eitaa logo
🌷 🌱 کانال کمیل 🌱🌷
23.5هزار دنبال‌کننده
23.5هزار عکس
18.4هزار ویدیو
494 فایل
فی الواقع خداوند اِند لطافت اِند بخشش اند بیخیال شدن اند چشم پوشی و اِند رفاقت است فقط کافی است بخواهی به سمت او حرکت کنی تبادل و تبلیغ @tabligh_tabadol @mohamaddashti رفع ایرادات احتمالی در تبلیغ @Mahzarehkhoda ارتباط با خودم ✍️ @seyedkomeil
مشاهده در ایتا
دانلود
✍🏻سیمرغ بهترین واکنش به حمله اسرائیل هم تعلق میگیره به امیر عبداللهیان! پیام داده به دبی که اگه میخواید ما تو سیل کمک تون کنیم! ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
💌 مقصد نهایی ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
✅ اهمیت عقل 🔸امام رضا علیه السلام: دوست هر انسانی عقل او است و دشمن او جهلش. (الکافی، ج۱ ص۱۱) 🔸امام صادق علیه السلام: هر که عاقل است دین دارد و کسی که دین دارد به بهشت میرود. (الکافی، ج۱ ص۱۱) 🔸رسول خدا صلّی اللّٰه علیه و آله: چون خوبی حال مردی بشما رسید، در خوبی عقلش بنگرید زیرا بمیزان عقلش پاداش می‌یابد. (الکافی، ج۱ ص۱۲) 🔸پیغمبر با مردم از عمق عقل خویش سخن نگفت بلکه میفرمود: ما گروه پیغمبران مأموریم که با مردم به اندازه عقل خودشان سخن گوئیم.(الکافی، ج۱ ص۲۳) 🔸حضرت صادق علیه السّلام: عقل راهنمای مؤمن است. (الکافی، ج۱ ص۲۵) 🔸امام صادق علیه السلام: حجت خدا بر بندگان پیغمبر است و حجت میان بندگان و خدا عقل است. (به عبارتی دیگر هدایتگر بیرونی انسان پیغمبر است و هدایتگر درونی انسان عقل است و بهره مندی از هر دو، انسان را به اوج سعادت می‌رساند) (الکافی، ج۱ ص۲۵) ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
7.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بزرگترین حمله پهپادی جهانو با این جواب داد 😂 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
10.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این داره درباره کدوم حمله حرف میزنه!؟ :/ ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
20.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐 یک خبر خوب برای خانم های گرامی 💢 پذیرش حوزه های علمیه خواهران سال تحصیلی ۱۴۰۴-۱۴۰۳ در مقاطع تحصیلی : 👈 عمومی(سطح۲) 👈 عالی (سطح۳) 👈 تخصصی(سطح۴) 💢 آغاز نام نویسی: اردیبهشت ماه ۱۴۰۳ 🆔@howzekhaaharaan ┄┅┅┅┅❀🌸❀┅┅┅┅┄
🔴 مخاطبان محترم، دوست دارید یک قصه‌ی امنیتی و عاشقانه که درمورد پرستوهای موساد«زنان امنیتی اسراییل» که به یک نیروی جوان و مومن و امنیتیِ ایرانی نزدیک میشه و اون جوان ایرانی شهید میشه‌رو بخونید؟ این اتفاق که بخشی از اون واقعی هست و همچنین در و بازتاب زیادی داشته‌رو میتونید بزنید روی لینک زیر و برید توی کانال نویسنده‌ش که "سنجاق" شده بخونید 👇👇 🔴 https://eitaa.com/joinchat/2868117506C71fc999fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت بیست و هفتم» مراسم ترحیم آن بنده خدا برای خودش ماجراها داشت. شما تصور کنید دو ردیف و هر کدام حدودا سی چهل نفر از برادران عملی و اهل دود و دَم، از حیاط مسجد تا صحن ایستاده بودند و به مهمانان خوش آمد میگفتند. جوری که هر کس وارد میشد، فکر نمیکرد اوس تقی اینقدر کَس و کار داشته باشد. آن نه کَس و کارا! کَس و کار! همه ماشالله لاغرِ استخونی و سیبیلی و داش مَشتی. حتی بخش خواهران هم دیدنی بود. انگار نه انگار که ماه رمضان است! از پیرزن هایی که مرتب سیگار میکشیدند تا خانم های جوانی که به قول سلطنت خانم؛ هر کدامشان برای خودشان ساقی و ساغری بودند. سی چهل تا قلیان با خودشان آورده بودند و زغال بود که تندتند آتیشی میشد و به طرف مجلس مردانه فرستاده میشد. بزرگواران حتی پذیراییشان هم سیگار بود. هفت هشت ده تا سینی را پر از سیگار کرده بودند و در مجلس میگرداندند. و از آنجا که در منطق آنها «میهمون رو تخم چِشِ ما جا داره» که ترجمه به زبان آزاد همان جمله «مهمان حبیب خداست» مقید بودند که سینی سیگار را جلوی همه بگردانند. حتی بچه های صغیر و کوچک. البته داود و صالح و احمد هم از آن مَرحمتی بی نصیب نماندند. نه این که برداشته باشند! نخیر! جلوی آنها هم آوردند و تعارفشان کردند. اما همه این دود و دم ها یک طرف، چایی خانه و پذیرایی از مهمانانشان با چایی هم یک طرف! سه چهار تا صندوق لیوان آوردند تا با لیوان از مهمانانی که مثلا از راه دور و شهرستان آمده و روزه بودند پذیرایی کنند. داود گوشه ای نشسته بود و بخاطر این که خیلی حواسش به جمعیت نباشد، با گوشی همراهش وَر میرفت. حالا در آن لحظه داشت چه کار میکرد نمیدانیم اما قطعا مطلب و محتوای سخنرانی را آماده نمیکرد. چون هر از گاهی لپ‌هایش گل می‌انداخت و لبخند ریزی بر گوشه لبانش مینشست. احمد هم نشسته بود و زاغ سیاه ملت را چوب میزد و از دیدن آن وجنات که برای کمتر کسی پیش می آید لذت وافره میبرد. اما هر از گاهی در تعارف و کلمات آنها میماند و از خجالت سرش را پایین می انداخت. خب تصدیق بفرمایید که وقتی پدر معتادی بخواهد به بچه اش تذکر تندی بدهد اما هم فضای مسجد نگذارد و هم جلوی رفقای شیش لولَش نخواهد اسم مادر بچه اش که از قضا همسر خودش است بیاورد، ترکیبات نامؤنوسی بین واژگان پیش می آید که از ذکر آن حقیقتا عاجزم. صالح اما این وسط وضعش از همه بدتر بود. چرا که از او خواهش کرده بودند که برای آن بزرگ خاندان عملی ذکر مصیبت کند. بزرگواری که نه اخلاق درستی داشته و نه کسی از او تعریف کرده. بلکه از جوانی تا ساعت آخر عمرش یک محله را به گند و دود کشانده بوده است. حتی بچه هایش هم نبودند تا بخواهد مثلا از پدر بخواند و آن را چشم و چراغ خانه و گل دردانه و سایه بالای سر خانم و بچه ها بداند و بخواند. عمر کوتاهی هم نکرده بود که بگوید هر گل که به بوستان بیشتر میدهد صفا، گلچین روزگار امانش نمیدهد. بلکه آن گل، دوستان را میبرده است فضا! بخاطر همین بنده خدا صالح مانده بود که چه شعر و ذکر مصیبتی انتخاب کند. هر چه از قبل از نیمه شعبان تا آن روز، داود و بچه ها رشته بودند در حال دود شدن و رفتن به هوا بود. چرا که مسجد شده بود مملو از کسانی که یا رفته بودند درِ خانه یکی از ساقی ها و دوا گیرشان نیامده بود و مجبور شده بودند علی رغم میل باطنیشان به مسجد بروند که هم دوا بخرند و هم وارد فاتحه بشوند، و یا کسانی که این اواخر به آن مرحومِ مغفورِ خُلداشیانِ جنت مکان، جنس مرغوب فروخته بودند و الان آمده بودند که ورثه را پیدا و طلبشان را زنده کنند. خلاصه فضا مگسی بود و خفن! تا این که قاری قرآن کارش تمام شد و با صدای مبهمی که از خودش درآورد و کسی ندانست که کدام سوره و آیه را خوانده، بالاخره داود به منبر رفت. [امروز مراسم ترحیم مردی هست که همسایه شما بوده. به گردن همدیگر حق دارید. خوب و بد در کنار هم زندگی کردید و سالها نون و نمک همدیگر را خوردید. بالاخره هر کسی تو زندگیش بالا و پایین داره. همیشه همه بالا نیستند، پایین هم نیستند. اما بزرگواران! حرفم اینه که دنیا خیلی کوتاه تر از اونی هست که فکرشو میکنیم. خیلی زود دستمون از دنیا کوتاه میشه و میشینیم سر سفره اعمالمون. دیگه اونجاس که نه کسی به درد کسی میخوره و نه میشه پارتی بازی کرد. عزیزان! مهم اینه که ما پیوند خودمون را با خدا و اهل بیت حفظ کنیم. اونان که به درد ما میخورن. حتی اگه خیلی اهل هم نباشیم اما اگه تو خط اهل بیت باشیم و در سمت اونا باشیم، بالاخره یه روزی دستمون رو میگیرن. بالاخره یه روزی نجاتمون میدن...] ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
🔰خانه الهام الهام و مادرش در حال آماده کردن سفره افطار بودند. قرار بود آن شب داود پس از نماز برای افطار به منزل الهام برود. الهام همین طور که داشت سالاد درست میکرد، با مامانش هم حرف میزد. -راستی یه چیزی میخواستم ازت بپرسم. تو عالَم مادر و دختری. -بپرس. -با داود راحتی؟ داود پایه است؟ خوبه؟ احساس به خرج میده؟ الهام لبخند ریزی زد و همین طور که سرش پایین بود و داشت خیار و گوجه ها را با هم قاطی میکرد گفت: «پسر خیلی خوبیه. خیلی آرومه. زیر و رو نداره.» -اینا را که خودمم میدونم. با هم راحتین؟ منظورمو که میفهمی. -چی بگم. خیلی نه. من از خدامه. اما اون احساس میکنم خیلی مراعات میکنه. شوخی میکنه. حتی منو دس میندازه. اذیتم گاهی اوقات میکنه. اذیتای شیرین. نه از اونا که بی احترامی و این چیزا باشه. -خب اینجوری که فقط با هم دوستین. -آره خب. میفهمم چی میگی. چی بگم والا؟ -تا حالا بهت گفته که بریم مسافرت و یا مثلا جایی شب بمونی؟ -نه. ولی یه بار که بهش گفتم بیا خونمون بمون و صبح برو، گفت مزاحم نمیشم. این را که گفت، المیرا خانم خندید و گفت: «مزاحم؟! این چه حرفیه؟ آدم دلش میخواد دوره نامزدیش شبانه روز با هم باشن.» -آره. منم بهش گفتم. -خب؟ اون چی جواب داد؟! الهام خندید و گفت: «به ریشش دست میکشه و سرشو واسم تکون میده و میگه خیره انشاءالله!» باز هم مادر و دختری زدند زیر خنده. -خب یه کاری کن امشب بمونه. که یهو الهام هول شد و به صورت المیرا خانم زل زد و پرسید: «امشب؟» -آره. چرا که نه! -حالا میگم بهش اما نمیدونم قبول کنه یا نه؟ -میگم سرد نباشه این پسره. -نه مامان. از اون بابت مطمئنم. -ی سوال بپرسم راستشو میگی؟ -سخت نباشه لطفا! -مرض و سخت نباشه. اِ . خودشو لوس میکنه. -باشه. بپرس. -هر بار میبینتت، بوسِت میکنه؟ -نه. -حتی وقتی تو ماشین نشستین؟ الهام زد زیر خنده و گفت: «حتی وقتی تو ماشین نشستیم.» -خب این بده که! نمیشه. دارم نگران میشم. -خب من که نمیتونم بگم بیا بوسم کن! میرم به طرفشا. ولی یهو برق نگاش میگیرَتَم. -میگیرم چی میگی. خب امشب جورش کن که بمونه اینجا. -مامان یه چیز دیگم هست! -چی؟ -بابا. من وقتی بابا نشسته تو هال، خجالت میکشم که با داود تنها باشم. چه برسه به این که بخوام بگم که شب اینجا بمونه. -تو با بابات چیکار داری؟ مگه وقتایی که ما با بابات تنهاییم، فکر این هستیم که تو الان تو اتاقِت تنهایی؟ ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
الهام خیلی از این فهم و درک و شعور و حرف مامانش خوشش آمد و رفت دستانش را شُست و یه بوس محکم به مامانش کرد. المیرا خانمم آروم درِ گوشش گفت: «یهو بی هوا برو همین جوری داود رو ببوس! بذارش تو عمل انجام شده. مردا خوششون میاد که زنشون پایه باشه و بهش احساس بده.» الهام رفت تو فکر و فقط با لبخند سرش را تکان داد. المیراخانم گفت: «خب دیگه کم کم داره وقت اذون میشه. تو برو به خودت برس. منم کم کم سفره افطار رو بندازم.» شب، وقتی داود از مسجد به منزل الهام رفت، آیفون را که زد، رفت بالا. خانه آنها دو سه تا پله میخورد تا به در اصلی برسند. وقتی داود به دم در رسید، دید الهام با یک لباس نامزدی و جذاب و سر و وضع آراسته با یک لبخند شوخ و مهربان منتظرش ایستاده. داود تا آن صحنه را دید، خیلی جدی گفت: «سلام خانم. ببخشید. اشتباه اومدم. زنگ منزل بغلیتون رو زدم. با اجازه‌تون!» الهام که دلش میخواست آن لحظه یک ویشگونِ آبدار و تیز از دست و پای داود بگیرد تا دیگر به خودش جرات ندهد او را آنگونه سر کار بگذارد، فقط چشمانش را نازک کرد و لبخند بر لب گفت: «باشه. بامزه! بیا. بیا داخل که هوا سرده.» داود بسم الله گفت و همین طور که وارد میشد و از جلوی الهام با آن تیپ و شمایل رد میشد، مثلا زیر لب، جوری که الهام هم بشنود گفت: «اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. خدایا به امید تو. ازدواج کردم که دیگه چشمم به در و داف نخوره، اما زهی خیال باطل!» و همین طور که کفش‌هایش را در می‌آورد و داخل جاکفشی میگذاشت میگفت: «آخه یکی نیست به تو بگه نونت کم بود؟ آبِت کم بود؟ زن گرفتنت چی بود؟ اینم با یه خانم به این ... استغفرالله ... چی بگه آدم؟!» همین طور که مثل پیرمردها با خودش حرف میزد و الهام هم خنده اش گرفته بود از این مزه پرانی داود، ناگهان داود چشمش به المیرا و سیروس خورد. یهو مثل کسی که هول شده دست گذاشت رو سینه و کمی خم شد و گفت: «سلام عرض کردم. کوچیک شما داودم.» المیرا و سیروس با لبخند جوابش را دادند. داود باز هم دست برنداشت تا این که همین طور که با سیروس دست میداد گفت: «جسارتا ایشون دخترخانمتون هستند؟» سیروس هم گرفت که داود چانه اش میخارد، جواب داد: «بعله. کوچیکشون هستین.» داود دید نخیر! با سیروس نمیتواند کل کل کند. دستش را به طرف المیرا برد و با المیرا خانم هم دست داد و گفت: «جسارتا یه دختر دیگه هم داشتین... اسمش چی بود خدا ؟! فکر کنم اسمشون الهام بود. ایشون تشریف ندارن؟» المیرا هم خنده کرد و گفت: «بایدم نشناسی داود خان! از بس سَرِت تو کتاب و درس و حوزه و محراب و مِنبَره. دختر به این ماهی. به این خوشکلی.» داود حالتش را عادی گرفت و گفت: «خب خدا از همگی قبول کنه. بفرمایید برای افطار! بفرمایید تو رو خدا. سرد شد.» میخواست با سیروس به سر میزِ آشپزخانه برود که المیرا گفت: «سفره شما رو تو اتاق خودش انداختم. بفرمایید اونجا!» داود نگاهی به الهام کرد. الهام مثل پرستارها که منتظر کسی هستند که از آمپول میترسد، جوری به داود نگاه کرد که یعنی «بیا... تو که باید بیایی ... خودت بیا ... با پای خودت بیا ...» نگاهی هم به میز آشپزخانه و سیروس کرد و گفت: «فکر کنم اینجا غذاش خوشمزه تر باشه ها.» المیرا خانم جلوتر آمد و گفت: «نخیرَم! اونجا خوشمزه تره. بدو ببینم!» داود رو به سیروس خان کرد و گفت: «حاجی نمیذارن ما دو دقیقه با شما گپ بزنیما. ببین زندگیمو. ببین مادر و دختری توطئه کردن!» سیروس هم گفت: «آره جون عمه‌ات! نیس تو هم خیلی بدت میاد.» و داود با الهام راه افتادند و به طرف اتاق صورتی رفتند. ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil