eitaa logo
چادرےام♡°
2.7هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
231 فایل
°• ❀ ﷽ یادت نرودبانو هربارڪھ از خانه پابه بیرون...[🌱] میگذارےگوشه ےچـادرٺ رادر دست بگیر...   وآرام زیرلب بگو:  ✨هذه امانتڪ یا فاطمة الزهرا♥.• حرفےسخنے: 📬| @rivoluzionario کارشناس ومشاور مذهبی : ✉️| @rostami_313 . تبادلات⇩ 💭‌| @Khademha1
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸یه فرمول جالب برای اینکه بدونیم فلان جزئه قرآن ... تو صفحه چنده؟ 🌟تاحالا شده لازم بشه بدونین هر جزء قرآن تو صفحه چنده؟؟؟! خب حالا من بهتون میگم😊 💫فرض کنیم میخوایم جزء ۸ رو ببینیم از کدوم صفحه شروع میکنه ✨از ۸ یه عدد کم میکنیم میشه ۷ حالا ۷ رو ضرب در ۲ میکنیم میشه ۱۴ اون ۲ رو میزاریم بغل ۱۴ میشه، ۱۴۲ 🌿🌸پس جزء ۸ از صفحه ۱۴۲ شروع میشه به همین راحتی😊 😊حالا یکی دیگه رو امتحان کنیم مثلا جزء ۲۱ ۲۱-۱=۲۰ ۲۰×۲=۴۰ ۴۰۲ 🙂پس جزء ۲۱ از صفحه ۴۰۲ شروع میشه... خوب بود!؟؟ 💟به دوستاتون هم بفرستین به مناسب ماه مبارک رمضان😊🌹 التماس دعا رفــقــا✅ j๑ïท ➺ •♡| @chadooriyam |♡•
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 خواهرِ با حجابم...🌟 وقتى دلت ميگيرد از پوزخندهاى به ظاهر روشنفكرها...❌ قرآن را باز كن و سوره ى "مطففين"💫🌟 آيات 29 تا 34را نظاره كن:✨ " آنان كه امروز به تو ميخندند فردا گريانند و تو خندان..."👑💛 پس سرت را بالا بگير...❤️ j๑ïท ➺ •♡| @chadooriyam |♡•
🌸 شاید از نظر تو فقط پارچه ای مشکین بیاید ...🍃🌸 شاید از نظر اطرافیانم پوشش پیر زنان باشد و شاید هم خیلی ها به مسخره بگویند "عبا" اما چادر من از نظر من پرده کشیدن روی همه ی بدی هاست ... من و چادرم فراموش نمیکنیم اصالتمان را ... j๑ïท ➺ •♡| @chadooriyam |♡•
راستے رفقا ڪپے با ذڪر صلواٺ تعجیل در فرج مولامون آزاد😊•°
📸میتونست با بهونه‌ سرد بودن هوا و عدم مکان مناسب دیرتر نمازشو بخونه یا حتی اصلا نخونه! ولی وقتی عاشق باشی بهونه‌ای برای ارتباطت با معشوق وجود نداره! یکی از اون صحنه‌هایی که به دل واقعا میشینه! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• #پلیس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چرا لف میدید🤨
😕😕😕😕😕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️به نام‌خدا❤️ نام رمان: دو روی سکه نام‌نویسنده:نامعلوم تعداد‌قسمتها:۱۳۴ برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨ @chadooriyam 💞✨
چادرےام♡°
#رمان_دو_روی_سکه #قسمت_شصت_و_پنجم خستگی من بخاطر کشیک دیشبه نه مراسم شما. امیدوارم خوشبخت بشی! - م
-خوب روت کار شده سهیلا! - کسی روي افکار من کار نکرده. لطفاً بحث رو همین جا تموم کن! - جا زدي! بهزاد با حرفهایش رسماً داشت دیوانه ام می کرد. با درماندگی گفتم: - از این همه کل کل خسته نشدي؟ - تا وقتی تو کوتاه نیاي نه! - پس درد تو کم آوردن منه؟ - آره - درست مثل بچه ها شدي بهزاد! با ناراحتی از جایم بلند شدم و ترجیح دادم تا آخر مراسم به کنارش نروم. بـالاخره هفتـه دیگـر قـرار عقـد را گذاشـتند و مهمانهـا علـی رغـم اصـرار زن دایـی و دایـی بهانـه دوري راه را گرفتنـد و رفتنـد. موقـع خـداحافظی رهـام کـه بـه دنبـال عمـو فـرخ آمـده بـود از ماشـین پیـاده شد و به طرف بهـزاد رفـت . بعـد از سـیزده بـدر دیگـر او را ندیـده بـودم رهـام بعـد از بهـزاد بـه طـرف من آمد بالاجبار به او سلام کردم، پوزخندي زد و گفت: @chadooriyam 💞✨
به خاطر خر شدن دوباره ات، تبریکات گرم من رو بپذیر! با عصبانیت نگـاهش کـردم . رهـام نگـاهی بـه اطـراف کـرد و بـا دیدن بهـزاد کـه بـا بهـاره صـحبت مـیکرد سرش را نزدیک صورتم آورد و آهسته و با تمسخر گفت: - امیدوارم این دفعه قالت نذاره! از حرفش مغز سرم تیرکشید و با خشم گفتم: - تو مشکلت با من چیه؟ به خدا این دفعه به من از این حرفا بزنی به بهزاد می گم. رهام خندید و گفت: - کی؟، بهزاد؟ ترسیدم! رهـام همچنـان کنـارم ایسـتاده بـود و هـر از گـاهی مـزه پرانـی مـی کـرد، جالـب ایـن بـود کـه بهـزاد اصـلاً بـه وجـود رهـام در کنـارم حسـاس نبـود و تمـام حساسـیت و غیـرتش روي پسـردایی بیچـاره ام بود. علیرضا هم از ترس برخورد زشت از طرف بهزاد اصلاً بیرون نیامده بود. داشتیم با بهزاد حرف میزدیم که ناگهـان صـدا ي «آخ ببخشـید» یـک نفـر را شـنیدیم. هـر دو دسـتپاچه شـدیمو به طرف صدا برگشتیم کسی نبود. از ناراحتی لبم را گازگرفتم و با عتاب گفتم: - همین را می خواستی؟ بهزاد با طلبکاري گفت: - تقصیراون پسرداییت که بی موقع اومد آشغالا را بذاره بیرون! آه از نهادم بلند شد و گفتم: - آبروم رفت. - من و تو زن و شوهریم، به قول شما حلـــالیم. - ما هنوز بهم حلال نیستیم - خیلی خب، با من کار نداري؟ - نه مواظب خودت باش! باي! بـا روي شـرمگین و خجـل بـه داخـل خانـه رفـتم. بـا کمـک دایـی و زن دایـی اوضـاع خانـه را تـا حـديسـر و سـامان دادیـم. اقـوام پولـدار و شـکم سـیرِ مـن، چنـان تـه میـوه هـا و شـیرینی هـا را بـالا آورده بودند گویی که یک عـده قحطـی زده بـه خانـه حملـه کـرده انـد . بـا چهـره متعجـب بـه بشـقابها ي پـر از پوست میوه و نرمه شیرینی و شکلات نگاه کردیم و ناگهان زیر خنده زدیم. - همیشه به خنده، چی شده؟ بـا صـداي علیرضـا بـه طـرفش برگشـتیم زن دایـی اشـاره اي بـه بشـقابها کـرد قـري بـه کمـر و سـرش داد و با لحن بامزه اي گفت: - نه به اون همه افاضات، نه به اینا، کدومش را باور کنیم؟ دایی خندید و گفت: - نوش جانشون، مهموناي سهیلا براي ما هم عزیز هستند. از این همه محبت آنها شرمگین شدم. با بغض گفتم: @chadooriyam 💞✨