#چادرانــــــــــه
گاهی که چادرم خاکی میشود...
از طعنه های مردم شهر...
یاد چفیه هایی میفتم...
که برای چادری ماندنم خونیشدند..
#چ_مثل_چــــــادر
💠| @chadooriyam
💕 💕 💕 💕
🌸 رمان/بدون تو هرگز۲
🌸 هانیه دختری عاشق درس و مدرسه است و پدرش مردی عصبی و بداخلاق که دنبال این است که زودتر او را شوهربدهد. پس پروده اش را از مدرسه می گیرد تا او درس را کنار بگذارد اما هانیه بنای مقاومت و جنگیدن دارد.
🌸 نقشه بزرگ
🌸 به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم … التماس می کردم … خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم … من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده …
💜 هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد … زن صاف و ساده ای بود … علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه…
💜 تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت …
💜 شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد … طلبه است؟ … چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ … ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم … عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت …
💜 مادرم هم بهانه های مختلف می آورد … آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره … اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون… ولی به همین راحتی ها نبود … من یه ایده فوق العاده داشتم … نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم…به خودم گفتم … خودشه هانیه … این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی … از دستش نده …
💜 علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود … نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت … کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه …
💜 یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم … وقتی از اتاق اومدیم بیرون … مادرش با اشتیاق خاصی گفت … به به … چه عجب … هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا …
💜 مادرم پرید وسط حرفش … حاج خانم، چه عجله ایه… اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن… شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد …
💜 – ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم … اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته …
💜 این رو که گفتم برق همه رو گرفت … برق شادی خانواه داماد رو … برق تعجب پدر و مادر من رو …
💜 پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من … و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم … می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده …
💜 می خواهم درس بخوانم
🌸 اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم … بی حال افتاده بودم کف خونه … مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت … نعره می کشید و من رو می زد … اصلا یادم نمیاد چی می گفت …
💜 چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت … اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم … دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه … مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود … شرمنده، نظر دخترم عوض شده …
💜 چند روز بعد دوباره زنگ زد … من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم … علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه … تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره …
💜 بالاخره مادرم کم آورد … اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت … اون هم عین همیشه عصبانی شد …
💜 – بیخود کردن … چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ … بعد هم بلند داد زد … هانیه … این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی …
💜 ادب؟ احترام؟ … تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی… این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم … به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی هال …
💜 – یه شرط دارم … باید بذاری برگردم مدرسه …
💜 داماد طلبه
🌸 با شنیدن این جمله چشماش پرید … می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود …
💜 اون شب وقتی به حال اومدم … تمام شب خوابم نبرد … هم درد، هم فکرهای مختلف … روی همه چیز فکر کردم … یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم … برای اولین بار کم آورده بودم … اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم …
💜 بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم … به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه … از طرفی این جمله اش درست بود … من هیچ وقت بدون فکر تصمیم های احساسی نمی گرفتم … حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود … و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود … با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره …
💜 اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ … چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم …
💜 یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوالپرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم … و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت …
💜 – وای یعنی
@chadooriyam
شما جدی خبر نداشتید؟ … ما اون شب شیرینی خوردیم … بله، داماد طلبه است … خیلی پسر خوبیه …
💜 کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد … وقتی مادرم برگشت، من بیهوش روی زمین افتاده بودم … اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد …
💜 البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد… فکر کنم نزدیک دو ماه بعد …
ادامه دارد…
@chadooriyam
#آهـ_ڪربلآ💔
زنده ام مـن بہ هـواےتو
یآاباعبـدلله💚●°
جانِ عآلم بہ فـداےتـو
یااباعبـدلله✨🌱
نکُند،بُگـذردامـسال و
بِمـاند،در،دِل{💓}
حـسرت ڪربلاےتـو
یااباعبـدلله❥🍃
#اربعیـن_داغ_حرم_رابہ
#دلم_نگذاری😭🏴
@chadooriyam
🌸🌾
دیدید هنوز عـشـ❣ـق
لشکـر دارد
دیـدید کـه ایـن قافـله
رهـبـر دارد |✌️|
اے مـانـده نهـروانـے
عهد شکـن💥
این مـلکـ علے مالـکـ🌷
اشتـر دارد
#رهـبـرانـہ
@chadooriyam
دلتنگت ڪہ میشوم
چادرم مےشود
برایم مصداق حرم
آخربوۍ ڪربلامیدهد
عطر🌸 مادرم زهرا س را میدهد
گاهےڪہ نفس ڪشیدن برایم سخت میشود،
میرم درهواۍ چادرم
نفس تازه مےڪنم
💟| @chadooriyam
#ریحانه
بانـ|😇|ـو
تُـ🌺 فرِشتِہ خدایے
با بال هاے سیـ|●|ـاهے
ڪہ تو را آسمانے ڪردهـ🕊
اَمّا☝️
هَر وَقت ڪِہ لِباسِـ👕 حیـا را
تَنِ جِســ|👇|ـمَت مےڪُنے
بِہ روحَت نیز گَوشـ👂ـزَد ڪُن
حَیاےِ دُختَـ|🎈|ـرانِہ اَش را
ایمانَشـ📿 را،اِعتِقــاداتَش را
پُشتِ دَر🚪 جا نَگُــذارَد
وَ گَرنَــہ✋
شِیطانـ👹 هم فِرِشتِه اے بُود
ڪِہ راندِهـ👣 شد
اِے فِرِشتِہ تَرینـ🌹
مُواظِب باشـ☝🏻
راندِه شُدِه ےِ دَرگاهِ حَق نَباشے😉
🖊 #مطهره_امینے
🌿 #مدافع_حریم_حیا
❀ @chadooriyam❀