📜بخشی از وصیتنامه شهید حاج قاسم سلیمانی:
🌹خداوندا ! تو را سپاس که مرا قرن به قرن، از صلبی به صلبی منتقل کردی و در زمانی اجازه ظهور و وجود دادی که امکان درک یکی از برجسته ترین اولیائت را که قرین و قریب معصومین است، عبد صالحت خمینی_کبیر را درک کنم و سرباز رکاب او شوم..
🌹شادی روح بلندشان صلوات
⚪️✨ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
🕊✨ و عَجِّلْ فَرَجَهُمْ🤍🌷🍃
🗓سالروز تبعیدرهبری به ایرانشهر
♦️برشی ازکتاب شرح اسم:هوای تابستان ایرانشهر بسیار گرم بود اما عصر روز یکشنبه ۱۱تیرماه ۱۳۵۷ ابرهای تیره در آسمان ایرانشهر متراکم شد، مردم که برای جشن ۲۷رجب روز بعثت پیامبر در مسجد آلرسول در نماز عشاء به آقای خامنهای اقتدا کرده بودند که ناگهان صدای غرش عجیب رعدوبرق آمد، باران با شدت میبارید بقدری که سیل در ایرانشهر جاری شد
♦️آقای خامنهای مردم را به رویارویی با سیل فراخواند، فرشهای مسجد را جمع کردند، برق رفت، خانههای مردم یکی یکی فرو میریخت چراکه سطح آب بالا آمده بود و خانهها هم سست بود، همه جا تاریک بود، مردم وحشت زده بودند، به سید تبعیدی خود التجا میکردند، انسان در این لحظات هراسناک به هر وسیلهای متوسل میشود تا از بحران نجات پیدا کند
♦️ ناگهان سید علی به یاد تربت کربلا که همیشه باخود داشت افتاد، کمی از آنرا با توکل به خدا درون آب خروشان ریخت، دقایقی بعد سیل آرام گرفت، با آرام گرفتن سیل گروهی را برای امداد ساماندهی کرد، بازگشت تا اهالی خانه خود را ببینید، اما سیل به آنجا اثر نکرده بود، خبر سلامتی خانه سید تبعیدی در شهر پیچید، همه آنرا کرامت سید دانستند اما خود آقای خامنهای گفت اینکه سیل به خانه ما نرسیده علتش قرار داشتن خانه در بلندی است نه کرامت ما! کتاب شرح اسم ص۵۹۷.
🌹سلامتی مقام معظم رهبری حفظه الله علیه صلوات
⚪️✨ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
🕊✨ و عَجِّلْ فَرَجَهُمْ🤍🌷🍃
🔴 سند|عصبانیت ساواک از کمکرسانی آیتالله خامنهای به سیلزدگان ایرانشهر در دوران پهلوی
♦️ بخشی از گزارش ساواک: کمکهای یک نفر از آخوندهای تبعیدی به نام خامنهای به مردم باعث رفع گرفتاری آنها شده است.
🌹سالروز تبعید حضرت آقا به ایرانشهر
♦️برشی ازکتاب شرح اسم:هوای تابستان ایرانشهر بسیار گرم بود اما عصر روز یکشنبه ۱۱تیرماه ۱۳۵۷ ابرهای تیره در آسمان ایرانشهر متراکم شد، مردم که برای جشن ۲۷رجب روز بعثت پیامبر در مسجد آلرسول در نماز عشاء به آقای خامنهای اقتدا کرده بودند که ناگهان صدای غرش عجیب رعدوبرق آمد، باران با شدت میبارید بقدری که سیل در ایرانشهر جاری شد
♦️آقای خامنهای مردم را به رویارویی با سیل فراخواند، فرشهای مسجد را جمع کردند، برق رفت، خانههای مردم یکی یکی فرو میریخت چراکه سطح آب بالا آمده بود و خانهها هم سست بود، همه جا تاریک بود، مردم وحشت زده بودند، به سید تبعیدی خود التجا میکردند، انسان در این لحظات هراسناک به هر وسیلهای متوسل میشود تا از بحران نجات پیدا کند
♦️ ناگهان سید علی به یاد تربت کربلا که همیشه باخود داشت افتاد، کمی از آنرا با توکل به خدا درون آب خروشان ریخت، دقایقی بعد سیل آرام گرفت.
🌹سلامتی مقام عظمای ولایت صلوات
⚪️✨ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
🕊✨ و عَجِّلْ فَرَجَهُمْ🤍🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰ویژه باز نشر
📹ببینید| رهبرمعظم انقلاب: من همیشه به دوستان گفتهام، ایرانشهر را از خود و خود را از ایرانشهر میدانم
🗓سالروز تبعید رهبرمعظم انقلاب به ایرانشهر در دوران پهلوی؛ ۲۸آذر۵۶
🇮🇷سلامتی مقام عظمای ولایت صلوات
⚪️✨ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
🕊✨ و عَجِّلْ فَرَجَهُمْ🤍🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
براتون فیلم عتیقه آوردم.
بیایید ببینید تو این اوضاع احوال یه کم روحیه تون عوض بشه😊
✅خاطرات مقام معظم رهبری از دفاع مقدس
🌷سلامتیشون صلوات
🌷⚪️✨ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
🕊✨ و عَجِّلْ فَرَجَهُمْ🤍🌷🍃
سلام و احترام؛عملیات کربلای چهار، محور لشگر مقدس امام حسین علیه السلام؛ به روایت سید مرتضی موسوی:....قسمت اول:کار شناسائی منطقه ابوالخصیب تا پتروشیمی بصره و جاده فاو البهار؛ و رصد دشمن بعثی در منطقه از ماهها قبل شروع و لشگرها و تیپ های سپاه با توجه به محور عملیاتی؛ اقدام به آموزش نیروهای غواص و گردان های پیاده برای آماده شدن عملیات آبی و خاکی نموده بودند؛در اکثر عملیاتها حضرت آیت الله طاهری در مقر فرماندهی لشگر و در کنار شهید حاج حسین خرازی حضور پیدا میکرد،اطلاعاتی خدمت ایشان مبنی بر احتمال لُو رفتن عملیات داده شده بود و ایشان به عنوان تکلیف،از شهید خرازی خواسته بودند تا مراتب را شخصا به اطلاع آقا محسن فرمانده کل سپاه برساند،یک یا دوشب قبل از شروع عملیات؛ گشتی های یکی از تیپ های سپاه برای شناسایی به جلو رفته ولی آنها برنگشته وخبری از آنها نبود! طبق اطلاع آنها کالک و نقشه عملیات برای لحاظ آخرین تغییرات در منطقه دشمن؛ را بهمراه خود بُرده بودند!! بنابراین عراقی ها چندین شب در منطقه عملیاتی در حال آماده باش صددرصد بودند! در حالیکه تا شب عملیات هیچکدام از گردان های غواص و پیاده ما از این موضوع باخبر نبودند، تصور همه بر این بود که حفاظت عملیات کاملا رعایت شده است، با به آب زدن گردان غواص حضرت یونس و حرکت آنها در اروند برای گرفتن پنج سرپُل،سه سرپُل در ساحل بلجانیه و دو سر پُل در ساحل جزیره ام الرصاص؛ هواپيماهاي عراقي در آسمان منطقه و گمرگ خرمشهر ظاهر و درچندین نوبت، اقدام به ریختن منور در آسمان منطقه عملياتي نمودند و کل منطقه را مانند روز در آتشب تاریک و ظلمانی، روشن کردند، با این حرکت دشمن، بين همه بچه ها گردان زمزمه هائی صورت گرفت: نكنه عمليات لُو رفته باشد؟! اين گمان؛ با گذشت دقایق و ساعتی؛ به يقين تبديل شد؛نیروهای غواص لشگر موفق به گرفتن تمام پنج سرپُل در ساحل دشمن شده بودند و به گردان های پیاده با چراغ قوه های مخصوص علامت دادند؛ قایق ها با سرعت تمام از نهر عرایض خارج تا با عبور از اروند و مسافت ۴ تا ۵ کیلومتری خود را به سرپُل های گردان غواص برسانند؛اما در همان دقایق اولیه شروع عملیات،به دلیل آتش بسیار سنگين دشمن،و شلیک پی درپی کالیبرها و شلیکاها بر روی سطح آب رودخانه اروند اکثر قایق ها بر روی آب مورد اصابت گلوله های کالیبر و آتش سنگین دشمن قرار گرفته و منهدم شده بودند، مكالمات بي سيم هاي گردانهای درگیر و اعلام وضعیت لحظه به لحظه فرماندهان گردان؛ به فرماندهی لشگر، حکایت از آمادگی دشمن و انهدام قایق ها و شهادت و زخمی شدن نیروها؛ بر روي رودخانه اروند و گره خوردن عملیات داشت،آب خروشان اروند پیکر پاک شهدا و مجروحین را با خود همراه و بُرده بود!! تنها كاري كه بلا استثناء همه بچه ها در آن شرایط دشوار ميتوانستند انجام دهند، فقط توسل به خداوند متعال و دعا برای گردان های درگیربود! قایق های؛ گردان های امام حسین.ع. و حضرت ابوالفضل.ع. اکثرا مورد اصابت گلوله های دشمن بعثی قرار گرفته و فقط چند قایق از جمله قایق حاج محمود جانثاری فرمانده گردان حضرت ابوالفضل و قایق حاج علی شاهنظری از گردان امام رضا موفق شدند خود را به ساحل بلجانیه برسانند؛ قایق های دیگر گردان ها( امام محمد باقر.ع. و گردان حضرت امام رضا.ع.)نیروهای خود را در ساحل جزیره ام الرصاص پیاده و با دشمن در داخل جزیره درگیر شده بودند؛ در بین بچه ها مطرح شده بود که قایق حاج علی باقری فرمانده گردان امام حسین علیه السلام مورد اصابت قرار و همه آنها بشهادت رسیده اند، با ورود نیروها به داخل جزیره ام الرصاص؛ عراقيها در بین نيزارهای بلند جزیره ام الرصاص،خود را مخفی وبطرف بچه ها شليك ميكردند؛با این وضعیت؛ حاج حسین خرازی فرماندهی لشگر دستور داد تا سایر گردان های لشگر وارد عملیات نشوند و فعلا در ساحل اروند بمانند ،به دستور برادر عزیز حاج ناصر بابائی فرمانده گردان موسی ابن جعفر.ع. قرار شد، بچه های گردان در کانال های نفررو؛ کنار اروند مستقر شوند، در آن شب زمستانی و سرد،خواب از چشمان همه ربوده شده بود،همه مشغول خواندن قرآن ودعا بودند، لحظه ای ذکر از لبان نیروها قطع نمیشد؛ تعدادی از نیروها صورتهای خود را به دیوار سرد کانال گذاشته و در حال مناجات و کمک از خداوند قادر متعال بودند؛ علی رغم وضعیت منطقه و آتش سنگین دشمن،اما تعداد زیادی از بچه های گردان موسی ابن جعفر.ع. نماز شب خود را در حالت نشسته و در حالیکه به دیوار کانال تکیه داده بودند،به جا آوردند،آن نماز؛ با تمام نمازهای شبهای قبل، متفاوت و فرق داشت!!انگار در آن شب،توجه و حضورقلب بچه ها،بیشتر و به قول معروف،سیم ها کاملا وصل شده بود،شب در حال سپری شدن،و درگیری در آنسوی اروند،کماکان ادامه داشت، لحظات به کُندی و سختی سپری میشد،نگرانی در چهره تمام نیروها مشهود،اما همه راضی به رضای خداوند متعال بودند، كم كم به
وقت نماز صبح نزديك و حالا، بچه ها داخل سنگرها و كانال كنار اروند؛ خود را براي نمازصبح و خواندن دعا آماده ميكردند؛هر کس حال و هوای خودش را داشت،فرماندهان هم لحظه به لحظه، اتفاقات آنطرف آب و مکالمات بی سیم های گردان های درگیر را؛ رصد و منتظر فرمان و کسب تکلیف از جانب فرماندهی لشگر بودند، هوا كم كم رو به روشنی میرفت؛به غير از آتش سنگین دشمن؛ گوشهايمان به مكالمات بي سيم ها گرم و تیز شده بود......
ادامه خاطره عملیات کربلای چهار، قسمت دوم: ......... انگار همه منتظرخبري بودند؛لحظه موعود فرا رسيد؛از فرماندهي لشگر فرماني مبني بر آماده شدن يك گروهان از گردان حضرت موسي ابن جعفر.ع. صادر شد، گروهان ياسر؛گروهان اول بود وحالا حاج ناصر فرمانده گردان؛با نگاه پراز مهر و معنا دارش،تعمقی کرد وبه من، دستور داد بچه ها را آماده نمايم،شور و حال خاص و عجیبی در دل و چشمان همه نیروها دیده میشد،براستی آنها برای ادای تکلیف وارد میدان شده بودند،بچه های گروهان را با هزار زحمت داخل سوله ای کوچک، جمع کردم تا نسبت به ماموریت جدید، توجيه وآماده نمایم؛ به ناگاه چشمم به كنار نهر عرايض افتاد! علی حجازي معاون گردان غواص را دیدم که از آب بالا آمد به سرعت بطرفش دويدم و از او پيرامون اوضاع و احوال آنطرف اروند و وضعیت گردان ها و دشمن، سوْال كردم؟ حجازي گفت:سيد آنطرف غوغاست!! عراقيها از قبل،منتظر بچه ها بودند و...؛طولي نكشيد عليرضا ملكوتي خواه، از آب بالا آمد، بطرف او رفتم؛گفتم عليرضا؟ چه خبر؟!! گفت: در جزیره ام الرصاص عراقيها داخل نيزارها کمین کردند! خیلی مراقب باشید و..........
ادامه خاطره عملیات کربلای چهار، قسمت سوم:........... بطرف بچه هاي گروهان ياسر رفتم، همه يكجا جمع شده و منتظر خبر جدید بودند،انگار بچه های گروهان،با دفعات قبل فرق کرده بودند،علی رغم گره خوردن عملیات،اما آثار نگرانی و حتی ترس! در چهره آنها دیده نمیشد،همه مشتاق بودند،بدانند چه فرمان و ماموریتی از جانب فرماندهی لشگر برای گردان و گروهان صادر شده است،بعداز عرض سلام، بسم الله را گفتم؛بچه ها! مأموريت جديد ما، رفتن به جزیره ام الرصاص و كمك به بچه هاي گردانهاي امام رضا.ع.و امام محمدباقر.ع.، ه، از وضعیت عملیات و جزیره بصورت شفاف و روشن، و حتی اظهارات علی حجازی و علیرضا ملکوتی خواه، را برای نیروهای گروهان؛ گفتم،.....،بچه های گردان ها در جزیره در حال مقاومت در برابر دشمن هستند،ماهم باید به کمک آنها بشتابیم،ماموریت ما رفتن به جزیره ام الرصاص و گرفتن سرپل ام البابی ست،بعداز توضیحات لازم،ناخودآگاه، از دشت كربلا و حماسه سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام گفتم، از وفاداری علمدار کربلا،قمر بنی هاشم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام گفتم؛اشک در چشمان همه بچه ها،نقش بسته و نفس ها،در سينه ها حبس شده بود، همه فقط گوش ميدادند!! بچه ها! آنطرف عاشوراست، جزيره كربلاست! هر كس؛ سوار بر قايقها شود ، فقط سه وضعيت و اتفاق براي او بیشتر متصور نیست..............
ادامه خاطره عملیات کربلای چهار، قسمت چهارم :.......به احتمال زياد راه برگشتي نخواهيم داشت؛يا شهيد ميشويد و در جزیره،برای همیشه ماندگار خواهید شد! يا زخمي ميشويد و ميمانيد! يا به دست دشمن بعثی اسير ميشويد و راه برگشتي نخواهيد داشت! بچه ها! هر كس ميخواهد بماند، و با ما همراه نشود! هنوز صحبتهای من تمام نشده بود،ناگهان، همه بچه های گروهان یاسر، يك صدا دست راست خود را به بالا بردند و سه بار فرياد زدند: هيهات من الذله؛ هيهات من الذله ؛ هيهات مِن الذله...........
ادامه خاطره عملیات کربلای چهار، قسمت پنجم :......... در همین لحظات، برادر ابوشهاب جانشین محترم لشگر و برادرگلچین با جیپ میول نزد ما آمدند، حاج ناصر فرمانده گردان،حاج عباس مطلبی، حاج سیدمهدی اعتصامی،همگی نزد ابوشهاب رفتیم، بعداز سلام علیک، ابوشهاب گفت: خب حاج ناصر بالاخره چکار کردی؟ بچه ها رو آماده کردی؟ حاج ناصر گفت: گروهان یاسر را برای حرکت آماده کردیم، سید قراره ان شاء الله راهی بشه، من به ابوشهاب گفتم: علی حجازی و ملکوتی از گردان یونس،از آب بالا آمدند و میگویند عراقی ها در نیزارهای جزیره ام الرصاص کمین کرده اند، هر کسی به آنطرف آب و جزیره برود به احتمال زیاد مشگل پیدا میکند تکلیف چیه؟این نیروها،امانت هستند مسئولیت این بچه ها را چه کسی قبول میکند؟ هنوز صحبتهای من تمام نشده بود، ابوشهاب......................... ، به برادر ابوشهاب جواب دادم،بحث ترس نیست،اگر فرمان به رفتن است ما خواهیم رفت،..........،ابوشهاب با ناراحتی از حرفهای من،گفت: گلچین ،اصلا نیازی نیست بچه های حاج ناصر به آنطرف آب و جزیره ام الرصاص بروند،به فرزانه خو فرمانده گردان امام حسن بگو، یک گروهان آماده حرکت کند، در این هنگام حاج ناصر با ابوشهاب صحبت کرد ،من مجدد جلو رفته و در حالیکه از صحبتهای برادر ابوشهاب ناراحت شده بودم، گفتم جناب آقای شهاب! اگر قراره نیرو برای کمک به جزیره برود من و بچه های گروهانم خواهیم رفت، شما منو از سال ۶۰ میشناسی ...........،آیا مسئولیت بچه ها را قبول میکنید؟ ابوشهاب گفت: من مسئولیت یک لشگر را قبول کرده ام اینها هم روی آن، بالاخره جناب ابوشهاب با صحبتهای حاج ناصر آرام و قرار شد گروهان یاسر برای گرفتن سرپل ام البابی به جزیره ام الرصاص برود،سکاندارها قایق ها را آماده و موتور قایق ها را روشن کرده بودند،صداي موتور قايقها براحتی شنيده ميشد، دود قایق ها، از نهر عرايض به هوا برخاسته بود و مسافران معراج! يكي يكي سوار قايق ها؛ميشدند!! انگار بچه ها در آنزمان ترس را خورده بودند آنها ميخواستند ثابت كنند اگر در كربلا هم بودند! مي ماندند! قبل از سوار شدن برادر ابوشهاب به حاج ناصر فرمانده گردان دستور داد تا همراه نیروهای گروهان یاسر به جزيره ام الرصاص نرود! بالاخره،قايق ها از نهر عرایض حركت و وارد رودخانه اروند شد با ظاهر شدن قایق ها، رگبار کالیبرهای دشمن بطرف ما شروع شد، سكاندارها با سرعت زیاد، بدون ترس و توجه به گلوله های دشمن، بطرف اسکله، که تقریبا مقابل و روبروی دهانه نهر عرایض بنا شده بود، حركت كردند آب جزر شده و نیروها بايد در گل و لاي حاشیه اروند پياده ميشدند، با هزار زحمت بچه ها با كمك به یکدیگر، خود را از لابلای خورشيدي ها و سيم خاردارها به بالا كشيدند تا به خاكريز و سیل بند، اطراف جزیره ام الرصاص رسيديم.........
ادامه خاطره عملیات کربلای چهار، قسمت ششم :........... از خاكريز بالا رفتیم!همه جاي جزيره را نيزارهاي بلند پوشانده بود،و فقط در مقابل ما، جاده خاكي بطول ۸۰۰ متر، قرار داشت كه عرض جزيره را قطع میکرد، خدايا! اينجا جزيره، ام الرصاص است؟ يا قطعه اي از بهشت؟! دهها و دهها شهيد كنار يال جاده به آرامی خوابيده بودند! من تا بحال؛ اين تعداد شهيد، يكجا نديده بودم!! يكه خوردم مات و مبهوت شده بودم خوب نگاه كردم حاج ناصر بابايي فرمانده گردان را وسط جاده خاکی ديدم، بيشتر تعجب كردم! خدايا قرار بود حاج ناصر آنطرف اروند بماند و به جزيره ام الرصاص نيايد!! اما حاجی، دلش تاب نياورده و زودتر از همه ما، وارد جزيره ام الرصاص شده بود! حسن آقايي فرمانده محور لشگر، در جزيره حضور داشت روی بیسیم با رمز پيام داد: وارد جاده خاکی شده ، عرض جزيره را طي كنيد، با تمام شدن جاده خاکی، به سمت راست حرکت خود را ادامه و با آنها دست دهیم. ستون گروهان با اتمام جاده خاکی،به آن طرف جزیره رسیده بود،حالا باید ستون نیروها را به سمت راست جاده خاکی هدایت میکردیم،تنها راه رسیدن ما به موقعیت حسن آقائی و رفتن بطرف سرپل ام البابی، عبور از وسط نیزارها بود، صدای تیربارهای دشمن لحظه ای قطع نمیشد،گلوله ها و فشنگ ها، مانند باران از كنارمان، وز وز كنان با سرعت عبور ميكردند، شرايط بسيار سختي در داخل جزیره حکمفرما شده بود،از هر طرف و از داخل نیزارهای بلند، بسوی ما شلیک میشد، شدت آتش به قدری سنگین بود كه صدا به صدا نميرسيد.........
ادامه خاطره عملیات کربلای چهار، قسمت هفتم : .........غواص ها و نیروهای گردان های پیاده که شب قبل وارد جزیره و از کنار جاده خاکی بطرف جلو در حال حرکت بودند،اکثرا،بشهادت رسیده بودند! مشخص بود تیربارهای دشمن از روبرو،چپ و راست،آنها را غافلگیر و به رگبار بسته بودند،اکثر بچه ها،بحالت سجده روی یال جاده افتاده و بشهادت رسیده بودند،از فرمانده تا بی سیم چی،تیربارچی و آرپی جی زن تا بچه های کلاش بدست، همه و همه در آن جاده خاکی خیلی راحت آرمیده بودند، دشمن اجازه عبور و پیشروی به آنها نداده بود، صحنه عجیبی بود، بچه های گروهان یاسر، با دیدن این همه شهید، حساب کار دستشان آمده بود،واقعا صحنه کربلا و روز عاشورا،برای همه ما تداعی شده بود، ستون گروهان بطرف جلو حركت ميكرد،به دلیل کمبود بی سیم،یکی از بی سیم چی های گروهان برادر علی جزینی، نزد حاج ناصر فرمانده گردان ماند،و ما مجبور شدیم با یک بی سیم به حرکت خود در داخل جزیره ، ادامه دهیم،در موقعیت دشواری قرار گرفته بودیم، به آخر جزيره رسيديم يک تيربارچي از بچه های ظاهرا لشگر نصر پشت خاکریز نشسته و در حال شليك به سمت راست خود بود،هرچه از او در باره وضعیت جزیره و نیروهای سمت راست،سوال کردیم هیچ جوابی به ما نداد!! برادر محمود بیدارم میگفت: سید، بعدا بچه ها متوجه شدند او هم از نیروهای دشمن و عراقی بوده که لباس ایرانی ها را برتن داشته است!! بايد براي رسيدن به سرپل ام البابی و دست دادن با حسن آقائی از داخل نيزارهای سمت راست جاده خاکی، عبور و به راه خود ادامه می دادیم؛ني ها، فشرده و عبور از آنها بسيار دشوار بود اما چاره اي جز عبور از داخل نیزارها نبود، هر لحظه يكي از بچه ها مورد اصابت تیر وگلوله دشمن قرار میگرفت، مانعي براي محفوظ ماندن پشت آن وجود نداشت؛ براتعلی صفري از بچه هاي رهنان را صدا كردم به او گفتم: داخل نيزارها شده با قنداقه تفنگ تخم مرغی خود، راهي را به جلو باز نمايد، ستون پشت سره؛ برادر صفري شروع به حركت کردن نمود، مسعود استكي سرستون و پشت سر براتعلی قرار گرفته بود، مابقي بچه ها بدنبالش در یک ستون روانه شدند؛به دلیل داشتن یک عدد بی سیم،من با سرستون فاصله زيادي نداشتم،در حال پيشروي بطرف سرپل ام البابی بوديم از لابلاي نيزارها گلوله ها؛با سرعت در حال عبور بودند،لحظه ای از حجم آتش دشمن کم نمیشد، جلوي من یکی از نیروها بنام برادر.... حركت ميكرد ناگهان گلوله اي به سرش اصابت كرد و در حال افتادن به داخل نیزارها بود،او را با دستانم گرفتم آرام کف نیزارها خواباندم، بالآي سرش نشستم، چشمانش هنوز باز مانده بود، اما قدرت تکلم و حرف زدن نداشت،خون تمام صورتش را پوشانده بود،چند کلمه ای، با او صحبت و از آن شهيد خداحافظي و خود را مجدد به نزدیکی های سر ستون نیروهای گروهان که در لابلای نیزارها آرام آرام حرکت میکردند، رساندم ،زمان به سختي و دشواری در حال طی شدن بود، ........
ادامه خاطره عملیات کربلای چهار، قسمت هشتم :......... بچه ها يكي بعداز ديگري در نيزارها مورد اصابت گلوله قرار و بشهادت می رسیدند،حاج ناصر فرمانده گردان مرتب با بی سیم اوضاع و احوال را رصد و از من سوال میکرد، خدمت ایشان روی بی سیم عرض کردم، از چپ و راست و بصورت ضربدری مورد اصابت قرار میگیریم، حاجی چندبار گفت: آیا کسی از طرف حسن آقائی آمده دست شما را بگیره؟ من در جواب گفتم: هنوز کسی را ندیده ایم! آنقدر صدای تیراندازی و شلیک سلاح های مختلف در اطراف ما زیاد بود، که من به سختی میتوانستم با بی سیم چی خودم حرف بزنم چه رسد شنیدن صدا و پیامهای بی سیمی!! هرچه به سرپل نزديك تر ميشديم، كار دشوارتر و شدت آتش دشمن، بيشتر و بیشتر میشد؛عراقيها بدون آنکه کسی از بچه های ما را مستقیما با چشمان خود مشاهده و ببینند،از چپ و راست،در داخل نيزارها،شلیک میکردند، حتی موشک های آر پی جی ۷، به راحتی از کنارمان عبور،و در داخل نیزارها، منفجر میشد،در جزیره قیامت بود و كربلائي برپا شده بود!! اما با این وضع، ستون نیروهای گروهان یاسر همچنان مصمم و محکم به جلو حركت ميكرد؛کسی در آن شرایط زانوهایش نمی لرزید،همه با اراده قوی بطرف دشمن حرکت میکردند، تقريبا به سرپل عراقيها نزديك شده بوديم بايد مراقب بوديم زيرا در نوك هفت صدمتري جزيره نیروهای لشگر و بچه های گردانهای امام محمدباقر.ع. و گردان امام رضا علیه السلام، حضور داشتند بايد در تیراندازی ها و شلیک ها با احتياط عمل ميكرديم، ستون همچنان از لابلای نیزارها به جلو وجلوتر رفت، ناگهان صداي رگبار تيرباري از مقابل و نزدیک ما شنیده شد،گلوله های آن، از کنار ما به سرعت در حال عبور بود، نگاهم به جلوي ستون گروهان افتاد،از برادر براتعلی صفری،مسعود استکی معاون گروهان،برادر علی اصغر منتظرین،و.......،حدود هشت تا ده نفر از بچه های گروهان داخل نیزار،به یکباره بر روی زمين افتاده بودند........
ادامه خاطره عملیات کربلای چهار، قسمت نهم:........ صحنه بسیار عجیب و غیر قابل باوری پیش آمده بود،باورم نمیشد،ازسرستون برادر صفري تا مسعود استكي و دسته يك گروهان، همه به آرامی در نیزارها، خوابيده بودند!! با تعجب به جلو رفتم،براتعلی صفري سرش را بلند كرد و گفت: سيد! انگار خودي ها بطرف ما شلیک کردند!!! خودی بودند؟! ستون گروهان را نگه داشتم،به جلو حرکت کردم ، محمود بيدرام؛محمدرضا شيرزادي واحمدرضا همتيار هم پشت سرمن به جلو آمدند، اسلحه من روی دوشم بود، آخرين نيزارها را با دو دستانم به عقب زدم، خدای من! چقدر نيرو پائين خاكريز بطرف نيزارها، منتظر ايستاده اند!! فاصله ما با آنها بیشتر از ٢٠ متر نبود،به محض دیدن من، با دستانشان در حالي كه چفيه های سفید دور گردن! و پيشاني بند قرمز به پیشانی های خود بسته بودند! به من اشاره کردند که بیا،بیا بیا جلو،آنها هیچ حرفی نمیزدند فقط دستهای خود را به نشانه جلو رفتن ما، تکان میدادند،همه آنها با تيربار؛آرپي جي و كلاش آماده ایستاده بودند، خوب نگاه كردم مانند خودم سياه!! اما سبيل هاي گلفتی داشتند! دقت كردم همه آنها عراقي بودند! همانطور که جلوی آنها ایستاده بودم سر خود را بطرف ستون گروهان برگردانده و بلند فرياد زدم: بچه ها اينها عراقي هستند، هنوز كلامم تمام نشده بود؛ تیراندازی و رگبارها از طرف عراقی ها، شروع شد سه تير به ران پاي راست ويك تير به گردنم اصابت در داخل سرم گردش و ناگهان از دهنم گلوله اي خارج شد،روی زمين و داخل نیزارها افتادم..........
ادامه خاطره عملیات کربلای چهار، قسمت دهم:......... چشمانم بسته شد؛ديگر؛حركتي نداشتم!فقط صداها را می شنیدم، اولين كسي كه بالاي سرم حاضر شد،دائی محمود، محمود بیدرام بود؛فرياد زد:بچه ها!سيد شهيد شد؛خم شد و محكم بوسه اي بر پيشاني من زد،یاد ماچ و بوسه های عمو یدالله محله افتادم! دائی محمود گفت: سید التماس دعا، و ناراحت از کنارم بلند شد؛ احمدرضا همتيار بي سيم چي گروهان آمد، كنار من در نيزارها نشست؛ بلند ميگفت:سيد اشهد بخوان! به دلیل پاره شدن زبان،رفتن لثه جلو و شکسته شدن دندان ها،من اصلا قادر به صحبت كردن نبودم،خون در تمام دهانم جمع شده بود،احساس خفگی به من دست داده بود،دیگر نميتوانستم حرفي بزنم، تكاني بخورم یا عکس العملی از خود نشان دهم ؛برادر همتيار خودش برايم اشهد خواند!! در همين لحظه شهيد ماشاءا...إبراهيمي خودش را به جلو ستون رساند! به بچه ها گفت:چه خبر شده؟ بچه ها جواب دادند:استكي و موسوي شهيد شدند! شهید ابراهیمی بلافاصله نیروها را به عقب هدایت کرد،در اين موقع عراقي ها به داخل نيزارها،هجوم آوردند،با آمدن عراقی ها، بچه ها،مجبور شدند به عقب بروند،لحظه بسيار حساسی بود،عراقي ها با وارد شدن در داخل نیزارها،شروع به زدن تير خلاص به بچه هائی که در آنجا افتاده بودند، كردند؛اما نميدانم چرا تیر خلاص بطرف من شلیک نکردند! مجدد عراقيها نيزارها را ترك كردند، من بی حرکت روی زمین باتلاقی جزیره ام الرصاص راحت خوابیده بودم،فقط گوش سمت راستم خوب كار ميكرد و می توانستم صداهای اطراف را به خوبی بشنوم،بدنم دیگر قادر به حرکت نبود، نميدانم چقدر در نيزارها ماندم صداي درگيري و تير وتيراندازيها را به خوبی می شنیدم، احساس بسیار خوبي داشتم تابحال اینقدر راحت نخوابیده بودم،هیچ دردی در بدنم احساس نمیشد،خون راه گلویم را بسته بود،حتی قادر به تکان دادن سر هم نبودم! انگار ناراحتی در وجودم نبود!! مدتي گذشت،از داخل نيزارها صداهائي شنيده ميشد،چندنفري داشتند به من نزديك ميشدند دقت كردم، فارسي صحبت ميكردند بيشتر توجه كردم صداي بچه هاي خودي به گوش میرسید،بله صداي محمد كشاني،شهيد صفرعلي شيرزادي ؛محمدباقر
صفاری نیا و شهيد سيد اكبر ميريان بود؛حاج ناصر فرمانده گردان روی بی سیم گروهان به برادر مهدی حاتمی سفارش کرده بود،هر طور شده سید را به عقب منتقل یا حداقل وسایل داخل جیب م را خالی و با خود به عقب بیآورند،بنابراین چند نفر از نیروهای زبده و قدیمی گردان و گروهان خود را مجدد به جلو رسانده بودند، كالک عمليات در جيب بلیز من قرار داشت، اگر عراقيها خوب دقت ميكردند متوجه ميشدند من فرمانده اين نيروها هستم؛كالک، قطب نما،كلت منور، بليز سبز سپاه!! برادرمحمد كشاني نيم خيز بالاي سرم آمد،من فقط از صدا او را شناختم، بچه ها تمام وسايل داخل جيبم را خالي و به ساعت،انگشتر،و حتي جانماز و مهر داخل جیبم هم رحم نكرده بودند! فقط پلاكم را از گردنم باز نکرده بودند، يواش يواش ميخاستند بروند؛ ناگهان ابروي چشم راستم شروع به تكان خوردن كرد،برادر محمد کشانی آهسته فرياد زد: بچه ها سيد زنده است! ابروی او تکان میخورد.........
ادامه خاطره عملیات کربلای چهار، قسمت یازدهم:........ تكان خوردن ابروي راست، كار دستم داد! سيد اكبر گفت:بايد سيد رو به عقب ببریم، محمد باقر، گفت:کار بسیار دشوار و سختی ه، سيداكبر گفت:سيد فرمانده ماست و با هر قيمتي باشه باید او را به عقب ببریم؛ فاصله عراقیها با جائی که من ، شهید مسعود استکی و سایر بچه ها افتاده بودیم،زیاد نبود،(حدود ۱۵ متر) بچه ها بصورت خمیده و حتی نشسته خودشان را به من رسانده بودند،کسی نمی توانست بایستد، انتقال و بردن من به عقب بدون داشتن برانكارد غیر ممکن به نظر میرسید،اما آنها مجبور شدند پاهاي من را گرفته و در نيزارها به طرف عقب بكشند تمام لباسهاي من تا زير گردن م جمع! و سر و صورتم پر از گل و لای شده بود (تنها عکس این صحنه را برادر محمد کشانی گرفته که در پایان این قسمت ارسال خواهد شد) بالاخره دل محمد باقر براي من سوخت!! رو به بچه ها كرد وگفت:اگر مصمم به انتقال سیدمرتضی هستید کمی صبر كنيد تا من در جزيره برانكاردي پيدا كنم و با خود بيآورم؛ مدتي طول كشيد حالا من از عراقيها و سرپل كمي دورتر، شده بودم اما درگيري ها به شدت در جزيره ادامه داشت؛هرز از گاهی محمد کشانی از زنده بودن من مطمئن میشد و سر خود را به صورت من نزدیک میکرد،من به سختی نفس میکشیدم،و خونها در دهانم لخته شده بود، بالاخره جستجوي محمد باقر، نتيجه داد و با يه برانكارد نزد ما برگشت؛دو سر جلوي برانكارد را، شهيد سيد اكبر ميريان و دوسر عقب را دو نَفَر از بچه های دیگر گرفتند و از داخل نيزارها با سختی و دشواری حركت و به جاده خاكي که در عرض جزيره قرار داشت رسیدند، عراقيها روي جاده خاکی تسلط و دید کافی داشتند آنها با گلوله های خمپاره؛تيربار و...جاده را مرتب زير آتش خود گرفته بودند، این کار دشمن،تردد روي جاده را برای همه بچه ها سخت کرده بود،در این هنگام،صدای داد و فریاد شهید مصطفی شیران را شنیدم،او زخمی شده و یک گلوله به پا و گلوله دیگر به سینه او اصابت کرده بود،چند نفر از بچه های گروهان یاسر از جمله احمد خوزانی در حال کمک برای انتقال مصطفی به عقب بودند،اما چون برانکارد نداشتند،مصطفی با آنها همکاری نمیکرد،داد میزد و قسم می داد،تا او را روی زمین بگذارند،ظاهرا درد بسیار شدیدی داشت، هرچه بچه ها به او اصرار میکردند تا او را به عقب منتقل کنند با داد و فریاد و قسم دادن مانع میشد،! از طرفی دشمن دست بردار نبود، شدت آتش را روی جاده خاکی متمرکز کرده بود، بچه ها مجبور بودند،مرتب من را بر زمين گذاشته و با سبك شدن آتش مجدد به حركت خود ادامه دهند؛يكبار در حال آمدن به عقب سوت خمپاره ١٢٠ آنقدر نزديك بود كه بچه ها فرصت نكردند برانكارد را آرام، روي زمين بگذارند و به ناچار دو سر عقب برانكارد را رها كردند! و روي زمين خوابيدند جاي همه شما خالي؛چنان با سر به زمين خوردم كه اگر زبان داشتم و میتوانستم حرف بزنم، يه چيزي به آنها گفته بودم، سیداکبر فریادی کشید و مجدد من را روی برانکارد قرار داد، با هر سختي که بود من را به اسكله قایق ها؛نزدیک رودخانه اروند، رساندند،اما قايقي برای انتقال مجروحین و نیروها در آنجا حاضر نبود تعداد زيادي در نزدیکی اسكله نشسته یا ایستاده بودند،صدای هواپيماهاي عراقي بگوش می رسید که مرتب در حال بمباران منطقه بود، صداي اذان ظهر از آنطرف اروند شنیده میشد، مرتب بچه ها از جمله برادر....رحمانی و.....، كنارم آمده و از زنده بودن من اطمينان حاصل ميكردند.......
ادامه خاطره عملیات کربلای چهار، قسمت دوازدهم:......... صداي تنها قايقي كه به اسكله نزديك ميشد به گوش ميرسيد همه سراسيمه و آماده بودند تا با همان يك قايق به عقب و آنسوي اروند بروند!! به محض پهلو گرفتن قايق كه حامل مهمات و ناهار برای نیروها بود، همه بچه های حاضر در اسکله،برای سوار شدن به سمت قايق هجوم بردند!! يكي از بچه ها،فکر کنم برادر رحمانی، داد زد: برادرها ! اين فرمانده هست ، بايد كمك كنيد تا او را داخل قايق ببریم؛ بالاخره داد و فرياد او و تلاش های بچه های گروهان یاسر، نتيجه داد، بچه ها با عجله، برانكارد را بلند و همچنان با شتاب به داخل قايق هُل دادند، من بدونه برانكارد بداخل لگن قايق، افتادم!! دوباره من را داخل قایق روی برانکارد قرار دادند،با حرکت قايق بر روي اروند، من بیهوش شدم تا چشمانم را باز كردم،بالای سرم، مهتابي هاي سفيد را، داخل سوله هاي اورژانس خط مقدم مشاهده كردم،بعداز اقدامات اولیه و اورژانسی،من را با هلكوپتر به اهواز منتقل نمودند،سپس به شهر شیراز و چون پزشکان و جراحان تشخیص دادند ممکن است، دچار ضایعه قطع نخاعی شده باشم بلافاصله با اولین پرواز همان روز مرا به اصفهان منتقل کردند،ساعت حدود ۱۲ شب من در بیمارستان شریعتی اصفهان بستری شدم،همان لحظه پزشکان و متخصصان مختلف بالای سرم حاضر شدند، یکی از جراحان،به پرستارها اعلام کرد،هر طور شده شبانه خانواده را خبر کنید،ممکن است تا صبح بیشتر زنده نماند!..........
ادامه خاطره عملیات کربلای چهار، قسمت پایانی : ......... از بیمارستان با شماره تلفن بسیج مسجد انبیاء تماس گرفته و خبر مجروحیت را داده بودند،پرستاران گفته بودند حال سیدمرتضی مساعد نیست،شبانه خانواده او، به بالینش حاضر شوند، حالا ساعت از نیمه شب گذشته، دائی حسن به اتفاق اصغر خیاط و امیرقصاب،به درب خانه ما رفته بودند، به نوعی که مادر من متوجه موضوع نشود و خبر را به پدر و برادرم داده بودند،مادرم میگوید:" پدرت با سیدمهدی با عجله لباسهای خود را پوشیدند،هرچه میگویم مرد! چه خبر شده،نکند برای سید مرتضی اتفاقی افتاده،اما آنها بدون هیچ حرفی با عجله از خانه خارج شدند" مادرم میگوید،"یک شب قبل در عالم خواب خبر شهادت سیدمرتضی را آوردند همه به اتفاق خانواده به سردخانه کهندژ رفتیم،همه شهدا را داخل تابوت قرار داده بودند،اما جنازه سیدمرتضی روی تخته ای قرار داشت،که بر روی آن پارچه سبزی کشیده شده بود،هرچه از مسئولین سردخانه سوال کردم چرا پسرم را در تابوت مانند بقیه شهدا نگذاشتید؟ کسی به من جوابی نداد! در عالم خواب دیدم تشیع جنازه شروع شده است همه شهدا داخل تابوت و پرچم ایران بر روی تابوت ها کشیده شده است، اما جنازه سیدمرتضی بر روی همان تخته صاف و بجای پرچم ایران، پارچه سبزی روی آن کشیده شده بود، خیلی به سر و صورتم میزدم به هر کسی می گفتم چرا تشیع جنازه پسر من با دیگران فرق دارد؟ کسی به حرفهای من توجه و اهمیتی نمی داد، به گلستان شهدا رسیدیم، برای همه شهدا، قبرهای افقی کنده بودند اما برای سیدمرتضی قبر عمودی! خیلی ناراحت بودم چرا قبر پسر من، عمودی کنده شده است؟! وقتی سید را بخاک سپردند سر او از قبر بیرون بود،آنقدر بی تابی کردم تا از خواب بیدار شدم.".....، امیر قصاب بعدها میگفت: زمانیکه ما وارد بیمارستان و بخش مجروحین جنگ شدیم،به محض ورود به اتاق و دیدن سیدمرتضی، یواشکی به دایی حسن و اصغر خیاط از قول دکترها و پرستاران، گفتم: سید تا صبح بیشتر زنده نمی ماند، او میگفت: سرت باد کرده و سیاه شده بود......، در آنزمان من قدرت تکلم نداشتم، پاها و دست چپم اصلا کار نمیکرد، هیچگونه حسی در بدن نداشتم! فردا صبح اول وقت دکتر اسماعیل اکبری رئیس شبکه امداد و درمان استان به اتفاق دکتر موسوی فوق تخصص جراح مغز و اعصاب،دکتر حسینی جراح عمومی وچندین پزشک جراح دیگر، به اتاقی که من تنها در آن بستری شده بودم، آمدند،برادرم همراه آنها بود،نوار مغز و چندین آزمایش گوناگون بهمراه عکس از من گرفته بودند، همراه دکترها،انترن ها و پرستاران زیادی هم وارد شدند، مادرم خبردار شده و خود را با عجله به بیمارستان رسانده بود، زمانیکه دکتر موسوی توضیح می داد همه از دکتر و پرستار بلااستثناء گریه میکردند،هرچه از من سوال میکرد عکس العملی از خودم نشان نمی دادم، دکتر خطاب به مادرم گفت: مادر برو یک نان بخور و ده نان در راه خدا خیرات کن، مادر تو چه دعائی در حق فرزندت کرده ای؟! گلوله رگ حیات پسرت را قطع کرده ما تعجب میکنیم چگونه او زنده مانده است؟! گلوله به پشت گردن اصابت، در سر گردش کرده، وارد حلق شده،زبان را از وسط به دونیم تقسیم،قسمتی از فک بالا را بهمراه سه دندان با خودش برده است!!! سه گلوله هم به ران راست اصابت،دو گلوله خارج و گلوله سوم در داخل ران مانده !! عصب سیاتیک پای راست را احتمالا قطع کرده است! اما کار خدا سیدمرتضی زنده مانده است، دکتر اسماعیل اکبری گفت: برگی از درختی نمی افتد الا به اذن خدا،.........
سلام و احترام،خاطره یکی از شهدای عملیات کربلای چهار؛گردان موسی ابن جعفر.ع. گروهان یاسر به روایت سید مرتضی موسوی:.... .....قبل از آمدن به جبهه،مصطفی نان آور خانواده بود، او برای ادای تکلیف و لبیک به فرمان حضرت امام خمینی .ره.، مشتاقانه بسوی جبهه های حق علیه باطل شتافت،وارد لشگر مقدس امام حسین علیه السلام شد، به گردان موسی ابن جعفر.ع. گروهان یاسر آمد، و بعنوان آر پی زن، مشغول فعالیت شد، بسیار مطیع، کم حرف اما فعال بود، صبح عملیات کربلای چهار در جزیره ام الرصاص و داخل نیزارها،تیر به پایش و تیر دیگر به سینهء او اصابت و استخوان پایش به شدت شکسته بود،بطوریکه دیگر، قادر به راه رفتن نبود،احمد خوزانی و سایر بچه ها،تمام تلاش خود را بعمل آوردند تا بتوانند، او را به عقب منتقل کنند،اما مصطفی به لحاظ درد شدید،و نبود برانکارد،ترجیح میداد در جزیره ام الرصاص بماند!! برای انتقال او،بچه ها باید،او را، روی پشت خود سوار و در عرض جزیره حرکت میکردند تا خود را به اسکله قایق ها برسانند،اما آتش دشمن در جزیره و بر روی جاده خاکی که در عرض جزیره بود؛ بسیار سنگین و لحظه ای صدای کالیبرها، تیربارها،و انفجار گلوله های خمپاره خاموش نمیشد! گلوله های خمپاره پشت سرهم روی جاده خاکی یا اطراف آن در داخل نیزارهای بلند به زمین اصابت میکرد،عراقی ها در تلاش بودند تا هرچه سریعتر خود را به آنسوی جزیره و دقیقا به اسکله قایق های ما؛ که دقیقا مقابل دهانه ورودی نهر عرایض واقع شده بود،برسانند،اگر دشمن موفق میشد دهانه نهر عرایض را با آتش مستقیم خود ببندد،کار همه بچه ها در جزیره ام الرصاص تمام و پشتیبانی نیروها کاملا قطع و بسته میشد! بعثی ها،با رسیدن به زخمی ها،بلافاصله همسنگران ما را با تیرخلاص راحت میکردند! شرایط بسیار سخت و دشواری بود،بچه ها تا آخرین لحظه و تا آخرین نفس در جزیره در حال مقاومت بودند،بطوریکه تعداد زیادی از نیروهای گردان های امام محمدباقر.ع. ؛ امام رضا .ع. و..... بشهادت رسیده یا زخمی شده بودند، برادر حسن آقایی فرمانده محور لشگر مقدس امام حسین علیه السلام در مکالمات بی سیمی خود خطاب به فرمانده لشگر شهید حاج حسین خرازی و برادر ابوشهاب جانشین لشگر؛ اعلام کرد:" بچه ها حجت را تمام کرده اند!" بدین معنا که دیگر شرایط برای ماندن در ام الرصاص و اعزام گردان های تازه نفس، به داخل جزیره وجود ندارد!! ..........معمولا بعداز هر عملیاتی بچه های گردان برای تسلی به خانواده های محترم شهدا،به منازل آنها سر میزدند،حالا نوبت به دیدار از خانواده شهید مصطفی شیران رسیده بود،خانواده شهید می دانست که بزودی همرزمان مصطفی خواهند آمد، حدود ساعت ۱۰ صبح به جلوی منزل شهید رسیدیم،زنگ خانه زده شد، مادر مصطفی در خانه را باز کرد،بعد از سلام و احوالپرسی، بچه ها را دعوت کرد تا وارد خانه شوند،همگی صلواتی فرستادند،خانه قدیمی و حیاط دار،حوضی وسط آن و باغچه ای در اطراف آن قرار داشت،باید به اتاقهای روبرو می رفتیم،اما با راهنمائی مادر مصطفی،قرار شد اول، همرزمان مصطفی،سری به،اتاق های مصطفی در سمت راست حیاط خانه بزنند، مادر شهید جلو رفت،دو اتاق قدیمی را برای زندگی مصطفی در نظر گرفته بودند؛ مادر مصطفی درهای چوبی یکی از اتاقها را باز کرد،پرده را کشید،همگی وارد اتاق شدیم،با کمال تعجب! جهیزیه مصطفی را داخل اتاق، مرتب چیده بودند، بچه ها با مشاهده جهیزیه مصطفی بی اختیار شروع به گریه کردن نمودند،حال و هوای عجیبی در بین بچه ها حکمفرما شده بود، مادر مصطفی گفت:" خیلی به مصطفی اصرار کردیم خانواده عروس،جهیزیه را آورده اند،....؛مادر،...مصطفی! چند روزی بمان تا مراسم عروسی برگزار شود،آنگاه به جبهه برو، اما مصطفی جواب داد: مادر! اگر من بمانم از عملیات عقب خواهم ماند، باید زودتر به جبهه برگردم. مادر مصطفی ادامه داد:" مصطفی رفت و نوعروس خود را تنها گذاشت.".......پیکر پاک مصطفی شیران،به مدت دوازده سال میهمان نیزارهای جزیره ام الرصاص بود و بعداز تفحص، به آغوش خانواده اش برگشت و در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.شادی روح همه شهدا،خصوصا شهید مصطفی شیران صلوات.