم:" مامان! حالت تهوع داری؟" نتوانست جوابم را به زبان بگوید و سرش را به نشانه تایید فرود آورد. مجید به تخت خوابی که با روتختی زرشکی رنگی پوشیده شده بود، اشاره کرد و گفت:" مامان! عمه فاطمه این تخت رو برای شما مرتب کرده! اگه حالتون خوب نیس، همینجا دراز بکشید!" مادر لب های خشکش را به سختی از هم گشود و گفت:" نه مادرجون! بریم بیرون!" و همچنان که دستش در دست من بود، با قامتی که انگار طاقت سر پا ایستادن نداشت، از اتاق بیرون آمد و روی مبل قهوه ای رنگ کنار هال نشست. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... عمه فاطمه با سینی چای قدم به اتاق گذاشت و مجدداً خوش آمد گفت و پیش از آنکه من فرصت کنم از کنار مادر برخیزم، مجید از جا پرید، سینی را از دستش گرفت و گفت:" عمه! شما بفرمایید بنشینید!" سپس سینی را مقابل من و مادر روی میز شیشه ای گذاشت و با شرمندگی ادامه داد:" عمه! اینجوری که بده ما جلوی شما چایی بخوریم!" که عمه فاطمه لبخندی زد و با لحنی پر عطوفت، جواب برادر زاده اش را داد:" قربونت برم عمه جون! من تشنه ام نیس! اصلاً هم دلم چایی نمی خواد، شما با خیال راحت بخورید!" سپس چینی به پیشانی انداخت و با گفتن "قند یادم رفته!" خواست از جایش بلند شود که مجید به سمت آشپزخانه رفت و با گفتن" الان میارم." خیال عمه را راحت کرد. عمه صدایش را آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، با لحنی دلسوزانه رو به مادر کرد:" خدا بیامرزه داداش و زن داداشم رو! هر وقت مجید رو می بینم داغشون برام تازه میشه!" مادر به نشانه همدردی آهی کشید و عمه اشکی که گوشه چشمش نشسته بود، با سر انگشتش پاک کرد تا مجید متوجه نشود. ساعتی نشستیم و در این مدت از همه نوع پذیرایی و مهمان نوازی عمه فاطمه لذت بردیم. از میوه و شیرینی و شربت گرفته تا دم نوش مخصوصی که برای حالت تهوع مادر تهیه دیده بود و همه این کار ها را در حالی می کرد که روزه بود و لبانش به خشکی می زد. گاهی با خوش صحبتی اش سرِ ما را گرم می کرد و گاهی کنترل تلویزیون را به دست می گرفت و سعی می کرد با یافتن برنامه ای جالب توجه، وقت ما را پر کند و خلاصه می خواست به هر صورت، فضای راحتی برای ما فراهم کند تا ساعت ۱۲:۳۰ که دخترش ریحانه از راه رسید و جمع ما را گرم تر کرد. ریحانه هم مثل مادرش زنی محجبه بود و مقابل مجید، فقط نیمی از صورتش از زیر چادر نمایان می شد. با مهربانی به ما خوش آمد گفت، کنار مادر نشست و برای آنکه به انتظارمان پایان دهد، بی مقدمه شروع کرد:" حاج خانوم! براتون وقت گرفتم که به امید خدا همین امروز بعدازظهر بریم." مادر لبخندی زد و با گفتن" خیر ببینی عزیزم!" قدردانی اش را ابراز کرد که ریحانه با لبخندی ملیح پاسخ داد:" اختیار دارید حاج خانوم! وظیفم بود! شما هم مثل مامان خودم هستید!" ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
 ❃﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ﴾❃ 🌹باتوکل به نام اعظمت🌹
صبح خودرابا سلام به 14معصوم (ع)شروع کنیم.... 🍂بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ,,, ✨ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀِ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦَ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﺑﺮﮐﺎﺗﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺑﻘﯿﺔَ ﺍﻟﻠﻪِ، ﯾﺎ ﺻﺎﺣﺐَ ﺍﻟﺰﻣﺎﻥ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ✨ ✨سلام و عرض ادب میکنیم خدمت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام ✨ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَبْدُ الصَّالِحُ الْمُطِيعُ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ عَلیهِمَ السَّلام✨ ✳️بهترین دعا فراموش نشود✳️ ⚜اِلهی 🔰یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد 🔰یا عالیُ بِحَقِّ علی 🔰یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه 🔰یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن 🔰یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن 🔱عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان🔱 🔆در پناه حضرت حق روزی آرام و سرشار از معنویت نثارتان...🔆 🕯 @Chaadorihhaaa🕯
🌺 به رسم هر روز صبح🌺 ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨ ◾️◈◆--💎--◆◈--◽️ ✨السلام علیڪ یابقیة الله یا اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامام الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ" الامان الامان✨ 🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══✼🌸✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#تلـــنــگـــــــراݩہ_امــــروز ⚠️ ☝️ فرقے نمیکنه #کجا... 💻 صفحہ ے #مانیتور، #خیابون یا #موبایل❗️ 👀 مراقب #نگاهت باش❗️ 🚫 #گناه ارزش دیدن ندارد... 🙏 فراموش نڪن #خدا ناظر همه چشم هاست... ❤️ و خدا برایت کافیست... 😍 چشمـ و دلت را واگذار ڪن به خدا❗️ 🙂 تو خودت انتخاب میکنے چشمت #پاڪ باشد یا #آلوده به گناه❗️ ☝️اما دقت ڪن #حیا و عفت تو به انتخابت وابسته است... ✿[ @chaadorihhaaa]✿   ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌🍃 چادریِ انقلابی ... ✿[ @chaadorihhaaa]✿   ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
#story #profile ✿[ @chaadorihhaaa]✿  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢به مناسبت عید غدیر تبلیغات با نصف قیمت پذیرفته می شود 💢{جذب شما فقط بستگی به بنر شما داره}‼️ 🚫{تبلیغ حمایتی نداریم}‼️ جهت سفارشات: @Kaniiz_e_zeinabam
👈مردم شهرے ڪه همه در آن میلنگند به ڪسے ڪه راست راه مۍرود میخندند.......! 🍃از طعنه ها غمگین مشو بانوے محجبه... ✿[ @chaadorihhaaa]✿   ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
♥️🍃 •| 😞✋🏻 دعوا شده بود، آقا امیرالمومنین رسید. گفت: آقای قصاب ولش ڪن بزار بره. گفت: به تو ربطی نداره. گفت: ولش ڪن بزار بره به تو ربطی نداره. دستشو برد بالا، محکم گذاشت تو صورت علی(ع) آقا سرشو انداخت پایین رفت. مردم ریختن گفتن فهمیدی کیو زدی؟! گفت: نه فضولی میڪرد زدمش گفتن: زدی تو گوش علی خلیفه مسلمین. ساتورو برداشت دستشو قطع ڪرد، گفت: دستی ڪه بخوره تو صورت علی(ع) دیگه مال من نیست. دستی ڪه بخوره تو صورت امام زمانم نباشه بهتره امام زمان(عج) فرمود: هر موقع گناه میکنی یه سیلی تو صورت من میزنی.. •| ۴۱_ص۲۰۳ ✿[ @chaadorihhaaa]✿   ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
•♡ #ریحانہ_بانو ♡• 💢گفتند می رود #دانشگاه دیگر عوض می شود. ⇜گفتند از سرش می افتد. ⇜گفتند تفکراتش تغییر می کند. ⇜گفتند دیدش بازتر می شود. ⇜گفتند دوست و #رفیق روش تاثیر میذارد. 💢البته بماند که خیلی چیزها هم از سرم افتاد😉 #حرمتش را تازه در دانشگاه فهمیدم 🔸وقتی استادی با #احترام بامن صحبت می کرد. 🔹 وقتی #آقایان کلاس، برای صحبت ها و رفتارشان درمقابل من #حدومرز قائل می شدند☺️ 🔸وقتی نگاه ها به من👀 رنگ تفاوت و #تحسین گرفت 🔹وقتی بجای #تو، شما خطاب شدم😎 🔸وقتی بین #شوخی های بی سر و ته دختران و پسرانِ به اصطلاح روشنفکر😏 همکلاسی، جایی میان انها برای من نبود❌ 🔹وقتی وجودم سرشار از #آرامش و امنیّت😌 هست و کسی نگاه چپ به من نمی کند🚫 🔸وقتی... 💢آری من از آنهایی ام که خیلی چیزها #هرگز از سرم نمی افتد. مثلا همین #چــــادر😍 💢برای چادر سر کردن کافیست #عاشق باشی‌.عاشق حضرت مادر💞 بانـــو🌸🍃 #بگذار_به_چادرت_پیله_کنند #به_پروانه_شدنت_می_ارزد ✿[ @chaadorihhaaa]✿   ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
‌ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﻫﺴﺘﻢ ... ﺯﻣﯿﻦ ﻫﻢ ﺑﻪ ﭼﺎﺩﺭ ِ ﻣﻦ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ِ ﺩﻋﺎ ﺩﺍﺭﺩ ڪﻪ ﺍﯾﻨﭽﻨﯿﻦ ﺭﺩ ِ ﻗﺪﻡ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﻪ ﻣﯿﺰﻧﺪ ... ﺧﺎڬ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺶ ﺗﺎ ﺗﺮﺑﺖ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﮔﯿﺮﺩ ... ♥♥♥ ﭼﺎﺩﺭے ڪﻪ ﺧﺎڪۍ ﺷﻮﺩ ﺑﺘڪﺎنۍ ﺍﺵ ، ﻋﻄﺮ ِ ﯾﺎﺱ مۍ دﻫﺪ .... ﯾﺎﺳﯽ ڪﻪ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻣﺶ ﻫﻤﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺮ ﺳﯿﻨﻪ مۍ ﺯﻧﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺭﻭﺿﻪ ے ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺭﻭﺩ... ✿[ @chaadorihhaaa]✿   ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
اگه دختــرے عڪساشو نمیذاره علتـش این نیست ڪه زشته یا تیپ نداره😒 شایـــد چیزے داره ڪه خیلۍها ندارن!😉 ❣مثلا ..... #حیـــا💞❣ ✿[ @chaadorihhaaa]✿   ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ڪلیپ🎥 ⬅️ سوالی عجیبی از خانم ها 😳و پاسخی عجیب تر خانم‌هایی که خودشان #چادری نیستند یا حتی #بدحجاب هستند نیز در ضمیر ناخودآگاه‌شان برای #محجبه‌ها و چادری‌ها احترام بیشتری نسبت به بدحجاب‌ها قائل هستند! ✿[ @chaadorihhaaa]✿   ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄