خادم تبادلاٺ شبانہ نیاز مندیم
دوروز درهفته
ڪسے میتونه؟
#خانومباشن ☘
مزد ؟ مادرمون حضرت زهرا(س) حساب میکنن🙂✨•••
[ @farmandehh313]
🛑اطلاعیه
ڪسے میتونه ڪلیپ بسازه؟
با ویس یکے از اساتید بزرگ کلیپ متناسب باویس
ڪسی بلده ؟
میتونہ همکارے کنه ؟
مزد ؟ اجرکم عندالله یقینا🙂
🍀[ @farmandehh313]
رجب را نفهمیدیمـ••
شعبان را تقدیم ڪردے
شعبان را رَها ڪردیم
به رمضان میهمانمان ڪردے📿
تو بگو این همہ دوسٺ داشتن
براے چہ؟ . . ..🌱
°|اربابحسیݩجانم_ع|°🕊💌
"ﺍﺯﻫﺮﭼﻪﺑﮕﺬﺭﻡﺳﺨﻦﺩﻭﺳﺖﺧﻮﺵﺗﺮﺍﺳﺖ"
ﺍﺯﺩﻭﺳﺖﺑﮕﺬﺭﻡ... ڪــﻪﺗــﻮﺍﺯﺩﻭﺳﺖﺑﻬﺘﺮﯼ...!
•♡| @chadooriyam
• • •
📚امامعلی(ع) فرمودهاند:
ای مالڪ...
اگر شب هنگام کسی را
در حالِ گناه دیدی
فردا به آن چشم نگاهش مڪُن
شاید سحر توبه کرده باشد
و تو ندانی...(:✨
♡| @chadooriyam
چادرےام♡°
💖💐💕🔆 #داستــان_دنبــــاله_دار داستان واقعی و بسیار جذاب #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ چهل وششم وارد
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ چهل وهفتم
چشمام گرم شد انگار وارد یه دشت
سرسبز شدم نزدیکم حاج ابراهیم همت
و یه آقای که کنارش رو ویلچر بود نشسته
یهو ماشین از روی یه دست انداز پرید و
من سرم خورد به شیشه ماشین 😐😐😐
بعداز چند ثانیه که هوشیار شدم به طرف
سمیه برگشتم و گفتم :سمیه کاغذو
خودکار پیشت هست
سمیه :آره
کاغذ و خودکار از سمیه گرفتم و خوابمو
نوشتم دادم به پاسداری که همراهمون بود
و گفتم بده به اقا رضا
همون جانباز سوم که قطع نخاع از کمر بود
تو نامه ازشون خواسته بودم بامن تماس بگیرن
روزها از پس هم میگذشت
روزها به هفته ها و هفته ها به ماه تبدیل شدن
منم درگیر درس حوزه،بسیج و....بودم
اما همچنان منتظر زنگ آقارضا بودم
شش ماه شد و الان دو هفته مونده سال
۹۰جاشو به سال ۹۱بده
منم مثل هرسال امسال هم میرم جنوب
اما همه فکرم درگیر اون جانباز بود
و همچنان منتظر زنگش
فردا باید بریم جنوب
داستان زندگیمو شهدا نوشته بودن
#ادامه_دارد
....................
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @chadooriyam
چادرےام♡°
💖💐💕🔆 #داستــان_دنبــــاله_دار داستان واقعی و بسیار جذاب #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ چهل وهفتم چشم
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ چهل وهشتم
عاشق شلمچه و طلائیه بودم
ورودی شلمچه کفشامو درآوردم و تا خود
یادمان شهدا پیاده
با کاروان رفتیم صدای مداحی هم با دلم ب
ازی میکرد و اشکام جاری میشد
راوی شروع کرد روایتگری
بچه ها این شلمچه باید بشناسید
چندسال پیش یه کاروان از شهر .... اومدن جنوب
تو این کاروان یه دختر خانمی بود که اصلا
به شهدا معتقد نبود تو همین شلمچه
شروع کرد ب مسخره کردن شهدا
اما شب که از شلمچه رفت نصف شب
گریه و زاری که منو ببرید شلمچه
راوی ها میگن اون خانم توسط حاج ابراهیم
همت برگشت و الان یه خانم محجبه است
و عاشق و دلداده ی شهدا شده
-داستان من بود 😐😐😐😐😭😭😭
یکی از دخترای پشت سرمون: وای
خوشبحالش المیرا فکرشو کن
این دختره واقعا نظرکرده شهداست
بچه ها حتی زینب و لیلا نمیدونست
چقدر من میترسم ک پام بلرزه
یا اینکه شهدا یه لحظه ولم کنن به حال خودم
اگه حاج ابراهیم همت تنهام بذاره
اگه بشم همون ترلان مست و غرق گناه چی
زینب: حنان کجایی؟
پاشو بریم یه دور اطراف بزنیم نیم
ساعت دیگه میخایم بریم طلائیه
#ادامه_دارد
....................
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @chadooriyam