شــ♡ـوقــ پـــــرواز:)
#Part 1 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️ ♥️♥️ ♥️ صدای در اتاق به گوش رسید، چشمانم را باز کرد
#Part 2
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
♥️♥️♥️♥️♥️
♥️♥️♥️♥️
♥️♥️♥️
♥️♥️
♥️
صبح باصدای مامان از خواب بلند شدم.
مامان:بلند شو دخترم بلند شو مادر حاضر شو پاشو
از روی تختم بر خاستم رفتم صورتم رو شستم طوری رفتار کردم که انگار نه انگار اتفاقی افتاده حاضر شدم صدای بوق ماشین معین خیلی رو اعصابم بود دلم میخواست سرش فریاد بزنم و بگویم لعنتی انقدر روی اعصابم راه نرو دارم آماده میشم.
از پله ها پایین رفتم اح بازهم صندلی جلو را برای من خالی گذاشته بودن و باز هم قرار بود من کنار اون بی ریخت بشینم.
مامان کیانوش اینا نمیان؟
مامان:نه مامان جان مرجان خانم گفت کیانوش حالش بده یکم مریض احوال ما هستیم پیشش نمیآیم.
اها لبخند تلخی زدم و ب بیرون خیره شدم
ب بیمارستان رسیدیم از ماشین پیاده شدیم و داخل آزمایشگاه شدیم بعد از چن دقیقه ازما آزمایش گرفتن منتظر جواب آزمایش بودیم دعای من فقط این بود که خون هایمان بهم نخورد هنوز در انتظار جواب بودیم ک من در این میان با شماره عسل تماس گرفتم و حال و احوال کیانوش را پرسیدم.
جواب آزمایش بالاخره آمد کلی اسطرلاب داشتم خانم دکتر گفت تبریک میگم بهتون بعد از شنیدن این حرف دیگر چیزی نشنیدم و ته دلم خالی شد دیگر تا مدتی ک ب بازار رسیدیم چیزی نگفتم.
ادامه دارد... 🌼
پایان این پارت. ✨
اَصلاسَلاممَـטּبہِاُمیٖدجَوابتوست..
بـٰاشوقیڪاِجـٰابَت'طُ'آھمٖۍڪشَمـ..!🌲🚛
#کربلا
❥︎@chadorihaizehra