🌷پیامبر اسلام صلیاللهعلیهوآله:
من در میان شما دو امانت گرانبها میگذارم یکی کتاب خدا قرآن و دیگری عترتم اهل بیت را، تا وقتی که از این دو تمسک جویید هرگز گمراه نخواهید شد و این دو یادگار من هیچ گاه از هم جدا نمیشوند.
📗حدیث مشهور ثقلین
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
📩 مرحله جدید زندگی
رهبر معظم انقلاب: در حقیقت از شب قدر، انسان مؤمن روزهدار، سال نوی را آغاز میکند. در شب قدر تقدیر او در دوران سال برای او از سوی کاتبان الهی نوشته میشود. انسان وارد یک سال نو، مرحلهی نو و در واقع یک حیات نو و ولادت نو میشود. در راهی به حرکت در میآید، با ذخیرهی تقوا این راه را طی میکند.࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نتیجه عقب نشینی از حجاب
بفرستید برای سران سه قوه که این #واجب_مظلوم را بر خلاف نظر صریح رهبر معظم انقلاب که فرمودند کشف حجاب هم حرام شرعی است و هم حرام سیاسی ، اینقدر پاسکاری کردند تا سنگر اول آسیب دیده و سنگرهای بعدی هم شروع شود...
بلاگر مصری اومده تهران و از حجم روزهخواری و بی حجابی مردم تهران متعجب شده...
می گوید انگار اینجا دولت اسلامی نیست
❌روزه خواری آزاد
❌کشف حجاب آزاد
❌رقص آزاد
❌قمار آزاد
⚠️الگوی کشور اسلامی برای دنیا، یعنی ایران را اگر ذلیل کنید، خدا ذلیلتان میکند...
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 رهبر انقلاب، هماکنون در دیدار رمضانی مسئولان نظام: کار و تلاش خیلی خوب و متراکم در حال انجام است اما نیازها به کار بیش از اینها است. ۱۴۰۲/۱/۱۵
💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 رهبر انقلاب، هماکنون در دیدار رمضانی مسئولان نظام: انتظار بجای مردم این است که تصمیمات و اقدمات اقتصادی مسئولان در زندگی آنها اثر محسوس و ملموس داشته باشد؛ باید این انتظار برآورده شود. ۱۴۰۳/۱/۱۵
💻 Farsi.Khamenei.ir
هدایت شده از کانال اتحاد
کانال فقه واحکام شرعی امامخامنهای در ایتا افتتاح شد.
همین الان واردشوید
--------------------------------------------------------
آدرس کانال:👇
https://eitaa.com/joinchat/2472739023C99d52ec49c
27.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙 رهبر انقلاب، امروز عصر در دیدار رمضانی مسئولان نظام: به چالش تحمیلی حجاب باید از ابعاد فقهی و قانونی و ملاحظات جانبی آن نگریسته شود.
✏️ مسئولان بخشهای مختلف در این زمینه مسئولیت دارند و باید به مسئولیت خود عمل کنند. ۱۴۰۳/۱/۱۵
💻 Farsi.Khamenei.ir
آقا جان
شپلق خوابوندن تو دهن هرچی مسئول صورتی بود که داشتن یواش یواش بی حجابی رو رسمی میکردن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑حضرت آیت الله خامنه ای رهبر انقلاب عصر امروز: شکست رژیم صهیونیستی در غزه ادامه پیدا خواهد کرد و این رژیم به زوال و انحلال نزدیک خواهد شد؛ تلاشهای مذبوحانه همچون اقدامی که در سوریه مرتکب شدند آنها را از شکست نجات نخواهد داد. البته سیلی این اقدام را هم خواهند خورد.
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فریاد "حیدر حیدر" هواداران تراکتور پیش از شروع بازی با سپاهان...
جوابی محکم به کانال های پانترکیسمی...
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
♦️تصویری از روحانی و حداد عادل در دیدار مسئولان و کارگزاران نظام با رهبر انقلاب
پ.ن
به هم می یان
هردو سیلی خورده از پاچوش ها
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
بسم الله الرحمن الرحیم
💞 #یکی_مثل_همه۳💞
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت نهم»
حاجی خلج و تعدادی که معتکف بودند، به مراسم خودشان مشغول بودند. معتکفان ساعت بیدار و استراحت و عبادت و مطالعه و اذکار و گعدههایشان را با حاجی هماهنگ میکردند. داود یک سر داشت و هزار سودا. اینقدر فکرش درگیر امور مسجد و مردم و جاافتادن در آن محل و آشنا شدن با بچههای پای کار و مراسم خواستگاری و بقیه چیزها بود که متوجه نشد که حاجی خلج، چراغ خاموش دارد چه لطف بزرگی در حق او و آن محله میکند.
خلج با آن سه روز ماندن در آن محله و مسجد، دو کار داشت انجام میداد:
اولا داشت هسته اولیه متدینین را دور هم جمع میکرد. مومنینی که دلشان با دین و اسلام و انقلاب بود اما چون مسجد فعال و آخوند پای کار در آنجا نداشتند، برای شرکت در مجالس مذهبی و معنوی به دیگر محلهها و سایر مساجد شهر میرفتند. حاجی با آن سه روز، مثل شمع در مسجد بیتوته کرد و آنها را پروانهوار اطراف خودش جمع کرد و دلشان را به وجود داود قرص کرد. ماشاءالله کم هم نبودند. حدود بیست سی نفر معتکف بودند اما بیست سی نفر دیگر هم وقتی دیدند یک مجتهد برای اعتکاف به مسجدشان رفته، یواش یواش سر و کلهشان پیدا شد و مسجد رونق بیشتری پیدا کرد.
ثانیا با نفوذی که حاجی در بین مسئولین شهر داشت، از نیروی انتظامی گرفته تا دیگر مسئولان برای سر زدن به حاجی و حال و احوال با او به مسجد صفا رفت و آمد کردند و کمکم مسئولان یادشان آمد که یک محلهای هم آنجا هست و یک مسجد دارد و مردمی در آن منطقه زندگی میکنند! همین رفت و آمد مسئولان و مدیران شهری و... ظرفیت خوبی برای داود به وجود میآورد که میتوانست بعدها از آن نهایت استفاده را ببرد.
داود فقط یک نیت ساده کرده بود که به مسجد محروم و محجور برود اما خدا داشت از همان ابتدا به واسطه یک عبد خالصش به نام حاج آقا خلج، درهای بیشتری را برای خدمت به آن محله و مردم به رویش باز میکرد.
بگذریم...
حوالی ده یا ده و نیم صبح بود که هاجر با داود تلفنی هم صحبت شد.
-چه خبر آبجی؟
-سلامتی. حسابی مزاحم زینب خانم و آقاشون شدیم. خیلی محبت دارند.
-آره خداییش. دارم میرم جایی. کار واجب دارم. امری داشتی؟
-آهان. آره. با المیراخانم تماس گرفتم و میخواستم برای امشب هماهنگ کنم. گفتند انشاءالله عصر تشریف بیارید.
-عصر؟ من کار دارم. داریم افطاری معتکفا رو آماده میکنیم. شب بهتر نیست؟
-نتونستم بگم نه! یه کاریش بکن. تا ظهر کارات بکن و عصر بیا تا بریم.
-ای بابا. باشه. ببینم چیکار میتونم بکنم. کاری نداری آبجی؟
-نه قربونت برم داداش.
ده دقیقه بعد...
مهربان به دنبال داود آمد تا او را با خودش به خانه سلطنت و مملکت ببرد. در راه داود به مهربان گفت: «تو چرا اینقدر پسر خوبی هستی؟»
مهربان همین طور که یک قدم جلوتر از داود میرفت، برگشت و یک نگاه و لبخند پسرانه به داود انداخت. داود گفت: «هیچ وقت باورم نمیشد یه بچه پیدا بشه که وقتی با مدل خودش اقامه میگه، موقع نماز خوندنم بیشتر به خدا فکر کنم. چرا اینجوری هستی تو؟»
مهربان دوباره فقط خندید. داود گفت: «اما ناقلا یه شیطنت خاصی هم تو چشات هستا. نگی نفهمید!»
مهربان همین طور که رو به طرف داود کرد، با لبخندی که به لب داشت، صدایی از وسط لب و دهانش خارج شد. داود گفت: «نمیفهمم چی میگی اما احتیاطا خودتی! منو که دیگه نمیتونی سیاه کنی پسرجون! حالا چرا اینقدر تند راه میری؟ یه کم یواشتر.»
تا این که به خانه سلطنت و مملکت رسیدند. درشان باز بود. مهربان دو تا به در زد و همین طور که صدایِ بلندی شبیه«یا الله» از گلو و دهانش خارج شد، در را باز کرد و رفت داخل. داود همانجا دم در ایستاد تا به او اجازه ورود بدهند. که دید شادی خانم با چادری که با آن به مدرسه میرفت، آمد دم در و در را بازتر کرد و گفت: «سلام حاج آقا. بفرمایید.»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
داود همان طور که سرش پایین بود، از جلوی شادی رد شد و یاالله کُنان رفت داخل. دید ماشاءالله چه خبر است؟ ده پانزده نفر زن و مرد در حیاط هستند و دو تا دیگ بزرگ گذاشته اند وسط و همه در اطرافش برو و بیا میکنند.
داود رو به سلطنت گفت: «دست شما درد نکنه حاج خانم. خیلی تو زحمت افتادین. انشاءالله به لطف شما و همتِ اهالی محل، دیگِ سحریِ شبهای قدر را اینجا بار بذاریم.»
سلطنت با شنیدن عبارت«دیگِ شبهای قدر» نگاهی به مملکت کرد و جوری که داود هم بشنود گفت: «میبینی حضرت عباسی چقدر اینا زرنگن؟! میبینی خواهر؟! هم تشکرش کرد. هم با زبون بیزبونی گذاشت تو کاسهمون که دیگِ شبای قدر هم اینجا بار بذاریم.»
مملکت هم فورا جواب داد: «اینا خیلی زرنگن. جایی لحاف نمیندازن، اما اگرم انداختن دیگه نمیشه جمعشون کرد. مگه کسی تو این 45 سال تونست به آخوندجماعت نه بگه؟!»
سلطنت گفت: «من که نَشنفتم والا! باشه. بیایین. بذارین. بردارین. خونه چیه؟ همه چی متعلق به خودتونه. اگه ما حرف زدیم... اگه ما چیزی گفتیم... گردنمون هم از مو باریکتر ...»
کسانی که دور و اطراف بودند، داشتند به حرفهای آن دو نفر ریزریز میخندیدند. عاطفه خانم جلوتر آمد و گفت: «به دل نگیرین حاج آقا. خانمای خیلی خوبیَن. هیچی تو دلشون نیست.»
داود هم جوری که سلطنت و مملکت بشنوند گفت: «خدا حفظشون کنه. اصلا ستون فقرات این محله و مسجد این دو بزرگوار هستند. چقدر دلمون به بودنشون گرمه. چقدر حضورشون پررنگه.»
سلطنت دوباره رو به مملکت کرد و گفت: «خام نَشیا. این تعریفا الکی نیست. اگه یه چیز دیگه از ما نخواست، به من بگو سلطنت این موهات تو آسیاب سفید کردی. اگه نگفت. حالا میبینی.»
داود هم دید که نخیر! مثل این که دلهای آن دو بزرگوار آماده دستور جدید هست. زد وسط خال و با یک مقدمهچینی حساب شده گفت: «راستی امشب شام، آشِ ماست داریم. سحر هم چلوقیمه. درسته؟»
عاطفه گفت: «آره به امید خدا. چیز خاصی مدنظرتون هست؟»
داود همین طور که مثلا تو فکر بود و کم کم داشت دست و پایش را جمع میکرد که برود، گفت: «نه. شما که زحمتتون کشیدید و همه چی تکمیله. فقط ... فقط حس میکنم جای یه چیزِ شیرین این وسط خالیه. آخه نیست که بندگان خدا روزه بودند. گفتم شاید حلوایی... فرنی... دسری چیزی هم کنارش بود بهتر بود. باز هر طور صلاحه. ما تابع دستورات سلطنت خانم و مملکت خانمیم. هر چی گفتند سمعاً و طاعتاً. برم. امری ندارین؟»
آتیشش را انداخت و رو به طرف در کرد و در حالی که جلوی خندهاش را به زور گرفته بود، خداحافظی و خداقوت گفت و رفت.
سلطنت فورا رو به ممکلت کرد و گفت: «عرض نکردم؟ نگفتم این کارمون داره. نگفتم لابد آقا میخواد یه اُردِ دیگه بده که کم مونده از خشکلیمون تعریف کنه.» بعدش رو به عاطفه که داشت از خنده میترکید کرد و گفت: «بفرما عاطفه خانم! بفرما حلوا بپز! ساعت 11 صبح بفرما برای افطارشون حلوا بپز!»
مملکت آتیشش را زیاد کرد و گفت: «فرنی هم گفت درست کنین! اینا دیگه کیان خداوکیلی؟ تقصیر خودمونهها. به قرآن مجید تقصیر خودمونه. اگه از اولش اجازه نمیدادیم بیاد تو، اینجوری واسمون لیست درست نمیکرد.»
سلطنت که تازه یک سوژه پیدا کرده بود و نمیخواست تا غروب با آن سوژه از سرویس کردن گوش و کله بقیه استعفا بدهد، خنده تلخی کرد و گفت: «حالا کجاشو دیدین بدبختا! آقا وقتِ افطار و سحری لابد جوری بالا سر مردم میچرخه و میگه اگه چیزی کم و کسر هست تورو خدا تعارف نکنین که انگار چهل سال سفرهدار بوده! من اینا رو میشناسم. حالا بخندین. با تو ام عاطفه! حالا هی ریز ریز بخند و بهش بگو حاج آقا! شادی با تو هم هستما. حواسم هست که روت کردی اون ور و داری میخندی!»
🔰خانه الهام
الهام از وقتی داود را دید تا آن روز که قرار بود به خواستگاریاش برود، یک سال طول کشید. برای دختری مثل الهام، آن یک سال به اندازه ده سال گذشت. اما روز آخر، یعنی روز هفدهم ماه شعبان، الهام از صبح دست و پایش را گم کرده بود. نمیدانم در این شرایط بودهاید یا خیر؟ اما هر لحظه که میگذرد، آدم احساس میکند بیشتر دارد دیرش میشود و هیچ چیز آماده نیست و هر لحظه ممکن است سر برسند.
اما خدا اگر به دختری عشق عنایت کرد، باید تفضل کند و مادری مثل المیرا به او بدهد. مادری که خودش پایه عاشقی دخترش است. مادری که همه چیز را میداند و اصلا لازم نیست برایش حرف بزنی. فقط کافی است در لحظاتی که داری از استرس میمیری، با نگاه ملتمسانه به چشمانش زل بزنی و بگویی: «مامان!» و او هم جواب بدهد: «اصلا نگران نباش! غصهات نباشه دختر! همه چی مُرَتبه.» و تو بگویی: «اما بابا!» و او بگوید: «قِلِق داره. بلدی که. بشین ور دستش و بهش بگو!» و تو همه چیز را ول کنی و در حالی که ترگل ورگلی و منتظر، بروی بنشینی کنارِ بابات که هنوز دکمههای پیراهنش از بالا تا پایین باز است و دارد با گوشی، با شریکش در امارات حرف میزند.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
-جونم بابا!
-بابا میترسم.
-از این که میخوای از پیشمون بری؟
-نه ...
-از این که قراره بری زن آخوند بشی و بجایِ چلوگوشتِ خونه بابات، نون و پیازِ خونه اجارهایِ شوهرت بخوری؟
-بابااااا
-از چی؟ بگو بدونم! نکنه از این که من اومدم خونه! مایه نَنگتونم؟ پاشم برم؟
-بابا جیغ میکشما!
-جونم. باشه. دیگه من حرف نمیزنم. چیه؟ بنال عروسکم!
-بابا میشه حرفای تلخ نزنی؟
سیروس آروم به لبش زد و گفت: «اصلا حرف نمیزنم. چشم. دیگه؟»
-بابا میشه یه کم دوسش داشته باشی؟ هی تیکه ننداز بهش!
-اینم چشم. دیگه؟
-بابا میشه یه خواهش جدی ازت بکنم؟
-میخوای برم دنبال عاقد که همین امشب کارو تموم کنه؟
-بابا به قرآن من دارم تلف میشم. شوخی نکن دیگه!
-جونم بابا. خدا نکنه. بگو!
-بابا میشه دیگه نری امارات؟ دوس ندارم دیگه بری!
سیروس خشکش زد. به الهام زل زد و گفت: «چرا؟»
-دیگه بسه. بهت نیاز داریم. تا حالا بهت نگفتیم اما الان دارم بیتعارف بهت میگم.
سیروس بُهتش زد. چیزی نگفت.
-میدونم الان وقت این حرفا نیست. اما اگه بگی دیگه نمیرم و پیِشتون میمونم، دلم قرص تر میشه. میشه؟
-با مامانت هماهنگ کردی و داری اینو میگی؟
-به جون خودت که میخوام دنیات نباشه، نه! چطور؟
-آخه مامانتم دیشب همینو میگفت.
-بگو جون الهام!
-جدی میگم. دیشب همینو گفت. عجیبه.
-بابا هیچم عجیب نیست. به جون خودم، من و مامان خیلی بهت نیاز داریم.
-حتی اگه شوهر کنی؟
-بابا این درخواستم هیچ ربطی به الان نداره. من و مامان دلمون به تو قرصه. اتفاقا دختری که شوهر میکنه، بیشتر به خانوادهاش نیاز پیدا میکنه.
سیروس وقتی این صداقت را در چشمان الهام خواند، اصلا یادش رفت که الان قرار است یک آخوند بیاید خواستگاری دخترش! فقط به چشمان الهام زل زد. الهام صورتش را به صورت باباش نزدیک کرد و درِ گوش باباش گفت: «دیگه نرو! باشه؟ ازت خواهش میکنم.» این را گفت و یک بوس به صورت باباش کرد و از سر جا بلند شد.
خلاص. دیگر سیروس آن سیروس تیکه اندازِ دیشب پریشب نبود. همین طور که الهام داشت میرفت جلوی آینه که برای آخرین بار خودش و تیپ و صورتش را چک کند، سیروس به دخترش که داشت خرامان میرفت خیره شد و سرجایش خشکش زد.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
نیم ساعت بعد، اوس مرتضی و نیره خانم و هاجر و دخترش و شاهداماد با لباس روحانیت جلوی سیروس و المیرا نشسته بودند.
آخ از داود! سرش را پایین انداخته بود و انگشتان دستانش را که یخ زده بود، در هم قفل کرده بود و هر لحظه منتظر اولین شلیک از طرف سیروسخان بود. بیچاره اوس مرتضی که مرتب آب دهانش را قورت میداد و با خودش فکر میکرد که اگر سیروسخان از تورم و گرانی و قیمت دلار و تبعات انقلاب 57 بر بیزینسِ او حرف زد، چه بگوید؟ اصلا تایید کند؟ نکند؟ هاجر و دخترش هم منتظر الهام بودند که بیاید و ببینند که برای مجلس خواستگاریاش چه تیپ خفنی به صورت و لباسش زده؟
نیره خانم دید سیروس به یک نقطه زل زده. رو کرد به المیرا خانم و گفت: «چه خبر خواهرجان؟ چشمتون روشن!»
المیرا که متوجه شد که منظور نیره این است که چشمتان روشن که سیروس از مسافرت آمده، نگاهی به سیروس کرد و سپس با لبخند به نیره خانم گفت: «دلمون پوسید از بس آقاسیروس از ما دور بود. الهام داره از باباش قول میگیره که دیگه پیشمون بمونه!»
المیرا این را که گفت، هاجر با آرنجش به آرامی به داود زد و زیر لب، خیلی آهسته گفت: «خدا به دادت برسه داداش! باباش اومده که نره! چه وقته نرفتنه آخه؟! حالا که همش قراره بیایی خونشون...» که داود، همان طور که سرش پایین بود، لب پایینش را گاز گرفت و به هاجر گفت: «تو رو خدا ساکت! میشنون... زشته هاجر. شانس منه دیگه!»
در همین لحظه بود که الهام با سینی چایی، با چادر رنگیِ گلگلی وارد شد و با ملاحت هرچه تمامتر سلام کرد. همه جواب سلام دادند و از سر جایشان بلند شدند. داود هم بلند شد و در آن لحظه سرش را بالا آورد و علیکم السلام گفت و با الهام چشم در چشم شد و دوباره سرش را پایین انداخت و نشست.
خدا بگم چه کار هاجر و دخترش بکند؟ از وقتی زن داداش خوشکلشان با آن لطافتِ طبع و جمالتِ وجه وارد شد، یک چشمشان به داود بود و یک چشمان به الهام. با کوچکترین تکانی که هر کدامشان میخوردند، این مادر و دخترِ خوشحال، سرشان را به هم نزدیک میکردند و غیبتشان میکردند و ریز میخندیدند.
-دایی آروم به الهام نگاه کرد.
-آره. حواسم بود. الهامم نگاش کرد.
-نگاش کن مامان! دایی صورتش شده مثل اونایی که بازم دوس دارن دید بزنن اما نمیتونن.
-الهام ابروش قشنگتر نشده؟
-از پریشب؟ فکر نکنم. همونه.
-نه دیونه! دوباره تمیز کرده ابروهاش. نگا کن.
-آهان. آره انگار. چقدر روسریش بهش میاد؟
-عروسمون همه چی بهش میاد. هر چی به داییت گفتم امروز لباس اخوندی نپوش، گوش نکرد که نکرد.
ده دقیقه به تعارفات معمول گذشت تا این که نیره خانم رو به سیروس و المیرا کرد و گفت: «اگه اجازه میدید، دختر و پسر برن یه گوشه و حرفاشونو بزنن!»
المیرا به سیروس نگاه کرد و سیروس آن روز، مهم ترین جمله و موثرترین کلماتش را گفت: «خواهش میکنم. صاب اختیارین.»
این را که گفت، الهام از سر جا بلند شد. داود هم بلند شد. الهام دستش را به طرف اتاقش گرفت و به داود مسیر را نشان داد و خودش جلوتر رفت. داود هم دنبالش رفت. وقتی میخواست از جلوی هاجر و دخترش رد بشود، دخترِ بلا و شیطونِ هاجر آروم گفت: «دایی موفق باشی! با پیروزی برگرد!»
این را که گفت، داود خندهاش گرفت. اما به مسیرش ادامه داد و رفت...
رمان #یکی_مثل_همه۳
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
🌹 شب قدری یه کاری بکن کارستون:
❌ آیا دوست دارین بعد از وفات تون #هزار_شبانه_روز_نماز_قضا براتون بخونند؟؟
❌ آیا میخواید هر ماه ثواب هزار تا زیارت عاشورا؛ #هزار_ختم_قرآن و هزاران صلوات برات بنویسند؟
❌دوست دارین با هزینه ی خیلی کم؛ هر ماه گره زندگی یک نیازمندی رو باز کنید؟
✅ پس همین الان در طرح #هزار_کریم ثبت نام کنید:
👇👇👇👇
https://eitaa.com/hezarkarim/127
https://eitaa.com/hezarkarim/127
💐 همراه با قرعهکشی ۸ سفر رایگان اربعین حسینی
➖➖➖➖➖➖➖
#موسسه_نیکوکاری_کوثر
https://eitaa.com/joinchat/1578762967Cb84137947f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ تـلنـگـر
📢 نـگـذاریـد در قـیـامت قــــرآن از شـما شـکـایـت کـند...
اگـر شـده روزی یـک آیـه از قـرآن را بـخـوانـیـد ولـی بـی قـرآن روزتـان را سـپـری نـکـنـید
☺️💞بـرنـامـه امـروز آیـه ۲۲ سـوره مـبـارکـه نساء هـمـراه بـا تـرجـمـه تـصـویـری بـسـیـار زیـبـا🌼🌸
📖 وَ لا تَنْكِحُوا ما نَكَحَ آباؤُكُمْ مِنَ النِّساءِ إِلَّا ما قَدْ سَلَفَ إِنَّهُ كانَ فاحِشَةً وَ مَقْتاً وَ ساءَ سَبِيلًا «۲۲»
و با زنانى كه پدرانتان به ازدواج خود در آوردهاند، ازدواج نكنيد، مگر آنچه درگذشته (پيش از نزول اين حكم) انجام شده است. همانا اين گونه ازدواج، بسيار زشت و مايهى دشمنى و راه بدى است
#سلام_مولا_جانم❣
🌺 آقا سلام ما به رکوع و سجود تو...
🌼 آقا درود بر تو و ذکر و عبادتت....
🌸 ای آخرين امام مِنً ألغَوثُ و ألاَمان....
عَجِّل عَلی ظُهُورِکَ یا صاحب الزمان ....🕊❤️
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 🤲
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil