eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
438 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
2.8هزار ویدیو
77 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تولدت‌مبـارک‌ای‌تولـددوباره‌زندگـی💚...!:)
هدایت شده از 💜BTS💜
سلام ببخشید این چند روز نبودم احیا شب نیمه شعبان بود نتونستم فعالیت کنم 🌱🌱
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_پنجم روز آخر سفرمون به مشهد
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید روزچهارشنبه بعد از مدرسه مادرم به من و سرویسم سپرد که برم مسجد امام رضا یه مسجد با در سبز فلزی و کاشی کاری های سنتی در مسجد نیمه باز بود هلش دادم و وارد ش شدم یک حیاط دایره شکل و یک حوض و فواره وسطش خیلی بزرگ بود! به طوری که همه ی حیات توی قاب چشمام نمی گنجید ! قدم برداشتم، به گلدسته های نیمه کاره ی مسجد نگاه میکردم که زهرا خانم صدام زد : نرگس جون ...سلام 😄 برگشتم سمتشون و جواب دادم : سلام خوب هستید😅! -بیا عزیزم نماز ظهر رو خوندن الان میخوان عصر رو بخونن وضو که داری؟ سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم -پس بیا 🙂🚶🏻‍♀ تو واحد خواهران پر بود از دخترای هم سن و سال من کلا 5 تا صف تشکیل شده بود تو صف چهارم یه جای خالی پیدا کردم و اونجا نشستم مهرمو گذاشتم رو زمین کمی بعد امام جماعت، نماز رو شروع کرد نماز عصرم که تمام شد زهرا خانم اومد پیشم -قبول باشه -خیلی ممنون^^ قبول حق :)! طهورا کجاست؟ -پیش داییشه نرگس خانم بیا پیشم تو دفتر چند روز دیگه میلاد امام زمان عج است خب کمکم کن واسه یکسری کارا کوله ام رو برداشتم و پشت سر زهرا خانم راه افتادم یه گوشه از دفتر مدیریت کارتون کارتون شکلات و کاغذ هایی که توشون حدیث نوشته شده بود، گذاشته بودن و چند تا دخترهم سن و سال خودم هم نشسته بودند و بسته بندی میکردند اونا رو زهرا خانم منو به اونا معرفی کرد و احوال پرسی گرمی کردیم و من به اونا ملحق شدم خیلی زود صمیمی شدیم اونا هم مثل من فرم مدرسه تنشون بود به خاطر همین از پوششم احساس بدی نداشتم😶😅! 🌾🌸 ⭕️ 🌼『 🌼🌼 🌼🌼🌼『 🌼🌼🌼🌼『』 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 ✨』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید توی گفت و گو با اونا فهمیدم سید مسئول بسیج مسجده و خواهرش رو که مسئول واحد خواهران مسجده رو خانم کاظمی صدا میزنن یعنی به فامیل شوهرش! زهرا خانم منو که گذاشت پیش بچه ها خودش رفت ... ماهم کارامون تا نزدیکای اذان مغرب طول کشید بچه ها یکی یکی رفتن خونه فقط منو شیدا موندیم که حسابی باهم صحبت کردیم من داشتم کارتون های خالی شکلات رو یکی میکردم که در دفتر مدیریت مسجد رو زدن درو باز کردم سید رو دیدم که طهورا رو بغل کرده بود بادیدن من یک لحظه مکث کرد طهورا خندید و گفت خاله نرگسسسس ودستاشو دراز کرد سمتم که بغلش کنم یجوری که با سید برخورد نکنم طهورا رو گرفتم و بردم تو دفتر در دفتر خیلی سنگین بود و به راحتی باز نمیشد حدس میزدم به خاطر همین سید خودش طهورا رو آورد دفتر تا وقت نماز طهورا پیشم بود انگار زهرا خانم غیبش زده بود دست طهورا رو گرفتم و باخودم به سمت صف های نماز بردم وقتی از سجده سرمو بلند کردم طهورا نبود😰 نمازمو با استرس و دلهره تمام کردم بدون تعقیبات از جام بلند شدم و همون جا تا ته مسجد رو دید زدم انگار تو دلم رخت میشستن کولمو برداشتم و با بغض رفتم تو حیاط مسجد وقتی دیدم تو حیاط هم نیست ،بغضم ترکید تکیه دادم به دیوار مسجد و فقط گریه کردم همش دلم شور میزد ... دیگه خیالات ولم نمیکرد.. 🌾🌸 ✨』