eitaa logo
چادرےام♡°
2.7هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
231 فایل
°• ❀ ﷽ یادت نرودبانو هربارڪھ از خانه پابه بیرون...[🌱] میگذارےگوشه ےچـادرٺ رادر دست بگیر...   وآرام زیرلب بگو:  ✨هذه امانتڪ یا فاطمة الزهرا♥.• حرفےسخنے: 📬| @rivoluzionario کارشناس ومشاور مذهبی : ✉️| @rostami_313 . تبادلات⇩ 💭‌| @Khademha1
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️به نام‌خدا❤️ نام رمان: دو روی سکه نام‌نویسنده:نامعلوم تعداد‌قسمتها:۱۳۴ برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨ @chadooriyam 💞✨
چادرےام♡°
#رمان_دو_روی_سکه #قسمت_صد_و_سی_و_دو - اي بی وفا حداقل اندازه یه بوس کوچولو هم نبودم؟! از خجالــت
- چی شد؟ اشــکم روي انگشــتم چکیــد. ســوزش انگشــتم مهمتــر از ســوزش دلــم نبــود . علیرضــا بــراي آوردن پانسمان بیرون رفت. عاطفه با محبت کنارم نشست با دیدن اشکهایم پرسید: - چرا گریه می کنی دختر خوب؟ از ایـن همـه ضـعفی کـه نشـان داده بـودم از خـودم بیـزار شـدم. مـن کـه در گذاشـته طعـم تلـخ طـرد شـدن را تجربـه داشـتم پـس چـرا ایـن چنـین خـودم را باختـه بـودم؟ احسـاس شکسـت تمـام قلـبم را تکـه تکـه کـرده بـود. یـادم مـی آیـد دقیقـاً همچـین حـالی را زمـانی کـه در کـافی شـاپ بـه بخشـی از اعترافـات بهــزاد گـوش مــی دادم داشـتم. چهــار سـال پــیش بهـزاد مــرا بـه نیلــوفر فروخـت و اکنــون علیرضا، مونا را به من ترجیح داده بود و باز هم من کنار گذاشته شده بودم. همــه خانمهــا بــراي دیــدن انگشــت چــاك خــورده ام بــه آشــپزخانه هجــوم آورده بودنــد و هــر کــدام نظـر ي مـی دادنـد امـا مـن بـی توجـه بـه آنهـا تنهـا بـه یـک چیـز فکـر مـی کـردم "وداع دائمـی بـا ایـنخانواده". دست آخـر مونـا آن را پانسـمان کـرد . دیگـر نمـی توانسـتم خو یشـتن داري کـنم و همـه پـی بـه چهـره گرفتــه و نــاراحتم بــرده بودنــد ... بــالاخره آن ناهــار جهنمــی تمــام شــد. طبــق روال بــه کمــک خانمهــا سـفره را جمـع کـردیم و هـر کـس مسـئول کـاري شـد. مونـا و عاتکـه ظرفهـا را مـی شسـتند و مــن و عاطفه جمع و جور می کردیم. عاتکه پرسید: - مونا جون نگفتی چطوري با علیرضاي ما توي یه اردو بودین؟ عاطفه زیر چشمی نگاهم کرد. تمام وجودم گوش شده بود. - مــنم از طریــق دانشــگاه تهــران اومــدم. آخــه کــل ســه مــاه تابســتون رو پــیش دختــر خالــه ام تــوي تهـران بـودم. اون دانشـجوي ارشـد پرسـتاریه و بـراي راحتـیش یـه خونـه اجـاره کـرده مـنم تابسـتونا مــیرم پیشــش، خیلــی دختـر خوبیــه، خلاصــه پیشــنهاد داد مــنم قبــول کــردم و دیــدم تــوي اردومــون آقــاي شــهریاري هــم هســتن، البتــه ایشــون یــه دو روزي رفــتن مشــهد! خیلــی خــوش گذشــت خــدا قبول کنه بازم میرم. حرصم گرفته بودچقدر آمار علیرضا را هم دقیق می دانست! عاتکه گفت: - مامانم می گه می خواین بیاین تهران زندگی کنین؟ - هنوز قطعی نیست من اصرار دارم آخه اینجا امکانات دانشگاهیش بهتره. صــداي (یــااالله) علیرضــا مــا را متوجــه خــود ســاخت . مونــا دســت از کــار کشــید و از روي میــز چــادر سفیدش را پوشید. علیرضا خطاب به عاطفه گفت: - عاطفه جان لطف کن بشقابهاي میوه رو بده! - باشه. - اقاي شهریاري شما نمونه سؤالات دستیاري پزشکی رو دارین به من بدید؟ - قدیمیه ولی اگه بخوایین حتماً میدم. چه رشته می خوایین تخصص بگیرین؟ - توي اطفال و قلب موندم. eitaa.com/chadooriyam 💞✨
- رشته هاي سختی رو انتخاب کردین امیدوارم موفق باشین. از گفتگـوي میـان علیرضــا و مونـا حسـادتی تلــخ بـه دلـم چنـگ زد . در آن لحظـه از تمـام کسـانی کــه آنجــا بودنــد متنفــر شــده بــودم انگــار همــه دســت بــه دســت همــه داده و قصــد تخر یــب کــردن مــرا داشتند. آنقدر از حرص لبم را جوییدم که مزه بد خون را درون دهانم احساس کردم. سـردرد را بهانـه کـردم و تـا شـب از بـودن در آن جمـع خـوددار ي کـردم. تنهـایی را بـه بـودن در آن جمـع و صـحبتهایی را کــه بـین مونـا و علیرضــا احیانـاً رد و بـدل مــی شـد، تـرجیح مــی دادم. مـن حــق حسـادت نداشــتم، علیرضــا هـیچ تعهــدي بـه مــن نداشــت و مــی توانســت آزادانــه زنــدگی خــودش را انتخاب کند پس چـرا حـالم دگرگـون شـده بـود؟ حـالا مطمـئن بـودم زمـانی کـه بهـزاد بـه مـن خیانـت کـرد هـم، آن قـدر بهـم ریختـه نشـده بـودم. تمـام مـدتی کـه در اتـاق بـودم افکـار بهـم ر یختـه ام در ذهنم جولان می دادند. حالم بد بود امـا بـا شـنیدن خبـر آمـدن خالـه مهـر ي بـدتر هـم شـد د یگـر حوصـله آنهـا خـارج از تـوانم بود. زن دایی چنـد بـاري بـه اتـاقم آمـد و دربـار آخـر در حـالی کـه رنجیـده خـاطر بـود بـه مـن اصـرار کرد که تنها نمـانم و پـا یین بیـایم. دلـم نمـی آمـد نـاراحتش کـنم امـا حـال خـرابم دسـت خـودم نبـود و هر کـاري مـی کـردم تـا فکـر مونـا و علیرضـا را از سـرم دور کـنم بـی فایـده بـود . بـه هـر حـال تسـلیم اصــرارش شــدم و تصــمیم گــرفتم میــان مهمانــان برگــردم. بــا بــاز کــردن در کمــد و د یــدن مــانتو و شــلوار ســاتنم ناگهــان درصــدد جبــران برآمــدم . بلافاصــله فکــرم را عملــی کــردم و مــانتوي بســیارکوتـاه و چسـب سـاتنم را بـا شـلوار لولـه تفنگـی اش پوشـیدم. و روسـري زیتـونی ام را عقـب کشــیدم تـا موهـایم در دیـد باشـد. صـورتم نیـز از آرایـش بـی بهـره نمانـد و بـیش از معمـول سـرخاب سـفیدآب مالیدم. تمام وجـودم لبریـز از کینـه شـده بـود و حسـادت چشـمم را کـور کـرده بـود هـر طـور بـود باید لـج علیرضـا را درمـی آوردم. بـا همـان تیـپ پـا یین آمـدم هنـوز چنـد تـایی پلـه بـه انتهـا و رسـیدن بـه پـذیرایی مانـده بـود کـه علیرضـا بـه همـراه مـادرش از اتـاقش بیـرون آمدنـد و بـا دیـدن تیـپ مـن خشکشــان زد و مــات و مبهــوت نگــاهم مــی کردنــد. اخمهــاي علیرضــا درهــم رفــت و بــا تحکــم بــه مادرش گفت: eitaa.com/chadooriyam 💞✨
- مامان لطفاً یه لحظه بیا تو اتاق کارت دارم. زن دایـی نـاگزیر بـه همـراه پسـرش بـه اتـاق رفـت . بـا سـرعت دوبـاره بـه بـالا برگشـتم و خـودم را در حمام انداختم تا حرفهایشان را که مطمئن بودم درباره من است را استراق سمع کنم. - اگه برگشت توي صورتت و گفت به تو چه ربطی داره چی؟ - سهیلا همچین کاري نمی کنه. - حرفایی می زنی ها! یه کارِ برم بهش بگم پسرم از تیپت خوشش نمی آد عوضش کن؟! - اگــه نگــی خــودم مــی رم بهــش مـیگــم. مــن خوشــم نمیــاد ایــن طــوري جلــوي حامــد بیــاد تمــام اندامش معلوم بود! - من اصـلاً نمـی دونـم ا یـن دختـر امـروز چـش شـده؟ ! بـا کـی داره لـج مـی کنـه؟ بـه خـدا همـین چنـد وقت پیش که خاله مهریـت و حامـد اومـده بـودن ا ینجـا یـه مـانتوي پوشـیده تـا کـف پـاش، سـاده و بـی آلایش. علیرضا کجا؟ از حمــام بیــرون آمــدم و بــه اتــاقم برگشــتم . رو بــه روي آیینــه بــه صــورت پــر از آرایــش و موهــاي چتــري ریختــه شــده روي پیشــانی ســفیدم نگــاه کــردم. واقعــاً بــا چــه کســی لــج کــرده بــودم؟ ا یــن لجبازي با علیرضا و مونـا و یـا هـر کـس دیگـر نبـود بلکـه لجبـاز ي بـا خـدا بـود. مـن د یـن را وسیله اي براي نیل بـه مقاصـدم قـر ار داده بـودم . آخـر این چـه دیـن داري بـود کـه هـر وقـت از علیرضـا دلخـور بــودم بــی حجــاب مــی شــدم و هرگــاه از او رضــایت داشــتم مطــابق میــل او پوشــیده و بــا حجــاب مــی شدم! مگر او خداي مـن بـود؟ تـا کـی بایـد نگـاه ایـن چنینـی بـه دین مـی داشـتم؟ مـن باید حجـاب را فقط به خاطر رضایت خدا انجام می دادم نه خوشنودي این و آن!!! eitaa.com/chadooriyam 💞✨
مـانتوي مناسـب و بلنـدتري پوشـیدم. بـه جـاي آن روسـري کوتـاه شـالی بلنـد سـرم کـردم. و تصـمیم گــرفتم همــان طــور ي پــایین بــروم. چــادر نپوشــیدم در همــان مــدتی کــه خانــه المیــرا بــودم تجربــه پوشــیدنش را داشــتم. همیشــه خــدا، نصــفش روي زمــین بــود و هــر کــار ي مــی کــردم نمــی توانســتم جمعــش کــنم، بــا مــانتو راحــت تــر بــودم و تســلط بیشــتري داشــتم. بــار دیگــر خــودم را در آیینــهبرانداز کـردم و بلنـد بـا خـودم شـروع بـه حـرف زدن کـردم انگـار مقابـل علیرضـا بـودم و داشـتم بـا او اتمــام حجــت مــی کــردم: «مــن ســهیلا حــامیم نــه مــادر ي نــه پــدر ي بــا یــه داداش بــی معرفــت و کلاهبردار، به جز یـه عمـه مهربـون هـیچ فـک و فـامیلی هـم نـدارم . قـبلاً دو بـار نـامزد شـدم ولـی بهـم نرسیدیم. یه قتـل فـامیلی هـم تـو ي خونوادمـون داشـتیم! در حـال حاضـر جـا یی رو نـدارم، نمی تـونمم چـادري بشـم آخـه بـی دسـت و پـام و نمـیتـونم خـوب رو بگیـرم امـا تیـپم سـاده و قابـل قبولـه! حـالا اگــه جنابعــالی مــی خــوایین دختــر دوســت بابــاتون رو بگیــرین کــه از قضــا دکتــرم هســت و خیلــی قشنگ باب میل شما رو می گیره بسم االله! شما رو به خیر و ما رو به سلامت!» سپس با صداي بلندتري گفتم: «خدایا بودن با تو برام از هر چیزي مهمتره!» لبخنــد کــوچکی کــنج لــبم نشســت و گفــتم : «قســمتت نبــود ســهیلا غصــه نخــور دنیــا کــه بــه آخــر نرسیده!!» هر چند هنوز کمـی ناراحـت بـودم امـا احسـاس مـی کـردم بـه انـدازه یـک پـر سـبک شـده ام و آسـتانه تحملـم چنـد برابـر شـده اسـت . بــا حـال بهتـري کـه پیـدا کـرده بـودم در را بـاز کـردم امـا بـا دیــدن علیرضــا کــه پشــت در ایســتاده بــود خشــکم زد. از زور اســترس نفــس کشــیدن بــرایم ســخت شــده بود. دستم را روي قلبم گذاشتم و با صداي ضعیفی گفتم: eitaa.com/chadooriyam 💞✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ ••🍃 (عج)❤️
هدایت شده از .•حـــــــ خوب ــــــال•.
✨ذکر روز "شنبه"✨ "۱۰۰مرتبه" 🍃🌸ياربّ العَالمَِين🌸🍃 🌸ای پروردگار جهانیان 🌸 ✨ذکر روز شنبه✨ 🍃موجب بی نیازی می‌شود 🍃 ________🌸✨🍃 🍃🔹جملاتی که حال ما را خوب میکند 🍃🔸 @haleh_khub
💎پیامبر اڪرم صلی الله علیه و آله وسلم فرمودند: ✨نور دخترم فاطمه علیها السلام از نور خداست و دخترم فاطمه علیها السلام برتر از آسمانها و زمین است. 📚 بحارالانوار ج۱۵،ص ۱۰ eitaa.com/chadooriyam
🌺 چادر سخت اما چادر فرمان خداست ... ( ای پیغمبر به زنان و دخترانت و زنان مومنان بگو که خویشتن را با چادر فروپوشند ...... 🔹 پیام صدقه جاریه است.🌸 🌹 🌹 eitaa.com/chadooriyam
یادمان باشد هزاران شهید خرج من و تو شدند... پس خواهرم 🧕سفت چادرت را بگیر که سلاح من و تو در جبهه مقاومت همین چادر است 🖤یادت باشه... #چادرانه eitaa.com/chadooriyam
ما را فقیر ڪوی رضا آفریده‌اند ؛ جز مشهدالرضا بهشٺِ دگر را نخواستیم #بطلب_دورت_بگردم🌹 #دختر_امام_رضایی eitaa.com/chadooriyam