🌸یه فرمول جالب برای اینکه بدونیم فلان جزئه قرآن ... تو صفحه چنده؟
🌟تاحالا شده لازم بشه بدونین هر جزء قرآن تو صفحه چنده؟؟؟!
خب حالا من بهتون میگم😊
💫فرض کنیم میخوایم جزء ۸ رو ببینیم از کدوم صفحه شروع میکنه
✨از ۸ یه عدد کم میکنیم
میشه ۷ حالا ۷ رو ضرب در ۲ میکنیم میشه ۱۴
اون ۲ رو میزاریم بغل ۱۴
میشه، ۱۴۲
🌿🌸پس جزء ۸ از صفحه ۱۴۲ شروع میشه
به همین راحتی😊
😊حالا یکی دیگه رو امتحان کنیم مثلا
جزء ۲۱
۲۱-۱=۲۰
۲۰×۲=۴۰
۴۰۲
🙂پس جزء ۲۱ از صفحه ۴۰۲ شروع میشه... خوب بود!؟؟
💟به دوستاتون هم بفرستین به مناسب ماه مبارک رمضان😊🌹
التماس دعا رفــقــا✅
j๑ïท ➺
•♡| @chadooriyam |♡•
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
خواهرِ با حجابم...🌟
وقتى دلت ميگيرد از پوزخندهاى به ظاهر روشنفكرها...❌
قرآن را باز كن و سوره ى "مطففين"💫🌟
آيات 29 تا 34را نظاره كن:✨
" آنان كه امروز به تو ميخندند فردا گريانند و تو خندان..."👑💛
پس سرت را بالا بگير...❤️
j๑ïท ➺
•♡| @chadooriyam |♡•
🌸 #چادر_من
شاید از نظر تو فقط پارچه ای مشکین بیاید ...🍃🌸
شاید از نظر اطرافیانم پوشش پیر زنان باشد
و
شاید هم خیلی ها به مسخره بگویند
"عبا"
اما چادر من
از نظر من
پرده کشیدن روی همه ی بدی هاست ...
من و چادرم
فراموش نمیکنیم اصالتمان را ...
j๑ïท ➺
•♡| @chadooriyam |♡•
❤️به نامخدا❤️
نام رمان: دو روی سکه
نامنویسنده:نامعلوم
تعدادقسمتها:۱۳۴
برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨
#ادمین_نوشت
@chadooriyam 💞✨
چادرےام♡°
#رمان_دو_روی_سکه #قسمت_شصت_و_پنجم خستگی من بخاطر کشیک دیشبه نه مراسم شما. امیدوارم خوشبخت بشی! - م
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_شصت_و_هفتم
-خوب روت کار شده سهیلا!
- کسی روي افکار من کار نکرده. لطفاً بحث رو همین جا تموم کن!
- جا زدي!
بهزاد با حرفهایش رسماً داشت دیوانه ام می کرد.
با درماندگی گفتم:
- از این همه کل کل خسته نشدي؟
- تا وقتی تو کوتاه نیاي نه!
- پس درد تو کم آوردن منه؟
- آره
- درست مثل بچه ها شدي بهزاد!
با ناراحتی از جایم بلند شدم و ترجیح دادم تا آخر مراسم به کنارش نروم.
بـالاخره هفتـه دیگـر قـرار عقـد را گذاشـتند و مهمانهـا علـی رغـم اصـرار زن دایـی و دایـی بهانـه دوري راه را گرفتنـد و رفتنـد. موقـع خـداحافظی رهـام کـه بـه دنبـال عمـو فـرخ آمـده بـود از ماشـین پیـاده شد و به طرف بهـزاد رفـت . بعـد از سـیزده بـدر دیگـر او را ندیـده بـودم رهـام بعـد از بهـزاد بـه طـرف من آمد بالاجبار به او سلام کردم، پوزخندي زد و گفت:
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_شصت_و_هشتم_و_شصت_و_نه
به خاطر خر شدن دوباره ات، تبریکات گرم من رو بپذیر!
با عصبانیت نگـاهش کـردم . رهـام نگـاهی بـه اطـراف کـرد و بـا دیدن بهـزاد کـه بـا بهـاره صـحبت مـیکرد سرش را نزدیک صورتم آورد و آهسته و با تمسخر گفت:
- امیدوارم این دفعه قالت نذاره!
از حرفش مغز سرم تیرکشید و با خشم گفتم:
- تو مشکلت با من چیه؟ به خدا این دفعه به من از این حرفا بزنی به بهزاد می گم.
رهام خندید و گفت:
- کی؟، بهزاد؟ ترسیدم!
رهـام همچنـان کنـارم ایسـتاده بـود و هـر از گـاهی مـزه پرانـی مـی کـرد، جالـب ایـن بـود کـه بهـزاد اصـلاً بـه وجـود رهـام در کنـارم حسـاس نبـود و تمـام حساسـیت و غیـرتش روي پسـردایی بیچـاره ام بود. علیرضا هم از ترس برخورد زشت از طرف بهزاد اصلاً بیرون نیامده بود.
داشتیم با بهزاد حرف میزدیم که
ناگهـان صـدا ي «آخ ببخشـید» یـک نفـر را شـنیدیم. هـر دو دسـتپاچه شـدیمو به طرف صدا برگشتیم کسی نبود. از ناراحتی لبم را گازگرفتم و با عتاب گفتم:
- همین را می خواستی؟
بهزاد با طلبکاري گفت:
- تقصیراون پسرداییت که بی موقع اومد آشغالا را بذاره بیرون!
آه از نهادم بلند شد و گفتم:
- آبروم رفت.
- من و تو زن و شوهریم، به قول شما حلـــالیم.
- ما هنوز بهم حلال نیستیم
- خیلی خب، با من کار نداري؟
- نه مواظب خودت باش! باي!
بـا روي شـرمگین و خجـل بـه داخـل خانـه رفـتم. بـا کمـک دایـی و زن دایـی اوضـاع خانـه را تـا حـديسـر و سـامان دادیـم. اقـوام پولـدار و شـکم سـیرِ مـن، چنـان تـه میـوه هـا و شـیرینی هـا را بـالا آورده بودند گویی که یک عـده قحطـی زده بـه خانـه حملـه کـرده انـد . بـا چهـره متعجـب بـه بشـقابها ي پـر از پوست میوه و نرمه شیرینی و شکلات نگاه کردیم و ناگهان زیر خنده زدیم.
- همیشه به خنده، چی شده؟
بـا صـداي علیرضـا بـه طـرفش برگشـتیم زن دایـی اشـاره اي بـه بشـقابها کـرد قـري بـه کمـر و سـرش داد و با لحن بامزه اي گفت:
- نه به اون همه افاضات، نه به اینا، کدومش را باور کنیم؟
دایی خندید و گفت:
- نوش جانشون، مهموناي سهیلا براي ما هم عزیز هستند.
از این همه محبت آنها شرمگین شدم. با بغض گفتم:
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨