eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19هزار دنبال‌کننده
781 عکس
411 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۶ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) پدر بیچارم از این بی‌ابرویی و مجلس آلوده به گناه و این دعوا و جنگی که راه افتاده و ورود پلیس به این قضیه سکته نکنه خوبه. مهمونهایی که گوشه ی اتاق بودند با گریه رو به خانمهای پلیس توضیح میدادند که ما مهمون هستیم نمی دونستیم مشروبات الکلی و چیزهای دیگه هم سرو میکنن، به خدا ما نمی دونستیم قراره مجلس مختلط بگیرن، ما نمی دونستیم قراره به جون هم بیفتند. هر کدوم با گفتن این جمله ها میخواست بار گناه خودش رو سبک کنه. ماموری که اول وارد شده بود گفت خیلی خوب فعلا همینجا باشید بهتون میگم کی بیرون بیاید.... سه روز از اون شب نحس و کذایی میگذره. با نیما قهر کردم و البته اون هنوز نمیدونه باهاش قهرم. چون همون شب عقد من با بقیه اعضای خانوادم به خونه بابام برگشتم و دیگه نیما رو ندیدم نیما و پدرش و برادرش و چند تا از مهمونهایی که بیشتر شبیه اراذل رفتار میکردند بازداشت شدند. نفهمیدم نیما و پدر و برادرش جرمشون محرز نشد که فردای همون روز ازاد شدند یا اینکه با پارتی بازی و گردن کلفتی و شایدم با شل کردن سرکیسه و زیر میزی تونستند قانون رو دور بزنن و ازاد بشن. هرچی که هست شنیدم همون شب ی نفر با مشت انقدر تو سر نیما زدهکه از اون شب یه گوشش نمیشنوه وقتی پنهان از خونواده م زنگ زدم به فرشته جون گفت نیما همون شبی که بازداشت بوده اونقدر گوش و سرش درد میکرده که انتقالش دادن به بیمارستان و همونجا متخصص گوش و حلق و بینی بعد از معاینه گفته پرده ی گوشش اسیب ندیده ولی به احتمال زیاد بخاطر ضربات وارده مشکل داخلی ایجاد شده . فردای اون روز هم که مرخص شده رفتن پیش یه پزشک خوب براش سی تی اسکن اسپیرال گوش نوشته که باید در اسرع وقت بره و انجامش بده. میگفت اونقدر نیما سردرد و گوش دردش شدید بوده که با تزریق دوسه تا مسکن قوی تازه چند ساعته که تونسته بخوابه. هر کاری کردم به فرشته اعتراض کنم در مورد اتفاقات اون شب نمیدونم روم نشد یا اینکه اعتماد به نفس کافی رو نداشتم که لال شدم و در موردش هیچ حرفی نزدم و اعتراض و گله ای نکردم. همینکه تماس رو قطع کردم به خودم لعنت فرستادم، اخه چرا هیچی نگفتم؟ هنوزم زبونم پیشش کوتاه بود... با خودم عهد کرده بودم فعلا نه با نیما حرف بزنم و نه اجازه بدم خودش یا هیچکدوم از اعضای خونواده ش باهام حرف بزنن، به خیال خودم تصمیم گرفته بودم بابت جریاناتی که اون شب اتفاق افتاد و بابت ابرویی که از من پیش خونواده م رفت و بخاطر سرشکستگی خونواده م و ابروریزی که پیش اومد تنبیهشون کنم. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۷ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اما دلم طاقت نیاورد و نتیجه ش شد تماسی که چنددقیقه پیش با مادرش داشتم. اون شب کذایی بین راه بابا اونقدر حالش بد بود که داداش وقتی مارو به خونه رسوند بابا رو برد بیمارستان، که دکتر بعد از معاینات اولیه گفته بود اگه کمی دیر تر به دکتر میرسوندینش سکته کردنش حتمی بوده. طفلکی بابام فشار عصبی زیادی بهش وارد شده ... بیچاره مامانم اون شب تاصبح اونقدر گریه کرد و اونقدر به خاطر این اتفاقات شوم ،خودش رو لعنت میکرد که چرا راضی به وصلت من با اون‌خونواده شده که اگه نسرین بهش سرم وصل نمیکرد و اون داروهای ارامبخش رو به سرمش تزریق نمیکرد معلوم نبود تا صبح چه بلایی سر خودش بیاره. از حال و روز عمه و خواهرای بیچاره م هم که چیزی نگم بهتره.... همگی تا صبح مثل بید مجنون میلرزیدیم. داداشم فقط با اخمی وسط ابروهاش... سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت ، فقط هر پنج دقیقه یکبار نفسش رو پرصدا بیرون میداد و چیزی زیر لب میگفت ... بهترین واژه ای که با دیدنش به ذهنم خطور میکرد واژه ی "ارامش قبل از طوفان"بود من که جرات افتابی شدن در مقابلش رو نداشتم اینا رو هم نسرین برام تعریف کرد. ما اولین بارمون بود که در چنین شرایطی قرار گرفته بودیم. تا به حال شاهد هیچ دعوا و کتک کاری نبودیم چه برسه به دعوا و جنجالِ اون شب و شکسته شدن پنجره ها و مجروح شدن چندین نفر. واااای بازداشت شدن نامزدم و پدر و برادرش. کاش ادما تو وجودشون یه کلید دیلیت داشتند فشارش میدادن و خاطرات یه ساعات خاصی که مدنظرشون بود رو پاک میکردن . کاش خاطرات اون شب از حافظه ی ادمای این خونه پاک میشد. بابا امروز صبح بالاخره سکوت چند روزه ش رو شکست. بهم گفت تا دیر نشده طلاقت رو از این پسره میگیرم. اشتباه کردم به ازدواجت راضی شدم. من فیروز بهادری رو میشناختم میدونستم چه ادم ناپاک و غیر موجهیه، خیلی اشتباه کردم اجازه دادم با پسر ناخلفش ازدواج کنی، هرچی نباشه اون پسر لقمه از دست اون ادم گرفته. من خیلی اشتباه کردم اگه شده تو خونه دست و پات رو به چهارمیخ میکشیدم ولی نباید می ذاشتم کار به اینجا بکشه. با حرفای بابا سرم سوت کشید درسته عصبانیه و دل نگران اینده ی من ،ولی حق نداره واسه من تصمیم بگیره... ادامه داد: خودت دیدی مراسم جشن و شادیشون چه شکلیه، در چشم بر هم زدنی شد محفل اراذل و اوباش...خودت هم دیدی و هم شنیدی . این دندون لق رو هرچه زودتر باید کند. تازه اول راهی که پا توش گذاشتی این بود وای به حال بعدش. می فهمیدم بابا نگران ایندمه که اینجوری داره تاسف میخوره و از تصمیمش برام میگه اما عشق من به نیما اونقدر عمیق بود که با این چیزها بازم نمیتونستم ازش دل بکنم. صدای فین فین گریه م باعث شد بابا سرش رو بالا بگیره. نمیدونم چی تو چهره م دید که گفت. عزیز دل بابا غصه نخور فکر کنم با پرونده ای که اونشب توی پاسگاه براشون درست کردند راحت بتونیم برای طلاقت اقدام کنیم. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
بسم الله الرحمن الرحیم: 🌸 اسکان شبانه زائران در حرم مطهر امام رضا (علیه السلام) و 🔹هر زائر با ارائه کارت شناسایی معتبر می تواند برای مدت ۵ شب در طول سال در محل های تعیین شده اقامت نماید. 🔸تذکر: طرح اسکان شبانه، فقط ویژه زائران با کدملی غیر مشهدی می باشد. 🔹پذیرش اتباع با گذرنامه یا کارت ویژه اتباع، امکان پذیر است. 🛏 محل برادران : بست پایین خیابان (شهید نواب صفوی)، ورودی حر یک (جنب مدرسه عباسقلی خان) مراجعه نمایند. سپس میتوانند به رواق جهت خواب و استراحت رایگان مراجعه نمایند. 🛏 محل ثبت نام : جهت انجام مراحل پذیرش به اتاق ۱۰۵ روبروی باب السلام واقع در بست نواب صفوی مراجعه نمایند. سپس می توانند به س جهت خواب و استراحت رایگان مراجعه نمایند. 🛏 ساعات پذیرش از ساعت ۲۱ انجام می شود اما سه شنبه شب ها و پنجشنبه شب ها بعد از برگزاری مراسم دعا انجام می شود. 🛏 استراحت روزانه در حرم 🔸این امکان برای زائران و مجاوران امکان پذیر است. 🔹برادران: ضلع جنوبی صحن پیامبر اعظم (ص) (سمت قبله)، جنب ایوان ولی عصر، اتاق ۱۰۵ 🌹خواهران: بست نواب صفوی، رواق حضرت زهرا (س) ساعات مراجعه و استراحت: از ساعت ۱۴ الی ۱۷ ⛲️محل زائران در حرم: ( شبانه روزی) در هریک از این سرویس های بهداشتی، تعدادی دوش جهت استحمام زائران در نظر گرفته شده است. ☘سرویس بهداشتی شماره1 واقع در خروجی صحن غدیر. ☘سرویس بهداشتی شماره4 واقع در خروجی صحن کوثر. ☘سرویس بهداشتی شماره5 واقع در صحن امام حسن مجتبی (ع) (ضلع شمالی بست نواب). ☎️ تلفن تماس: 138 🌺🍃لطفا توی تمام گروه ها و کانالها بفرستید شاید به این واسطه زائری نائب الزیاره ما هم بشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت15 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت16 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 با قیافه‌ای آش ولاش و داغون گریه کنون اومدم تو خوابگاه ولی نمیتونم به کسی چیزی بگم، اصلا نباید بگم که از چی ناراحتم واینکه چی شده و چرا کتک خوردم. لباسم رو درآوردم رفتم زیر پتو یه دفعه، زنگ ارسال پیامک گوشیم بلند شد، پیام رو باز کردم، پیام از مرتضی‌ست،نوشته رسیدی خواستم جواب ندم ترسیدم بیاد خوابگاه و سر صدا راه بندازه، پاسخ دادم بله نوشت: تمام برنامه دانشگاه و کپی کن یه دونه بده به من ،بدون اجازه من خارج از ساعت دانشگاه حق نداری از خوابگاه بری بیرون هرجا می خواستی بری خودم میام میبرمت برگشتم تو کیفم رو نگاه کردم ببینم چی گذاشت تو کیفم نگاه کردم دیدم یه دسته پوله تو دلم گفتم لعنت به پول بیاد، این فکر میکنه منو خریده؟؟ یا منو دوست دختر خودش میبینه، یا به قول خودش فکر میکنه من خواهرشم، چرا این کارو کرد؟؟ اومدم بخوابم گوشی تلفن زنگ خورد، با سردی پاسخ دادم بله _ساعت یازده همه تو باشگاه دور هم جمعیم، یه زنگ بهت میزنم تلفن رو آیفونِ، حواست باشه چی میگی متوجه منظورش نشدم پیش خودم گفتم نکنه قرار دعوا گذاشتن با هم ،خوب اصلا به من ربطی نداشت اون خواستگار سهیلا بود چرا مرتضی نمی فهمه؟ چرا میخواستن دعوا کنن، حتی نمیدونم کدام باشگاه هستن که زنگ بزنم به پلیس بگم ... ❌❌ جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت16 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت17 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 هرکاری کردم خوابم نرفت، اومدم سراغ کتابهای دانشگاهم، که تکالیف‌م رو انجام بدم، صدای زنگ گوشیم بلند شد، نگاهم افتاد به ساعت روی دیوار، یازده شبِ، گوشی رو برداشتم پاسخ بدم، عه مرتضی است ... سریع با ترس و لرز گوشی رو جواب دادم بله بفرمایید _الان زنگ میزنم غیر اسم من حرفی بزنی اینقدر میزنمت صدای سگ بدی کثافت ... _چرا فحش میدی! خفه شو، تو گ..و..ه.. خوردی سوار ماشین کسی شدی، آدمت می‌کنم ... تلفن و قطع کرد پنج دقیقه نشد مجدد گوشی زنگ خورد، جواب دادم بله _تلفن روی آیفونه همه دارن صداتو میشنون الهام خانم ... الان بگو تو دوست دختر کی هستی؟ مکث کردم ... گفت الو ... بله، دو باره سوالش رو پرسید از ترس گفتم آقا مرتضی _بگو غلط کردم سوار ماشین محسن شدم غلط کردم، ببخشید. ناخواسته زدم زیر گریه، گفتم: _ببخشید _گریه کن حالا مونده گریه کردنات و قطع کرد ... از ترس و استرس زانوهامو بغل کردم، سهیلا اومد تو اتاقم _الهام چی شده؟ سهیلا من می‌ترسم، منو میزنه، میگه من دوست دخترشم سهیلا، مرتضی رو تو آوردی تو زندگیم _تو به پولش احتیاج داشتی، پول داروهات، زندگیت، روزمرگیت، همه اینها رو مرتضی داره تامین میکنه، خب به حرفش گوش کن، تو رفاه زندگی کن _سهیلا من ماله کسی نیستم بعد ته این رابطه چی میشه؟، اگه موند چی، اگه نرفت من اینجا چیکار کنم، من اومدم درس بخونم، دانشجوام ... _بمون باهاش درست تموم شد سیم کارتتو دربیار بنداز تو جوب برو تهران خونه‌تون ...اون از کجا میدونه خونه‌تون کجاست، فعلا با پولش زندگی کن _خب میرم کار میکنم یدفعه گفت احمق چقدر میخوای کارکنی که در ماه بتونی چهار تا پاف تنفسی بخری، نفس بکشی، بدبخت خفه میشی میمیری زدم زیر گریه، صدای زنگ موبایلم میاد نگاه کردم دیدم مرتضی است از ترس جواب دادم بله _سلام عزیزم بیا بیرون، سر کوچه‌م کارت دارم _اجازه نمیدن این وقت شب _میگم بیا یعنی بیا زودی حاضر شدم رفتم پیش مسئول در خوابگاه، گفتم من برم داروخانه پاف بخرم و بیام _ باشه برو زود بیا ❌❌ جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت17 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت18 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 اومدم سر کوچه با ترس نشستم تو ماشینش راه افتاد، یه مقدار که رفت رو کرد سمت من _حالت خوبه؟ متاسفانه من وام دار این مرد بد اخلاق و دست بزن هستم، نمیتونم بهش اعتراضی کنم، ایکاش می‌تونستم پولی جور کنم و خرج بیمارستمانم رو و پولهایی که بهم داده رو پرت کنم تو صورتش بره گم شه، با اکراه لب زدم _مرسی اون صدای نحصش به گوشم خورد _چرا میترسی ازم، آروم باش، باید کاری می‌کردم کسی جرات نکنه طرفت بیاد، تو هم خوشگلی هم خوش تیپی اگه ازشون زهر چشم نمیگرفتم، ولت نمیکردن الان زیر اسم من کسی جرات نمیکنه مزاحمت شه تو دلم از دستش غوغاییِ، ایکاش می‌تونستم بگم خاک بر سرت کنن با این توجی‌هت، زده من رو آش و لاش کرده که از یه مشته اوباش زهر چشم بگیره کنار یه بستنی فروشی ایستاد رفت برام آب هویج بستنی گرفت، این آب هویج بستنی برای من از زهر تلخ ترِ، ولی از ترسم میخورم حرکت کرد یه مقدار که رفت ماشین رو کنار خیابون پارک کرد، پیاده شد، نگاه کردم ببینم کجا میره، رفت داخل یه گلفروشی، روم رو برگردونم سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی، زیر لب زمزمه کرد، مرتیکه روانی، به قول مادر بزرگم که همیشه میگه با سنگ میزنی سرم رو میشکنی بعد کردو میریزی تو دامانم، چند لحظه بعد با یه شاخه گل برگشت، نشست تو ماشین، شبیه این مردهای عاشق پیشه ادا درآورد، گل رو گرفت سمت من بدون بروز هیچ حسی گل رو از دستش گرفتم، گفتم _من باید برگردم خوابگاه _عجله نکن برت میگردونم خوابگاه، فقط بریم برنامه دانشگاه‌تم کپی بگیر بده من، بازم یاد آوری میکنم که بدون هماهنگی با من، حق نداری پاتو از خوابگاه بزاری بیرون هر جا خواستی بری خودم میام میبرمت و می‌یارمت ... نتونمم بیام راننده میفرستم برات از ترسم زیر لب زمزمه کردم _چشم دستش و آورد سمتِ صورتم، حس کردم میخواد به صورتم دست بزنه ولی از ترسی که ازش دارم جرات نمیکنم صورتم رو بکشم کنار با نوک انگشتانش آروم جایه کبودی و سرخی سیلی که بهم زده بود رو نوازش کرد و زمزمه کرد _خوب میشه، ولی عوضش یاد گرفتی سوار ماشین غریبه نشی ... ____________________________ زمان خواستگاریم فقط پدر شوهر و همسرم اومدن خواستگاریم، چون مادر شوهرم دوست نداشت من عروسش بشم، برعکس اون قدیم ها که زن رو آدم حساب نمیکردن، همسرم خیلی باشعور بود و من رو دوست داشت، تا اینکه یه روز می‌خواستیم بریم جایی مادر شوهرم گفت این نباید بیاد، همسرم گفت هر کجا من باشم زنم‌م باید باشه، ما تو اتاق بودیم که صدای جیغ خواهر شوهرم اومد، مادر شوهرم سکته کرده بود، و بعد هم مُرد، خواهر شوهرهام بعد از ختم مادرشون پاشون رو کردن توی یه کفش که باید زنت رو طلاق بدی، همسرم... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae ❌❌❌ جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
بعد از چهلم روز از وفات همسرم فردین زمزمه ها شروع شد که روناک باید زن پیمان بشه، و من غم و نگرانی رو در چهره بهشته جاریم که ۳۵ سالش بود رو میدیدم، من به دو دلیل اصلا راضی به این ازدواج نبودم، دلیل اولم اینکه شدیدن فردین رو. دوست داشتم و نمیخواستم مهر کسی دیگری جای اون رو توی قلبم بگیره، و دلیل دوم به خاطر جاریم بهشته که هر روز داشت لاغر و رنگش زرد میشد، همیشه با خودم تصور میکردم که من دارم با فردین زندگی میکنم و قراره که فردین بره با یه خانم دیگه ازدواج کنه، حتی فکرشم برام وحشتناک بود، ساعتها می‌نشستم فکر میکردم که من چطوری مخالفتم رو اعلام کنم...شش ماه از فوت شوهرم گذشت و ما همگی مشکی‌هامون رو در آوردیم، یه روز برادر شوهرم که دیگه من رو همسر دوم خودش میدونست، به من گفت.‌‌.. https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
لینک پارت اوا مرگ تدریجی یک رویا(زندگی دانشجویی الهام) 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 لینک پارت رمان نهال آرزوها(همونی که توی مراسم عقدش دعواشد)👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589
⭕️💢⭕️ 🔴قاتل شهید الداغی، آیت الله سلیمانی، سرهنگ شهرکی و... چه کسانی هستند؟ ♦️ در روایتی از امام باقر علیه‌السلام می‌خوانیم: «بنده‌ای در روز قیامت محشور شود و [با این‌که در دنیا] دستش به خونی آلوده نشده، اما یک ظرف شیشه‌ای خون و یا بیشتر از آن به دست او دهند و بگویند: این سهم تو است از خون فلان شخص؟! ♦️او عرضه می‌دارد: پروردگارا! تو خود می‌دانی که جان مرا گرفتی [و تا آن لحظه] من خون کسی را نریخته بودم! خداوند فرماید: آری! تو خبرهای مختلفی از فلانی شنیده بودی و برای دیگران بازگو کردی، پس این خبر زبان به زبان به فلان ستمکار رسید و با استناد به همین خبر، او را کُشت، و این بهره تو از خون اوست» (کافی، کلینی، ص ۳۷۰ – ۳۷۱) ♦️وای بر ما اگر در تولید و انتشار دروغ و نفرت و کوتاهی در دین و تقویت نقشه‌ی شیاطین برای از بین بردن عفت و حیا و اخلاق نقشی داشته باشیم. گاهی با یک جمله در تقویت طرح دشمنان شریک می‌شویم و آن وقت از آخرت‌مان چه می‌ماند؟! ♦️الهی اعوذ بک من شرّ نفسی ✍ وحید یامین پور 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
انسان شناسی ۲۳۷.mp3
10.51M
🍃🌹🍃 🎙 تدوین صوتی (پادکست)/به وقت معرفت ➖این چه دنیایی است خدا آفریده؟ بعضی زیباتر / بعضی معمولی تر بعضی ثروتمند / بعضی فقیر بعضی سالم / بعضی مریض بعضی سفید / بعضی سیاه اینهمه تفاوت و تبعیض، آیا در ذهن انسانها سؤال برانگیز و شک آفرین نسبت به خدا نیست؟ 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۸ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) حرف مردم هم اصلا مهم نیست که بعد از طلاقت چی بخوان بگن. مهم زندگی تویه که نباید تو دست و پای این ادما به تباهی کشونده بشه. بغضم رو به زور قورت دادم همونطور که سرم پایین بود گفتم ولی بابا من‌ طلاق نمیخوام من نیما رو دوست دارم بابا که اصلا توقع شنیدن این حرف رو ازم نداشت چنان سرش رو بالا اورد که ترسیدم رگهای برامده ی گردنش پاره بشن. با حرص از جاش بلند شد و بطرفم اومد کشیده ی محکمی بهم زد خاک توسر بی لیاقتت کنند راست گفتن خلایق هرچه لایق. دختره ی احمق اون پسره چی داره که اینجوری عاشقش شدی؟ ادمی که براحتی مشروب مصرف میکنه ادمی که وسط دعوا جلوی پدرزنش و جلوی اونهمه زن و مرد وسط عروسی خودش با فحش رکیک میره سراغ دوستای از خودش بدتر و با بددهنی باهاشون گلاویز میشه ادمیه که بشه بهش تکیه کنی؟؟؟ اخه دختره ی نفهم میدونی اون شب وسط دعوا چقدر فحش ناموسی به تو دادن؟ رگهای بیرون زده ی بابا و دونه های عرق روی سر و صورتش و رنگ لبهاش که به کبودی میزد ترس بدی به جونم انداخت. معلوم بود حالش خیلی بده و برای اینکه بتونه حرفاش رو کامل بهم بزنه فشار زیادی رو متحمل میشه، یهو تلوتلوخوران به سمت کنارش قدم برداشت و دستش رو که روی قلبش رفته بود رو مچاله کرد تا اومدم بگیرمش محکم پخش زمین شد جیغ زدم و کنارش نشستم از صدای جیغ من مامان که تو اتاق بود اومد بیرون با دیدن حال بابا هر دو جیغ میزدیم و کمک میخواستیم. اونقدر هول شده بودم که نمیدونستم چکار باید بکنم... مامان زودتر خودش رو جمع و جور کرد داد زد و گفت دختر بدبخت شدیم زنگ بزن داداشت بیاد، بعد دوباره داد زد نه نه تا اون بیاد بیچاره شدیم زنگ بزن اورژانس... اره زنگ بزن اورژانس. هر دو به پهنای صورت اشک میریختیم. کاش یکی زودتر بیاد من اصلا تعادل ندارم نه دستام یارای گرفتن گوشی رو داره و نه حافظه م یاری میکنه تا شماره یادم بیاد .. تا خواستم از مامان بپرسم چه شماره ای رو بگیرم؟ یهو شماره ی ۱۱۵ به خاطرم اومد. فورا با دستانی لرزون شماره رو گرفتم با گریه و تشویش نفهمیدم چطور شرح حال رو گفتم و چطور ادرس دادم. اگه مامان حواسش بهم نبود ادرس رو اشتباهی داده بودم به ربع نکشیده صدای امبولانس رو دم در شنیدیم. جسم بیجان و نحیف بابا بعد از اینکه کپسول اکسیژن بهش وصل کردند، معاینه شد و روی برانکارد قرار دادند. و بعد به امبولانس رسوندند... من و مامان سراسیمه پشت سرشون به کوچه رفتیم...چند تا از همسایه ها بخاطر وجود امبولانس کنجکاو ما رو تماشا میکردند. وقتی اقا هدایت همسایه بغلیمون که بخاطر کهولت سن بیشتر اوقات دم در خونه شون میشینه ما رو دید پرسید چی شده؟ که مامان دست و پا شکسته گفت اقا یوسف سکته کرده براش دعا کنید اقا هدایت... هر دو با وجود مخالفت های مامور امبولانس پشت ماشین کنار تختی که بابا رو روش خوابونده بودند نشستیم... نمیدونم چند دقیقه طول کشید و چطور به بیمارستان رسیدیم ... وقتی به خودم اومدم که پرستار پشت در اتاق عمل جلوی ورودم رو گرفت... گریه میکردم و بابام رو صدا میزدم. بهم گفت اگه همکاری نکنی مجبورم نگهبان رو خبر کنم من هم دیگه لال شدم و تازه به خودم اومدم. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨