eitaa logo
چادرےام♡°
2.7هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
231 فایل
°• ❀ ﷽ یادت نرودبانو هربارڪھ از خانه پابه بیرون...[🌱] میگذارےگوشه ےچـادرٺ رادر دست بگیر...   وآرام زیرلب بگو:  ✨هذه امانتڪ یا فاطمة الزهرا♥.• حرفےسخنے: 📬| @rivoluzionario کارشناس ومشاور مذهبی : ✉️| @rostami_313 . تبادلات⇩ 💭‌| @Khademha1
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم... سوزان اسٺ @chadooriyam
چادرےام♡°
سلام رفقاے جاݧ 🌟 خوبین کہ الحمدالله ؟ 🌸🍃 میخوایم براے برطرف شدن گرفتارے همه ے رفقامون (کسایی که مشک
باهم بخوانیم ✨•° براےهمہ دعا ڪنیم ♥ [حاجاتتون‌براوره‌بخیر] حدیث رو در پست بعدے قراردادم
❄️ بچه کوچیکا رو دیدید؟ از بابا و مامانش بترسه،باز به همونا پناه میبره! دور و بر پاشون میپیچه،میگه:مامان! چرا؟چون ته دلش به پدرمادرش ایمان داره ایت الله بهجت می‌فرمایند: اونقدری که بچه به پدرمادرش ایمان داره ما به خدا ایمان داشتیم،کارمون درست میشد.. میبینید بچه‌ها چقدر راحتن؟ نگران فرداش نیست! ایمان داره ... [استاد پناهیان]
✏️منتظر آسانسور ایستاده بودیم، سلام و احوالپرسی که کردم انگار حواسش پرت شد و موبایل از دستش افتاد. تازه متوجه شدم دو تا گوشی دارد، آن که بزرگتر بود و جدیدتر به نظر می‌آمد، سفت و محکم بین انگشتانش خودنمایی می‌کرد، آن یکی که کوچکتر بود و قدیمی‌تر، روی زمین افتاده بود و بند بندش از هم جدا شده بود، باتری‌اش یک طرف، در و پیکرش طرف دیگر! از افتادن گوشی ناراحت نشد، خونسرد خم شد و اجزای جدا شده را از روی زمین جمع کرد، لبخند به لب باتری را سر جایش گذاشت و گفت: «خیلی موبایل خوبی است، تا به حال هزار بار از دستم افتاده و آخ نگفته!» موبایل جدید را سمتم گرفت و ادامه داد: «اگر این یکی بود همان دفعه‌ی اول سقط شده بود. این یکی اما سگ جان است!» دوباره موبایل قدیمی را نشانم داد. گفتم: «توی زندگی هم همین کار را می‌کنیم، همیشه مراقب آدم‌های حساس زندگی‌مان هستیم، مواظب رفتارمان، حرف زدنمان، چه بگویم چه نگویم هایمان، نکند چیزی بگوییم و دلخورش کنیم، نکند ناراحت شود نکند بربخورد و‌.‌‌‌... اما آن آدمی که نجیب است، آن که اهل مدارا است و مراعات، یادمان می‌رود رگ دارد، حس دارد، غرور دارد، آدم است! حرفمان، رفتارمان، حرکت‌مان چه خطی می‌اندازد روی دلش...» چیزی نگفت، فقط نگاهم کرد. سوار آسانسور که شدیم حس کردم موبایل شکسته را محکم توی مشتش فشار می‌دهد... eitaa.com/chadooriyam
هدایت شده از دَردِ،دِل 
بی اصل و نسبم آره اما أَمیرِی حُسَیْنٌ وَ نِعْمَ الاَْمیرُ .. /ʝסíꪀ➘🙃 .•°|❥ @harfe_Del135 ✿\°•.
#wall🍦 #پس_زمینه🍄🌈 eitaa.com/chadooriyam
#پروف‌طوری‌😎 #دخترونه‌تایم😌💙💜💛❤💚 @chadooriyam
#پروف‌طوری‌😎 #پسرونه‌تایم😌💙💜💛❤️💚 @chadooriyam
گفت : من کنارت باشم منتها پشت به تو بشینم میتونی منو ببینی ؟ گفتم : نه خب نمیشه ! گفت : هممون با امام زمان همینطوری ایم ! پشت به اقا نشستیم ... و الا اقا کنارمونه :) eitaa.com/chadooriyam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️به نام‌خدا❤️ نام رمان: دو روی سکه نام‌نویسنده:نامعلوم تعداد‌قسمتها:۱۳۴ برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨ @chadooriyam 💞✨
چادرےام♡°
#رمان_دو_روی_سکه #قسمت_هفتاد_و_سوم انتظار هر حرفـی را داشـتم جـز ا یـن حـرف ! از خجالـت تمـام بـد
-سرمن داد نزن! لحظه اي سـکوت بینمـان برقـرار شـد . ناگهـان بهـزاد با صداي گرفته اي گفت: - ببخشــید عزیــز دلــم، دســت خــودم نیســت زود عصــبانی مــی شــم، الهــی قربونــت بشــم امــروز مــی خوام مثل یک الماس وسط مهمونی بدرخشی. باشه؟ دیگــر بایــد قبــول مــی کــردم همســر مــردي بــد اخــلاق و کــم صــبر شــده ام . در مقــابلش بــه لبخنــد کمرنگی بسـنده کـردم . در بـاقی زمـانی کـه بـا هـم گذرانـدیم بهـزاد حـرف مـی زد و مـن تـرجیح دادم سکوت کنم. مـی ترسـیدم بـا حـرف زدنـم دوبـاره کارمـان بـه بحـث و جـدال بکشـد و دلخـور ي و قهـر نتیجه آن شود. بعد از خوردن ناهار من به خانه دایی بازگشتم و بهزاد به خانه خودشان رفت. بـا خسـتگی خـودم را بـرا ي رفـتن بـه آرایشـگاه حاضـر کـردم . درطبقـه پـایین دایـی چـرت مـی زد. زن دایـی هـم گوشـه اي دراز کشـیده بـود و در حـال ذکـر گفـتن بـا تسـبیحش بـود. علیرضـا هـم بـه مبـل لــم داده بــود و بــا لــپ تــابش مشــغول بــود. از خونســردیش حرصــم گرفــت. عجــب عشــاقی داشــتم. بهزاد که مدعی بود بـدون مـن نمـی تونـه زنـدگی کنـه مـدام سـرم داد و هـوار مـیکشـید و دلـم را مـی شکست، علیرضا هم چه زود عقب کشیده بود! - زن دایی من دارم می رم، کاري نداري؟ - الان می خواي بري؟ - آره، برام از آرایشـگاه وقـت گـرفتن تـازه دیـرم شـده راسـتی حتمـاً بـا دایـی و پسـردایی بیـاین فعـلاً خداحافظ! هنــوز کــاملاً در را نبســته بــودم کــه صــدا ي علیرضــا خطــاب بــه مــادرش آمــد : «روي مــن حســاب بــاز نکن من امشب شیفتم!» جلـوي خانـه منتظـر آمـدن بهـزاد شـدم کـه بـا ده دقیقـه تـأخیر آمـد. صـندلیهاي عقـب ماشـین بهـزاد با یک جعبه بزرگ سفید اشغال شده بود. - بهزاد این جعبه سفیده چیه؟ لبخندي زد و گفت: - مال توئه. - لباس نامزدیمه؟ بله کشیده اي گفت و ادامه داد: - سلیقه خودمه! - پس دیدنیه. - تو تن تو دیدنی تره! بــه آرایشـــگاه مجللــی در نزدیکـــی خانــه افروزهــا رسیدیم. شـهین خـانم بـدون هـیچ اظهـار نظـر ي از مـن خـودش اینجـا را انتخـاب کـرده بـود . شـهین از آن دســته مــادر شــوهرانی بــود کــه دوســت داشــت اختیــار عــروس و دامــادش را در دســت بگیــرد و حـالا بـا یتـیم شـدن مـن ایـن فرصـت بـرایش بـه وجـود آمـده بـود تـا عنـان زنـدگی مـن را بـا خیـالی راحت در دستانش بگیرد آرایشــگر زن میانســال و لاغــري بــود کــه مرجــان صــدا یش مــی زدنــد. بــا دیــدن مــن لبخنــد ي زد و گفت: - ماشاالله شهین جون چه خوش سلیقه است با این عروس گرفتنش! لبخندي زدم و تشکرکردم. - بیا عروس خانم روي این صندلی بشین. - اجازه بدین اول وضو بگیرم. زن ابتدا متعجب شد، سپس با طناري لبخندي زد و گفت: - باشه عزیزم فقط زودتر، کلی کار داریم! سه ساعت کامل روي صندلی نشسته بودم تا آرایشگر کارش را تمام کند. - تموم شد عزیزم، حالا می تونی خودت رو توي آیینه ببینی! چهــره ام خیلــی تغییــر کــرده بــود ابروهــا ي قهــوه اي نــازکم بــا آرا یــش لایــت و کــم حــالتم کــاملاً هماهنـگ بودنـد. موهـاي خرمـایی و بلنـدم را تمامـاً جمـع کـرده بـود و چنـد گـل شیشـه اي بـه عنـوان تـاج بـه رویـش زده بـود. لباسـم را پوشـیدم. بلنـد بـود و دنبالـه اش روي زمـین کشـیده مـی شـد. یقـه اش فقـط از دو بنـد بسـیار نـازك تشـکیل شـده بـود و تـا روي سـینه ام کـاملاً لخـت بـود.. قیافـه پختـه تري نسبت به سه سال پیش پیدا کرده بودم در کل جذابتر شده بودم! آرایشگر با تحسین نگاهم کرد و گفت: - دعا کن منم براي داداشم یک عروس خوشگل و خوش اخلاق مثل خودت پیدا کنم. با صداي شاگرد آرایشگرکه خبر آمدن داماد را می داد دیگر صحبتمان را ادامه ندادیم. موقع رفتن از آرایشگر خواستم شنلی را براي پوشیدن به من بدهد با تعجب گفت: - هیچ کدام از عروسهام تا حالا شنل نخواستن! ناامیدانه گفتم: - یعنی هیچ چیزي ندارین، خودم رو باهاش بپوشونم؟ - چرا یه شنل کهنه دارم ولی... - ممنون می شم به من بدید. در مقابـل چشـمان متعجـب حاضـران در آرایشـگاه بـا خوشـحالی شـنل کهنـه و کثیـف را پوشـیدم و از آنجا خارج شدم. بهزاد کلاه شنل را بالا زد و با لحن شیرین کودکانه اي گفت: - چه خوجل شدي سهیلا! از مهربانیش دلم گرم شد دوباره بهزاد من شده بود! اما خوشحالیم چندان دوام نیاورد. - شنلت رو بنداز روي شانه هات، اینطوري قشنگتره. @chadooriyam 💞✨