eitaa logo
🇵🇸🇮🇷 کانال کمیل
26.2هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
14.7هزار ویدیو
483 فایل
فی الواقع خداوند اِند لطافت اِند بخشش اند بیخیال شدن اند چشم پوشی و اِند رفاقت است فقط کافی است بخواهی به سمت او حرکت کنی ادمین اصلی تبادل و تبلیغ @tabligh_tabadol ادمین دوم تبادل و تبلیغ @Admincahanel ارتباط با خودم ✍️ @seyedkomeil
مشاهده در ایتا
دانلود
❇️سفارش مولوی محبی به مولوی عبدالحمید 🔹مولی محبی خطاب به مولوی عبدالحمید: 🔹یادتان می آید که در زمان شاه اگر مهمان خاصی برای خان می آمد و ما علما را احضار میکرد تا برویم و پای مهمان را شستشو داده و ماساژ دهیم‌، به لطف خدا امروز صاحب عزت و احترام هستیم 🔹 آقای عبدالحمید، فراموش نکنید که این عزت را جمهوری اسلامی به شما داد و الا الان هم همان پاشور میهمان خان بودید! @chanel_komeil
این یک سکانس از شهر من است یک برش از زندگی عادی مردمی که سرگرم کار خود هستند کارگری که مشغول کار است و عابری که ترسیده نمازش قضا شود و مشغول نماز خواندن خود و زندگی جریان دارد ✍️سیدکمیل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدار صمیمی خانواده شهدا و جانباختگان حوادث اخیر با رئیس جمهور در سنندج به کانال کمیل بپیوندید ┏━🍃🌺🍃━┓    🌱 ایتا 🌱 https://eitaa.com/chanel_komeil 🌹 روبیکا 🌹 https://rubika.ir/chanel_komeil ┗━🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مکانیزم پروپاگاندای عصر مدرن به این صورت عمل می‌کند که خبر دروغ شکستن پاهای حسین رونقی را با سر و صدا و جوسازی مضاعف تیتر صفحه یک می‌کنند و روضه حسین رونقی می‌خوانند اما خبر تکذیبش را با صدای ارام در صفحه هفدهم منتشر می‌کنند! به کانال کمیل بپیوندید ┏━🍃🌺🍃━┓    🌱 ایتا 🌱 https://eitaa.com/chanel_komeil 🌹 روبیکا 🌹 https://rubika.ir/chanel_komeil ┗━🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مرگ انسانیت که میگن یعنی همین محمد حیفا: به کانال کمیل بپیوندید ┏━🍃🌺🍃━┓    🌱 ایتا 🌱 https://eitaa.com/chanel_komeil 🌹 روبیکا 🌹 https://rubika.ir/chanel_komeil ┗━🍂
🔴 در بحث فرهنگ رسماً دارد راه روحانی و جریانات غربزده با شیب بسیار تند طی می شود!! محمد حیفا: به کانال کمیل بپیوندید ┏━🍃🌺🍃━┓    🌱 ایتا 🌱 https://eitaa.com/chanel_komeil 🌹 روبیکا 🌹 https://rubika.ir/chanel_komeil ┗━🍂
میشائیل بالا‌ک اسطوره فوتبال آلمان: در جام جهانی مردان باید میرفتیم برای پیروزی در حالیکه به مسائلی پرداختیم که نشانی از مردانگی نداشت. پ ن : جامعه آلمان یک جامعه سنتی و جدی است و بخش وسیعی از این مردم از ارزش های نولیبرال گلوبالیست ها مانند همجنس بازی و نشیمن گرایی به شدت بیزارند. خیلی خوب است که صدای امثال بالاک هم درآمده. محمد حیفا: به کانال کمیل بپیوندید ┏━🍃🌺🍃━┓    🌱 ایتا 🌱 https://eitaa.com/chanel_komeil 🌹 روبیکا 🌹 https://rubika.ir/chanel_komeil ┗━🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ دفتر رهبری ۲ دقیقه فیلم محرمانه از جلسه‌ی خصوصی رهبر انقلاب در سال ۸۸ را منتشر کرد 🇮🇷به بپیوندید 💯مارابه‌دیگران‌معرفی‌کنید👇 به کانال کمیل بپیوندید ┏━🍃🌺🍃━┓    🌱 ایتا 🌱 https://eitaa.com/chanel_komeil 🌹 روبیکا 🌹 https://rubika.ir/chanel_komeil ┗━🍂
فرانسوی‌ها شمع به‌دست می‌شوند 🔹روزنامه لوموند نوشته ممکن است شهروندان فرانسوی نیز همچون اوکراینی‌ها مجبور شوند زمستان امسال از شمع استفاده کنند و دولت فرانسه نیز در حال آماده‌کردن افکار عمومی برای سناریوی قطعی هدفمند برق است. 🔹سخنگوی دولت فرانسه گفته: ما به مردم اعلام نمی‌کنیم که برق قطع خواهد شد اما در صورت لزوم، ۶۰ درصد از جمعیت ممکن است در روزهای اوج مصرف، به مدت ۲ ساعت در روزهای هفته با قطعی برق مواجه شوند. به کانال کمیل بپیوندید ┏━🍃🌺🍃━┓    🌱 ایتا 🌱 https://eitaa.com/chanel_komeil 🌹 روبیکا 🌹 https://rubika.ir/chanel_komeil ┗━🍂
🔷 : اگه تو زمینهای صداسیما یونجه بکارن بیشتر منفعت داره. پ.ن اتفاقا تنها در همین‌ یک‌ مسئله با ایشون موافقیم. اگه یونجه میکاشتن نفعش از بزرگ کردن شماها بهتر بود حداقل یونجه به درد چهارپا میخوره سیر میشه سواری میده، شما یکی به چه دردی میخوری اقای فرخ نژاد جز لگد پراکنی علیه کشورت و وطن فروشی. به کانال کمیل بپیوندید ┏━🍃🌺🍃━┓    🌱 ایتا 🌱 https://eitaa.com/chanel_komeil 🌹 روبیکا 🌹 https://rubika.ir/chanel_komeil ┗━🍂
حضور سپاه در یک کیلومتری مقر تروریست‌های شمال عراق 🔹فرمانده سپاهِ سردشت در گفت‌وگو با المیادین: ما در یک کیلومتری مقرهای تروریست‌های اقلیم شمال عراق قرار داریم. نیروهای عراقی وعده دادند که به این منطقه تجهيزات ارسال کرده و امنیت آن را تأمین کنند. 🔹تحرکات تروریست‌ها را رصد می‌کنیم. نیروهای سپاه می‌توانند تروریست‌هایی را که از اقلیم شمال عراق وارد می‌شوند، عقب برانند. به کانال کمیل بپیوندید ┏━🍃🌺🍃━┓    🌱 ایتا 🌱 https://eitaa.com/chanel_komeil 🌹 روبیکا 🌹 https://rubika.ir/chanel_komeil ┗━🍂
حجاب در کلام شهدا(۲) 🌱 اگر حجابِ شما کم‌رنگ شد سر مزار من نیایید.. چه زیباست سیاهی چادرِ شما. نمی‌دانم این چه حسی بود که چادر شما به من می‌داد، اما می‌دانم که با دیدن آن امید،قوت قلب و آبرو می‌گرفتم. باور کنید چادر شما نعمت است. قدر این نعمت را بدانید که به برکت مجاهدت حضرت‌زهرا(س) بدست آمده است. امیدوارم که هرگز رنگِ سیاه چادر شما کم‌رنگ و پریده نشود و خدا نکند که روزی حجاب شما کم‌رنگ و کم اهمیت شود که اگر خدای ناخواسته این چنین شود، اصلا دوست نمی‌دارم به ملاقات من سر مزار بیایید. شهادت: شمال غرب کشور در نبرد با تروریست‌های پژاک در ارتفاعات جاسوسان ... به کانال کمیل بپیوندید ┏━🍃🌺🍃━┓    🌱 ایتا 🌱 https://eitaa.com/chanel_komeil 🌹 روبیکا 🌹 https://rubika.ir/chanel_komeil ┗━🍂
🇮🇷 پیروزی قاطع امیر علی اکبری - مشت زن عزیز کشورمان بر حریف آمریکایی " برندون ور " رو تبریک عرض میکنیم. دقایقی پیش حریفش رو ناک اوت کرد و سربند یا حیدر کرار (ع) رو بر پیشانی زد ❤️ به کانال کمیل بپیوندید ┏━🍃🌺🍃━┓    🌱 ایتا 🌱 https://eitaa.com/chanel_komeil 🌹 روبیکا 🌹 https://rubika.ir/chanel_komeil ┗━🍂
🔰 ضد انقلابی که این بار دروغش را نخورده ، بیرون ریخت ! 👌 داستان دروغ بودن بولتن های محرمانه نظام وارد فاز جدیدی شده که انسان را یاد کشته سازی های دروغین می اندازد!!! 👈 در بولتن نوشتند که " رامبد جوان " و " محمدرضا شریفی نیا " و چند نفر دیگر دیداری با فرماندهان عالی رتبه سپاه داشتند !!! ⬅️ رامبد هم اومد شدیدا تکذیبش کرد ! خب آقایون ضد انقلاب ، حداقل قبلش می رفتین با چند نفری که اگه دروغ هم بهشون نسبت بدی صداشون در نمیاد هماهنگ می کردین ، بعدا چنین رسوا دروغ می نوشتین ! 🔰 دلیل این کار ضدانقلاب از آوردن اسم این دو نفر کاملا مشخصه ، دیدن اینها تا حالا ساکت بودن تو این اغتشاشات ، اینطوری خواستن اینها رو تحریک کنن تا بیان وسط اما خداروشکر انصافا آقای " رامبد جوان " برخلاف برخی انتقاداتی که بهش داریم ، این بار خوب عمل کرد و سریع تکذیب کرد و شدیدا ضد انقلاب رو در آمپاس قرار داد !!! 👌 چقدر زیبا گفت آقاجان ما " امام سجاد علیه السلام " که حمد خدایی را که دشمنان ما را احمق قرار داد ! به کانال کمیل بپیوندید ┏━🍃🌺🍃━┓    🌱 ایتا 🌱 https://eitaa.com/chanel_komeil 🌹 روبیکا 🌹 https://rubika.ir/chanel_komeil ┗━🍂
107571_760_۲۰۲۱_۰۹_۲۶_۲۰_۲۵_۲۹_۱۳۲.mp3
3.67M
. ♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥ ❣❣ ✨بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم✨ 🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛ يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊 به کانال کمیل بپیوندید ┏━🍃🌺🍃━┓    🌱 ایتا 🌱 https://eitaa.com/chanel_komeil 🌹 روبیکا 🌹 https://rubika.ir/chanel_komeil ┗━🍂━
بریم برای قسمت پنجم و ششم و هفتم رمان امنیتی تقسیم
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت پنجم»» یک هفته بعد-استامبول – میدان تقسیم بابک در محوطه سبز جلوی ایستگاه مترو در حال قدم زدن بود. از یکی از دکه ها نوشابه گرفت و به راهش ادامه داد. پس از چند قدم راه رفتن، روی یکی از نیمکت ها نشست و نوشابه اش را باز کرد و دو قلپ سر کشید و از دور، به جمع هایی که با خنده و قهقهه دور هم جمع شده بودند، با حسرت نگاه میکرد. پس از نیم ساعت، دکه دار(مردی پنجاه ساله) که در حال تعطیل کردن بود، چشمش به بابک خورد و در حالی که دریچه آهنی دکه اش را میبست، دو سه بار دیگر به بابک نگاه انداخت و وقتی کارش تموم شد به طرفش رفت و کنارش نشست. بابک متوجه حضور آن مرد شد و کمی جمع و جور نشست و لحظه ای به قیافه آن مرد نگاه کرد. دکه دار با زبان فارسی سلیس گفت: یک هفته است که هر شب میایی اینجا و یه شب چیبس و یه شب نوشابه و یه شب شیر پاکتی و یه شب دو تا نخ سیگار میخری و میشینی اینجا که چی؟ بابک: اشکالی داره؟ دکه دار: نگفتم اشکال داره. دلم برات میسوزه. بابک: جدّا؟ حالا اومدی باهات درددل کنم؟ دکه دار: چرا اینقدر داغونی؟ کُنج پیشونیت چی شده؟ تا اینو پرسید، بابک یادش اومد که دستشو از پشت بسته بودند و شکنجه گر3 با کابل به سر و صورتش میزد. اونم هر چی داد و بیداد و التماس میکرد، گوش نمیدادند و بی رحمانه تر میزدند. به خودش اومد و گفت: خوب میشه. یادم میره. دکه دار: مارکه؟ بابک: زخمم؟ دکه دار: نه داداش! تیشرتتو میگم. با این سوال هم یاد اون دختره افتاد که کمکش کرد از بیمارستان نجات پیدا کنه. دختره: جایی داری بری؟ صبحونه خوردی؟ بابک: مثلا باید قبل از فرار از بیمارستان، ازم پذیرایی میکردن و صبحونه بهم میدادن؟ دختره با قهقهه گفت: میتونی مهمونم بشی. اسمم الدوزه. اسم شما چیه؟ بابک: کوچیک شما بابک! الدوز: لباسات هم خیلی داغونه آقا بابک. یه فکری به حال لباسات بکن. بابک: راستی تو چرا اینقدر فارسی خوب حرف میزنی؟ الدوز: من دانشجوی رشته ادبیات فارسیم. بابک(با تعجب): اینجا؟ یا تهرون؟ الدوز: هیچ کدوم. آنکارا درس میخونم. نگفتی! صبحونه بخوریم؟ چند دقیقه بعد، الدوز کلید انداخت و با بابک وارد خونه شدند. تا وارد شدند، دختر بچه ای پنج شش ساله دوید به سمت الدوز. دختر بچه با زبان ترکی به طرف مامانش دوید و گفت: مامان! سلام. بهتری؟ الدوز جوابش داد: قربونت برم دخترم. بیا بغلم. آره . بهترم. گفتم که چیزیم نیست. دختر بچه با تعجب به بابک نگاه کرد و از مامانش پرسید: مامان این آقا کیه؟ چقدر کثیفه! الدوز: گفته بودم نباید اشتباهات کسی جلوی خودش جار زد. الما رو به بابک: سلام. ببخشید. بابک: سلام خانم. ماشالله. ماشالله. چه دختر نازی! الدوز به بابک گفت: معرفی میکنم. دخترم آقا بابک که نیاز به کمک ما داره و خیلی نمیمونه. آقا بابک دخترم. بابک: شما که گفتی شوهر نداری! الدوز: درسته. ندارم. دیگه بابک دنباله حرفشو نگرفت و چیزی نگفت و محو سلیقه و جذابیت خونه نقلی الدوز و الما شد. تابلوها و قالیچه های کوچیک و تصاویر و نقاشی های کودکانه الما که فضا را قشنگتر کرده بود. بابک اجازه گرفت که به حمام بره و یه دوش بگیره. رفت و بعد از یه ربع بیست دقیقه خوب خودشو شست و صورتشو تیغ زد و ابرو و موهاشو مرتب تر کرد. وقتی میخواست که خودشو خشک کنه، دید یه حوله تمیز و یه دست لباس کامل مردونه که رنگارنگ بود، اونجا گذاشته بودند تا بپوشه. بابک لباسها رو پوشید و موهاشو شونه زد و اومد بیرون. الما تا چشمش به بابک خورد خیلی تعجب کرد و گفت: وَوو ... تو با بابکی که یه ربع پیش رفت حمام فرق داری! الدوز که داشت تو آشپزخونه غذا درست میکرد، وقتی حرفای الما را شنید، با یه لیوان آب پرتقال اومد ببینه چه خبره که یهو با تیپ و قیافه و جذابیت بابک مواجه شد. دست و پاش گم کرد و حواسش نبود و لیوان از دستش افتاد و شکست. با صداهای مرد دکه دار، بابک به خودش اومد: کجایی؟ عمو ! بابک: آره ... مارکه ... شما چرا ایرانی حرف میزنی؟ دکه دار: از بس ایرونی به پستم خورده. اینجا ... این میدون ... پاتوق همممه ایرونی هایی هست که یا واسه گردشگری اومدن ... یا رشته تاریخ هستن و اومدن محل تقسیم آب دوران عثمانی دیروز و نماد جمهوریت امروز ترکیه ببینن ... یا فراری و تحت تعقیبن و میان اینجا گاهی قدم بزنن و حال و هوایی عوض کنن و چارتا ایرونی ببینن و دلشون وا بشه. تو کدومشی؟ بابک: من؟ اومدم گردشگری! دکه دار: آره جان عمّت! یه هفته است فقط میایی اینجا گردشگری؟ خو برو جای دیگه! بابک: اذیت میشی که منو اینجا میبینی؟ دکه دار: نه ... وقتی مثل من زندگیت تکراری شده باشه، دنبال یه چیزی میگردی که بهش گیر بدی. بابک در حالی که داشت از جاش بلند میشد گفت: آقا خوشحال گذشت. کاری باری؟ دکه دار: نه ... قربانت ... دکه من همین بغله ... کاری داشتی بهم بگو. راستی نگفتی کارت چیه؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دو هفته از اون دیدار گذشت. مرد دکه دار تا سرشو آورد بالا، بابک را جلوی خودش دید. دکه دار با تعجب گفت: از این طرفا؟ حالا ما یه چیزی گفتیم، تو چرا دیگه پیدات نشد؟ بابک: میتونی کمکم کنی؟ دکه دار: دو ساعت دیگه جلوی مترو. بابک: میبینمت. دو ساعت و نیم گذشت. دکه دار اومد و کنار بابک نشست و در حالی که آدامس میجوید از بابک پرسید: چی شده؟ بابک گفت: جیبمو زدند. جیب که چه عرض کنم. کل وسایلمو زدند. دکه دار پرسید: به خاطر همین پیدات نبود؟ بابک گفت: همه جا گشتم. دیگه حتی پول اینکه بخوام یه شب کنار خیابون بخوابم ندارم. دکه دار پرسید: چرا نرفتی اداره پلیس؟ بابک گفت: اینجوری که دستی دستی خودمو انداختم تو هچل! دکه دار: نکنه قاچاقی اینجایی؟ بابک: اگه نخوام برم اداره پلیس، تکلیف چیه؟ دکه دار: اول بگو این دو هفته کجا بودی و چطور سر کردی تا بگم چیکار کن؟ بابک: چطور؟ چرا اینقدر برات مهمه؟ دکه دار: چون سابقه نداره کسی بتونه راس راس اینجا بچرخه و جواز نداشته باشه! تو بعیده جواز داشته باشی. بابک: مسافرخونه ای که بودم، چیزی نگفتم که دار و ندارم گم شده تا بتونم بیشتر بمونم. تا دیشب که دیگه فهمید و دید پول ندارم، انداختم بیرون. یا بهتره بگم فرار کردم. چون داشت زنگ میزد به اداره پلیس. دکه دار: عجب! تو هیچ طوره نمیتونی وسایلت پیدا کنی. اونم بعد از دو هفته. اصلا بهش فکر نکن. حتی شایدم یارو تو مسافرخونه عکست داده باشه اداره پلیس و اون وقته که به قول شماها خر بیار و باقالی بار کن. بابک: پس چیکار کنم؟ دکه دار: باورش برام سخته که کسی اینجا نداشته باشی و همین جوری سرت انداخته باشی پایین و اومده باشی اینجا. بابک: نیومدم جواب پس بدم. اگه میخواستم جواب پس بدم، ترجیح میدادم دستگیرم کنن و لااقل بدونم شبها سرپناه دارم. دکه دار: خب حق بده به من. آدم حتی اگه بخواد صدقه هم بده، تا ندونه طرفش واقعا فقیر هست دست نمیکنه تو جیبش. بابک: اما من نیومدم بهم صدقه بدی. فقط میخوام راهنماییم کنی که چیکار کنم؟ دکه دار: باشه. قبول. ولی اعتمادمو جلب کن. بابک: چطور؟ دکه دار: چرا پناهنده شدی؟ بهتره بگم چرا اینجایی؟ بابک: چون دنبالمن. دکه دار: چیکار کردی؟ همه گذشته تو ذهن بابک مثل یه فیلم سینمایی تکرار شد. چیزی بالغ بر سیصد نفر که تعداد زیادیشون صورشون پوشونده بودند ریخته بودن تو خیابون و شعار میدادند «برگرد شاه برگرد شاه برگرد شاه» «کشور که شاه نداره، حساب کتاب نداره» وسط همه شلوغی ها یکی دو نفر که صورتشون با ماسک سیاه پوشونده بودند چشمشون به تابلوی یکی از پاسگاه های نیرو انتظامی افتاد که بالای یکی از ساختمان های آنجا نصب شده است. به هم اشاره کردند و یه نفرشون با تلاش فراوان و به سختی از دیوارها بالا رفت. در حالی که کم کم توجه جمعیت کف خیابون به طرف جوانی جلب شد که در حالا بالا رفتن از دیوارها بود، به آن تابلو رسید. چاقویی از جیبش درآورد و چهار گوشه اون تابلو را به زور برید. جمعیت پایین، همه دست و جیغ و هورا راه انداخته بودند. وقتی این حجم از استقبال و جوّ را دید، تابلو را به صورت برعکس گرفت بالای سرش و رو به طرف همه کسانی که در حال فیلم برداری بودند ایستاد. همه جمعیت با صدای بلند و فریاد جوابش دادند و تشویقش کردند. در همون لحظه فندک از جیبش درآورد و روشنش کرد و در حالی که در یک دستش فندک و در یک دست دیگرش تابلوی آنجا بود، رو به طرف جمعیت فریاد زد: «چیکارش کنم؟» جمعیت پایین هم مثل تماشاچی های گلادیاتور، انگشت شصتشون را به نشان نابودش کن به طرف پایین گرفتند و فریاد زدند «بسوزون! بسوزون! بسوزون!» اون جوون هم همین کارو کرد و فندک گرفت زیر تابلوی وارونه شده آن پاسگاه و آتیشش زد. دکه دار وقتی حرفای بابکو شنید گفت: سخته اما ... چرا زودتر نگفتی با رژیمتون سر شاخ شدی؟ بابک با حرص و بهم ریختگی عصبی گفت: دِ مشتی توقع داشتی موقع نوشابه خریدن بگم ببخشید من تو اغتشاشات بودم و زدم پاسگاه نیرو انتظامیو ترکوندم لطفا نوشابه خنک تر بهم بدید؟ دکه دار با پوزخند پرسید: فیلمشم هست؟ تو نت منظورمه؟ بابک جدی تر گفت: اگه باشه میتونی برام کاری کنی؟ دکه دار: من نه اما بقیه شاید. بابک: بگو چیکار کنم؟ دکه دار: هر چی فیلم و عکس از کارایی که کردی جمع کن فرداشب ساعت 10 بیا همین جا. بابک: من میگم نره تو میگی بدوش! من حتی گوشی ندارم چه برسه به اینکه بخوام عکس و فیلم از خودم پیدا کنم! دکه دار: حالا فرداشب بیا ببینم چیکار میتونم بکنم؟ راستی اگه چی سرچ کنم فیلمای تو میاد؟ ادامه دارد... https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour به کانال کمیل بپیوندید ┏━🍃🌺🍃━┓    🌱 ایتا 🌱 https://eitaa.com/chanel_komeil 🌹 روبیکا 🌹 https://rubika.ir/chanel_komeil ┗━🍂
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت ششم»» میدان تقسیم-رستوران اوتانتیک هنوز چند دقیقه ای به ساعت ده شب مونده بود که بابک وارد رستورانی بسیار زیبا و سنتی اوتانتیک شد. رستورانی که در سه گوشه آن، آشپزخونه هایی با دیوار کوتاه وجود داشت و مشتری ها میتونستند ببینند که آشپزها در حال طبخ گزلمه(نوعی نان سنتی معروف) هستند. بابک نگاهی به دور و اطرافش انداخت تا اینکه دید اون دکه دار با یه نفر نشسته. اونا دستی تکون دادند و بابک را دعوت کردند پیش خودشون. بابک وقتی به اونا رسید، با استقبال گرم اونا روبرو شد. بابک: سلام. سلام. دکه دار: سلام. چطوری؟ راحت پیدا کردی؟ بابک: آره. سخت نبود. دکه دار: معرفی میکنم؛ آقا بابک ... آقا آبتین ... خودمم که آذر بابک: خوشبختم آبتین که مرد حدودا 50 ساله و توپُر بود گفت: منم همینطور. من ایرانیم. راحت باش داداش. با من میتونی راحت صحبت کنی. بابک: آذر هم ماشالله فارسیش خوبه. حتی ضرب المثل هم بلده. اینو که گفت، سه نفری خندیدند. آذر: من خیلی گشنمه. بذارین یه چیز خوب سفارش بدیم. آبتین: از همین حالا بگم که شماها مهمون من هستید. پیشنهاد میدید یا خودم انتخاب کنم. بابک: من هر چی آوردین میخورم. ضعف دارم. آبتین: مشخصه. زیر چشمات گود افتاده پسر. آذر: آقا خودت سفارش بده و قال قضیه رو بکن. آبتین سفارش سه دست بره کباب مفصل با همه مخلفاتش داد. دو سه نوع نوشیدنی و شراب و ... آبتین: من به معجزه شکمِ پُر اعتقاد دارم. ما ایرانی ها اگه شروع دوستیمون با یک غذای خوب باشه، میشه به آینده اون دوستی بیشتر امیدوار بود. حتی نظراتمون بعد از غذای مفصل و یکی دو تا نوشیدنی خنک، میتونه کل زندگیمونو عوض کنه. آذر: این آقا آبتین ما از بهترین خیّرین هست که من میشناسم. دست خیلیا رو گرفته. حتی چند بار دست منم گرفته و خیلی شرمندشم. آبتین: بس کن آذر. این صفت ما ایرانی هاست که نمیتونیم درد و بدبختی یکی دیگه رو ببینیم و ساکت بمونیم. آذر رو به بابک گفت: راستی چه خبر از وسایلات؟ تونستی کاری کنی؟ بابک آهی کشید و گفت: ای بابا. خودت گفتی که دیگه دنبالش نباشم. کجا برم دنبالش؟ مگه بعد دو هفته دیگه پیدا میشه؟ آذر: حالا اشکال نداره. وقتی شرح حالت به آبتین گفتم، اصلا بذار خودش بگه چه حالی شد. آبتین: ولش کن. حال من مهم نیست. مهم اینه که الان اینجا هستی و تا چند دقیقه دیگه یک دست بره کباب عالی میزنی و حالت عوض میشه. از خودت برام بگو. تو کجا و اینجا کجا؟ بابک: والا چی بگم؟ گفتیم بریم ترکیه کار کنیم و یه لقمه نون دربیاریم و زیر منت کسی نباشیم که یهو اینجوری شد. آبتین: مگه ایران چش بود؟ ببین راحت باش. آذر همه چی برام گفته. فیلماتم دیدیم. راحت باش بابا. غریبه اینجا نیست. بریز بیرون داداش. آذر: به من و آبتین اعتماد کن. اگه بعدا ضرر کردی، بیا و تف کن تو صورتم. حاشیه نرو. با خیال کیف و راحت حرفتو بزن. بابک وقتی این اصرار آذر و آبتین رو دید دیگه همه چیزو گفت و حدود یک ساعت همه چی تعریف کرد. حتی وقتی غذا آورده بودند و گارسون ها با یه سلیقه خاص، غذا رو روی میز چیدند، بازم بابک داشت تعریف میکرد. بعدش هم با دهن پر حرف میزد و اونا هم در حالی که داشتند غذا میخوردند اما با دقت به حرفای بابک گوش دادند. بابک: خلاصه اینطوری شد که الان اینجام و هیچ امیدی به فردا صبحم ندارم چه برسه امید به آینده. اینا همه آرزوهامو به باد دادند. آبتین: با این حساب، تو هیچ خبری از خانوادت هم نداری. درسته؟ بابک تا اسم خانوادش شنید، هیچی نگفت. سرشو انداخت پایین. چند ثانیه ای بغض کرد و بعدش یهو دلش ترکید و اشک از گوشه چشماش جاری شد. اونا که دلشون خیلی سوخته بود، دلداریش دادند و آذر دستمالی به بابک داد تا اشک و چشماشو پاک کنه. آبتین: الان مهم ترین چیز اینه که بدونی خانوادت در چه حالی هستند. دو سه تا گوشی روی میز داشت اما دست کرد در جیبش و یک گوشی دیگه درآورد و روشنش کرد و رمزش زد و گرفت جلوی بابک. آبتین: تا من و آذر میریم دستامونو میشوریم و برمیگردیم با خانوادت حال و احوال کن. ببین. اصلا نگران نباش. این خط ماهواره ای هست و نه میتونن ردّت بگیرن و نه برای خانوادت داستان میشه. با خیال راحت باهاشون حرف بزن. کد ایران هم 0098 هست. اولش بزن 0098 و بعدش کد شهرتون بگیر و بعدشم شماره تلفن خونتون. تا ما برمیگردیم راحت باش و اصلا هم فکر خرج و طولانی شدنش و این چیزا هم نباش. پاشو آذر. پاشو بریم دستامونو بشوریم و برگردیم. بابک که دهنش از این همه محبت و انسانیت باز مونده بود، دیگه نتونست تعارف و مخالفت کنه و گوشیو گرفت. اولش تردید داشت که تماس بگیره یا نه. یه کم با خودش کلنجار رفت. اما دیگه تصمیم گرفت تماس بگیره. تماس گرفت و حدود یک ربع مفصل با مادرش و خواهرش حرف زد.
از لابلای سیم ها و فرکانس ها که عبور کنیم، در نهاد امنیتی که چترشون رو سر بابک بود، سه نفر در یک اتاق نشسته بودند و در حال گوش دادن به مکالمه بابک و خانوادش بودند. بابک: بد نیست. راحتم. ولی بهترم میشه. مادرش: چیزی گیرت میاد؟ شام خوردی؟ بابک: آره بابا. چه جورم. بره کباب زدم. دلت نخواد. اصلا بره کبابش حرف اول میزنه. مادرش: خب خدا رو شکر. جات چطوره؟ بابک: به نظرم داره بهتر میشه. مادرش: ینی چی؟ مگه بد بوده؟ بابک: حالا ولش کن. هتل که نبودم. همین جوری یه جایی جور شد و اونجا تِلِپ شدیم. ولی به نظرم بهتر میشه. مادرش: خدا کنه. مادر خیلی نگرانتم. مراقب خودت باش. بابک: نگران من نباش. من جایی نمیرم که زیر پام آب بره. مادرش: خدا کنه. کی برمیگردی؟ بابک: معلوم نیست. راستی اینجا شبها خیلی دیدنیه. برعکس روزا که خبری نیست. اونجا چطوریه؟ مادرش: نمیدونم چی میگی! باز کجا رفتی که میگی شبها دیدنیه؟ بابک شیرمو حلالت نمیکنم اگه جای بدی بریا. وسط مکالمه اونا محمد رو کرد به مجید و گفت: لااقل سه چهار تا کد خوب داد. درسته؟ مجید گفت: کارش عالی بود. فکر نمیکردم اینقدر دقیق بتونه کد بده. محمد: بره کباب کجای استامبول خیلی معروفه و حرف اول میزنه؟ سعید: قربان اینجا نوشته رستوران اوتانتیک. محمد: جاش بهترم میشه. ینی چی مجید؟ اینو تو بگو! مجید: ینی حداقل با یکی دو نفر ارتباط گرفته اما خیلی ازشون مطمئن نیست و اول راه هست. محمد: آفرین. درسته. زیر پاش آب نمیره ینی چی؟ سعید با خنده گفت: ینی منطقه یک و دو و سه ساحلی نیست و جایی در عمق شهر ... محمد: اینم درسته. شبهاش چرا دیدنیه؟ مجید با دقت در حال نگاه کردن به کامپیوترش بود که گفت: ینی تا الان همه قرارهایی که داشته شبها بوده و اگه لازم بشه میتونیم روز باهاش ارتباط بگیریم. محمد: حالا تا ارتباط! کاش اینو نمیگفت. بگذریم. راستی واحد خواهران حواسشون به خواهر و مادر بابک هست؟ سعید: بله قربان. مشکلی نیست. دیروز هم چک کردند و خدا رو شکر مشکلی نداشتند. محمد پاشد رفت سراغ مانیتور بزرگ و نقشه را زوم کرد روی منطقه هتل اوتانتیک. محمد: مختصات دقیق اینجا را بدید بچه های اون ور. از حالا 24 ساعته میخوام این هتل و آدما و رفت و آمدش زیر بار باشه. اما از یه طرف دیگه، در یک مکان نامعلوم، دو نفر، در یک اتاق با یک کامپیوتر و دو تا دستگاه شنود و ... در حال گوش دادن به صحبت های بابک با مادرش بودند. نفراول: کدوم شهر؟ نفر دوم: بانه است! خودِ بانه. نفر اول: مکان دقیق خونه مادر و خواهرش مشخصه؟ نفر دوم: آره. حوالی شهرک نور. بلوار عثمان آباد. نفر اول: خوبه. بچه ها رو بفرست تحقیق. عکس مادر و خواهرش و کلا کوچه و محله اش را هم بفرستند. ادامه دارد... https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour به کانال کمیل بپیوندید ┏━🍃🌺🍃━┓    🌱 ایتا 🌱 https://eitaa.com/chanel_komeil 🌹 روبیکا 🌹 https://rubika.ir/chanel_komeil ┗━🍂
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت هفتم»» داخلی-خانه امن آبتین بابک از رختخوابش بلند شد. قدی کشید و نگاهی به ساعتش انداخت. از جاش بلند شد و بعد از اینکه دست و صورتش شست و موهاشو شونه زد، از پله ها اومد پایین. همین طور که میومد پایین، صدای کسی رو شنید که پشتش به بابک بود و داشت در آشپزخونه کار میکرد. تا متوجه حضور بابک شد، برگشت و سلام و احوال کرد. هاکان، مردی حدودا 30 ساله، با بدن ورزشکاری رو به بابک کرد و پرسید: با سر و صدای من بیدار شدی؟ بابک: نه. اختیار داری. هاکان: مخلص شما هاکان هستم. شما هم آقا بابک هستید. درسته؟ بابک: بله. خوشبختم. هاکان: آبتین سلام رسوند. رفت دنبال کاراش. از حالا به بعد ما باهمیم. بابک: آذر ... هاکان: اونم دیگه نمیبینی. اونا کارشون تا پشت درِ این خونه است. هر کس از این در اومد داخل و با من صبحونه خورد، دیگه باید با دنیای قبل از اون خدافظی کنه و فقط نگاهش رو به جلو باشه. بابک که نمیدونست چی باید بگه، با تعجب گفت: درسته. جناب! نگفته بودند اوضاع اینجوریه. من وسایلمو گم کردم و اونا یه کمک دادن که یه شب شام بخورم و با خانوادم هم حرف بشم و یه جا بخوابم. همین. ببخشید کار خاصی باید بکنم؟ هاکان: تو پاتو از اینجا بذاری بیرون، اگه به دست پلیس وحشی و احمق ترکیه بیفتی، پدر پدر جدت را درمیارن! چی خیال کردی بابک خان؟! بابک: میدونم. یه بار از دستشون فرار کردم. میدونم چه جونورایی هستند. الان میگی چیکار کنم؟ هاکان: چقدر هولی تو! حالا بذار یه صبحونه بزنیم و یکی دو تا چایی بخوریم بعدش درباره اونم حرف میزنیم. در مکانی نامعلوم، آبتین و اون دو نفری که در حال شنود تماس بابک و خانوادش بودند نشسته بودند و با هم حرف میزدند. آبتین: زبان بدنش به شدت صادقانه است. این منو میترسونه. یه نفرشون گفت: حالا قرار نیست که فورا استخدامش کنیم. میشه بیشتر روش کار کرد. نفر دوم گفت: مکالمه با مادر و خواهرش هم عادی بود. دادیم تحقیق کنن اما دو سه بار گوش دادم. مورد خاصی نداشت. آبتین: به نظرم کار من تمام شده. دیشب سپردمش به هاکان. هاکان الان منتظر ماست که طبق معمول، تا صبحونه اش خورد، یا کارشو تمام کنه و خلاص! یا توجیهش کنه و بفرستتش مرحله بعد. نفر دوم گفت: ما تا اطلاعات خانوادش نیاد نمیتونیم تصمیم قطعی بگیریم. نفر اول گفت: آبتین چرا عجله کردی؟ خب میذاشتی دو سه شب دیگه! ما تا اطلاعات خانوادش نرسه نمیتونیم کاری بکنیم. اومدیم و خانواده ای در کار نبود و همه صداهایی که شنیدیم پوشش باشه! آبتین: خب تمامش کنین. برای من که فرقی نداره. قوم و خویشم نیست که نگرانش باشم. یه چیزی تو این پسر دیدم که به نظرم رسید به دردمون میخوره. حالا ببین هاکان چی میگه؟ اگه اونم تاییدش کرد که صبر میکنیم تا نتیجه تحقیق درباره مادر و خواهرش بیاد. این دو سه روز اونجا بخوره و بخوابه. اگرم دیدیم که تو زرد از آب دراومد، جوری خلاصش میکنیم که انگار هیچ وقت نبوده و به دنیا نیومده. اون دو نفر نگاهی به هم انداختند و چیزی نگفتند. تو خونه امن آبتین هاکان داشت چایی میریخت و حواسش به بابک هم بود. براش اس ام اس اومد. متن پیامک این بود: نظرت دربارش چیه؟ جواب هاکان این بود: نظر خاصی ندارم. خیلی معمولیه. از این پیامک و جواب هاکان، 48ساعت گذشت. یکی از اون دو نفری که درباره بابک تحقیق میکرد به همکارش گفت: جواب تحقیق درباره بابک اومد. یکی از متهمان شب های اغتشاش معرفی شده و دنبالشن. بعید نیست که برای خونشون هم مامور گذاشته باشن که بگیرنش. دوستاش نمیدونن که هنوز ایرانه یا زده بیرون. اینم عکس خواهرش هست. مادرش چون از خونه بیرون نمیاد و فکر کنم مریض باشه، ازش عکس نداریم. همکارش گفت: همین قدر خوبه. بسه. حالا مگه میخواد برامون چیکار کنه؟ اینم مثل بقیه. به هاکان پیام بده که کارای اولیه رو شروع کنه. هاکان براش اس ام اس اومد. خوند و گوشیشو گذاشت تو جیبش. رفت سراغ بابک. بابک رو مبل نشسته بود و داشت تلوزیون تماشا میکرد. هاکان گفت: باید صحبت کنیم. بابک با تعجب گفت: بفرما آقا. هاکان گفت: مشخصات کاملت رو اینجا بنویس. امروز میگم برات گذرنامه بگیرن و حداقل برای سه ماه اقامتت درست بشه. بابک با تعجب و خوشحالی گفت: واقعا؟ بگو جان بابک! هاکان: بنویس تا بگم امروز فردا ردیف کنند. بنویس تا دو تا لیوان شربت بریزم بیارم که کلی باهات حرف دارم. بابک قلم و کاغذو گرفت و شروع کرد فرم رو پر کرد. خیلی هم تلاش کرد مثلا خوش خط بنویسه و همه اطلاعاتش دقیق باشه. هاکان با دو تا لیوان شربت آب پرتقال اومد و نشست کنار بابک. هاکان گفت: دو تا جمله بهت میگم که تا آخرین روزی که با ما کار میکنی، به دردت میخوره و اگه رعایت نکنی، ممکنه با زندگی خودت بازی کنی! بابک پرسید: کار سختی میخواید پیشنهاد کنین؟
هاکان گفت: نکته اولش همینه که سوال نکنی! تو خیلی سوال میپرسی. هر چی لازم باشه بدونی، خودمون بهت میگیم. لازم نیست اینقدر سوال بپرسی. بابک: ببخشید. چشم. هاکان: نکته دوم هم اینه که کنجکاوی نکنی. جلوی حس فضولی خودتو بگیری. همه آدما اطلاعات بیشتر از چیزی که لازم دارن، براشون مثل سمّ خطرناک میمونه. اینا رو الان دارم میگم که بعدا نگی نگفتی و شاکی نشی. هر وقت دیدی یه نفر از ما روت اسلحه کشید و قراره بزنه تو مغرت، بدون یا زیاد سوال کردی یا فهمیدن که کنجکاوی و دیگه حوصلشون سر رفته. بابک با ترس و دلهره گفت: یا قمر بنی هاشم! ینی تا این حد؟ هاکان: حتی جدی تر از این. حله؟ بابک: آقا دستم به دامنت. نمیشه بی خیال اقامت و گذرنامه قانونی و این چیزا بشم و زحمت کم کنم؟ هاکان: کجا میخوای بری؟ میخوای برگردی پیش خانوادت؟ اصلا میذارن برگردی اونجا؟ بابک با ناراحتی گفت: نه. نامردا نمیذارن. هاکان: میخوای بمونی و مثلا کار کنی و پول دربیاری؟ میتونی بدون گذرنامه و اقامت؟ اگه گرفتنت میتونی خودتو نجات بدی؟ بابک با ترس گفت: نه. اینا به کسی رحم نمیکنند. هاکان: پس لطفا دهنتو ببند و گوش بده ببین چی میگم. هاکان نشست و حدود سه چهار ساعت با بابک حرف زد. سه روز بعد، بابک تابه خودش اومد، دید در محوطه ورودی یک کمپ ایستاده و در حالی که یک کیف دستی دستش بود، در صفی طولانی ایستاده و منتظره تا یواش یواش نوبتش بشه و بتونه پس از اینکه خودش معرفی کرد، وارد کمپ بشه. هر کدام از صف ها بسیار شلوغ بودند. همه ایرانی بودند و با گویش های مختلف با هم صحبت میکردند. بابک خیلی معمولی ایستاده بود اما معلوم بود که داره به حرف نفرات جلویی و پشت سرش توجه میکنه و گوش میده. اون بیچاره ها داشتند از بدبختی ها و مشکلاتشون حرف میزدند و ناله میکردند. نفر اول: تازه من کسی هستم که همه کارام در دفتر آسام(سازمان همبستگی با پناه‌جویان و مهاجران) در کمتر از یک سال انجام شد و الان اینجوریم خدا به فریاد بقیه برسه. نفر دوم: یک سال که خوبه. من و برادرم قشنگ دو سال منتظر آسام شدیم ولی خبری نشد تا اینکه همین دو ماه پیش یهویی زنگ زدند گفتند جور شده. نفر سوم: اصلا مشخص نیست اینا معیار و ملاکشون چیه؟ پسر دایی من با همین آسام کوفتی تونست دو ماهه همه کاراش ردیف بشه و الان هم رفته یونان. نفر چهارم: شاید وصل بوده! نفر پنجم: نه بدبخت ... به زن داییمم وصل نیست. چه برسه به جایی! (خنده بقیه) نفر ششم: آقا چند روز اینجا میمونیم؟ نفر هفتم: میگن 45 روز. ینی قانونش اینه که بیشتر از 45 روز نشه. حالا یهو میبینی شد دو ماه. نفر هشتم: همین جوری میخوریم و میخوابیم؟ کسی کارمون نداره؟ نفر نهم: نمیدونم. منم بار اولمه. ولی انگار کسی به کسی نیست. فقط میخوان ببینن مریضی خاصی نداشته باشیم.یا شایدم محکومی پحکومی نباشیم. تا اینکه نوبت بابک شد. بابک از جیبش کاغذی درآورد و به انضمام گذرنامه اش تحویل کسی داد که این چیزارو چک میکرد. اون هم یه نگا به هر دوش کرد و یه نگاه هم به قیافه بابک انداخت و وقتی انطباق داد، اجازه ورود داد. نفر بعدی که دومتر اون طرفتر ایستاده بود و یه مرد لاغر اندام و دقیق بود و به چهره همه بیشتر از نفر قبلی توجه میکرد، یه کاغذ به بابک داد که نوشته بود: اتاق 13 ! ادامه دارد... https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour به کانال کمیل بپیوندید ┏━🍃🌺🍃━┓    🌱 ایتا 🌱 https://eitaa.com/chanel_komeil 🌹 روبیکا 🌹 https://rubika.ir/chanel_komeil ┗━🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا