مادر یعنی پروانه دشت ایثار
مادر یعنی شمع فروزان محفل ما
مادر یعنی عطر خوش بوی همه گلها
مادر یعنی دریا بی دریغ که پایان ندارد
مادر یعنی زمزمه هرچه محبت و عطر هرچه راز
مادر یعنی زلال هر چه عشقم
مادر یعنی بلور شفاف خلوص
مادر یعنی وسعت بی کران مهربانی و صبر
به سلامتی مادر که وقتی غذا سر سفره کم بیاد
اولین کسی که از اون غذا دوس نداره خودشه
#دلنوشته
📝 داستان بادکنک ها!
روزی پروفسور به هر کدام از دانشجویان کلاس یک بادکنک داد و به آنها گفت بادکنک ها را باد کنند و اسم خودشان را روی آن بنویسند و در راهرو بیندازند.
پروفسور تمام بادکنک ها را با هم مخلوط کرد. سپس به دانشجویان گفت ۵ دقیقه فرصت دارید تا بادکنک خودتان را پیدا کنید.
با وجود یک جست و جوی پرتکاپو، هیچکس نتوانست بادکنک خودش را پیدا کند.
در این هنگام، پروفسور به دانشجویان گفت اولین بادکنکی که پیدا می کنند را به کسی که نامش روی آن نوشته شده است بدهند.
قبل از اینکه ۵ دقیقه به پایان برسد، همه دانشجویان بادکنک های خودشان را پیدا کردند.
پروفسور به دانشجویان گفت:
"این بادکنکها مانند خوشحالی است. اگر هر کسی به دنبال خوشحالی خودش باشد، هیچکس آن را پیدا نخواهد کرد. اما اگر ما به خوشحالی دیگران اهمیت بدهیم… خوشحالی خودمان را هم پیدا خواهیم کرد."
📃 قالَ عَلِيُّبْنُاَلْحُسَيْنِ عَلَيْهِمَا اَلسَّلاَمُ:
رأَيْتُ اَلْخَيْرَ كُلَّهُ قَدِ اِجْتَمَعَ فِي قَطْعِ اَلطَّمَعِ عَمَّا فِي أَيْدِي اَلنَّاسِ
📜امام سجاد علیهالسّلام فرمودند:
🌼تمام خوبیهای دنیا و آخرت را در چشمپوشی و قطع_طمع از زندگی و اموال دیگران میبینم....
📚اصول کافی، ج۲، ص۳۲۰
مادر یعنی عشق و آرامش هر فرزندی هر کجا که باشد بازهم آغوش گرم مادر را میجوید
مادر یعنی تمام مهربانی و عطوفت که به پای فرزند میریزد گویی که پادشاه دو عالم در خدمت فرزند است
مادر یعنی شمعی که میسوزد و آب میشود تا به فرزندش گرمی ببخشد
مادر یعنی سرو بلند قامت و تنومندی که نیلوفر با تکیه بر آن به خورشید میرسد
مادر یعنی جویبار زلالی که نهالی در آن جان میگیرد
مادر یعنی پرندهای سبکبال که با ترنم او زندگی معنا میگیرد
براستی که مادر شاهکار خلقت و طبیعت و از هر گوهری بالاتر است
#دلنوشته
❤️ دلاك و خدمت پدر
عالم ثقه (شيخ باقر كاظمي ) مجاور نجف اشرف از شخص صادقي كه دلاك بود نقل كرد كه او گفت : مرا پدر پيري بود كه در خدمتگذاري او كوتاهي نمي كردم ، حتي براي او آب در مستراح حاضر مي كردم و مي ايستادم تا بيرون بيايد؛ و هميشه مواظب خدمت او بودم مگر شب چهارشنبه كه به مسجد سهله مي رفتم ، تا امام زمان عليه السلام را ببينم . شب چهارشنبه آخري براي من ميسر نشد مگر نزديك مغرب ، پس تنها و شبانه راه افتادم .
ثلث راه باقي مانده بود و شب مهتابي بود ، ناگاه شخص اعرابي را ديدم كه بر اسبي سوار است و رو به من كرد .
در نفسم گفتم : زود است اين عرب مرا برهنه كند . چون به من رسيد به زبان عربي محلي را من سخن گفت و از مقصد من پرسيد !
گفتم : مسجد سهله مي روم . فرمود : با تو خوردني همراه است ؟ گفتم : نه ، فرمود : دست خود را داخل جيب كن ! گفتم : چيزي نيست ، باز با تندي فرمود : خوردني داخل جيب تو است ، دست در جيب كردم مقداري كشمش يافتم كه براي طفل خود خريده بودم و فراموش كردم به فرزندم بدهم .
آنگاه سه مرتبه فرمود : وصيت مي كنم پدر پير خود را خدمت كن ، آنگاه از نظرم غائب شد .
بعد فهميدم كه او امام زمان عليه السلام است و حضرت حتي راضي نيست كه شب چهارشنبه براي رفتن به مسجد سهله ، ترك خدمت پدر كنم .
📚منتهی الآمال ج 2
پست ترین انسان کسی است
که خوب بودن کسی را
بر حسب زرنگی خود بگذارد ...!
#جبران_خلیل_جبران