eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
437 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
2.8هزار ویدیو
77 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_هفدهم یک ماه دیگه قرار بود م
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید جزوه هامو به زور تو کیف جا کردم سویچ‌ماشین‌ بابا‌ روبرداشتمو ‌ روندم‌سمت‌مسجد اخلاق‌خاص خودمو داشتم معلم مورد علاقه‌ی هفتمیا بودم به اصرار بچه ها شدم سرگروهشون حالا توحید مفضل رو که مدتها براش مطالعه کرده بودم رو باید واسه ی این اعجوبه ها تدریس میکردم😅 . قبل از ورود به کلاس یه سری هم به دفتر آقایون زدم. در زدم ، صدای حاج آقا گلستانی امام جماعت مسجد اومد: بفرمایید کفشامو در آوردم و وارد شدم من : سلام علیکم تا حاج آقا منو دید بلند شد و ایستاد - علیکم سلام می‌خوام مدارک مربوط به بسیج رو به آقای موسوی بدم، ایشون تو اتاقشون تشریف دارن؟ - بله - تشکر در اتاق بسیج رو زدم ، در نیمه باز بود با در زدن من هم بیشتر باز شد وارد شدم سلام علیکم آقای موسوی ! - سلام بفرمایید صداش گرفته بود گریه کرده بود چشام جورابامو نگاه میکرد ولی گوشام صداشو می‌شنید - خیر باشه ، اتفاقی افتاده؟ - نه ، اینا مدارک اعضای بسیج اند؟ - بله بفرمایید - ممنونم ، کار دیگه‌ای‌نداشتین؟ - نه،خدانگهدار -یاعلی تا‌به‌ چارچوب‌ در‌ رسیدم‌ سید‌بلندگفت: خانم‌قاسمی،خانم‌قاسمی -بله؟ - به بچه هاتون بگید ، قراره اردو ببریمشون، شهید آوردن - با شنیدن اسم شهید بغض گلومو گرفت - کجا، گلزار شهدا؟ - بعد اعلام میکنیم چون یکسری هماهنگیا مونده! - چشم خیلی ممنون رفتم سرکلاس -سلاااااام بچه ها حالتون چطوره ؟ - سلام خانم،عالییی😁 -دخترا آروم باشید تا بهتون یه خبر خوب بدم! 🌾🌸 ⭕️
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_هجدهم جزوه هامو به زور تو کی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید بچه ها ممکنه‌روز پنجشنبه بریم گلزار شهدا شهیدمدافع حرم آوردن.. ولی هیچ چیز قطعی نیست بچه ها شروع به پچ پچ با هم کردن وقتی احساس کردم کلاس داره شلوغ و بی‌نظم میشه دست زدم و گفتم اگه میدونستم اینجوری میکنید بهتون نمیگفتم😐! چند تا از بچه ها گفتن ببخشید خانم ! خب دخترا بریم سر درسمون اگه وقت اضافه آوردیم در مورد اردو هم صحبت خواهیم کرد😊 بچه ها امام صادق علیه السلام در طی چهار روز برای مفضل اسرار آفرینش را بازگو کردن روز اول: امام صادق علیه‌السلام سخن خود را با نام خدا آغاز کرد. ✨🌸 بسم الله الرحمن الرحیم🌸✨ کسانی که فکر میکنند جهان آفریدگاری ندارد از فهم و درک حکمت های خدا در آفرینش مخلوقات گوناگون و رنگارنگ در دریا و صحرا و کوه و دشت ناتوان اند. آنها دانششان از آفریده های خدا کم است که او را انکار می‌کنند. کسانی وجود خدا را انکار می‌کنند ، مانند نابینایان هستند . آنها نمی‌توانند ببینند در جهان همه چیز در کمال تدبیر و نظم سرجای خودش قرار دارد. نمی‌فهمند که هرکار و آفرینشی حکمتی دارد. پس وقتی به چیزی میرسند که دلیل وجودش را نمی دانند ، گمان می کنند بیهوده و بی فایده است و حاصل بی تدبیری عالم است! کسی که خدای مهربان خودش را به او شناسانده و او را به سوی دین راستین خود هدایت کرده و توفیقش داده تا فکر کند و بفهمد برای آفریده شده، باید شکر گزار این نعمت باشد ، از خدا بخواهد او را در ایمانش ثابت قدم سازد و بیشتر هدایتش کند. اولین دلیل برای اینکه این جهان آفریدگاری دارد ، نظم این عالم است . این جهان را مانند خانه ای ساخته اند که هرچه مخلوقات و بندگان خدا نیاز داردند، در آن آماده و فراهم است. آسمان بلند و رفیع مثل سقف این خانه است . زمین مانند فرش و بساطی است که برای آفریده ها پهن کرده اندتا روی آن زندگی کنند. ستاره ها آنقدر دقیق و منظم چیده شده اندکه مثل چراغ هایی زیبا بر تاق مُقَرنَس آویخته شده اند. معادنی که در کوه ها و دشت هاست ذخیره هایی است که برای استفاده ی مردم آماده شده . خوب معلوم است که خدا هر چیزی را برای مصلحتی آفریده است! انگار این خانه ی زمین را به انسان بخشیده اند و هر چه در آن است به او واگذاشته اند تا از آن استفاده کند. 🌾🌸 ⭕️
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_نوزدهم بچه ها ممکنه‌روز پن
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید کتابو بستم پای تابلو نوشتم : نظم از نشانه های وجود خداست! بچه ها زمانی نظم وجود داره که ناظمی هم باشه ، نظم بدون وجود ناظم پدید نمیاد. دخترا این جهان نظم داره؟ - بله - آفرین نظم داره،پیدایش منظم شب و روز، فصل ها، برخورد نکردن سیاره های منظومه ی شمسی باهم ، چرخش آنها توی یک مدار مشخص ، فاصله ی معین و مناسب خورشید و زمین ، خیلی زیادن خیلی... یه نکته ی دیگه بچه ها همه ی ما وقتی به دنیا اومدیم نیاز هامون فراهم بود باید نفس می‌کشیدیم :اکثیژن داشتیم با یک فرمول مشخص O² غذا: شیر مادر محبت: پدر و مادر کسی که تر و خشکمون کنه: مامانمون بود خب مادر از کجا تغذیه میشید که به ما شیر میداد؟؟ از گیاهان ، گوشت حیوانات و... وجود همه ی اینها نشانه ی وجود یک بی نیاز در عالمه ! برای رفع نیاز موجودات نیازمند ، مانند انسان، نیاز به یک موجود دیگرِ بی نیاز هست ،که خداست! بحث رو جمع بندی کردم و کلاس رو تحویل معلم بعدی دارم سمت دفتر خودمون رفتم تا سری به زهرا خانم بزنم ! تا درو باز کردم با کلی برف شادی و فشفشه رو به رو شدم! امروز که تولدم نبود!!😐 شادی برای چی؟ برف شادی رو از سر و صورتم پاک کردم - اینجا چخبره؟ - هیچی! - پس این فشفشه ها چی میگه؟ - بابا حوصلمون سر رفته بود ، داشتیم کمد مسجد رو زیر و رو میکردیم که اینا کشف شدن!گفتیم سوپرایزت کنیم😁✌️🏻 - Oh my god🙄😂 در پی همین صحبتا بودیم که زهرا خانم با چشمای پف کرده از راه رسید تا با این وضع دیدمش یاد سید افتادم ! اونم گریه کرده بود - چی شده خانم کاظمی؟ اتفاقی افتاده؟!!! - دوست محمد شهید شده!حسین بازرگان! - باشنیدن اسم حسین بازرگان مو به تنم سیخ شد، رفیق صمیمی سید بود ، همونی بود که اولین بار که اومدم مسجد به سید پیله شد منو برسونه خونه! یعنی اون شهید شد؟؟ زهرا خانم: گفتیم بریم گلزار شهدا براش ولی وقتی اطلاع دادیم که حسین آقا مال همین مسجد بودن گفتن پیکرشو میارن مسجد ! الان منتظریم بهمون اعلام کنن که چه ساعتی برنامه ست! دیروز که محمد اصلا نخوابید یکسره و هق هق گریه میکرد! 🌾🌸 ⭕️
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_بیستم کتابو بستم پای تابلو
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید زانو هامو بغل گرفتم از دیروز تا حالا فقط دویدم... خونه هم نرفتم دیشبم نخوابیدم با مهدیه نشستیم عکس ادیت زدیم و پوستر ساختیم واسه برنامه ی فردا ... امید وارم برنامه با شکوه برگزار بشه مهدیه از شدت خستگی خوابش برده بود بیدارش نکردم و رفتم داخل مسجد. جلسه بود ، آقای گلستانی سخنرانی میکرد سرمو به نشونه ی سلام تکون دادم. - سلام خانم قاسمی خوش اومدید سریع رفتم یه گوشه پیش بقیه ی خانما،کنار زهرا خانم نشستم حاج آقا: مسجد مرکز جامعه ی اسلامیه امروزه باید پاتوق جوونای ما مسجد باشه ما با مسجد انقلاب رو پیروز شدیم ما با مسجد جنگ تحمیلی رو پیروز شدیم مرکز واپایش جنگ مسجد بود ما با همین مساجد شهید دادیم ... حاج آقا اینو که گفت صدای هق هق گریه بلند شد کنجکاو شدم ببینم کیه که اینجور داره گریه میکنه! آقای سلطانی بلند شد بدن سید رو بین بازوش قرار داد و سرِ سید رو به سینش چسبوند شونه های سید از شدت گریه می‌لرزید بغض کردم.. زهرا خانم با مشت به سینه ش میزد و گریه میکرد گاهی هم زیر لب قربون صدقه ی داداشش می‌رفت حاج آقا سرشو بالا آورد دستی به چشمای خیسش زد و گفت: عنایت بفرمایید این جوان های عاشق، تربیت شده ی مسجد اند بلند شو سید برو صورتت رو بشور آقای سلطانی دست سید رو گرفت و گفت یاعلی، بلند شو سید سید بلند شد و با شال سبزش اشکاشو پاک کرد و رفت. حاج آقا:صلواتی ختم کنید! انشالله عاقبت همه ی ما به شهادت ختم بشه جلسه که تمام شد رفتم پیش مهدیه اونجا به سختی بغضمو خفه کرده بودم تا رسیدم دفتر مهدیه خواب بود. ناخودآگاه اشکام سرازیر شد... 🌾🌸 ⭕️ 🌼 ✨』
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_بیست‌و‌یکم زانو هامو بغل گرف
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید ناخودآگاه اشکام سرازیر شد تا دیدم حال و هوای معنوی زده به سرم سریع مداحی پلی کردم "آرزویم این است هم چو شهیدانت سر بگذارم من بر روی دامانت این سرو پیمانی که بود این منو راهی ناتمام ذکر تو هل من ناصر است پاسخ من لبیک تو..." دیگه با گریه های من مهدیه هم بیدار‌شد با چشمای نیمه‌باز نگاهم کرد چته باز؟ خودتو سرخ کردی؟ کی مُرده؟ سید هم شهید شد؟؟😐 -عههه🙄🤧! با پا کوبیدم تو پهلوش -بیدار شو من الان دو روزه نخوابیدم و این لم داده کنارم😬 -به من چه توهم بخواب من که نگهت نداشتم🙄 ! چادرمو در آوردم و تا کردم گذاشتمش زیر سرم و خوابیدم با زنگ گوشیم عین جن زده ها پریدم عباس بود -سلام -علیکم -چرا دیروز خونه نیومدی؟ معلومه الان هم خواب بودی. کجایی الان؟ -الان مسجدم دیروز صبح اومدم مسجد ، کلاس داشتم بعد بهمون گفتن آقای بازرگان شهید شده.. -کییییی؟؟؟😳 -بازرگان -محمد چطوره؟ -افتضاح -تو چرا تا الان تو مسجد موندی؟ -مردا حالشون یکی از یکی بد تره... ما مجبور شدیم برای برنامه پوستر بزنیم😐 و اطلاع مراسم فردا افتاد گردن ما -نرگس من الان میام مسجد ، محمد اونجاست؟ -نمیدونم، ولی یه خورده پیش جلسه داشتیم، اونم اونجا بود عباس... نمی‌خواد بیای مراقب معصومه باش -معصومه رو میزارم پیش مامان و میام مسجد که هم تو رو ببرم خونه و هم یه سری به محمد بزنم -باشه می‌بینمت خدافظ -یاعلی 🌾🌸 ⭕️
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_بیست‌و‌دوم ناخودآگاه اشکام س
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید به ساعت نگاه کردم - ۱۱:۰۰ - مهدیه پیشم نبود! رفتم پایین که وضو بگیرم دیدم مهدیه هم تو سرویس بهداشتیه تا رفتم داخل نگاهم کرد و گفت نرگسسس😂 -بله؟؟کبکت خروس میخونه! -سید داره در به در دنبالت میگرده😂 -😳 ، چیکارم داشت؟؟ - نمیدونم اما سراسیمه بود😅 بهش گفتم خوابی - چی گفت بعد؟ - گفت هر وقت بیدار شدی بهت بگم کارت داشته - باشه .. وضوم رو گرفتم و رفتم سمت دفتر آقایون -حاج آقا ، آقای موسوی هستند؟ -نه حالشون بد شد بردنشون بیمارستان - خیلی خب بعداً مزاحم میشم در همون حین عباس رسید -نرگس‌سید کجاست؟ - حالش بد شده بردنش بیمارستان - کدوم بیمارستان؟ - نمیدونم، برو از آقای گلستانی بپرس بهم مهلت نداد که حرفم رو تموم کنم و رفت دفتر اسم بیمارستان رو گرفت و منو با خودش برد برای سید سِرُم زده بودند دراز کشیده بود وساعدش رو روی پیشونیش گذاشته بود هنوز گریه میکرد عباس رو که دید گریه هاش شدید تر شد عباس بغلش کرد باهم شروع به گریه کردند این دوسال روابطشون زیاد شده بود مرتب با هم در ارتباط بودند دکتر اومد بالا سر سید وگفت : بچه حزب اللهی ها بس کنید خواهشا اینجا بیمارستانه حال بیماران به اندازه ی کافی خراب هست شما با گریه هاتون بدترش نکنید! سید یه نگاهی بهش کرد و دستشو رو چشماش گذاشت و بی صدا گریه کرد رفتم بیرون از اتاق کمی بعد آقای سلطانی که همراه سید بود بهم گفت : سید کارتون داره! - بامن؟؟ -بله باشما سید: خانم‌قاسمی، به خانمِ حسین نگفتیم مسجد برنامه داریم به زهرا نگفتم که بهش بگه چون می‌دونم اگر بهش زنگ بزنه بجای حرف زدن فقط گریه میکنه شما تماس بگیرید و بگید که فردا برنامه هست - باشه مشکلی نیست ولی شمارشونو ندارم سید دست کرد تو جیبش و موبایلش رو در آورد گوشی رو داد دستم و گفت ایناها لطفاً اگر امکانش هست الان تماس بگیرید شماره رو تو گوشیم سیو کردم و به سمت حیاط بیمارستان رفتم تا اونجا صحبت کنم 🌾🌸 ⭕️
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_بیست‌و‌سوم به ساعت نگاه کردم
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید خسته بودم ... رفتم که به سید خبر بدم که تماس گرفتم با خانم بازرگان ، و برم خونه دیدم عباس پیش سید نیست آقای سلطانی اومد سمتم خانم قاسمی برادرتون رفت - چی؟😳کجارفت؟چرا به من خبر نداد؟ میخواستم برم خونه! - حال خانومشون خوب نیست ، مثل اینکه موقع وضع حملشون شده! - ۵دقیقه دیگه سِرُم محمد تموم میشه میروسونیمتون - مزاحمتون نمیشم - نفرمایید - تشکر سوار ماشین آقای موسوی شدیم ولی آقای سلطانی رانندگی کرد ضبط ماشین مداحی پلی کرد... سید آرنجشو به در ماشین تکیه دادو دستشو روی چشاش گذاشت "هوای این روزهای من هوای سنگره یه حسی روحمو تا زینبیه می‌بره تا کی باید بشینم و خدا خدا کنم؟ به عکس صورت شهیدامون نگاه کنم؟ حالا که من نبودم اون روزا تو کربلا بی بی بزار بیام بشم برای تو فدا درسته من آدم بدی شدم ولی ... هنوز یه غیرتی دارم رو دختر علی باید برای اینکه جونمو فدا کنم به حضرت علی اکبر اقتدا کنم چی میشه پرچم حرم برام کفن بشه..." هیچ حرفی تو ماشین رد و بدل نشد تا اینکه مامانم به من زنگ زد - سلام نرگس - سلام مامان ، حال معصومه خوبه؟ - آره عزیزم الان بیمارستانیم - مامان من میرم خونه خیلی خسته‌م،کسی خونه هست؟ - نه کسی نیست ،ولی تاشب من یا بابا میایم خونه - باشه مشکلی نیست - عباس رسید به‌معصومه؟ - آره الان پیشمه ، خودش بهم گفت بهت زنگ بزنم - باشه مامان😅من رسیدم خونه،‌میبینمتون‌،خداحافظ -باشه عزیزم خداحافظ♥️ -بفرمایید‌خانم‌قاسمی - دستتون درد نکنه خدانگهدار - یاعلی 🌾🌸 ⭕️ ۰
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_بیست‌و‌چهارم خسته بودم ... ر
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید جلو در ساختمون دوتا دختر اجق وجق منتظر ایستاده بودن کلید انداختم میخواستم درو ببندم که جلو در اومدن .. -بله؟ - می‌خوایم بیایم تو -شما؟ -حرفی نزدن... - ببخشید من نمیتونم شما رو راه بدم با هرکی کار دارید به همون بگید تا درو براتون باز کنه - صبر کنید خانم... گوشیش رو جواب نمیده! -شرمنده من چاره ای ندارم در رو بستم دکمه ی آسانسور رو زدم وقتی پایین اومد پسر همسایمون با یک قیافه ی فشن از آسانسور اومد بیرون! حالم از سرو وضعش بهم خورد سلامش نکردم و رفتم تو آسانسور در آسانسور تا بسته شد پسر همسایمون امون نداد و دکمه ی آسناسور رو فشار داد...در باز شد داد زد: چرا درو واسه عشقام بار نکردی؟؟ احساس کردم داره عمد اینجور داد میزنه که اون دخترا صداشو بشنون حرفی نزدم تو دلم گفتم جواب ابلهان خاموشی ست ول کن نبود داخل آسانسور شد عصبی شدم تا خواستم خارج بشم چادرم رو گرفت نزاشتم چادرم از سرم کشیده بشه سریع بهش گفتم: عباس تو پارکینگه صدامو در نیار اگر برسه یکی از اون مشتای دردناکش روباید تحمل کنی... ولم کرد و منم سریع جیم شدم راه پله ها رو یکی دوتا رد کردم به طبقه ی سه که رسیدم مریم رو دیدم سلام کردم -سلام ، نرگس کی جلو در حیاط بود؟ - دو تا دختر بودن مریم افتاد رو پله ها و هق هق گریه هاش بلند شد... - مریم چی شده؟ -این پسر اومده از من خواستگاری کرده! من ساده هم جواب مثبت دادم ، اما بهش گفتم شرط داره اونم اینه که این عجوزه ها رو ول کنه اون بهم قول داد! ولی میبینی... من قلبم و بهش دادم ولی اون دلش دنبال دخترای هرزه ی متنوعه! -بنظرت این مرد زندگیه؟ - نرگس من ۲۴سالمه تا حالا یه خواستگار هم نداشتم ، اما این اومد خواستگاری ، چارم چیه؟ 🌾🌸 ⭕️
https://abzarek.ir/service-p/msg/466864 نظرات ،اعنتقادات خود رادرمورد رمان ی_سید درلینک ناشناس به اشتراک بگذارید😁☺️
@Kolbhe_Roman حمایت بشیم؟1 ر ۱_دوستان حمایت 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 خیلی قشنگه ولی پنج پارت خیلی کمهههه ۲_چشم روزی ده پارت میزارم😊 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 خب قلم خوبی داره نویسنده...ولی تابلوئه که ازدواج با سید یکی از اتفاقات داستانه...ولی بعضی از نویسنده ها میزارن فکر و خیال کنی که اره حتما این اتفاق میوفته ولی وقتی موقعش میشه میان عوضش میکنن...و این یکی از هنر ها توی نویسندگیه ۳_بله دستشون درد نکنه😊 بله درست میفرمایید😁😊
بـسیجۍ‌بودن‌‌بہچفیہ‌و‌انگشتر‌نیست بسیجۍ‌بودن‌‌بہ‌‌حیـاء‌و‌غیرتہ‌ . . .!' 🚶🏿‍♂ •••━━━━