ڪاࢪ دلتنگے از نگاه ڪࢪدن عکس ها تونم
گذشتہحاجقاسم:)))
چہڪنمباایندل..؟!
#حاجے
هَمیشہمیگَفتڪہ:
زیبـٰاتَرینشَھـٰادَترامیخۅاهَم
یِڪبـٰارپُرسیدَم:
شَھـٰادَتخۅدَشزیبـٰاست؛
زیبـٰاتَرینشَھـٰادَتچِگۅنِہاَست؟!
دَرجَۅابگُفت:
زیبـٰاتَرینشَھـٰادَتایناَستڪِہ
جِنـٰازِهاۍهَماَزاِنسـٰانبـٰاقۍنَمـٰانَد!
#شهیدانہ
🌱گفٺم: ݗدایا از همہ دݪگیࢪم،
🌱گفت: حتے از مݩ؟
🌱گفتم: ݗدایا دلم ࢪا ࢪبۅدند،
🌱گفت: پیش از من؟
🌱گفتم: خدایا چقدࢪ دوࢪی،
🌱گفت: تو یا من؟
🌱گفتم: خدایا تنها تࢪینم،
🌱گفت: پس من؟
🌱گفتم: خدایا ڪمڪ خواسٺم،
🌱گفت: از غیࢪ من؟
🌱گفتم: خدایا دوستت داࢪم،
🌱گفت: بيش از مݩ؟
🌱گفتم: خدایا اینقدࢪ نگو من،
🌱گفت: من توام، تو من . . .♥️🌿
#یادمون_باشه
✖️من که میخواستم؛ اما نشد!
✖️من که تلاشمو کردم؛ اما نشد!
✖️من که رفتم دنبالش؛ اما نشد!
فقـــط آدمایی به هدفِ خلقتشون میرسند،
و از یک نفخه، تبدیل به میوه (انسان) میشن؛
که #همت دارن!
همت دارن یعنی؛ اصلاً واژهای به اسم "نشد" براشون تعریف نشده!
از هر مانعی میپّرن: تا توی این مسیر؛
ـ جا نمونن!
ـ بیراهه نزنن!
ـ بیهوده مشغول چیزی نشن!
ـ فقط با سرعت و سبقت، به سمت جلو، حرکت کنند!
با همّتها ، توی همهی کاراشون باهمّتند!
چون همه کاراشون، تنظیم شده با آدمیّتشون!
🔺اینا حتماً به مقصد میرسند!
شب بخیر
سلام عزیــزان🦋
حالتون چطوره..؟☘
خب میخواآم برم سراغ رمان خوب و پرطرفدااار
(جـــآنَم💕 مـےرود)
🌻"روزانه 4 پارت"🌻
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
|📄🙃 #تایم_رمان |
💕 #رمان_جانم_میرود
🌱 #قسمت_1
رژ لب قرمز را بر لبانش کشید و نگاه دوباره ای به تصویر خود در آیینه انداخت با احساس زیبایی چند برابر خود
لبخندی زد شال مشکی را سرش کرد و چتری هایش را مرتب کرد با شنیدن صدای در اتاق خودش را برای یک
جروبحث دوباره با مادرش آماده کرد زود کیفش را برداشت و به طرف در خروجی خانه رفت
مهلا خانم نگاهی به دخترکش کرد
کجا میری مهیا
ـــ بیرون
ـــ گفتم کجا
مهیا کتونی هایش پا کرد نگاهی به مادرش انداخت
ـــ گفتم کہ بیرون
مهلا خانم تا خواست با او بحثی کند با شنیدن صدای سرفه هاے همسرش بیخیال شد
مهیا هم از فرصت استفاده کرد و از پله ها تند تند پایین آمد
در خانه را بست که با دیدن پسر همسایه ای بالایی
نگاهی به آن انداخت
پسر سبزه ای که همیشه دکمه اخر پیراهنش بسته است و ریشو هم هست نمیدانست چرا اصلا احساس خوبی به
این پسره ندارد با عبور ماشین پسر همسایه از کنارش به خودش آمد.
🎀نویسنده: فاطمه امیرے
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
|📄🙃 #تایم_رمان |
💕 #رمان_جانم_میرود
🌱 #قسمت_2
به سرکوچه نگاهے انداخت با دیدن نازی و زهرا دستی برایشان تکان داد و سریع به سمتشان رفت
نازی ــ به به مهیا خانوم چطولے عسیسم
مهیا یکی زد تو سر نازی
ـــ اینجوری حرف نزن بدم میاد
با زهرا هم سالم و احوالپرسی کرد
زهراتو اکیپ سه نفره اشان ساکترین بود و نازی هم شیطون تر و شرتر
ــــ خب دخترا برنامه چیه کجا بریم ??
زهرا موهای طالیشو که از روسری بیرون انداخته بود را مرتب کرد و گفت
ــــ فردا تولد مامان جونمه میخوام برم براش چادر نماز بگیرم
تا مهیا خواست تبریک بگه نازی شروع کرد به خندیدن
ــــ اخه دختره دیوونه چادر نماز هم شد کادو چقد بی سلیقه ای
زهرا ناراحت ازش رو گرفت مهیا اخمی به نازی کرد و دستش را روی شانه ی زهرا گذاشت
ـــ اتفاقا خیلی هم قشنگه بیا بریم همین مغازه ها یی که پیش مسجد هستن اونجا پیدا میشه
با هم قدم می زدند و بی توجه به بقیه می خندیدند و تو سر و کله ی هم می زدند
وارد مغازه ای شدند که یک پسر بسیجی پشت ویترین ایستاده بود که به احترامشون ایستاد
نازی شروع کرد به تیکه انداختن زهرا هم با اخم خریدش را می کرد مهیا بی توجه به دخترا به سمت تسبیح ها رفت
یکی از تسبیح ها که رنگش فیروزه ای بود نظرش را جلب کرد با دست لمسش کرد با صدای زهرا به خودش امد
_ قشنگه
ـــ اره خیلی
زهرا با ذوق رو به پسره گفت همینو میبریم...
#ادامه_دارد...
🎀نویسنده: فاطمه امیرے
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
|📄🙃 #تایم_رمان |
💕 #رمان_جانم_میرود
🌱 #قسمت_3
پسره مبارکه ای گفت و تسبیح زیبایی را همراه چادر به عنوان هدیه در کیسه گذاشت از مغازه خارج شدند
چون نزدیک اذان بود خیابان شلوغ شده بود نازی هی غر میزد
ـــ نگا نگا خودشو مذهبی نشون میده بعد تسبیح هدیه میده اقا ،اخ چقدر از اینا بدم میاد
زهرا با ناراحتی گفت:
ــــ چی شد مگه کار بدی نکرد
مهیا حوصله ای برای شنیدن حرفهایشان نداشت می دانست نازی یکم زیادروی می کند ولی ترجیح می داد با او بحثی نکند به پارک محله رفتن که خلوت بود و به یاد بچگی سرسره بازی کردن و زهرا ان ها را به بستنی دعوت کرد
هوا تاریک شده بود ترجیح دادن برگردن هر کدام به طرف خانه شان رفتن مهیا تنها در پیاده رو شروع به قدم زدن کرد
که با شنیدن صدای بوقی برگشت با دیدن چند پسر مزاحم اهی کشید با خود زمزمه ڪرد
ـــ اخه اینا دیگه چقدر خزن دیگه کی میاد اینجوری مخ زنی کنه
بی توجه به حرف های چندش آورشان به راهش ادامه داد ولی انها بیخیال نمی شدند
مهیا که کلافه شده بود تا برگشت که چیزی تحویلشان بدهد با صدای داد یک مردی به سمت صدا چرخید
با دیدن صاحب صدا شکه شد...
🎀نویسنده: فاطمه امیرے
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
|📄🙃 #تایم_رمان |
💕 #رمان_جانم_میرود
🌱 #قسمت_4
با تعجب به پسره همسایہ شان نگاهے ڪرد باورش نمے شود او براے ڪمڪ بیاید مگر همچین آدم هایی فقط به فڪر خودشان نیستند ؟!!
پسرای مزاحم با دیدن پسره معروف ومسجدی محله پا بہ فرار گذاشتن
مهیا با صدای پسره به خودش آمد
ـــ مزاحم بودند
ـــ بله
پسر با اخم نگاهی به مهیا انداخت
مهیا متوجه شد که می خواهد چیزی بگوید ولی دودل بود
ــــ چیه چته نگاه میکنی؟؟برو دیگه میخوای بهت مدال افتخار بدم
پسره استغفرا... زیر لب گفت
ــــ شما یکم تیپتونو درست کنید دیگه نه کسی مزاحمتون میشه نه لازمه به فکر مدال برای من باشید
مهیا که از حاضر جوابی آن عصبانی بود شروع کرد به داد و بیداد
ــــ تو با خودت چه فڪری کردی ها ؟؟ من هر تیپی میخوام میزنم به تو چه تو وامثال تو نمیتونن چشاشونو کنترل کنن به من چه
تاپسره می خواست جوابش را بدهد یکی از دوستانش از ماشین پیاده شد و اورا صدا زد
ــــ بیا بریم سید دیر میشه
پسره که حالا مهیا دانست سید هست به طرف دوستانش رفت و سوار ماشین شد و از کنارش با سرعت گذشت
مهیا که عصبانی بود بلند فریاد زد
ــــ عقده ای بدبخت
به طرف خانه رفت بی توجه به مادرش و پدرش که در پذیرایی مشغول تماشای تلویزیون بودن به اتاقش رفت
*دو روز بعد...
مهیا درحالی که آهنگی زیر لب زمزمہ میکرد،در خانه را باز کرد و از پله ها بالا آمد و با ریتم اهنگ بشکن می زد
خم شد تا بوت هایش را از پا دربیاورد که در خانه باز شد با تعجب به دو مردی که با برانکارد و لباس های پزشکی تند تند از پله ها بالا می آمدن و وارد خانه شدند
کم کم صداها بالا گرفت
مهیابا شنیدن ضجه های مادرش نگران شد
ـــ نفس بڪش احمد
توروخدا نفس بڪش احمد
پاهای مهیا بی حس شدند نمیتوانست از جایش تکان بخورد مے دانست در خانہ چه خبر است بار اول ڪہ نبود.
جرأت مواجه شدن با جسم بی جان پدرش را نداشت
آن دو مرد با سرعت برانکارد که احمد آقا روی آن دراز کشیده بود بلند کرده بودند مهلا خانم بی توجه به مهیا به آن تنه ای زد و پشت سر آن ها دوید....
#ادامه_دارد...
🎀نویسنده: فاطمه امیرے
https://harfeto.timefriend.net/16376745507052
نظرتون رو درباره رمان بگید لطفا
#جانم_میرود
#ادمین_بهناز
🔗⃟ ⃟📼
دیࢪوزیڪیودیدم!
باافتخاࢪمیگفتبہزنماجازهدادمࢪوسࢪیشو
دࢪاࢪه:)
دمتونگࢪم😅
یہدختࢪسہسالہهمبود:)
ࢪوسࢪیشحڪمجونشوداشت!!
#بدون_تعارف..!
@chadoraneh113
مٰانـَنددَریـٰابـٰاشیـم،سـَرشاراَز..
لِطـافَتوَانـعِطـٰافپَذیـری..
وَلـیدَرجـٰاییکـِهلـٰازِماسـتطـُوفانبـِهپـٰاکُنیـم
وَقـُدرَتـمنـدتـَریـناَمـوآجرا..
بـَرصَخـرههـٰابِکـوبیـم..!
-اسـتادپَـناهِیٰان..🌿
🐣⃟📒¦⇢ #تلـنگرآنہ••
#حکایت...
عارفی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه اش همه جا پیچیده بود.
روزی به آبادی دیگری رفت
عابد به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت.
مردی که آنجا بود عابد را شناخت، به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟
گفت: نه. گفت: فلان عابدبود،
نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم،عابد قبول نکرد.
نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، عابد قبول کرد.
وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟
عابد: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا یک آبادی نان دادی!
‹💚♥️›
بـِہقولحآجآقـٰآقرآئتی
خدآوندبهانسآنگفت
گندمنخور
وقتۍخورد
تنبیهشبرهنہشدنشبود! :)
#بۍحجآبۍمدنیستسیلیخدآست🚶!
#تبآهیآت