به گمانم که
حواست
به
منم
هست هنوز...
« یٰا قَریٖبِ لٰا یُبعـــدُ عَن القُلُوبْ.... »
.
حرفهاے نگفتهام را از #سڪوتم بخوان
" یٰا مَنْ یَعلمُ ضَمٖیرِ الصّٰامِتٖینْ... "
.
ㄟ(ツ)ㄏ↧ʝσɨŋ↧
♡∞| @chadooriyam|∞♡
🛑شخصی از امام سجاد (ع) پرسید:
#مرگ_چیست؟
حضرت فرمودند:
✅مرگ برای مومن
، کندن لباس چرکین و پر حشرات است و گشودن بندها و زنجیرهای سنگین و تبدیل آن به فاخرترین لباسها و خوشبوترین عطرها و راهوارترین مرکب ها و مناسب ترین منزلها است.
📛مرگ برای کافر
و برای کافر مانند کندن لباسی است فاخر و انتقال از منزلهای مورد علاقه و تبدیل آن به چرک ترین و خشنترین لباسها وحشتناکترین منزلها و بزرگترین عذاب.
📚 بحارالانوار، ج6، ص 155
ㄟ(ツ)ㄏ↧ʝσɨŋ↧
♡∞| @chadooriyam|∞♡
🔸️مسئله این نیست که چند زن در خیابان با فلان جور حجاب ظاهر شده اند و تمام دستگاه های جمهوری اسلامی به فکر افتاده اند که با اینها مبارزه کنند ، نه مسئله ازین فراتر است.
🔸️مسئله این است که "فرهنگ غربی" برای اینکه جای خود را در جامعه انقلابی ما باز کند و سیاست های غربی برای اینکه نفوذ خودشان را در کشور انقلابی ما باز کند باید نسل جوان را به همان آرزوها و شهواتی که در همه دنیا جوانان را دارند به آن سرگرم می کنند،سرگرم کنند.
🔸️این یک سیاستی است که دارد تعقیب می شود و ما باید با آن مقابله کنیم.
..
#پویش_حجاب_فاطمے
@chadooriyam
❤️به نامخدا❤️
نام رمان: دو روی سکه
نامنویسنده:نامعلوم
تعدادقسمتها:۱۳۴
برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨
#ادمین_نوشت
@chadooriyam 💞✨
چادرےام♡°
#رمان_دو_روی_سکه #قسمت_دوم رو بــه روي در ســفید رنــگ یـک ســاختمان شــمالی ایســتادم. دو طبقـه
✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_سوم
ظــاهراً همــان لحظه این جرقه در ذهن پسردایی من هم زده شد چون همزمان با هم گفتیم:
- سلام پسردایی
- سلام سهیلا خانم!
من خندیدم و او به لبخندي محجوبانه اکتفا کرد.
سـکوت بینمـان برقـرار شـد گـویی ذهـن هـر دوي مـا بـه گذشـته هـا پرکشـید. ده سـالی مـی شـد کـه یکدیگر را ندیده بودیم. بالاخره سکوت کوتاه ما توسط او شکسته شد.
- ببخشید دیر شما را شناختم.
- شـما هـم مـن رو ببخشـید، چهـره تـون خیلـی عـوض شـده اصـلاً بجـا نیـاوردم، راسـتش فکـر کـردم که اشتباه اومدم!
- حالا خواهش می کنم بفرمایین داخل!
- متشکرم.
وارد حیاطی کوچـک و تمیـزي شـدیم، دو تـا باغچـه کوچـک بـا درختـانی لخـت و بـی بـرگ کـه موسـم زمستان را یـاد آوري مـی کردنـد در وسـط حیـاط نگـاه هـر بیننـده اي را بـه سـوي خـودش مـی کشـید! سـاختمان آجـر سـفالی کـه دیوارهـاي آن بـه طـرز جـالبی بـا برگهـاي چسـب کـه پوشـیده شـده بودنـد
زیبایی خاصی به حیاط داده بود.
- بفرمایین دختر عمه خیلی خوش آمدین.
- ممنون ببخشید بد موقع اومدم.
- خواهش می کنم این چه حرفیه.
- زن دایی نیستن؟
- نه، مراسم خـتم یکـی از دوسـتاش رفتـه، تـا نـیم سـاعت دیگـه برمـی گـرده . شـما بفرمـایین بشـینین، من الان برمی گردم!
روي مبـل نشسـتم و بـا سـرعت، تمـام خانـه را از نظـر گذرانـدم ! پـذیرایي دو قـالی دوازده متـري کـرم و یــک نــه متــر ي قهــوه اي رنــگ خــورده بــود . دو تــا اتــاق خــواب، یکــی در نزدیکــی آشــپزخونه و دیگـري در کنـار پلــه هـاي بــاریکی کـه بــه طبقـه دوم راه داشـت و یــک دسـت مبــل راحتـی معمــولی قهوه اي رنـگ بـا پـرده هـا ي نبـاتی، در عـین سـادگی و ارزانـی جلـوه اي زیبـا بـه خانـه داده بـود . کمـی روي مبــل جــا بــه جــا شــدم . خانــه گرمشــان کلافــه ام کــرده بــود بــراي رهــایی از گرمــا روســري و
پــالتویم را درآوردم. علیرضـــا کمـــی طـــول داد، ســـرم رو انــداختم پـــا یین و انگشـــتم رو دور حلقـــه نـامزدیم کـه خیلـی دوسـتش داشـتم، چرخانـدم و منتظـر شـدم تـا پسـر دایـی عزیـز از آشـپزخانه دل
بکند و بیاد. به گمانم کمی خجالتی بود.
- خیلی خوش...
سرم رو بالا کردم و علیرضا را سینی به دست درحالیکه هاج و واج نگاهم می کرد دیدم!
****
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨
✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_چهارم
بــی اختیــار نگــاهم بــه روســري روي پــایم افتــاد، تــازه علــت تعجــب پســردایی را فهمیــدم. بســتگان مامان همه مـذهبی بودنـد و هیچگـاه بـدون پوشـش جلـوي نـامحرم ظـاهر نمـی شـدند . البتـه مـادرم بـه لطــف وصــلت بــا خانــدان حــامی از ایــن قاعــده مســتثنی بــود. خجالــت زده و بــا ســرعت روســر یم را سرم کردم.
- ببخشید حواسم نبود!
علیرضا بدون حرفی سینی چاي را روي میز جلوي من گذاشت و گفت:
- عذر می خوام تنهاتون می ذارم، باید برم جایی کار دارم، شما راحت باشید.
رفت و من به چاي خوش رنگی که در سینی نقره اي زن دایی جاي گرفته بود خیره ماندم.
****
بــدنم را کشــیدم و بــا رخــوت از تخــت بلنــد شــدم . بــا گیجــی نگــاهی بــه اتــاق انــداختم . هرچــه مــی گذشـت هوشــیارتر مــی شــدم و عمــق فاجعــه را بیشـتر درك مـی کــردم. بـا کــف دســت راســتم رو ي گونه ام زدم.
بلند به خودم نهیب زدم:
- خاك تو سرت کنن سهیلا، از همه جا باید توي اتاق این پسرِ از هوش می رفتی!!
وقتی علیرضا رفـت، از آنجـا یی کـه فضـولیم گـل کـرده بـود تمـام خانـه اي را کـه با یـد چنـد صـباحی در آن زنــدگی مــی کــردم را جســتجو کــرده بــودم و البتــه مهمتــر ین قســمت فضــولیم اتــاق پســردایی
دکتــرم بــود. و بعــد از زور خســتگی همــین جــا خــوابم بــرده بــود ! از خــودم عصــبانی شــدم، از وقتــی آمـده بـودم خـراب کـاري پشـت خـراب کـاري!
حتمـاً فکـر مـی کـرد دخترعمـه اش یـه تختـه اش کـم است!! با باز شدن آهسته در، افکارم بهم خورد.
زن دایــی نــرگس بــه آرامــی ســرش را از لاي در وارد اتــاق کــرد . بــا دیــدن مــن کــه مثــل تنــدیس اسکار سیخ وسط اتاق ایستاده بودم، متعجب لبخندي زد و گفت:
- سلام عزیزم بالاخره بیدار شدي؟!
شرمگین لبخندي زدم و گفتم:
- بله همین الان!
زن دایــی کــاملاً وارد اتــاق شــد دســتانش را بــراي بــه آغــوش کشــیدنم از هــم بــاز کــرد و بــا لحــن شوخی گفت:
- بپر اینجا!
بــه طــرفش رفــتم و خــودم را درآغــوش گــرمش انــداختم . ســال هــا بــود دلتنــگ یــک آغــوش گــرم بودم. حس خوبی داشتم کـه قابـل توصـیف نبـود . آن لحظـه دلـم بـراي دیـدن مـادرم پـر مـی کشـید. بـا
آنکــه مــادرم همیشــه حریمــی بــین مــن و خــودش برقرارکــرده بــود و مــن هیچگــاه نتوانســتم از مرزهاي آن عبور کـنم امـا د لـم بـراي آن قـانون هـاي نانوشـته و سـختگیرانـه کـه بـین مـادر و دختـر
بسته شده بود تنگ بود. یادآوریش بهانه اي براي سرازیر شدن اشکهایم شد.
****
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨
❤️به نامخدا❤️
نام رمان: دو روی سکه
نامنویسنده:نامعلوم
تعدادقسمتها:۱۳۴
برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨
#ادمین_نوشت
@chadooriyam 💞✨
چادرےام♡°
✨✨✨✨ #رمان_دو_روی_سکه #قسمت_چهارم بــی اختیــار نگــاهم بــه روســري روي پــایم افتــاد، تــازه
✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_پنجم
-گریه می کنی؟
- یاد مامانم افتادم همیشه می گفت؛ شما بهترین دوستش بودین.
- خدا رحمتش کنه، راست می گفت دوستی من و الهام از نوجوانی بود.
- دلم براش تنگ شده زن دایی.
- الهی قربونت برم تو اولین فرصت با هم میریم سر خاکش.
خودم را از آغوشش جدا کردم با انگشتانم اشک هایم را پاك کردم و گفتم:
- شرمنده، ناراحت شدین؟
لبخند کم رنگی زد و گفت:
- بــی قــراري تــو نــاراحتم مــی کنــه، طاقــت دلتنگــی هــات رو نــدارم . بــرو صــورتت رو بشــور، شــام حاضره راستی مانتو و شالتم گذاشتم روي صندلی!
بوسه اي بروي گونه ام زد و رفت.
زن دایــی را چنــد مــاه پــیش بــا دایــی ســر خــاك مامــان منیــره، مــادر پــدر، دیــده بــودم البتــه بــدون علیرضـا، بـرعکس آخـرین بـاري کـه علیرضـا را دیـدم دقیقـا ده سـال پـیش تـوي جشـن تولـدم بـود.
طبیعی بود چـون بعـد از اتفاقـاتی کـه تـو ي تولـدم افتـاد . مـادرم بـا بسـتگانش قطـع رابطـه کـرد . مـادرم زن کـم حـرف و تـو داري بـود و از گذشـته هـا چیـزي بـروز نمـی داد. در مـورد فامیـل و اقـوامش هـم
چیزي نمـی گفـت فقـط گـاه گـداري از خـاطرات دوران نوجـوانی و جـوانی کـه بـا نـرگس خـانم داشـت حـرف مــی زد. زن دایــی نــرگس زن مهربــان و دوســت داشــتنی بــود. ســر خــاك مامــان منیــر آنقــدر دلــداریم داد و غــرق در محبــتم کــرده بــود کــه بــه جــرأت مــی تــونم بگــم هــیچ یــک از بســتگانم اینگونه نبودند البته بـه اسـتثناي عمـه فـروغ مهربـانم کـه حـال خـودش خیلـی بـدتر از مـن بـود و یکـی را می خواست که او را دلداري دهد!
دایی و خانمش سر خاك از من قول گرفتند که مدتی کنار آنها زندگی کنم.
بـا یـادآوري قیافـه زن دایـی بارقـه اي از امیـد در دلـم نشسـت . نگـاهم را بـه سـو ي شـال و مـانتویم کـه روي صـندلی بـود انـداختم، از زیرکـی اش خنـده ام گرفـت، بـا آوردن لباسـهایم بـا زبـان بـی زبـانی بـه
من فهمانده بود که اینجا نامحرم است و یه وقت بی حجاب نیایی!
سـر سـفره زیرچشـمی علیرضـا را مـیپاییـدم. نمـی دانـم چـرا ازش خجالـت مـی کشـیدم؟! بـا مـرداي دور و بــرم خیلــی فــرق داشــت. اصــلاً نمــی دانســتم چــه جــوري در مقــابلش رفتــار کــنم . نفهمیــدم از
اینکه بـی اجـازه تـوي اتـاقش رفتـه بـودم عصـبانی بـود یـا نـه !؟ ظـاهرش کـه ا یـن طـور نشـان نمـی داد، چهره کـاملاً خونسـرد و عـاد ي! البتـه اتـاقش چیـزِ بخصوصـی نداشـت جـز یـه عالمـه کتـاب و یـه تخـت
و یه میز تحریر و یـه قـاب خـاتم کـاري کـه بـا خـط زیبـایي نوشـته شـده بـود (یـا علـی) و بـه د یـوار زده شده بود. اما این توجیه خوبی براي فضولیم نبود اگه نادر بود من را میکشت.
- پس چرا نمی خوري دایی جان؟
با صداي دایی افکارم خط خطی شد.
- دوست نداري سهیلا جان؟
- چرا اتفاقاً عالی شده، منتها من زیاد اشتها ندارم!
- اگه نخوري به این دکترمون می گم آمپولت بزنه ها!
بعـد هـم بـا چشـم اشـاره ي بـه علیرضـا کـرد و ریـز ریـز خندیـد. حرکـات زن دایـی خیلـی دل نشـین بود.
****
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨
✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_ششم
بیچاره علیرضا سرش پایین بود و با دلخوري گفت:
- مامان!
دوبـاره تـوي نـخ پسـردایی رفـتم . بـا تحسـین نگـاهش کـردم بـا همـین امکانـات معمـولی توانسـته بـود مـدارج عـالی علـم را طـی کنـه و باعـث افتخـار پـدر و مـادرش شـود. یـاد پـدرم افتـادم چـه آرزوهـایی
براي نادر داشـت، چقـدر خـرجش کـرد، امـا صـد حیـف کـه همـش بـی نتیجـه بـود . نـادر تنهـا توانسـت فــوق دیــپلم کــامپیوترش را از دانشــگاه آزاد بعــد از چهــار ســال بگیــرد! مطمئــنم اگــر پــدرم جــا ي
دایی بود چـه کارهـا کـه بـراي تـک دانـه اش نمـی کـرد ! علیرضـا خیلـی ناگهـانی سـرش را بلنـد کـرد و بـا نگـاهش غـافلگیرم کـرد. دسـتپاچه لبخنـدي ملـیح زدم امـا او بـدون هـیچ عکـس العملـی سـرش را پـایین انـداخت. از بـی تفـاوتی اش حرصـم گرفـت، حـداقل مـی توانسـت یـه لبخنـد در جـواب لبخنـدم بزنــد! تــازه بــه حرفهــا ي مامــان رســیدم کــه مــی گفــت: «ایــن مــرداي مــذهبی آدمــاي بــی احساســی
هستند.»
لابد لبخند به دخترعمه از گناهان کبیره بود که آقا اینجوري کرد!؟
تا پایان شام دیگر به پسر دایی سر به زیرم توجهی نکردم.
- ظرفا دیگه با من؟
- حالا اونقدر ازت کـار بکشـم خـودت بـذار ي بـري، فکـر کـردي بـراي چـی خواسـتم بیـاي خونـه مـا؟ !
براي کلفتی دیگه!
خندیدم در همین حین صداي علیرضا بلند شد:
- مامان جوراب قهوه اي هام کجاست؟
زن دایی با دلخوري گفت:
- میبینی سهیلا سی و یـک سالشـه هنـوز مثـل یـه بچـه بایـد تـر و خشـکش کنـی، نمـی دونـم کـی مـیخـواد زن بگیـره و منــو راحـت کنــه، قربـون دسـتت جورابــاش روي شـوفاژ آشــپزخونه همـین گوشــه ست، خوشم نمی آد مردا بیان توي آشپزخونم. پیرشی مادر!
بهترین فرصت براي عذرخواهی بود، دوست نداشتم فکر کنه دختر فضول و بی ادبی هستم!
- بفرمایین!
- ا ...شما چرا زحمت کشیدین؟
دسـتش را دراز کـرد تـا آن هـا را بگیـرد امـا وقتـی تعللـم را دیـد پرسـش گرانـه نگـاهی گـذرا بـه مـن
کرد. با خجالت گفتم:
- یه عذرخواهی بهتون بدهکارم.
با تعجب گفت:
- براي چی؟
نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
- به خاطر امروز!
- من که نمی فهمم شما چی می گین.
*
ادامه دارد..
@chadooriyam 💞✨
✅ مجموعه ای بـے نظیر از صوت هاے
《استاد عزیزی》
.
.
{🎧📚📖}•°
.
🔵 سبک و روش جدید درس خواندن در #حوزه_علمیه ..
.
🔴 تلفیق #علوم با یکدیگر در دروس ...
.
🔵 تدریس دروس #حوزوی و #غیرحوزوی بصورت کاربردے ...
.
🔴 بررسی و بیان مسائل روز #سیاسی و نکات ناب #قرآنے•°
.
👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3723296797C035496b51c
°•🔸 { @modarese_novin }