eitaa logo
💫 فــرشــتــه‌ها 💫
8.8هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
2.1هزار ویدیو
87 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 پیرزنی در خانه‌ی خود نشسته بود که دزدی از بالای درب به درون خانه پایین پرید.به ناگاه چشمش در میخِ پشتِ در خورد و درآمد. پیرزن گفت: برخیز نزد قاضی برویم. دزد گفت: دستِ مرا رها کن من از تو شاکی هستم. هر دو نزد قاضی رفتند قاضی تا چشمِ خون‌آلود و کورِ دزد را دید تکانی خورد. پیرزن گفت: من از این دزد شاکی هستم، خانه من دزدی آمده است. قاضی گفت: مگر چیزی هم دزدیده؟ پیرزن گفت: نمی‌توانست؛ چون هم کور شد و هم من دستگیرش کردم. قاضی گفت: ای پیرزن تو ساکت باش. پس رو به دزد کرده و پرسید، چشم تو کجا کور شد؟ گفت: میخِ پشتِ درِ خانه‌ی این پیرزن کورم کرد. قاضی رو به پیرزن گفت: حال می‌دهم چشم تو را کور کنند. پیرزن باهوش وقتی فهمید قاضی چیزی از قضاوت نمی‌داند و فقط دنبال کور کردن چشم کسی است، سریع لحن کلام خود را عوض کرد و گفت: آقای قاضی اکنون فهمیدم من مقصرم. اما گناهِ من نبود، گناهِ آهنگر است که این میخ را پشت درب خانه‌ی من گذاشت. من که از آهنگری چیزی نمی‌دانم. قاضی گفت: آفرین ای پیرزن. دستور داد رهایش کنید و سراغ آهنگر بروید.آهنگر را آوردند. آهنگر گفت: آقای قاضی اگر یک چشم مرا کور کنید چه کسی است که بر لشگریان امیر شمشیر و زره بسازد؟ قاضی گفت: پس کسی را معرفی کن و خود را نجات بده. آهنگر گفت: شاه یک شکارچی دارد که موقع شکار یکی از چشمانش را لازم دارد و دیگری را می‌بندد. اگر یک چشم او را درآورید مشکلی برای شاه پیش نمی‌آید. قاضی گفت: آهنگر را رها کنید و شکارچی را بیاورید. شکارچی را آوردند و گفتند: چشمی درآمده، باید چشم تو را درآوریم چون نیاز نداری. شکارچی گفت: آقای قاضی من در زمان کشیدن کمان یک چشم خود را می‌بندم و برای جستجوی شکار باید دو چشمم باز باشد. قاضی گفت: کسی را می‌توانی معرفی کنی؟ گفت: بلی. شاه یک نی‌زن دارد وقتی نی می‌زند دو چشم خود را می‌بندد و هر دو چشمش اضافه است و یکی نباشد چیزی نمی‌شود. شکارچی را رها کردند. نی‌زنِ شاه را آوردند و گفتند: دراز بکش که چشمی درآمده و چشم تو را باید درآوریم و از تو واجدِ شرایط‌تر نیافتیم. + نتیجه‌ی اخلاقی این‌که ما نیز گاهی وقتی خسارتی می‌بینیم به هر عنوان هر کسی جلوی‌مان بیاید از او تقاص می‌کشیم و کاری نداریم و نمی‌پرسیم که در بسیاری از خطاهای ما، مسبب خودمان هستیم و نباید دنبال یافتن متّهم و مجازات احدی باشیم. ‌‌‌‌📚 هر روز یک داستان زیبا و آموزنده 😃👇‌ ┄┅┅┄┄┅✶🌸✶┄┅┄┅┄ @chadorbesarha
📚 در سمرقند دختر‌ی متین به نام زیتون بود که جوانی به نام پرویز عاشق او شد. نجیب، برادر کوچک پرویز که بی‌خبر از علاقۀ برادرِ بزرگ به زیتون بود او نیز عاشق دختر شده بود و پرویز برای شادی دلِ برادر، عشق خود را در دل پنهان می‌ساخت. زیتون که از عشق پرویز به خود بی‌خبر بود؛ روزی نجیب به خواستگاری او رفت و زیتون حاضر به وصلت با او نشد، گویا زیتون نیز پرویز را دوست داشت ولی نمی‌توانست به او ابراز علاقه کند. عشق نجیب چنان زیاد شد که تصمیم گرفت زیتون را کنار چشمه‌ای که می‌رفت در آب خفه کند. پرویز گفت: ای برادر! تو هرگز عاشق نیستی و این هوس است، از زیتون چشم بپوش و بگذار خودش انتخاب کند. نجیب گفت: من چنان او را دوست دارم که حاضرم جان خود را قربان او کنم. روزی شیطان هنر خویش بر نجیب، با وسوسۀ قتل زیتون کامل کرد و نجیب او را در کنار چشمه در آب خفه نمود. نجیب، پرویز را که اولین نفر بود از قتل خود آگاه ساخت. نجیب وحشتناک در ترس و هراس بود و به پرویز التماس می‌کرد تا او را از شهر فراری دهد. پرویز گفت: نترس برادر، به روح پدرمان قسم‌ می‌خورم اجازه نخواهم داد حتی کسی انگشت خود را به سمت تو اشاره کند. پرویز جنازۀ زیتون را آورد و خود را به حاکم شهر به عنوان قاتل زیتون تسلیم نمود. روز بعد، روزِ قصاص پرویز بود که سحرگاهان قبل از اعدام، نجیب از او پرسید: برادر! چرا با خود چنین کردی؟! او گمان می‌کرد پرویز به خاطر عشقِ به نجیب گناه قتل را بر گردن گرفته است. پرویز ساعتی قبل از مرگ، فقط برادر را از راز این کارِ خویش آگاه کرد و گفت: ای برادر! من قبل از تو عاشق زیتون بودم ولی به خاطر قلب تو سکوت کردم، اکنون که او از این دنیا به دنیای دیگر سفر کرده است، من شوق مرگ و رسیدن به او را دارم و این شوق مرگِ من به خاطر بی‌گناهی من است، و ترس تو از مرگ، به خاطر گناهکاری توست؛ چرا که می‌دانی بعد از مرگت باید جواب این ظلمت را بدهی. عاشق واقعی هرگز کاری نمی‌کند تا از رسیدن به معشوق خویش هر کجا باشد بترسد. ✨📖✨ قُلْ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ هَادُوا إِنْ زَعَمْتُمْ أَنَّكُمْ أَوْلِيَاءُ لِلَّهِ مِنْ دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ (6 - جمعه) بگو: ای جماعت یهود، اگر پندارید که شما به حقیقت دوستداران خدایید نه مردم دیگر، پس تمنّای مرگ کنید اگر راست می‌گویید. ‌‌📚 هر شب یک داستان زیبا و آموزنده ‌ ┄┅┅┄┄┅✶🌸✶┄┅┄┅┄ @chadorbesarha
📚 پیرزنی در خانه‌ی خود نشسته بود که دزدی از بالای درب به درون خانه پایین پرید.به ناگاه چشمش در میخِ پشتِ در خورد و درآمد. پیرزن گفت: برخیز نزد قاضی برویم. دزد گفت: دستِ مرا رها کن من از تو شاکی هستم. هر دو نزد قاضی رفتند قاضی تا چشمِ خون‌آلود و کورِ دزد را دید تکانی خورد. پیرزن گفت: من از این دزد شاکی هستم، خانه من دزدی آمده است. قاضی گفت: مگر چیزی هم دزدیده؟ پیرزن گفت: نمی‌توانست؛ چون هم کور شد و هم من دستگیرش کردم. قاضی گفت: ای پیرزن تو ساکت باش. پس رو به دزد کرده و پرسید، چشم تو کجا کور شد؟ گفت: میخِ پشتِ درِ خانه‌ی این پیرزن کورم کرد. قاضی رو به پیرزن گفت: حال می‌دهم چشم تو را کور کنند. پیرزن باهوش وقتی فهمید قاضی چیزی از قضاوت نمی‌داند و فقط دنبال کور کردن چشم کسی است، سریع لحن کلام خود را عوض کرد و گفت: آقای قاضی اکنون فهمیدم من مقصرم. اما گناهِ من نبود، گناهِ آهنگر است که این میخ را پشت درب خانه‌ی من گذاشت. من که از آهنگری چیزی نمی‌دانم. قاضی گفت: آفرین ای پیرزن. دستور داد رهایش کنید و سراغ آهنگر بروید.آهنگر را آوردند. آهنگر گفت: آقای قاضی اگر یک چشم مرا کور کنید چه کسی است که بر لشگریان امیر شمشیر و زره بسازد؟ قاضی گفت: پس کسی را معرفی کن و خود را نجات بده. آهنگر گفت: شاه یک شکارچی دارد که موقع شکار یکی از چشمانش را لازم دارد و دیگری را می‌بندد. اگر یک چشم او را درآورید مشکلی برای شاه پیش نمی‌آید. قاضی گفت: آهنگر را رها کنید و شکارچی را بیاورید. شکارچی را آوردند و گفتند: چشمی درآمده، باید چشم تو را درآوریم چون نیاز نداری. شکارچی گفت: آقای قاضی من در زمان کشیدن کمان یک چشم خود را می‌بندم و برای جستجوی شکار باید دو چشمم باز باشد. قاضی گفت: کسی را می‌توانی معرفی کنی؟ گفت: بلی. شاه یک نی‌زن دارد وقتی نی می‌زند دو چشم خود را می‌بندد و هر دو چشمش اضافه است و یکی نباشد چیزی نمی‌شود. شکارچی را رها کردند. نی‌زنِ شاه را آوردند و گفتند: دراز بکش که چشمی درآمده و چشم تو را باید درآوریم و از تو واجدِ شرایط‌تر نیافتیم. + نتیجه‌ی اخلاقی این‌که ما نیز گاهی وقتی خسارتی می‌بینیم به هر عنوان هر کسی جلوی‌مان بیاید از او تقاص می‌کشیم و کاری نداریم و نمی‌پرسیم که در بسیاری از خطاهای ما، مسبب خودمان هستیم و نباید دنبال یافتن متّهم و مجازات احدی باشیم. ‌‌‌‌📚 هر روز یک داستان زیبا و آموزنده 😃👇‌ ┄┅┅┄┄┅✶🌸✶┄┅┄┅┄ @chadorbesarha
📚 نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد. آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش کند.😍 موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند، قبل از ورود، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد. بعد با دو دستش، شاخه های درخت را گرفت.😳 چهره اش بی درنگ کرد. خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به آمدند...😘 برای فرزندانش قصه گفت، و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا بنوشند...🙃 از آن جا می توانستند درخت را ببینند. دوستش دیگر نتوانست جلو اش را بگیرد و دلیل این رفتار نجار را پرسید...🤔 نجار گفت: «آه،این درخت من است. موقع کار، مشکلات فراوانی پیش می آید، اما این مشکلات، مال من است و ربطی هم به همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به خانه می رسم، مشکلاتم را به شاخه های آن درخت آویزم. روز بعد، وقتی می خواهم سر کار بروم، دوباره آن ها را از روی شاخه بر می دارم. جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم، خیلی از مشکلات، دیگر آن جا نیستند، و بقیه هم خیلی شده اند!...»😃 سلامتی همه مردان سرزمینان ‌ ┄┅┅┄┄┅✶🌸✶┄┅┄┅┄ @chadorbesarha
📚 پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد...در راه با یک ماشین کرد و آسیب دید.عابرانی که از آن حوالی رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند،سپس به او گفتند:باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جایی از بدنت آسیب ندیده. پیرمرد غمگین شد و گفت:عجله دارم،نیازی به نیست!😳 پرستاران ا او دلیل عجله اش را پرسیدند.پیرمرد گفت:همسرم در خانه سالمندان است.هر روز صبح به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم.نمی خواهم دیر شود. پرستاری به او گفت:خودمان به او خبر می دهیم.👌 پیرمرد با اندوه گفت:متاسفانه او آلزایمر دارد.چیزی را به یاد نمی آورد حتی مرا هم نمی شناسد!!🙄 پرستار با حیرت پرسید :وقتی او نمی داند شما چه کسی هستید،چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟؟😳 پیرمرد با صدایی گرفته به آرامی گفت: اما من که دانم_او چه کسی است...😔 زنده باد ❤️ ❤🧡💛