#مهدوۍتایم♥️🌱
.
↺راه ظهورت را بستم!
قبول😔...اما خدا را چه دیدی
شاید قرار است حر تو باشم➿.•
.
#اللهـم_عجـل_الولیڪ_الفـرج
.
↷🦋🕸••
eitaa.com/chadooriyam .•
#مهدوۍتایم♥️🌱
.
❅هر چند کمی فرج تمنا کردیم
.
❅آقا ز سر خویش تو را وا کردیم
.
❅شرمنده ولی خلاصه تر می گوییم
.
❅با واژه انتظار بد تا کردیم
.
⇲🌤☔️🦋
eitaa.com/chadooriyam .•
✨ آن سفر کرده که #صد_قافله_دل همرَه اوست
✨هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
🍂منتظرم تا فصل دی به سر آید🍂
🍃باغ شود سبز و باغبان ز در آید🍃
🕤اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🕜
••↯♡•°
eitaa.com/chadooriyam 🌸🌿
گفتم
از اینجا تا #مشهد
چقدر راهـ استــــــــــ؟!
گفت :
آنقدر ڪہ بگویے...
آقا سلام میدهم از جانودل بہ شما...
تا اینڪہ بشنوم
«وَ علیڪ السّلام»را...😭😭
﷽
.
اللهّمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضا المرتَضي الامامِ التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةَ كثيرَةً تامَةً زاكيَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه كافْضَلِ ما صَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِک✨
الســـــلام علیــک یـا عَلـــــے بنْ موسَــــے الرّضـــ❤️ــــا.ع
. .
#يا_ضامن_آهو
••↯♡•°
eitaa.com/chadooriyam 🌹🍃
🍃 #قائمانہ
با چہ رویے بنویسم ڪہ بیا آقاجان😪
شرم دارم، خِجِلَم من زِ شما آقاجان😓
چہ ڪریمانہ بہ یاد همہے ما هستے 🙏
آه از غفلت روز و شب ما آقا جان😭
این جمعه هم گذشت💔
💚 #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
••↯♡•°
eitaa.com/chadooriyam 💔🍂
💞بسم رب العشق💞
رمان زیبای #سجده_عشق
نویسنده:عذرا خوئينی
برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرسید🤗🌱✨
eitaa.com/chadooriyam 💗💥
چادرےام♡°
☑️داستان عاشقانه مذهبی #سجده_عشق نوشته:عذراخوئینی قسمت:سی وپنجم نگاهی به ساعت مچی دستم انداختم ان
☑️رمان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
قسمت:پایانی
باصدای راننده که گفت رسیدیم به خودم اومدم کرایه روحساب کردم وپیاده شدم نگاهی به اطراف انداختم یاد اون شب افتادم که بخاطرنذری اومده بودیم چقدر زودگذشت. به کوچه که رسیدم پاهام قفل شد قدرت حرکت نداشتم نمی دونستم چطوری با محسن روبروبشم باچیزهایی که شنیدم ته دلم خالی شده بود یعنی قبولم می کرد؟ شایدنظرش نسبت به من عوض شده بود
هنوزدستم رو زنگ نرفته بود که در بازشد ،هول شدم وعقب تر رفتم.فاطمه خانم هم دست کمی ازمن نداشت چندلحظه ای نگام کرد.صدام می لرزید چشمام پرازاشک شد._شمادیگه چرا؟مثل مادرم بودید چرادلتون به حال من نسوخت؟.باشرمندگی سرش روپایین انداخت وگفت:_حلالم کن می خواستم بهت بگم ولی محسن مانعم شد._الان کجاست؟می خوام ببینمش.ازدرفاصله گرفت به اتاقی که پنجرش سمت حیاط بود اشاره کرد.وارد حیاط شدم وسراسیمه ازپله هابالا رفتم ولی باحرفی که زد میخکوب شدم!
_پسرم هردو چشمش رو ازدست داده،میگه نمی خواد تو رواسیرخودش کنه، کنارکشید تابه زندگیت برسی!.زانوهام سست شد محسنم نابینا شده بود؟یعنی دیگه نمی تونست جایی روببینه؟!. روی همون پله نشستم قلبم چنان تیرکشید که دستم روقفسه سینم مشت شد.بالکنت گفتم:_من..که..می..می تونم...ببینمش...اونم..یک دل..سیر.دستم روبه نرده تکیه دادم وبه سختی بلندشدم تمام بدنم سنگین شده بود هرقدمی که برمی داشتم انگارساعت ها طول می کشید توهمین چند دقیقه به اندازه چند سال پیر شدم...
دستگیره رو چرخوندم درکه بازشد بلاخره دیدمش.به نماز ایستاده بود وقتی یک دستش روبرای قنوت بالا برد تازه فهمیدم دست دیگش حرکت نمی کنه!.به سجده که رسید کنارش نشستم چفیه ای که دور گردنش بود روبه صورتم کشیدم صدای گریم بلندشد.شونه هاش می لرزید چه خلوت خوبی باخدا داشت که البته من بهم زدم.نمی دونم چقدر گذشت ولی دلم آروم گرفته بود.نمازش رو که تموم کرد بالحنی که سعی می کرد سردباشه گفت:_عمرت روپای من تلف نکن برو سراغ زندگیت.مطمئن باش دلخورنمیشم تولیاقت خوشبخت شدن روداری.
_زندگیم تویی کجابرم؟به خیال خودت می خوای درحقم فداکاری کنی؟.اجازه نمیدم جای من تصمیم بگیری وقتی انتخابت کردم یعنی هدفت روهم قبول کردم.چون راهی که رفتی برای من هم مهم وبا ارزش بود.هیچی عوض نشده،توهمون محسنی منم همون گلاره یک درصد هم به احساسمون شک نکن._خواهش می کنم برو.اینجا نمون!ازترحم خوشم نمیاد.می تونم ازپس زندگیم بربیام.
بغض سختی گلوم و می فشردچندساعتی می گذشت ولی دیگه هیچ کلمه ای بینمون رد وبدل نشده بود .کیفم روبرداشتم وبلندشدم زن داییش بلافاصله گفت:کجاعزیزم؟.دراتاقش باز شد من از اون سرسخت تربودم وازحرفم کوتاه نمی اومدم._دیگه مزاحمتون نمیشم باید برم خونه...می دونستم که پشت سرم ایستاده بود بخاطرهمین با شیطنت گفتم:_به محسن هم بگید هیچ وقت نمی بخشمش!نمی تونه با این کارها نظرم رو عوض کنه فقط دلم رومی شکنه!!فعلاخداحافظ.هنوز چندقدمی بیشتر برنداشته بودم که زنگ صداش دوباره بی قرارم کرد:شب عیده نمی خوای کنارماباشی؟!.
باتعجب چرخیدم سمتش._ نباید جای توتصمیم می گرفتم اما همش بخاطر خودت بود.ولی...خانوادت چی؟ مطمئنم که راضی نمیشن.
تودلم غوغایی بود ازخوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم می دونستم که طاقت قهر وناراحتیم رونداشت._مامانم که تو تیم ماست حتما بابام رو راضی می کنه...همه با خوشحالی دست زدند فاطمه خانم صورتمون روبوسید وبرای خوشبختیمون دعاکرد.نگاهم به لیلاافتاد ازخوشحالی اشک می ریخت لبخندی زدم وکنارش نشستم ودرآغوش هم جای گرفتیم.
بهار راباتو یافتم.در لحظه ناب عاشقی درساعت تحویل عشق هفت سین نگاهت را برلوح قلبم هک کردم تا ماندگار بماند عیدی بهار،با تو به تولد سال می روم که هزارو...اندی سال شود عمر عاشقی
پایان.
eitaa.com/chadooriyam 💗💥
سلااااام😃
شبتون بخیر باشه
ممنون که مارو تحمل میکنید رمانمونم تموم شد😁🤗
امیدوارم راضی بوده باشید😄
باما همراه باشید😉😌
#ادمین_نوشت
••↯♡•°
eitaa.com/chadooriyam 💞✨