🧚♀🧚♂🧚♀
"*خنده ی فرشتگان*"
رسول خدا(ص) از حضرت جبرئیل(ع) سوال نمود که آیا فرشتگان
خنده و گریه دارند؟
🧚♀🧚♂🧚♀
جبرئیل فرمود: بله. ((یکی از آنجاهایی که فرشتگان میخندند)) زمانی است که زن بیحجابی و بدحجابی میمیرد،
و بستگان او را در قبر میگذارند و روی آن زن را با خشت و خاک میپوشانند تا
بدنش دیده نشود. فرشتگان میخندند و میگویند: تا وقتی که جوان بود
🧚♀🧚♂🧚♀
و با دیدنش هر کسی را تحریک میکرد و به گناه میانداخت((پدر و برادر وشوهرش و...از خود غیرت نشان ندادند)) و او را نپوشاندند،
ولی اکنون که مرده و همه از دیدنش نفرت دارند او را میپوشانند.
🧚♀🧚♂🧚♀
اندکی تامل🤔
#حکایت
🌙
••࿐ @chadorbesarha
#حکایت
👨🌾 چوپان گلہ #گوسفندان را به آغل برد و همہ درهاے آن را بست.
🐑 شبانگاه وقتی #گرگهاے گرسنہ سر رسیدند و درها را بستہ یافتند، جمع شدند تا نقشهاے براے بیرون کشیدن طعمهها پیدا کنند❗️
🐺 پس از ساعتها، سرانجام بہ این نتیجہ رسیدند کہ تنها راه چاره جمع شدن جلوے خانہ چوپان است تا برای #آزادے گوسفندان از عمق جان زوزه بکشند و ناله کنند...
🐺گرگها تا حد مرگ زوزه کشیدند و خود را غمگین نشان دادند و مدام به دور آغل چرخیدند...
🐑 گوسفندان هم وقتی صدای گرگها را شنیدند کہ بخاطر آزادے آنها چقدر #محزون زوزه میکشند، احساس هویت کردند و با آنان #همصدا شدند‼️
با تشویق گرگها آنقدر خود را به در و دیوار زدند تا بالاخره راهی باز شد و همگی با سرعت تمام بہ #صحرا گریختند و از آزادیشان شروع به لذت بردن کردند. 😐
بالا و پایین میپریدند، غذا میخوردند و به هرطرف که دلشان میخواست میدویدند...
🐺 گرگها هم که منتظر همین لحظه بودند با ولع و هوشیاری عجیبی دنبالشان رفتند.
چوپان وقتی متوجه شد تا جایی که قدرت داشت با داد و فریاد و حتی گاه با پرتاب عصا و سنگ و چوب سعے مےکرد جلوی گرگها را بگیرد❗️
☝️ اما فایدهاے نداشت...
😔 گرگها، گوسفندان را در دامنه کوهی گیر انداختند؛
بدون چوپان و بدون هرگونه حفاظ و #نگہبان ...
آن شب، شبے وحشتناک براے گوسفندانِ آزادیخواه؛
و شبے خاطرهانگیز و لذتبخش براے گرگها بود... 🤤
خودمانیم...
🚫 تجمعها و کمپینهای برخیها براے دفاع از #آزادے_زنان ؛ چقدر به این حکایت شباهت دارد❗️
••࿐ @chadorbesarha
📚#حکایت
آورده اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد
سفر داشت صد من آهن داشت که در خانه
دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت.اما
دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج
کرد.بازرگان روزی به طلب آهن نزد وی رفت
مرد گفت:آهن تو را در انبار خانه نهادم ومراقبت تمام کرده بودم اما آنجا موشی زندگی می کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد.بازرگان گفت:راست می گویی!موش خیلی آهن دوست دارد و دندان
او برخوردن آن قادر است
دوست اش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته.پس
گفت:امروزبه خانه من مهمان باش.بازرگان
گفت:فردا باز آیم.رفت و چون به سر کوی رسید
پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد.چون بجستند
از پسر اثری نشد.پس ندا در شهر دادند.
بازرگان گفت:من عقابی دیدم که کودکی
می برد.مرد فریاد برداشت که دروغ و محال
است،چگونه می گویی عقاب کودکی را ببرد؟بازرگان خندید و گفت:در شهری که موش صد
من آهن بتواند بخورد،عقابی کودکی
بیست کیلویی را نتواند گرفت؟
مرد دانست که قصه چیست
گفت:آری موش نخورده است!پسر باز ده وآهن بستان.هیچ چیزبدتر از آن نیست که در سخن ، کریم و بخشنده باشی ودر هنگام عمل سرافکنده و خجل.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
📚#حکایت
آورده اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد
سفر داشت صد من آهن داشت که در خانه
دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت.اما
دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج
کرد.بازرگان روزی به طلب آهن نزد وی رفت
مرد گفت:آهن تو را در انبار خانه نهادم ومراقبت تمام کرده بودم اما آنجا موشی زندگی می کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد.بازرگان گفت:راست می گویی!موش خیلی آهن دوست دارد و دندان
او برخوردن آن قادر است
دوست اش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته.پس
گفت:امروزبه خانه من مهمان باش.بازرگان
گفت:فردا باز آیم.رفت و چون به سر کوی رسید
پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد.چون بجستند
از پسر اثری نشد.پس ندا در شهر دادند.
بازرگان گفت:من عقابی دیدم که کودکی
می برد.مرد فریاد برداشت که دروغ و محال
است،چگونه می گویی عقاب کودکی را ببرد؟بازرگان خندید و گفت:در شهری که موش صد
من آهن بتواند بخورد،عقابی کودکی
بیست کیلویی را نتواند گرفت؟
مرد دانست که قصه چیست
گفت:آری موش نخورده است!پسر باز ده وآهن بستان.هیچ چیزبدتر از آن نیست که در سخن ، کریم و بخشنده باشی ودر هنگام عمل سرافکنده و خجل.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
📚#حکایت
آورده اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد
سفر داشت صد من آهن داشت که در خانه
دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت.اما
دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج
کرد.بازرگان روزی به طلب آهن نزد وی رفت
مرد گفت:آهن تو را در انبار خانه نهادم ومراقبت تمام کرده بودم اما آنجا موشی زندگی می کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد.بازرگان گفت:راست می گویی!موش خیلی آهن دوست دارد و دندان
او برخوردن آن قادر است
دوست اش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته.پس
گفت:امروزبه خانه من مهمان باش.بازرگان
گفت:فردا باز آیم.رفت و چون به سر کوی رسید
پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد.چون بجستند
از پسر اثری نشد.پس ندا در شهر دادند.
بازرگان گفت:من عقابی دیدم که کودکی
می برد.مرد فریاد برداشت که دروغ و محال
است،چگونه می گویی عقاب کودکی را ببرد؟بازرگان خندید و گفت:در شهری که موش صد
من آهن بتواند بخورد،عقابی کودکی
بیست کیلویی را نتواند گرفت؟
مرد دانست که قصه چیست
گفت:آری موش نخورده است!پسر باز ده وآهن بستان.هیچ چیزبدتر از آن نیست که در سخن ، کریم و بخشنده باشی ودر هنگام عمل سرافکنده و خجل.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙