3.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تصویر هوایی از راهپیمایی ۲۲ بهمن ۱۴۰۲
شهرستان ورامین ماشالله به این مردم ولایت مدار که قدر این انقلاب و نظام و خون شهدا رو میدانند
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
3.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 راهپیمایی روستاییان سبزکان کرمان که ۱۰ خانوار جمعیت دارد.
پ.ن
میزان مشارکت در راهپیمایی محشر بود
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
امشب و دیشب انقدر خوشحال تکبیر گفتن و حضور میلیونی شما هستیم که باید دو قسمت رمان #نه رو بریم
1.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⬆️«تا پای جان برای ایران» اگر تصویر بود...
#دهه_فجر
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
8.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۸ سال از عمرمان برجامشان بر باد داد
قطع میشد برق میگفتند از تحریمهاست
قطع میشد آب میگفتند برجامم کجاست
قحط واکسن بود میگفتند FATF دواست
ای صف اول نشسته آخرت را یاد کن
چون ابوذر بر سر اصحاب زر فریاد کن
بخشی از شعرخوانی میثم مطیعی در مراسم ۲۲ بهمن
پ.ن
راستش رو بخواید آدم کیف میکنه طلبه وروحانی و مداح و شاعر و کنشگر اجتماعی میبینه که آزاده هستند و بند دولت طاغوت و یاقوت نیستن
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
8.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 جشن پیروزی انقلاب اسلامی در استانهای سراسر کشور
8.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 حضور صدها هزار تن از هموطنان تهرانی در راهپیمایی ۲۲ بهمن
🔸خیابانهای منتهی به میدان آزادی از صبح امروز به مدت ۵ ساعت مملو از جمعیت بود و دوربینها حضور مردم را در پاسداشت ۲۲ بهمن ثبت کردند.
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
3.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فالوورای آقا ریختن توو خیابونا😂🇮🇷پیج آقا رو میبندید؟!؟
🤣🇮🇷
#الله_اکبر
#رهبری_مقتدر
#ایران_قوی
#انقلاب_اسلامی
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
به دنیا آمدن نوه و فرزند همزمان با هم در بیمارستان امام صادق میبد یزد....👬
#جهاد_تبیین
پ.ن
وای خدا عجب نکته جالبی
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت بیست و هشتم»
🔺تصمیم گرفتم جوابش را بدهم!
تصمیم گرفتم جوابش را بدهم و خیلی صادقانه با او راه بیایم؛ چون میدانستم باید بیشتر از اینها توجّه و اعتماد ماهدخت را به خودم جلب کنم.
با بغض و ناراحتیهایی که در طول آن مدّت روی دلم سنگینی میکرد گفتم: «بابام لنگه نداره! نمیدونم الان تو چه حالیه، امّا دلم میخواد قبلاز اینکه بمیرم، حدّاقل یه بار دیگه ببینمش و صداشو بشنوم.»
ماهدخت گفت: «این خوبه که تو اینقدر به بابات وابسته هستی، امّا باید دید بابات هم به تو این همه وابسته هست یا نه؟»
خب سؤال خوبی بود. گفتم: «نمیدونم، خیلی خود ساخته هست. خب طبیعیه که هر انسانی به فراخور مواقعی که شاد و ناراحته عکس العملهای مشخّصـی ازش سر بزنه، امّا بابام خیلی مقاومتر از این حرفهاست.»
گفت: «چطور؟»
گفتم: «مثلاً وقتی جنازه داداشم رو آوردن، خوب یادمه، نذاشتن ما ببینیم. بابام گفت صلاح نیست. فقط خودش رفت و دید. ما فقط فهمیدیم که جنازش خیلی کوچیک شده بود، نمیدونم دیگه چرا و چی به سرش آورده بودند. فقط همینو میدونم که بابام از اون روز، دیگه هیچوقت خنده قهقهه نکرد و همیشه چشماش غمگین بود.»
گفت: «به شما چیزی نگفت؟»
گفتم: «نه، چیز خاصـّی نگفت. فقط گفت نپرسین چرا نذاشتم ببـینـینش و چی به سرش آوردن.»
گفت: «سمن به نظرت بابات یه آدم معمولی و ملّا مسجدی سادهست؟»
با تعجّب گفتم: «ینی چی؟ پس چیه بنده خدا؟ اینی که ما میدیدیم همین بود. دیگه بقیّهش خدا عالمه!»
گفت: «ینی منظورم اینه که به نظرت بابات با کارِ داداشت در ارتباط نبود؟ نیست؟»
خیلی سعی کردم طبیعی جلوه کنم. با اینکه تا حالا به این سؤالش اصلاً فکر نکرده بودم و داشتم شاخ درمیآوردم، گفتم: «نمیدونم! چی بگم والّا؟ اگه هم فرضاً بوده باشه، اصلاً کسـی از کار اونا سر در نمیاره. نمونهاش همین داداشم، مگه ما میدونستیم جانشین گردانشونه و اینقدر برووبیا داشته که حتّی گندههای لشکرشون اومدن خونهمون؟ خب نه! امّا بابام فکر نکنم، خیلی بعیده!»
نفس عمیقی کشید و گفت: «به نظر من که خیلی هم بعید نیست. پدرت رو نمیشناسم، امّا فکر کنم مسبّب همه این چیزا درباره مرگ داداشت و حبس اینجوری خودت و بقیّه مشکلاتتون شاید بابات باشه! یه حسّی بهم میگه کارش گندهتر از این حرفهاست. یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشی؟»
گفتم: «اوّلاً «مرگ» داداشت نه؛ چون داداشم «شهید» شده! دوّماً حالا چی شده که امشب حسّ کنجکاویت درباره بابای بیچاره و ساده من گل کرده؟! بگو!»
گفت: «خودت چی؟»
گفتم: «جان؟ من چی؟»
گفت: «سمن خودت به جایی وصلی؟ جایی کار میکنی که برات اینجور پاپوشی درست کردن که الان اینجایی؟ من خیلی رکّ و روراست گفتم. من هر چی دارم میکشم، بهخاطر مؤسّسه اسرائیلی اون پسره دارم میکشم. سمن! جون من راستش رو بگو! اینجا چیکار میکنی؟»
با چشمهای گرد بهش گفتم: «روااانی! چته تو امشب؟ من داشتم زندگیم رو میکردم، دختریم رو میکردم! با چهار تا شاگرد پاپتی مثل خودم زندگی معمولی داشتم، تدریس داشتم و علاقههای خودمو دنبال میکردم. من چیکاره-ام؟! تو امشب چی زدی که داری پرت و پلا میگی؟»
گفت: «چیزی نزدم! امّا تو چرا اینجوری آشوب میشی؟ خب یه کلمه بگو نه و خلاص! چته حالا؟»
#نه
ادامه...👇
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil