#هر_روز_یک_داستان_آموزنده
#داستان_آموزنده42
#داستانڪ_معنوی
🦋مردی از خانه ای که در آن سکونت داشت زیاد راضی نبود ، بنابراین نزد دوستش در یک بنگاه املاک رفت و از او خواست کمکش کند تا خانه اش را بفروشد ، بعد از دوستش خواست تا برای بازدید خانه مراجعه کند.
دوستش به خانه مرد آمد و بر مبنای مشاهداتش، یک آگهی نوشت و آنرا برای صاحب خانه خواند.
🦋(( خانه ای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، بام سه گوش، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاق های دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع. کاملا دلخواه برای خانواده های بچه دار ))
صاحب خانه گفت دوباره بخوان!
مرد اطاعت کرد و متن آگهی را دوباره خواند و صاحب خانه گفت : این خانه فروشی نیست!!!
🌺🌿در تمام مدت عمرم میخواستم جایی داشته باشم مثل این خانه ای که تو تعریفش را کردی ، ولی تا وقتی که تو نوشته هایت را نخوانده بودی نمی دانستم که چنین جایی دارم.
خیلی وقت ها نعمت هایی را که در اختیار داریم را نمی بینیم چون به بودن با آنها عادت کرده ایم ، مثل سلامتی ، مثل نفس کشیدن ، مثل دوست داشتن ، مثل پدر ، مادر ، خواهر و برادر ، فرزند ، دوستان خوب و خیلی چیزهای دیگه که بهشون عادت کردیم .
#داستانڪ_معنوی
مردی برای عبادت به مسجد رفت. نيّتش آن بود كه شب را به راز و نياز با پروردگار بگذراند. شب هنگام كه به نماز مشغول بود صدائی به گوشش رسيد.
تصور كرد شخصی به مسجد وارد شده است. با خود گفت: لابد شخصی كه در اين موقع شب به مسجد آمده است زاهدی است و مرا همچون خود زاهد تمام عياری بشمار خواهد آورد.
بايد احتياط كنم و شرط عبادت و خضوع را به جا آورم:
همه شب تا به روزش بود طاعت
نياسود از عبادت هيچ ساعت
دعا و زاری بسيار كرد او
گهی توبه گه استغفار كرد او
به جای آورد آداب و سنن را
نكو بنمود الحق خويشتن را
وقتی صبح شد و هوا روشن گرديد، مرد چشمش به سگی افتاد كه درگوشه مسجد خوابيده بود.
از خجالت سر به زير انداخت و با خود گفت:
همه شب بهر سگی در كار بودی
شبی به حق را چنين بيدار بودی
ز بی شرمی شدی غرق ريا تو
نداری شرم آخر از خدا تو
بسی سگ از تو بهتر ای مُرائی*
ببين تا سگ كجا و تو كجايی؟
چو پرده برفتد از پيش آخر
چه گويی با خدای خويش آخر؟
*مُرائي: رياكار
📚(الهی نامه – عطار نيشابوری)
🌴💎🌹💎🌴