بسم الله الرحمن الرحیم
💞 #یکی_مثل_همه۳💞
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت نوزدهم»
سخنرانی حاج آقا خلج بیشتر از یک ربع طول نکشید. مداحی صالح هم نهایتا نیم ساعت شد. قرار شده بود که حاجی را برای خواندن خطبه عقد به خانه سلطنت خانم ببرند تا عروس مجبور نشود که از جلوی نامحرم عبور کند. هر چند لباس عروس و سر و وضع آنچنانی نداشت. اما خب همین قدر هم صلاح نبود.
قبل از ورود حاجی به زنانه، سلطنت و مملکت و گوهر و بقیه مثل مدادرنگی، ردیف هم نشسته بودند. اینها که بزرگان محله بودند، چنان زینت بخش محفل بودند که حتی خود الهام هم خندهاش گرفته بود.
خب وقتی عروس را بالا نشاندهاند و بقیه خانمها وسط و کنار نشستند و دونفر دونفر سرشان را به هم نزدیک کردهاند در حالی که چشمان به عروس است اما با هم پِچپِچ میکنند، قطعا درباره فلسفه خلقت و شبهات کانت به اصل واجب الوجود و یا حتی تفاوت تورم خطی با نقطهای و تاثیر آن بر اقتصاد به نحو مستقیم یا مباشری بحث نمیکنند.
سلطنت: «خوب شده. ماشالله. با این که لباس عروس نداره اما بازم از بقیه سرتره.»
مملکت: «آره. دماغش مال خودشه؟»
سلطنت: «آره فکر کنم. آره بابا. قوس نداره. ابرو سمت چپش قشنگتر نشده؟»
مملکت: «منم اولش همین فکرو کردم اما نه، لنگه به لنگه نیست. هر کی بوده کارو خوب درآورده.»
گوهر: «من موهاشو دیدم. بلنده. تا روی کمرش هست.»
سلطنت: «ینی این دختره میخواد تا آخرش همینجوری با چادر و روسری بشینه بالا؟»
مملکت: «چه میدونم والا! لابد رسم آخونداس که نشون بقیه نمیدن. ایییش ... انگار میخواستیم بخورمیش.»
سلطنت: «همینو بگو! حالا باز خوبه مامانش...»
گوهر: «راستی گفتی مامانش. بنظرت عروس وقتی جابیفته و بشه مثلا بالای پنجاه، مثل مامانش میشه؟»
مملکت: «چی بگم خواهر! بعید نیست.»
سلطنت: «بعید نیست؟ کجایین شماها! بنظرم از مامانشم سرتر میشه.»
گوهر: «آره. بنظر منم سرتر میشه.»
زن است دیگر. یا بهتر است که بگوییم پیرزنند دیگر! همان قدر که زبان دارند، دوبرابرش هیز و چشمچرانند.
همه چیز داشت خوب، نه عالی، بلکه خوب پیش میرفت و خانمها و دخترکان نوجوان هر کاری میخواستند بکنند، در همان حالت نشسته خودی نشان میدادند تا این که نرجس با چند نفر از بچههای گروهش آمدند.
نرجس تا وارد شد و چشمش به المیرا خورد، اینطوری شروع کرد: «مبارک باشه انشالله عروس خانم. پس مامانتون چرا رو صندلی نشستند؟!»
المیرا هم تیکه نرجس را متوجه شد اما آن شب زده بود به دنده بیخیالی و برایش فقط مهم بود که مراسم تک دخترش عالی و بی نقص بگذرد. بخاطر همین فقط نرجس را بغل کرد و دست داد و تعارفشون کرد داخل!
اما نرجس نچسب، بدون این که مراعات جلسه و جمع تازه ایمان آورده آن محل را بکند، از وقتی نشست، شروع به گرفتن ذکر صلوات با جملات طعنهدار طولانی کرد: «برای سلامتی جمع حاضر و این که انشاءالله حجابشون بیشتر رعایت کنن تا در دنیا و آخرت روسفید بشن و چشم نامحرم ولو لحظهای بهشون نخوره، صلوات محمدی ختم بفرمایید!»
خانمای بیچاره هم آرام صلوات فرستادند اما ان چند نفری که با خود آورده بود، گلویشان را از بلندی صلوات به خراش انداختند.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
نرجس در ادامه گفت: «انشاءالله برای زیادتر شدن غیرت مردان و تسلط بیشتر آنها بر همسران و دخترانشون و همچنین درآوردن لقمه حلال که تاثیر خیلی زیادی بر پاکدامنی خانما داره و در روایت داریم که لقمه حرام سبب بی حیا شدن زن و دختر میشه، صلوات!»
خب آخه آدم حسابی! این شد حرف؟! همه هاج و واج به هم نگاه میکردند. الهام بیچاره هم سرش را پایین انداخته بود و فقط دعا میکرد که بخیر بگذرد.
تا این که مملکت اشاره ای به سلطنت کرد و گفت: «خواهر این کیه؟ نمیخوای جوابشو بدی؟ یه جوریه!»
سلطنت گفت: «اینا با این تیپ و قیافهشون فکر کردند اومدند جلسه دعا. خب بنده خدا چرا به جون بقیه زهر میکنی؟»
سلطنت و مملکت در فکر تهیه آتش و خرجِ خمپارههایشان برای بستن دهان نرجس بودند که زینب خانم متوجه شد. بنازم به درایت زینب و پایه بودن عاطفه! ماشالله. زینب به عاطفه اشاره کرد و گفت: «اصلا تو به بقیه توجه نکن. هر چی من شعر خوندم، تو جواب منو بده!» عاطفه هم چشمکی زد که یعنی حله، بسم الله!
و زینب که همان چادررنگی و روسری معمولی و رنگ شاداب داشت، اما عاطفه بیشتر به خودش رسیده بود و انگار یک جورایی هر کدام نماینده یک طرفِ مجلس آن شب بودند، شروع کردند:
زینب با صدای بلند و کف: «سیب داریم،هلو داریم، عروس خنده رو داریم...»
عاطفه با صدای بلند و کف: «سیب داریم،انار داریم، عروس باوقار داریم...»
وقتی با حمایت و همراهی بقیه خانما مخصوصا جوانترها روبرو شدند، فاز اشعار را به طرف تقابلی تغییر دادند:
زینب: «سنگو زدیم به چوب لباس / خونه عروس چه با کلاس»
عاطفه: «سنگو زدیم به آهن / خونه دوماد چه ماهن»
وسط این حرکت هماهنگ، نیلوفرِ دخترِ هاجر با چند نفر از خودش نادانتر یهو این شعر را خواندند که: «مادست می زنیم دسته به دسته / ما رسمه مونه عروس برقصه.» که البته با اخم و تَخمِ نیره خانم و حرکت به موقع زینب و عاطفه، بحمدلله این فتنه هم دفع شد تا آن شب بیشتر از آن با آبروی الهام و داود بازی نشود.
اما الهام... وسط آن بِکِش بِکِش این و آن و سر و صداهای فراوانی که بود، دلش داود میخواست. از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان، دقیقا حال داود هم همین بود. دلش وسط آن هیاهو، الهام میخواست. هر دو لبشان خندان بود و با روی خوش و ماه به میهمانان ادای احترام میکردند اما تهِ چشمشان حکایت از عمق جان و دلشان داشت. حکایت از یه نوع دلتنگیِ خاص که فقط با جلوی چشم هم بودن برطرف میشود.
تا این که انگار خدا صدای دلشان را شنید. حدودا دو ساعت از مغرب داشت میگذشت که سیروس خان تصمیم عاقلانهای گرفت. با مشورت با فرشاد و احمد، تصمیم گرفتند پذیرایی و شام مردم را بدهند. ایستادند دم در و مردمی که میخواستند خارج بشوند، از یک طرف پَک میوه و شیرینی را و از یک طرف دیگر، شامشان را گرفتند و رفتند.
🔰دو کوچه آن طرفتر از مسجد
احمد که از طرف حاجی خلج مامور شده بود که این مسئله را حل و فصل کند، دست مهربان را گرفت و خیلی عادی و به بهانه سر زدن به بچههایی که کار انتظامات جشن آن شب را به به عهده داشتند، دو کوچه آن طرفتر رفتند. تا این که به ماشین غفور رسیدند.
به طوری که اصلا تابلو نباشد، بیات و مهربان در ماشین غفور با هم نشستند و چند لحظهای گپ زدند. احمد و غفور هم خارج از ماشین، آن یک ربع ایستادند و حواسشان به اطراف بود.
بیات که خیلی آرام و مهربان با مهربان حرف میزد، از مهربان پرسید: «اون شب کی اون نامه رو بهت داد که بدی به بابات؟»
مهربان یه کمی فکر کرد و با صدای مبهم به بیات فهماند که ماسک داشت. بیات دوباره پرسید: «چطوری بود؟ بزرگ بود؟ کوچیک بود؟ میشناختیش؟»
مهربان دوباره فکرش کرد و گفت: «نمیدونم.» و دستانش را مثل وقتی که گاز میدهند گرفت و با دهانش شروع به گاز دادن کرد. بیات لبخندی زد و گفت: «متوجه منظورت نمیشم.» و مهربان دوباره آن کار را تکرار کرد. تا این که بیات کمی دقیق تر به مهربان زل زد و پرسید: «موتور داشت؟»
مهربان سر تکان داد. بیات پرسید: «آهان. سوارت کرد؟»
مهربان دوباره تایید کرد. بیات دوباره پرسید: «موتورش اینجوری که میکنی صدا میداد؟»
مهربان با لبخند و هیجان سرش را تکان داد و تایید کرد. بیات پرسید: «آفرین. آفرین. یه بار دیگه صدای موتورشو دربیار!» و مهربان دوباره دهانش را لوله کرد و «ووووووو» گفت.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
🔰خانه سلطنت خانم
تا این که حدودا هشتاد تا نود درصد جمعیت مسجد کمتر شد. اما خب میدانستند که تا خطبه عقد جاری نشود، خانمها را نمیتوان مرخص کرد. بخاطر همین، برای این که حاج آقا را خیلی خسته نکنند و به استراحت و مناجات سحرشان برسند، فورا «یالله» گویان، حاجی خلج به همراه داود و پدرش و سیروس و یکی دو نفر از اقوام نزدیک الهام و داود وارد زنانه شدند.
داود و الهام...
مانند دو آهنربا با قدرت مغناطیسی فوق العاده زیاد، با همه سختیهایی که در آن یک سال سپری کرده بودند، آن لحظه کنار هم... یکی با لباس آخوندی و دیگری با چادری به رنگ گل و روسری و چهرهای به رنگ ماه... نشسته بودند. و بالای سر آنها زینب و عاطفه و نیلو و هاجر قند میسابیدند.
[برای بار سوم میپرسم؛ دوشیزه مکرمه... آیا به بنده وکالت میدهید که شما را به عقد دائم آقاداماد به مهریه یک جلد کلام الله مجید و یک شاخه گل نرگس و صد و چهارده سکه تمام بهار آزادی و یک سفر به کربلای معلا در ایام اربعین حسینی درآورم؟ آیا بنده وکیلم؟]
الهام مکثی کرد... و قرآن، سوره نور را بست و آن رو بوسید... و با صدای آشکار گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم. با توکل بر خدا و توسل به امام زمان و با اجازه پدر و مادر عزیزم و همه بزرگترها ... بعله.»
این را که گفت، یکباره صدای هلهله جمعیت نِسوان بالا رفت. اما همچنان داود و الهام سرشان پایین بود و به هم نگاه نکردند. هر چند لبخند ریزی به لب داشتند. تا این که حاجی خطبه را جاری کرد.
[اَعُوذُ بِاللّهِ منَ الشّيطانِ الرَّجيم. بِسمِ اللّه ِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ.
الحمدُ ِلله الذی أحَلَّ النِکاحَ و حَرَّمَ السّفاحَ و الزِّنا، و اَلَّفَ بینَ القلوب بعدَ الفِراق و الشِقاق، و آنسَهُم بالرأفه و الصَلاحِ، ثم الصّلوهُ و السلام علی سیدنا محمد صلی الله علیه و آله وسلم و الائمه الهداه المهدیین سیما بقیه الله فی الارضین روحی له الفداء.
و قال اللهُ تبارک و تعالی : وَ اَنْکِحُوا آلْاَیامی مِنْکُمْ وَ الصّالِحینَ مِنْ عِبادِکُمْ وَ اِمائِکُمْ اِنْ یَکُونُوا فُقَراءَ یُغْنِهِمُ اللهُ مِنْ فَضْلِهِ وَاللهُ واسِعٌ عَلیمٌ...]
برای داود و الهام آن لحظه خیلی عجیب بود. بدون آن که با هم در آن خصوص حرفی زده باشند، اما همان حس و حال لحظه ای را داشتند که داود میخواست معمم بشود و لباس روحانیت بپوشد. هر دو سرشان پایین بود تا این که یک لحظه، در آینه ای که روبرویشان بود، با هم چشم به چشم شدند...
[أنکحتُ و زوّجتُ مُوکِّلَتی «الهام» بمُوکِّلِی «داود» عَلَى الْمَهْرِ الْمَعْلُوم. قَبِلْتُ النِّكاحَ و التَّزْوِيجَ والزِواجَ لموکِّلَتی و لِمُوَكِّلِي عَلَى الْمَهْرِ الْمَعْلُومِ.]
سپس حاجی از همه طلب صلوات کرد و لحظه رفتنش رو به طرف قبله، دعای سلامتی امام عصر ارواحنا فداه را خواند. رو به عروس کرد و در حالی که عروس و داماد به احترام قدم حاجی بلند شده بودند، تبریک گفت: «تبریک میگم دخترم. انشاءالله خوشبخت بشید. بساز دخترم. بساز. زندگی خیلی شیرینه بشرطی که با هم بسازید.» و رو به داود کرد و گفت: «تبریک میگم پسرم. انشاءالله خوشبخت بشی. مراقب دخترمون باش. مراقب خودتم باش. به خدا سپردمتون. انشاءالله نسل سالم و صالح داشته باشید.» این را گفت و رفت.
داود رو به الهام کرد و در حالی که اولین بار بود که چشم در چشم هم حرف میزدند، گفت: «حاجی را تا دم ماشین بدرقه کنم و برگردم.» این را گفت و رفت.
یک ربع بعد برگشت. با ورود داود، داشتند کمکم مهمانان، پذیراییشان را دم در از المیرا و نیره میگرفتند و میرفتند. وقتی داود وارد خانه سلطنت شد، مستقیم به اتاقی رفت که الهام در آنجا بود. اما تنها نبود. هاجر و نیلو و عاطفه و چند نفر دیگر هم حضور داشتند و با عروس عکس میگرفتند. هاجر تا چشمش به داداشش خورد گفت: «داداش بیا. سفره عقدتون اینجا هم چیدیم. بیا بشین که باید عسل بذارین تو دهان همدیگه و عکس بگیرین.»
داود جلوی محرم و نامحرم از این حرف هاجر خجالت کشید و داشت عرق میکرد. الهام ولی خندهاش گرفته بود اما از آن مدلها که نباید خیلی تابلو باشد وگرنه هاجر و نیلو لوستر میشوند.
تا این که نامحرم را از اتاق بیرون کردند و المیرا و نیره و هاجر و نیلو ماندند. حتی عاطفه و زینب هم خداحافظی کردند و رفتند. اما هاجر دست بردار نبود. تا الهام و داود را دوباره کنار هم ننشاند، دست برنداشت. با این که الهام و داود تا حدودی خجالت میکشیدند که به چشم همدیگر نگاه کنند اما داود دید که المیراخانم چادرش را برداشت و نشست کنار داود تا عکس بگیرند.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
داود پسر باشرمی بود. اما احترام را حفظ کرد و نچسب بازی درنیاورد و خیلی عادی بین دختر و مادر نشست و عکس گرفتند. اتفاقا عکس خیلی قشنگی هم شد. بعدش نوبت نیره و دخترش و سپس باباها و...
تا این که قرار شد داود و الهام اندکی عسل بردارند و در دهان هم بگذارند. هر چه داود تغلا کرد، اما حریف جمع نشد. چرا که در آن لحظه، علاوه بر هاجر و نیلو، المیرا و نیره هم دلشان میخواست این صحنه را ببینند.
تصور بفرمایید چقدر برای داود سخت بود. بخاطر همین اول الهام پا پیش گذاشت. با انگشتِ کوچکِ دستِ راستش اندکی عسل برداشت. آن را آرام به دهان داود نزدیک کرد. داود صورتش را بالا آورد. اما چشمانش را بسته بود و دلش میخواست فورا آن صحنه تمام شود. دهانش را اندکی باز کرد. اما هر چه منتظر شد چیزی در دهانش احساس نکرد. مثل بچهای که دنبال شیرش میگردد، دهانش را کمی این ور و آن ور کرد اما دید نخیر! تا این که چشمش را باز کرد. دید ناقلا الهام انگشتش را کمی این ور و آن ور میکرده که داود چشمش را باز کند و با چشم باز عسل را از سر انگشتان الهام نوش جان کند.
داود یک نگاه«حالا منو سر کار میذاری؟ همینو یادت باشه. من میدونم و تو!» به الهام کرد و در حالی که خندهاش را کنترل میکرد، چشم در چشم الهام عسل و نوکِ انگشت الهام را مکید و سپس زبانش را دور لبش چرخاند و نشست.
وقتی این کار را کرد، نگاهی به ساعت انداخت و گفت: «خب با اجازه تون من برم کار مسجد زیاده. یه کم اونجا کار داریم. ببینم بچهها چیکار میکنن.»
که صدایی از پشت سر المیرا و نیره آمد که گفت: «نخیرم. بشین سر جات. مسجد هیچ خبری نیست. دو دقیقه دیرتر برو. ملت که کافر نمیشن.» همه رو برگرداندند و دیدند سلطنت خانم است که به همراه یار غارش یعنی مملکت، صندلی گذاشته اند و جوری نشسته اند که آن صحنه های تاریخی را از یاد نبرند.
همه زدند زیر خنده الا داود. که مملکت گفت: «عسل از دست عسلت خوردی و خلاص؟! همین؟ تو هم بذار تو دهانش دیگه! زود باش.»
خدا بگم چه کار این پیرزنهای اهل دل بکند. کاری کردند که داود هر بهانهای آورد دید نخیر! نمیشود از زیر آن در رفت. خب بنده خدا رویش نمیشد. خجالت میکشید. اما... دید الهام خیلی مغرورانه و با یک پُزِ آغشته به لبخندی پیروزمندانه، کاسه عسل را بالا آورد و نزدیک دست داود گرفت و با چشمش تعارف کرد. از آن مدل با چشم تعارف کردن ها که یعنی «بگیر. تو که چاره ای جز این نداری. کجا میخوای دَر ری؟»
و داود هم دید مثل این که چاره ای نیست و باید جلوی چشم دهتا آدم محرم و نامحرم، عسل به دهانِ بقولِ مملکت خانم عسلش بگذارد. تا آمد دست در کاسه بکند، گفت: «راستی دستمو نشستم. با اجازه برم دستمو بشورم و برگردم.» که نیره خانم گفت: «زود باش ببینم. خستمون کردی. تازه بعدشم باید بوسش کنی. زود باش.»
تا نیره این حرف را زد، هاجر و نیلو و المیرا یه هوی بلند و کشدار کشیدند. داود عرق کرده بود. دست لرزانش را به طرف کاسه عسل برد. در حالی که زیر لب، به خودش لیچار میزد، اندکی عسل برداشت و میخواست بالا بیاورد که الهام خیلی آرام، و فقط به صورتی که خودش بشنود گفت: «کَمه. بیشتر بردار!» و داود زیر لب گفت: «اسغفرالله... بسته همین.» اما انگشتش را عسلی تر کرد و یواش یواش بالا آورد و نزدیک دهان الهام برد.
چون نمیخواست کلاه سرش برود و تلاش میکرد که زودتر تمام شود آن مسخره بازی ها، قشنگ به صورت الهام زل زد و الهام هم نوک انگشت داود را در دهان کرد و به آرامی مکید اما نامرد ... وقتی که داود میخواست انگشتش را از دهان الهام بیرون بکشد، الهامِ ناقلایِ بلا یک دندان تیز از نوک انگشت داود گرفت و یک چشمک هم چاشنی آن کرد و نشست.
خب شما جای داود. نه. استغفرالله. یعنی چه که شما جای داود؟ اصلا هر کسی جای خودش. فقط تصور کنید که در آن لحظه چه بر سر داود آمد. داود میخواست یک لحظه جیغ بزند از آن دندان تیزی که الهام از او گرفته بود، اما حیا کرد و گذاشت به وقتش و گفت: «باشه به وقتش. بالاخره گذر پوست به دباغ خونه میفته.»
و الهام هم انگار نه انگار. پشت چشمی نازک کرد که انگار میخواست بفهماند که«هیچ وقت یه دخترو تهدید نکن! این که چیزی نیست...»
دیگر صلاح نبود داود بنشیند. داشت به جاهای باریکتر میکشید. خودش و عبایش را جمع و جور کرد که برود که یهو همه گفتند: «کجااااا؟!!! همدیگه رو بوس نکردین!!!» که داود سرخ و سفید شد و نگاهی به الهام کرد و آرام و زیر لب گفت: «صلاح نیست. بگو باشه برای بعد.»
اما الهام؟!! امان از الهام!!
اصلا ولش کن. ما هم صلاح نیست بگویم که چه شد و چه گذشت؟ خودمان نگوییم بهتر از این است که بعدا دچار ممیزی بشویم. باز هم صلوات ختم بفرمایید.
رمان #یکی_مثل_همه۳
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
بسم الله الرحمن الرحیم
💞 #یکی_مثل_همه۳💞
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت بیستم»
🔰گلزار شهدا
از شام تولد امام حسن علیه السلام، یعنی از شانزدهم ماه مبارک به بعد، معمولا ماه رمضان به سرازیری میافتد و مردم به لیالی قدر نزدیک میشوند. برنامه های مسجد به قوت خودش ادامه پیدا کرد و داود اجازه نداد که تاهلش به تبلیغش ضربه بزند. البته تلاشهای شبانه روزی احمد و صالح از یک طرف، و از طرف دیگر آقافرشاد و عاطفه خانم و شادی و اِکیپ سلطنت خانم هم از طرف دیگر، خیلی در این روند نقش مثبت داشت.
شب هفدهم ماه رمضان بود که احمد تیمش را برده بود به گلزار شهدا و قرار بود یکی از کسبههای محل برای بچهها صحبت کند. هنوز یک ربع از صحبتهایش شروع نشده بود که داود هم سررسید و کنار احمد نشست. احمد آرام به داود گفت: «خوب شد اومدی. صحبتاش خیلی جالبه.»
آن بنده خدا که سوپرمارکت داشت، حدودا 46 ساله و عماد نام داشت. آقاعماد همسرش را دو سال بود که بر اثر سرطان از دست داده بود و با تک پسرش که خیلی مذهبی نیست و ترک تحصیل کرده زندگی میکرد.
[بچهها شاید باورتون نشه اما من از قدیم عاشق این بودم که یه مغازه داشته باشم و همه چیز توش باشه و فروشندگی کنم. بخاطر همین، دوران ما رسم بود که بچهها وقتی مدرسهشون تموم میشد، بعضیاشون مثل من، یه کارتون برمیداشتن و یه مُشت آدامس و پفک و شانسی میذاشتن داخلش و میرفتن سر کوچشون مینشستن و میفروختن به بچه ها.
شانسی میدونین چیه؟ دوران ما بود. الان دیگه نیست. خیلی کمه. اون موقع ها یه بسته های قشنگ و رنگی بود که معلوم نبود توش چیه؟ اما چیزایی بود که بچه ها دوس دارن. یه پولی میدادن و یکیش انتخاب میکردن. به شانس خودشون بستگی داشت. یکی آدامس چاپی میفروخت. از همون آدامسا که یه عکس از فوتبالیستای خارجی داره. یا مثلا یکی دیگه اسباب بازی کوچیک برنده میشد. خلاصه هر کسی یه چیزی برنده میشد.
خلاصه من وقتی بچه بودم کارم تابستونا این بود. دوسش داشتم. یه جورایی بهم شخصیت میداد. مخصوصا وقتی زنای همسایهمون اسم من میآوردن و همت و تلاش منو میکوبوندن تو سر بقیه بچه ها بیشتر خوشم میومد. باورتون میشه حس میکردم سن و سالم از همکلاسیام بیشتره؟ چون کار داشتم. یه کارتن کوچیک شده بود مغازم و تو حال و هوای خودم خوش میگذروندم.
کمکم بزرگ شدم و تصمیم گرفتم یه مغازه بزنم. همین محله خودمون بهترین جا بود. چون پول اجاره مغازه بالاشهر نداشتم. من از یه زیرپله شش متری شروع کردم. شش سال اونجا بودم تا تونستم یه کم پول جمع کنم و برم یه مغازه نه متری آبرومند اجاره کنم. دیگه موقع سربازیم شده بود و باید سربازی میرفتم. حتی تو سربازی هم مسئول فروش یه دکه یا بهتره بگم یه تعاونی تو پادگانمون شدم. چرا گفتم دکه؟ چون خیلی کوچیک بود اما در زمان من، بزرگتر شد و کلی جنس متنوع آوردیم و سربازا و افسرا و بقیه هم میخریدن...
من یه چیزی بهتون بگم که فکر کنم خیلی خوب تجربهاش کردم. درس به درد من نخورد. چون من اهل درس نبودم. ولی وقتی فهمیدم اهل درس نیستم، وقتمو تلف نکردم. چون دلم میخواس همیشه بالا باشم و مامانا تعریفم کنن و پیشرفت کنم و از دست فروشی بیام بالاتر. بخاطر همین، حتی پسرمم که اهل نیست، مثل خودم کاسب شده و اونم راضیه. دو سه سال دیگه موقع سربازیشه اما میخواد قبل از این که بره سربازی، یه سرمایه ای جور کنه که بتونیم با کمک هم مغازه دو دهانه را بکنیم یه هایپرمارکت سه دهانه. اینجوری خیلی جای پیشرفت داره و میتونیم بیشتر کار کنیم...»
داود به احمد گفت: «راس میگه. کاسبی خیلی خوبه. کاسبی آدمو با توکل و جُربزه دار و اهل بازار و معتبر بار میاره.»
احمد گفت: «من بابام کاسب بوده. الان دیگه نمیتونه بره مغازه و به جاش شاگرد گرفته. جالبه که همیشه روزی تو جیبشون هست و هیچ وقت بی برکت نمیشن. شاید کم باشه ها اما هست.»
بعد از صحبتهای آقاعماد و شام و روضه مختصر، داود بچهها را دور هم جمع کرد و گفت: «بچهها! سن و سال شماها از تیم آقاصالح بیشتره. از فرداظهر باید مسجدو برای لیالی قدر آماده کنیم. کلی کار داریم. از پذیرایی و تمیزکردن قبل و بعد از مراسم گرفته تا انتظامات کل کوچه های اطراف و رفت و آمد مردم و این چیزا. توقع دارم شماها بیشتر تو کار باشین. با والدینتون مطرح کنین و اگر اجازه دادند، احمدآقا میخواد برنامه ریزی کنه و تیم خادمین لیالی قدر راه بندازه.»
یکی از بچهها گفت: «آقا لباس مخصوص داریم؟»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
داود گفت: «امکانش نداریم. اما فکر خوبیه. پیشنهاد میدم همه لباس مشکی به تن کنین و یه شال عزای سیاه مخصوص مراسم هم بهتون میدیم و یکی یه پَر هم دست میگیرین و کارتون رو شروع میکنین.»
یکی دیگر از بچهها پرسید: «از همون پَرا که خادمان حرم امام رضا دارن؟»
داود لبخند زد و گفت: «نه همون اما آره، شکل همون. فقط یه خواهش دارم. احمدآقا هر کاری به هر کسی سپرد، نباید چونه بزنه و بگه من دوس دارم فلان جا باشم و این جا را دوس ندارم. هممون باید برای امام علی و عزاداری مجلس روضه امام علی زحمت بکشیم. حله؟»
همه گفتند: «حله»
نیم ساعت بعد جمع کردند و سوار اتوبوس شدند و راه افتادند. در راه، داود تصمیم گرفت که سری به الهام بزند. به خاطر همین، سر چهارراه دوم پیاده شد و تاکسی گرفت و به طرف منزل الهام رفت.
در راه به او پیامک داد و نوشت: «سَرت از قلعه در کُن آمدم یار ... لبت قند و عسل کن آمدم یار»
همان لحظه از طرف الهام پیام آمد: «خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد...
که در دستت بجز ساغر نباشد...»
داود که این پیام را دید، لبخندی زد و یک شیشه عطر از جیب قبایش درآورد و کمی به محاسن و دست و گردنش زد و خوش و خوشحال در راه رفتن به طرف خانه یار بود که یهو تلفنش زنگ خورد. گوشی را برداشت. دید صالح است.
-جانم صالح!
-سلام حاجی. کجایی؟
-دارم میرم جایی. چطور؟
-میتونی بیایی یه سر مسجد؟
-دو سه ساعت دیگه میام. چیزی شده؟
-اگه چیزی نشده بود زنگ نمیزدم. ببخشید. فکر کنم داشتی میرفتی خونه مادرخانمت. خیلی شرمندم اما فکر کنم باید بیایی.
داود نگران شد. برخلاف میل باطنیش به راننده گفت: «آقا لطفا دور بزنین. میرم مسجد صفا.» همین طور که در دلش صلوات میفرستاد، با چشمش راه و خیابان را میشکافت تا زودتر برسد و ببیند چه شده؟
🔰مسجد صفا
داود سر کوچه پیاده شد. بیچاره از بس در آن محل به او سخت گذشته بود و خاطره حمله تروریستی به آن مسجد داشت، از سر کوچه چشم به دیوارها و مناره مسجد دوخت که ببیند آتشسوزی و یا چیزی نشده باشد؟ که وقتی نزدیک شد، متوجه شد که خدا را شکر مشکلی از این بابت نیست و حمله به مسجد نشده.
سراسیمه وارد مسجد شد. دید یک خانم و آقا در مسجد هستند و هر دو خیلی ناراحتند. احمد و صالح هم بودند و آنها هم سرشان را پایین انداخته بودند و منتظر بودند داود بیاید.
تا این که داود وارد شد و سلام کرد و پرسید: «چه شده؟»
که آن مرد حدودا چهل ساله شروع به حرف زدن کرد: «حاجی شما بچههای مردمو سپردی به دست دو تا مَشنگ و خودت رفتی دنبال اَتَینا؟ (یعنی دنبال بیهودگی رفتن)»
داود گفت: «چی شده حالا؟»
آن مرد که فامیلیش راستین بود و در راسته بازار لوازم یدکی ماشین داشت صدایش را بلندتر کرد و گفت: «بچهمو بردین قبرستون و خودتون بدون بچه من برگشتین؟»
داود تمام دل و جگرش با شنیدن این حرف ریخت! نگاهی به صورت احمد و صالح کرد. از احمد پرسید: «آقا چی میگه؟»
احمد آب دهانش را قورت داد و گفت: «پسرشون که اسمش افشین هست، با تیم من اومد. امشبم بودش. با همم برگشتیم. نشون به اون نشون که مسئول آمار و شمارش بچههاست. تا سر کوچه هم با ما بوده. خدافظی کردیم. الان تقریبا یک ساعت کمتره که ما رسیدیم اما اون به خونشون نرسیده.»
راستین صدایش را بلندتر کرد و گفت: «نیومده خونه. میشنُفین؟ بچم با شما بوده اما هنوز نیومده خونه. ساعت داره از دهِ شب میگذره. خواهرش تنها گذاشتیم تو خونه تا اگه اومد، زنگ بزنه اما هنوز زنگ نزده. مسئولیت بچه من با شماهاست. برید پیداش کنین ببینم.»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
داود که اصلا آن شب یک جور دیگر آرزو داشت اما به بدترین حالگیری تبدیل شده بود، با لحن آرام و مودبانه به راستین گفت: «چشم. من و این دو برادرم به کمک شما میاییم تا آقازادهتون پیدا بشه. نگران نباشین.»
اما راستین بی ادبی کرد و گفت: «واسه من لفظ قلم حرف نزن. اگه اتفاقی واسم بچم بیفته، روزگارتون سیاه میکنم. کجا بردین بچهمو؟»
داود صدایش را بلند کرد و گفت: «اگه به صدا بلند کردن باشه، منم بلدم. پس آروم و مودب باش تا بگردیم و پیداش کنیم. ضمنا داریم لطف میکنیم که میخوایم بگردیم. و الا همه بچه ها شاهدند که پسرتون تا کوچه مسجد هم اومده و از اتوبوس پیاده شده و به طرف خونه اومده. پس دیگه مسئولیتی با ما نیست. حالا بازم ادامه بدم یا آروم میشی و بریم دنبالش؟»
راستین میخواست جواب داود را بدهد که همسرش، با این که حجاب چندانی نداشت اما از شوهرش عاقل تر و مودب تر بود و نگذاشت راستین ادامه بدهد و آرامش کرد و همگی بلد شدند و رفتند درِ مسجد. داود گفت: «منزل شما کجاست؟»
راستین گفت: «کوچه سومِ پشت مخابراتِ پایین.»
احمد پرسید: «همون جا که دو تا کاج داره و پشتش هم زمین فوتباله؟»
راستین گفت: «آره. همون.»
صالح گفت: «خب الان دو تا مسیر داریم. شما از طرف خیابون اصلی برین. ما هم از طرف مدرسه دخترونه میریم که تهش میخوره به کوچه شما.»
داود گفت: «فقط لطفا یه تک به گوشیم بزنید که با هم در تماس باشیم.»
احمد در مسجد را قفل کرد و دو گروه شدند و حرکت کردند.
🔰خانه الهام
الهام داشت روبروی آینه موهای بلندش را شانه میزد. گاهی به چشمان خودش خیره میشد و در حال و هوای خودش بود. یک کُت دامن سبز خوشرنگ پوشیده بود و اندکی بیشتر از شب عقدش به خودش رسیده بود. حتی یک عطر گرم و خارجی که سیروسخان از امارات برایش آورده بود را به خودش زد و نگاهی به ساعت انداخت.
المیرا که داشت آب میوه میگرفت، نگاهی به وضع و حالت انتظار الهام انداخت و لبخندی به لبش نشست. میخواست به کارش مشغول شود که دید سیروس هم دارد زیرچشمی به المیرا نگاه میکند. وقتی چشم به چشم شدند، به هم لبخند زدند. البته به هم که نه! بیشتر داشتند به حس و حال دخترشان لبخند میزدند. فکرش را نمیکردند اینقدر بزرگ شده باشد که آن لحظه منتظر نامزدش باشد و مدام به ساعت نگاه کند.
🔰کوچه پس کوچه های محله صفا
احمد و صالح جرات نداشتند با داود حرف بزنند. از بس داود ناراحت بود. همین طور که تندتند راه میرفتند، داود پرسید: «اگه پیدا نشد، چه خاکی تو سرمون بریزیم؟»
صالح با احتیاط گفت: «خب حاجی مگه خودت نگفتی به ما دیگه ربطی نداره؟ از وقتی که از اتوبوس پیاده شده و رفته به طرف خونه، به ما ربطی نداره. نمیتونیم که دنبال همشون تا در خونه بریم.»
داود با همان دلخوری و عصبانیت گفت: «احمد چی میگه این؟ جوابشو بده!»
احمد که به نفس نفس افتاده بود به صالح گفت: «بخاطر حرف و حدیثایی که این دو سه هفته پیش اومده، اگه یه کلمه حرف بین مردم بیفته که بچه گم کردند، دیگه باید بریم بمیریم.»
داود گفت: «بریم بمیریم؟ باید زنده زنده بریم زیر گِل! دیگه مگه میشه جمعش کرد؟ کی ازمون قبول میکنه که... وای خدا دارم میمیرم از استرس.»
صالح و احمد دیگر حرف نزدند و به راه ادامه دادند. همان طور که داشتند از مدرسه دخترانه عبور میکردند، دیدند فقط چراغ یک مغازه روشن است. آن هم مغازه ساندویچی سروش بود. همین طور که از آنجا با سرعت رد میشدند، داود گفت: «نذر ام البنین کنین که بچه مردم پیدا بشه.»
احمد گفت: «هر چی بگی قبول! بگو چه نذری کنیم؟»
داود گفت: «نذر صد هزار تا صلوات میکنیم.»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
صالح گفت: «اگه بازم نمیزنین تو ذوقم، میخوام بگم به قرآن خیلی گرفتاریم این روزا. نمیتونیم صد هزارتا صلوات بفرستیم. کمترش کن جان مادرت!»
داود هم به نفس نفس افتاده بود. گفت: «همین که گفتم. صد هزار تا صلوات. نمیگم تا کی؟ اما گردنمون هست که تمومش کنیم.»
🔰مغازه ساندویچی سروش
سروش و آرش و غلامرضا روی صندلی های مغازه نشسته بودند و سیگار میکشیدند و بازی فوتبال خارجی نگاه میکردند. فقط سروش متوجه رد شدن داود و صالح و احمد شد. اما چون از میزان حرص و کینه آرش و غلامرضا خبر داشت، حرفی نزد تا رد بشوند و بروند. سروش فقط تا منتهی الیهی که چشمش دید داشت، آنها را با چشمش را تعقیب کرد تا این که رفتند.
🔰خانه الهام
داشت میشد یک ساعت که داود قرار بود برسد اما نرسید. الهام دیگر داشت نگران میشد. گوشی را برداشت و به اتاقش رفت و به داود زنگ زد.
-جانم
-سلام. خوبین؟
-سلام. ممنون. خیلی نه!
-چرا؟ خدا نکنه. چی شده؟
-یه مشکل پیش اومده. مجبور شدم برگردم مسجد!
-نمیگی چی شده؟
-بین خودمون باشه، یکی از بچه ها گم شده. داریم دنبالش میگردیم.
-ای وای. کمکی از من برمیاد؟
-فقط منو ببخش که نشد دیروز و امروز ببینمتون!
-اشکال نداره. نگران شدم. حالا کی پیدا میشه؟
-جان؟ کی پیدا میشه؟!
الهام متوجه سوتیاش شد. میخواست جمعش کند اما داود مگر ول میکرد؟ وسط آن گیر و دار ادامه داد و گفت: «قراره یه ربع دیگه یهو از پشت دیوار بپره بیرون و بگه دالی! آخه این چه سوالیه؟»
-خب حالا اگه...
-ببخشید باید برم. اگه آخرشب بیدار بودین، پیام میدم. کاری ندارین؟
الهام که هم از طرز حرف زدن داود حرصش گرفته بود و هم ناراحت بود که قالش گذاشته و او را با آن ناز و نیازش درنیافته، خودش را کنترل کرد و فقط گفت: «در پناه خدا.»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
🔰کوچه پشت مدرسه دخترانه
سرتان را به درد نیاورم. کمتر از نیم ساعت بعد از تماس داود و الهام، در حالی که داود و احمد و صالح داشتند از ضعف و پیاده روی در شب ماه رمضان پَس میافتادند، راستین زنگ زد و گفت: «دخترم زنگ زد و گفت پسرم رسیده خونه.»
داود همانجا خشکش زد و سر به آسمان برد و چشمانش را بست و همان طور که گوشی دستش بود گفت: «خدا را شکر. ممنون خبر دادین. کجا بود؟»
راستین جواب داد: «چه میدونم. میگه رفته بودم با دوستم دو تا ساندویچ خریدیم و خوردیم و از یه راه دیگه اومدیم.»
احمد و صالح دیدند که داود رفت کنار دیوار نشست. عرق کرده بود. بد حرص خورد. بد استرس کشید. خیلی بد. حالا که ختم به خیر شده، راستینِ نچسبِ عوضی ول کن نبود. داود چون نمیتوانست گوشی را کنار گوشش بگیرد، گذاشت روی آیفن. داشت میگفت: «بیشتر مراقب بچه ها باشین... مسئولیت سنگینی دارین ... خب اگه نمیتونه بچه مردمو کنترل کنه، اشتباه میکنه که مسئولیت قبول میکنه...»
داشت به چرندیاتش ادامه میداد که داود انگشتش را گذاشت روی دکمه قرمز رنگ و قطع کرد. سپس رو به صالح گفت: «یه ساندویچی تو راه دیدم. دارم میمیرم از ضعف. بریم اونجا.»
این را گفت و با هم به طرف ساندویچی سروش راه افتادند. قبل از این که نفسش جا بیاید، برای الهام پیام داد و نوشت: «سلام بانو. پسره پیدا شد خدا رو شکر. خیلی شرمنده شدم که نتونستم بیام.»
🔰صبح فرداش...
فرداصبح وقتی داود سراغ گوشی اش رفت، دید الهام در تلگرام پیام داده و این شعر را فرستاده:
دیروز بیاد تو و آن عشق دل انگیز
بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم
در آینه بر صورت خود خیره شدم باز
بند از سر گیسویم آهسته گشودم
عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم
چشمانم را نازکُنان سرمه کشاندم
افشان کردم زلفم را بر سر شانه
در کنج لبم خالی آهسته نشاندم
گفتم بخود آنگاه صد افسوس که او نیست
تا مات شود زینهمه افسونگری و ناز
چون پیرهن سبز ببیند به تن من
با خنده بگوید که چه زیبا شدهای باز
او نیست که در مردمک چشم سیاهم
تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند
این گیسوی افشان بچه کار آیدم امشب
کو پنجه او تا که در آن خانه گزیند؟
رمان #یکی_مثل_همه۳
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
هدایت شده از 🇾🇪🇵🇸🇮🇷🇮🇶🇱🇧 کانال کمیل
🔸کلاس اخلاق خوب میخوای؟
🔹تو راهخدا دنبالمیانبُر میگردی؟
🔸میخـوای اعتقـاداتـت رو قـوی کنی؟
🔹کلی سؤال داری و جوابی براشون پیدا نمیکنی ...
♦️ حال خوب،حرف حساب ♦️
حتما به این کانال یک سر بزن👇👇
https://eitaa.com/joinchat/438304823C242ca5b461
هدایت شده از برنامه تبادل و تبلیغ کانال کمیل
RADIO SADD 📻
رادیو صاد......( رادیویی برای شما)
زبان شیوا _ بیان زیبا🎙
بهترین و کاربردی ترین فرمول های «قرآنی و عرفانی»🕋 رو از اینجا بشنو و ببین.
https://eitaa.com/joinchat/3893887739Cb4dcf7bd4d
🌔...همه ی ما در این شلوغی روزگار ، محتاج تغییر روحی و رشد فردی و اجتماعی هستیم...اما ( از جنسی متفاوت)
https://eitaa.com/joinchat/3893887739Cb4dcf7bd4d
تحول ۴۰ روزه با قرآن
فقط از کانال RADIO SADD
https://eitaa.com/joinchat/3893887739Cb4dcf7bd4d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ تـلنـگـر
📢 نـگـذاریـد در قـیـامت قــــرآن از شـما شـکـایـت کـند...
اگـر شـده روزی یـک آیـه از قـرآن را بـخـوانـیـد ولـی بـی قـرآن روزتـان را سـپـری نـکـنـید
☺️💞بـرنـامـه امـروز آیـه ۲۸ سـوره مـبـارکـه نساء هـمـراه بـا تـرجـمـه تـصـویـری بـسـیـار زیـبـا🌼🌸
📖 يُرِيدُ اللَّهُ أَن يُخَفِّفَ عَنكُمْ وَخُلِقَ الْإِنسَانُ ضَعِيفًا «۲۸»
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ می ﺧﻮﺍﻫﺪ [ﺩﺭ ﻛﺎﺭ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ] ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺁﺳﺎﻥ ﮔﻴﺮﺩ ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻧﺴﺎﻥ، [ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﻫﺎﻯ ﻧﻔﺴﺎﻧﻰ] ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺁﻓﺮﻳﺪﻩ ﺷﺪﻩ است
#سلام_امام_زمانم 🌹
السَّلاَمُ عَلَى خَلَفِ السَّلَفِ وَ صَاحِبِ الشَّرَفِ...
سلام بر آن مولایی که....
عصاره همه انبیا و اولیاست....
و معدن تمام شرافت ها و بزرگواری ها....
سلام بر او....
و بر روزی که گوهر شرافتش چشم تمام خلق را خیره کند....
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
سلام حضرت جانان
من وشش گوشه یتان صبح قراری داریم
دلبری کردن ازاونازکشیدن بامن
نمک سفره ی قلبست سرصبح
السلام ای تن صدپاره ی بی غسل وکفن..
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
صبحتون حسینی
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در محضر ولایت
خطاب به صهیونیست ها - تلآویو و حیفا را با خاک یکسان خواهیم کرد...
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
می گفت :
خیلی دوست داشتم
مرگم را خودم انتخاب کنم
و چه مرگی بهتر و بالاتر از
شهـادت و جهـاد در راہ حـرمِ
حضرت زینب(س) و رقیه(س)
و چه زیبا به آرزویش رسید ....
#شهید_مدافعحرم_عمار_بهمنی
#سالروز_شهـادت🌷
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
🔴 اسکات ریتر:
🔻حتی یک موشک ایرانی در حمله به پایگاه نواتیم رهگیری نشد
❌ بازرس سابق سازمان ملل در بخش سلاحهای کشتار جمعی:
✖️چشم در برابر چشم. ایران با حداقل هفت موشک مافوق صوت جدید خود به پایگاه هوایی نواتیم حمله کرد.
✖️نواتیم خانه جنگنده های اف-۳۵ است که به کنسولگری ایران در دمشق حمله کردند.
✖️حتی یک موشک ایرانی رهگیری نشد. اسرائیل بی دفاع است
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 من یکی از جنگ متنفرم، ولی الان نه!
الان باید وایسی دفاع کنی...
سکانسی دیدنی از شهید شیرودی در فیلم سینمایی «آسمان غرب» که این روزها در سینما در حال اکران است.
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
🔴 پیام تشکر فعال یمنی،
🔻 از رهبر انقلاب اسلامی ایران
✅ عبدالغنی علی الزبیدی فعال یمنی در پستی در صفحه خود نوشت:
▪️ممنون از جناب سید علی خامنه ای..
▪️ممنون از سپاه پاسداران در ایران..
▪️شما قلب ما را گرم کردید..
▪️شما از ما هستید و ما از شما..
▪️و هر که از مردم غزه حمایت کند، چه در گفتار یا در عمل هر جا که باشد به احترامش کلاهمان را بر میداریم...
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تصاویر هوایی از راهپیمایی بزرگ خودرویی مردم قم
🔻مردم قم در حمایت از اقدام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در تنبیه رژیم صهیونسیتی و حمله موشکی و پهبادی به سرزمین های اشغالی با برپایی راهپیمایی خورویی سنگ تمام گذاشتند